eitaa logo
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْ‌هٰا🇵🇸
137 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
809 ویدیو
122 فایل
انسان تنها موجودیست که تنها به دنیا آیَد، تنها زندگی کُند و تنها از دنیا رَوَد. در این میان، تَن ها فقط تنهاترش کُنند... . « #یک_محمد_غریبه » شخصی: @yekmohammadeqaribeh لینک ناشناس: https://daigo.ir/secret/7904779880
مشاهده در ایتا
دانلود
های گوناگون را ورق زدیم و های جالب دیدیم؛ از بگیر تا و... شخصیت و افکار را مورد بررسی قرار دادیم... پیام‌های فراوان دریافت کردیم و همین‌جا بگویم که این پیام‌ها، روح تازه‌ای در کانال می‌دمیدند و خواندنشان لذت بی‌نظیری داشت... من از گفتن دردهای شخصی به جمعی اینچنینی، اِبایی عجیب داشتم و دارم... درد‌های شخصی و حتی موفقیت‌های شخصی را نباید زود جار زد... بخاطر همین، بسیاری از اتفاقات را در طول سال، نتوانستم به رشته‌ی تحریر در بیاورم و بابت این موضوع خوشحالم... چون از خریدن محبت و توجه دیگران، سخت بیزارم و حقارت آن را، هرگز به جان نمی‌خرم... از گفتیم... از ادبیات و و و اساتید بزرگ گفتیم... از عرفان و و و و و ... ها را شنیدیم و گوش دادیم... های و دیگر بزرگان را دیدیم... از گفتیم و از اتفاقات که یکی از بهترین لحظه‌ها برای من در این کانال، گفتن و دیدن وقایع تاریخی بود... ها را تماشا کردیم... سعی کردیم که به یکسری بحث ها، خوب کنیم... با عشق کردیم... را که یکی از حساس‌ترین و عجیب‌ترین صحنه‌های تاریخی زمانه‌مان بود، پشت سر گذاشتیم... دست را گرفتم و بردم رای دادیم... متن‌هایی تازه نوشتیم و گفتیم برای یکسری اتفاقات... ولی که عاشق حقیقی‌اش هستم را خیلی کم پرداختیم و اشتباه کردم... امیدورام زین پس، بیشتر به او بپردازم... را نیمه‌تمام گذاشتیم؛ چون کشش آنهمه حرف و داستان خوب را نداشتیم و در آستانه‌ی انفجاری غریب بودیم... گاهی گفتیم و گاهی و ... بارید و لحظه‌ها را ماندگارتر کرد... و حالا که رمضان است و لحظه‌های عاشقی، و من، که هنوز نمی‌دانم چگونه باید آخرین کلمات را نوشت تا لحظه‌ای جا نَمانَد... سال نو، پیشاپیش مبارک...🍃🌹🍀 «دیرگاهی‌ست که افتاده‌ام از خویش به دور! شاید این عید به دیدار خودم هم بروم» جعلی از
4_5845795968435361095.m4a
5.38M
تنهایی، خلاصه‌ای غم‌انگیز از سرنوشت انسان است... سراسرِ زندگی انسان، پر از لحظه‌هایی‌ست که تنهایی‌ِ او را به رخش می‌کشند... به انسان، سلام کن! به دیارِ تنهاییِ انسان که پا‌گذاشتی؛ به انسان، سلام کن! یادت باشد اینجا، غم‌ها مقدس‌اند و زندگی‌ها تباه؛ آه از این غم‌های بیهوده... آه...
5.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تو رازِ کدام شکوفه‌ی خو کرده به بهاری؟ که طنینِ عِطرِ آفتاب‌گونه‌ات از زلالِ رودخانه‌های جاریِ کوهستان نیز به مشامِ عاشقان می‌رسد...
در میانه‌ی راه... آنجا که همگان می‌ایستند، و به قفای خود می‌نگرند؛ همانجا که انسان از زمان، جدا می‌شود و به معنا می‌پیوندد، به تو سلام کردم... من از قبیله‌ای دردآشنا به تو سلام کردم و تو... و تو در پایان راه بودی... و غریبه... و حرفهایت، طعمِ نامانوسِ خداحافظی داشت و تلخ می‌نمود بر من... بر من که تازه‌مزه‌‌چشیده‌ی سلام بودم و تنِ وطنِ آشنایی را همان روز لمس کرده بودم، با انگشتانی آغشته به ذوق و حیرت... و تو در پایان راه بودی... غریبه... و امروز، من به لطفِ تو، دیگر طعمِ سلام را از یاد برده‌ام...
نگاهِ آبیِ آسمان را مهبوطِ زمین می‌کرد، نگاهِ باران‌خورده‌ی گِل‌آلودت... با تو شریک بودیم، در اندوهِ باغهای سیب... قسم به آرامش خفته در آغوشت که به آغوش‌‌ها اعتبار می‌داد... همانا آیاتِ سیبِ قرمز از دستانِ تو بر شاخه‌ها نازل می‌شدند و دست‌هایت، مُصحفِ حفظ‌شده‌ای بودند که کسی جرات تحریف آنها را نداشت... سر می‌زدی... به دورترین سیاره‌های جهالت... آن‌هنگام که دست ستارگان را می‌گرفتی و به سوی ابدیتی نامتناهی، هدایتگر می‌شدی... در سرگشته‌ترین حالتِ انسان، به گاهِ بُهت و حیرتی دهان‌گشا، این تو بودی که سرانگشتِ سکوت را بر رویِ لب‌ها می‌فشردی و مرا به تماشای پر زدن سنجاقکی قرمز، فرا می‌خواندی... تنم در خلوتِ زنجیر‌های آزادیِ موهوم، به پوسیدن عادت کرده بود، که رسیدی... وضو گرفتی، از اشک‌هایی که قرن‌ها بر دشتِ گونه‌هایم باریده بودند... نمازِ نوازشت را بر سرِ سجاده‌ی قلبم اقامه کردی و سلام دادی... آن روز، تو رازِ قبله‌ی عاشقان را بر من فاش کردی... دستِ خود را بر روی قلبم گذاشتی و چشم بستی... زان پس، قلبم جوابِ سلام تو را هر روز، به آسمان می‌فرستد...
حکایتِ سکوتِ خاکستری‌ام را از خُنیاگرِ خاموشی‌های بی‌پایان بپرس! مزارِ خُنیایِ حیات، در حیاطِ خانه‌ی اوست...
به غنچه می‌اندیشم. به خطرکردنی آنی برای رفتن به جهانی فانی... آه ای خاتمه‌بخشِ تمامِ ماجراهای هستی! تو را هر روز در کوچه پس کوچه‌های دیروز می‌جویم و هر شب، رد پایت را در دالان‌های مخوفِ فردا می‌یابم... به من بگو که ما اندر خَمِ کدام کوچه گیر افتاده‌ایم که اصلا شهر عشقی که تو در آن سِیر کردی را نمی‌یابیم که نمی‌یابیم؟؟؟
شعر، خدای من، شعر... این مست‌کننده‌ی ازلی و ابدی برای من... از خود بی‌خود کننده‌ی حقیقی و شیرین... آه اگر کسی را نداشتم که این معجزه را یادم بدهد، باید به کجا، به چه چیزی، به چه کسی پناه می‌بردم که نجاتم بدهد؟؟؟ می‌گوید:، خدا... آه بیچاره!... مگر کوری؟... نمی‌بینی؟ خدا هم شعرِ لبریز از خداوندی‌ست... که او خود، خالق شعر است و زیبایی‌ست، هم زیباست، هم خود دوست دارد این همه زیباییِ نایابِ پر جان را... امان از شعر، این جان‌بخشِ بی‌مانندِ انسان...
انسان، فریبِ تملّق است و خوفِ تضعیف... آه ای حقیقتِ رهایی! مرز میان ما و توهمِ خدانمایی کجاست تا از چنگِ این حروفِ هوایی نجات یابیم؟؟؟
بگو چگونه از آن دعای نفرین‌گون، نجات خواهم یافت ای مرد؟؟ مگر دوباره سر از خاکِ آستین‌های بلندت برآورم تا باد، صدای مقبره‌‌های آرزوهایم را به گوش تو برساند؟؟؟ باری چگونه ای مرد؟؟؟ پاسخِ این پرسش دیرینه‌ی مرا جز تو چه کسی در آستین دارد؟؟؟ آستین‌های خاک‌آلوده‌ت را بتکان تا جوابِ استفتائات تاریخی‌ام را در میانِ گرد و غبار زمان بجویم... در گفتگویی تاریخی با
من از آخرین نفس‌های تابستان برایت خبر آورده‌ام... مرا دریاب ای شکوهِ ناتمامِ بادهای پائیزی! ای سرافکندگی برگ‌ در مقابل مرگ! مرا دریاب! تا خطوطِ پاکِ پیری را از روی پیشانی آسمانِ ابرآلود بردارم و به تماشای پرواز پرستوها بنشینم... مرا دریاب تا مرگ را به سخره بگیرم!... پ.ن: به استقبال حضرت پائیز...
به چشم‌های تَرِ بچه‌های ضاحیه سوگند، تو از کرانه‌ی دلهای خسته طلوع خواهی کرد... نه از امید و نه از عشق، سخن نخواهی گفت... تو از رسیدنِ خود قصه‌ای بلورین خواهی ساخت که کودکانِ به هم چشم‌بسته‌ی غزه، برای دیدنت از آسمان، رجعت خواهند کرد... تو خواهی آمد و عکست هنوز بر دیوارهاست...