مونولوگی با #شاید_خودم
_ سلام!
+ علیک سلام!
_ خوبی؟
+ خوب؟... «خوب» دقیقا یعنی چی؟... میشه تعریف کنی؟
_ از نظر من یعنی همه چی اوکی باشه و حالت روبراه باشه...
+ پس این یعنی خوب!... آره... اینم یه تعریفیه به هر حال...
_ نمیخوای مثل همیشه، یه ردّیه یا نقیضهای بفرمایی؟
+ چی؟... نقیضه؟... نه بابا... همینی که گفتی خوب بود...
_ چیه؟... توو فکری... چیزی شده؟
+ نه... چیزی که... نمیدونم... هیچی نیست... درست میشه...
_ چی درست میشه؟
+ همه چی... بالاخره یه روز درست میشه دیگه... نه؟
_ بستگی داره تعریفت از «درست شدن» چی باشه...
+ یعنی... درست میشه دیگه... تعریف نمیخواد که... همه چی همون طوری که باید میبود، میشه...
_ مگه الان چی سر جاش نیست؟
+ خیلی چیزا... خیلیا... من... خودت... سر جامون نیستیم دیگه...
_ مگه قرار بود کجا باشیم؟...
+ نمیدونم... ولی یه جایی بهتر از اینجا...
_ جای بهتر!... چه جالب... جای بهتر، وجود نداره... تو باید بهتر بشی...
+ باز شروع نکن تو رو خدا... بالاخره یه جایی توی این دنیا، اسمش جای بهتره دیگه... نیست؟...
_ جواب منو که بهتر میدونی... چرا میپرسی؟...
+ باشه... تو بگو جای بهتر وجود نداره... ولی من پیداش میکنم...
_ نمیکنی... گشتیم نبود، نگرد نیست...
+ تو کی گشتی آخهههه؟... تو که همش پهلوی من بودیییی...
_ همون موقعی گشتم که تو توی همین فکرا غرق شده بودی... آره... پلهوی من بودی ولی منو نمیدیدی...
+ من که چیزی یادم نیست...
_ معلومه که نیست... چون خیلی وقته که ازم دور شدی... هستی، ولی در عین حال، نیستی...
+ باشه بابا اصلا تو خوبی...
_ هوم... من برم... کاری نداری؟
+ وایسا... جای بهتر میدونی کجاس؟... جایی که هممون به اون چیزی که دلمون میخواد میرسیم و دیگه چیز زیادی نمیخوایم...
_ عمرا اگه همچین جایی وجود داشته باشه... اصلا محاله...
+ چرا آخههههههه؟... حتما هست...
_ تو خودت نیستی... وگرنه عمرا همچین حرفی میزدی... برگرد به خودت...
+ به خودم؟... به خودم... شاید بخوام برگردم، شاید خودم بشم... شاید...
#شاید_خودم
#مونولوگ
آنکه خود را نشناخت، خدا را در پستوی خانهی خویش قایم کرد و دنبال خود به خیابان رفت و گم شد...
#شاید_خودم
4_5904451443443636797.mp3
559.7K
خدایا ما گرفتاریم و از آغوش تو دوریم...
از این دوری چه حاصل میشود غیر از گرفتاری؟
#شاید_خودم
#ساز
تمام خانه تاریک است... تمام خانه، پر خون است... تمام آروزی کودکِ بیچارهْ در یک کوچه، مدفون است...
کسی فریاد بر میآورد از عمق جان خویش: که این بیت مقدس کاش، ای کاش اصلا از اول نمیآمد به بازار مقدس بودنی اینگونه خون آلود... اما نه... تقدس، زادهی ذهن همین انسانِ بیتدبیر و خونریز است... تقدس را وطن دارد... به ذاتِه دارد این تقدیس را در خود... تقدس را فلسطین دارد، آنهم چون وطن بودهاست و هست و تا ابد هم هست... نه چیز دیگری... رمز است... فلسطین رمز پیروزی حق بر تیغ بیشرم است...
#شاید_نو
#شاید_خودم
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْهٰا🇵🇸
حضور خاطر اگر هست، در شکیباییست دلی که صبر ندارد، همیشه در سفر است...🍂 #سفر #رفتن #صائب_تبریزی
_چقدر دور بودهام از خود، چقدر از خانه... چقدر سخت گذشت این سالهای بی خانه...
+خانه؟...
خانه دیگر کجاست محمد؟
کجاست آن خانه؟
_ همانکه خستهترین است و دور و دردانه...
+ همانکه با تن و روحت شدهاست بیگانه؟
_ همانکه جان من است، آنکه میشود هربار، برای این دلِ غمگین و بیکسم، شانه...
هزار سقف و هزاران زمین عوض کردیم؛
ولی تمام هزاران نشد همان خانه...
#خانه
#شاید_نو
در گفتگو با #شاید_خودم
افزونیِ بودنت را آنچنان که دیدیم، ندیدیم... لحظهای تنها به خیالمان پا گذاشته بودی که ما فقط خیال کرده بودیم چقدر بودنت را می شود حس کرد و اینجا نبود؛ که در آغوشِ بودنت، ما که دیگر ما نبودیم؛ همهاش تو بودی و تو بودی و تو...
آمدی؟... نه... اینجا؟... نهههه پسرررر... آمدن و اینجا برایش معنی ندارد دیوانه!... نرفته که حالا آمده باشد... اینجا یعنی کجا؟... یعنی پیش تو؟... همیشه بوده... نه فقط پیش تو... تو چقدر خودخواهی که میخواهی آمده باشد، اینجا، پیش تو... چه می گویی؟... ... چه می گویی؟...
خیال... هنوز در عالَمِ خیال، پرسه می زنم... خوبم... خوبم که هنوز هیچ دردی ندارم... خوبم و فقط می سوزم و می دانم که این خوب بودن، روزی مرا از پا خواهد انداخت... مگر می شود در این ورطه افتاد و خوب، بازهم خوب بود؟... خوبی؟... حالت خوب است دیوانه؟... چه می گویی؟... ... چه می گویی؟...
مرگِ خیال را می خواستم و اوجِ وصال را... پرهایم را قیچی کردی و گفتی پرواز کن!... اما آخر چگونه؟... تو بگوووو آخر چگونهههه؟... در کدامین دایرۀ امکان، این امر، ممکن بود؟... در سراچۀ مغزم، دنبالِ خواب می گشتم... مهمل می بافی پسر!... نخواستی... جرأتِ خواستن را نداشتی... می ترسیدی... می ترسیدی و خسته شده بودی از اینهمه دویدن و نرسیدن... اما چه دویدنی؟... به کدامین سو؟... از کجا به کجا؟... به سمت چه؟... که؟... و باز هم خیال می کردی که می خواهی به اوج وصال برسی و از ورطۀ خیال، پا را فراتر بگذاری که فروتر افتادی... خوبی؟... چه می گویی دیوانه؟... ... چه می گویی؟... «مغزم درد می کند... مغزم از اینهمه حرف، درد می کند... چقدر در مغزم با خودم حرف زدهام...» واژه ها، قاتلانِ خلوتهای پر از هیاهویِ منند... حرفها، کلمه ها، جمله ها... اگر هیاهو بود و واژه نبود، چه می شد؟... آدم، باز هم با خودش حرف می زد؟... چه می شد؟... حرف، کلمه، جمله... حرف، کلمه، جمله... چه می شد؟... حرف، کلمه، جمله... چه می شد؟... بخواب دیگر!... اینها را همین دیشب خواب دیدی... بخواب که شاید خواب تازهای ببینی و دست از این اوهام، برداری...
گفتگویی با #شاید_خودم
حالم از هوای بستهی خانه، خراب میشود...
دل به حیاط میزنم...
تکهای ماه به سقف حیاط چسبیده...
در نگاهم، جا میدهمش...
هوا، خنک است...
آسمان، صاف...
نسیم ملایمی میوزد...
سایهها را نگاه میکنم...
نورِ چراغ برق کوچه را...
سگها، پارس میکنند...
باد، صدای ماشینها را به گوشهایم میرساند...
آسمان را نگاه میکنم...
دنبال ردّ هواپیما میگردم...
امشب چه کسی سفر میکند؟؟؟
به کجا میرود؟؟؟
چرا میرود؟؟؟
بودن، یعنی چه؟؟؟
رفتن، چگونه است؟؟؟
نسیم، پسِسرم را نوازش میکند...
خنکای هوا، قلقلکم میدهد که به خانه بکشاندم...
و منی که اینجا نشستهام و اینجا نیستم...
#شاید_خودم
#غریبه
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْهٰا🇵🇸
#بیکلام_گفت #تفکر_آور
باید رها میشدم... باید از بندِ تظاهر به زیاددانستن و علاقه به بیشآموختن، رها میشدم...
کاش تنها فقط یک کلمه بلد بودم و تنها فقط با آن یک کلمه، زندگی میکردم و به کار میبستمش...
خواستم اما...
اما کلمات، زیاد شدند... هرچه بیشتر دنبال آن کلمه گشتم، گمتر شدم...
در میان واژهها، دست و پا میزنم... کجاست؟؟؟ چرا پیدایش نمیکنم؟؟؟
همین جاها بود...
خیال...
خیال میکردم دارم میرسم...
او بود، اما من نبودم...
او هست، اما من هنوز نیستم...
هر چه بیشتر میخواهم یاد بگیرم، دورتر میشوم... عجیب است...
حاصلِ اینهمه رفتن، مگر امکان دارد، دور شدن باشد؟؟؟
نگو که تمنایِ بیهودهایست که میخواهم برسم...
نمیرسم...
تا زمانی که اسیر این کلمات هستم،
نمیرسم...
#کلمه
#شاید_خودم
تو خود را از تماشای طلوع و غروب خورشید، محروم کردی، چگونه میخواهی انسان باشی؟؟؟
#شاید_خودم
بگو چگونه از آن دعای نفرینگون، نجات خواهم یافت ای مرد؟؟
مگر دوباره سر از خاکِ آستینهای بلندت برآورم تا باد، صدای مقبرههای آرزوهایم را به گوش تو برساند؟؟؟
باری چگونه ای مرد؟؟؟
پاسخِ این پرسش دیرینهی مرا جز تو چه کسی در آستین دارد؟؟؟
آستینهای خاکآلودهت را بتکان تا جوابِ استفتائات تاریخیام را در میانِ گرد و غبار زمان بجویم...
در گفتگویی تاریخی با #شاید_خودم
#شاید_نو