eitaa logo
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْ‌هٰا🇵🇸
138 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
806 ویدیو
122 فایل
انسان تنها موجودیست که تنها به دنیا آیَد، تنها زندگی کُند و تنها از دنیا رَوَد. در این میان، تَن ها فقط تنهاترش کُنند... . « #یک_محمد_غریبه » شخصی: @yekmohammadeqaribeh لینک ناشناس: https://daigo.ir/secret/7904779880
مشاهده در ایتا
دانلود
یادش بخیر، وقتایی که مدرسه می‌رفتیم، صبح زود تلویزیون رو روشن می‌کردیم یه مجری که اسمش هم یادم نیست، می‌گفت: « الهی به امید تو، نه به امید خلق روزگار»... این خیلی بهم می‌چسبید سر صبحی... انگار از همه می‌بریدم و می‌گفتم خدایا فقط خودت... از خونه می‌زدم بیرون... آسمونو نگا می‌کردم... باور داشتم که وقتی میگم بسم الله الرحمن الرحیم، یه توجه خاصی از سمت خدا می‌گیرم... بعدش همین جمله رو می‌گفتم... حالا نه همیشه ولی خب تا جایی که یادم بود دیگه... اون موقع ها، دوران راهنمایی، خدا رو اینطوری معنا کرده بودم که یه نیروی عظیم توی دنیاس که هممون رو در بَر گرفته... واااااااای... چه تعاریفی که از خودم نساخته بودم و چه جملات و شعر هایی که براش نگفته بودم... عجب روزایی بودن... روزهای اول کشف... با ذوق و شوق واسه بچه‌ها می‌خوندم و اونا هم برای اینکه دلم نشکنه تعریف می‌کردن از شعر ها و متن‌هام... اووووووه... چه دعوا ها که با نمی‌کردم سر این مسایل و بحث ها... بحث می‌کردیماااااا... کِی؟... همین هشت سال پیش... روی شعر ها، روی حرف ها، باور ها... چقدر سر عشق و عقل بحث می‌کردیم... همیشه هم من طرف عشق بودم و اون طرف عقل... چقدر زود گذشت... چقدر حرف هست واسه گفتن... و چقدر هنوز باید یاد بگیرم که زیاد حرف نزنم... پ.ن: اگر می‌خواهید مقداری با آشنا شوید، روی همین هشتک بزنید...
یکبار هم گفته‌ام، شروع شعر خوانی من و ذوق به شعر خواندن و نوشتن و اشتیاق به شعر داشتنم، با کمک بوده است... امشب پس از سالها، دوباره فرصتی شد که چند غزل مولانای جان را با ، همخوانی کنم... او غزلی عجیب را خواند و با همدیگر، معنای آنرا درآوردیم و از عرفان و فلسفه‌ی مولانا، بیش از پیش شگفت‌زده شدیم... این غزل شگفت انگیز رو تقدیم حضور شما هم می‌کنم، همراه با معنی تا به معانی عجیب و خارق العاده‌ی نهادینه شده در آن، واقف شوید‌...
بوی برگ‌های گردو، بوی آتیش، بوی نم نم بارون، بوی برگ‌های خشک روی زمین؛ صدای باد، صدای سوختن چوب، صدای برخورد چوب به گردو ها و تلپی افتادنشون و و و و همه‌ی اینا واسه ما، نوید‌بخش اومدن پاییزه... بهش میگم: همینا ما رو عاشق شعر و شاعری کردنا؛ ابر ها رو نگاه کن... میگه: آره... ابر های گلِ کلَمی... بیا اینور میخوام این خار و خاشاک رو جمع کنم آتیش بزنم... همین چند ماه پیش بود اینجا رو تمیز کردما، انگار نه انگار... میگم باغه دیگه... حیوون هست، باد هست، بالاخره برگ و آت آشغال جمع میشه دیگه... میگه نه، آدم باید با سلیقه باشه، نباید اینطوری بشه... میگم باشه ارباب... هر چی شما بگی... منتظر باریدن بارونیم... چند ثانیه می‌باره، دیگه نمی‌باره... هی میاد، هی نمیاد... آهای بارون!... مث بعضی آدما نباش... یا بیا، یا اگه نمیای، کلا برو دیگه هیچ اثری از خودت اینجا نذار... چرا الکی دلِ آدمو خوش می‌کنی به اومدنت؟... مث بعضی آدما نباش بارون خانوم!...
سلام رفقا... خوبین؟... همونطور که خبر دارین، ما توی کانال کوچیکمون، یکسری برنامه ها داشتیم و داریم... که اونا رو با هشتک های خاصی، مشخص می‌کنیم... مثلا قصه‌های ، ، و قرار دادن آهنگ های و خلاصه، هشتک های مختلفی که هستن... حالا حرفم سر چیه؟... یکسری پیشنهاد های دیگه هم خدمتتون داشتم که اینجا نمیشه انجامشون داد... چون برنامه‌ی ایتا، ظرفیت اون کار ها رو نداره... مثلا شروع کنیم یه بار دیگه، فیلمِ رو از قسمت اول ببینیم... من لینکِ پخش باکیفیت اون قسمت رو (هر روز و یا چند روز در هفته) می‌ذارم توی کانال و بعدش از کسایی که تماشا کردن، تقاضا می‌کنم که چند جمله در مورد اون قسمت بگن و یا چند دیالوگ که خوششون اومده بود رو، نقل قول کنن... این یه پیشنهاد... پیشنهادهای دیگه‌ای هم توی ذهنم هست که یواش یواش خدمتتون عرض می‌کنم... پیشنهاد بعدی هم این بود که شما خودتون پیشنهاد بدین برای محتوای کانال... این که چه محتوایی اگه بذاریم، بهتر میشه... بفرمایید: https://harfeto.timefriend.net/16680277642190 لینک کانال ناشناس ها: https://eitaa.com/joinchat/4153737609C60b3b40e40
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْ‌هٰا🇵🇸
#عکس #پاییز🍂
مثلا الان باید همون عصر جمعه‌ای بود که من از استرسِ مشق‌هایی که هنوز ننوشتم، به خواهرم التماس می‌کردم: تو رو خدا بیا این درسو واسم بخون من بنویسم، خیلی زیاده‌... اونم می‌گفت: میخواستی از جمعه‌ی به این بزرگی، درست استفاده کنی و نری تا الان با بچه ها فوتبال بازی کنی و جنگ و دعوا راه بندازی... منم می‌زدم زیر گریه می‌گفتم تو رو خدا بیا بگو، تمرین های ریاضی‌ هم موندن، بدبخت میشم بخدا... فردا آقای ترابی با شیلنگ میافته به جونم... تو رو خدا بیا کمکم کن... اونم چون می‌دید که کارم خیلی لَنگه، می اومد مشقامو می‌گفت و کمکم می‌کرد توی حل تمرینای ریاضی... ببین آبجی!... قربونت بشم من... الان باید عصر جمعه‌ی سال نود می‌بود... من هنوزم که هنوزه، میخوام توی عصرهای جمعه بخاطر ننوشتنِ تکالیف مدرسه، استرس داشته باشم... میگی دیوونه‌ام؟.. آره... حق با توعه... من میخوام همون دیوونه‌ای باشم که کل هفته رو درس نمی‌خوند ولی شب امتحان می‌اومد التماست می‌کرد و می‌گفت تو روووو قرآن بیا این سوالا رو ازم بپرس ببین بلدم؛ تو هم می‌پرسیدی و من مث بلبل جوابتو می‌دادم... می‌گفتی ذلیل مرده تو که صبح تا شب درس نمی‌خونی پس چطوری اینا رو بلدی؟ منم می‌گفتم خب توی کلاس یاد می‌گیرم دیگه... می‌زدی پس کله‌ام و می‌خندیدی... آبجی!... الهی من فدات بشم... من الان اون روزا رو میخوام، چیکار کنم؟... باید الان همون غروب جمعه‌ای می‌بود که می‌نشستیم و کلی از شعر های کتاب فارسی رو باهم می‌خوندیم و تو هم معنیشونو ازم می‌پرسیدی و باهم حفظشون می‌کردیم... الان باید همون روزی باشه که باهام قهر می‌کنی و من منّت آشتی کردنتو می‌کشم... ولی الان... غروب جمعه‌ایه که هیچ کدوم پیش هم نیستیم... هر کدوم نشستیم یه جا... مشغول کارای خودمون... آره... درسته.‌‌.. ما بزرگ شدیم... و هنوز نمی‌دونم که این خوبه، یا نه... مواظب خودت باش...
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْ‌هٰا🇵🇸
#بیکلام_گفت برای #او
پراکنده‌ای برای : آرام تر از هر زمان دیگری بود... آخرین باری که دیدمش... او خسته بود و خستگی، او بود... آن قدری تحمل کرده بود که بتوان گفت، از خستگی پیر شده است نه از گذر زمان... دیوان شعری بود که تمام قافیه‌هایش بازنده بودند... گلیمی که از آب در نیامده بود... زنگ مدرسه‌ای که برای همیشه خراب شده بود... بچه‌ای که هرگز به دنیا نیامده بود... اتوبوسی که آتش گرفته بود... همسری که هیچ‌گاه رنگ و روی خانه‌ای که ساخته بود را ندیده بود... کوهنوردی که پای کوه، از پا در آمده بود... خواستنی که هرگز به توانستن ختم نشده بود... نمازی که در حبس جانماز مانده بود... او، تنهاترین کسی که دیده بودم، بود... بود بود بود، لعنت به این بودن که هر وقت تبدیل به نبودن شد، فقط یادش می‌افتم... می‌گویم نگران نباش، چیزی نیست، زود خوب می‌شوی... حالش خوب نیست‌... عذاب می‌کشد... پشت گوشی، با همان لحن آرام و همیشگی، سعی می‌کند بخندد، می‌گوید: تهش مرگه دیگه، مگه اتفاق دیگه‌ای قراره بیافته؟... میگم خدا نکنه مَرد!... خدا سایه‌ی تو رو چندین سال روی سرِ ما نگه داره... اینطوری نگو... میگه: همینه دیگه... هر اومدنی، یه رفتن داره... حیدر بابا، دنیا یالان دنیا دی... سلیمان‌نان، نوح‌دان قالان دنیا دی... هرکیمسیه هر نه وئریب آلیبدی... افلاطوندان بیر قوری آد قالیبدی... _ اجازه می‌گیرم زود میام پیشت... تنها نمون دیگه... + نمیخواد، هستن... تو هم کار داری... متنفرم از کاری که باشد و تو نباشی... متنفرم از دنیایی که تو در آن نباشی..‌ من دنیا را بدون تو می‌خواهم چه‌کار؟... معنی دنیا برای من یعنی تو... تو دنیای منی... می‌روم اجازه بگیرم، اجازه نمی‌دهند... دیگر حالی برای جر و بحث کردن هم ندارم... شاید همین فردا بخواهم بروم... دیگر از اینجا بودن، بدم می‌آید... عمیقا احساس می‌کنم که نباید اینجا باشم..‌. زنگ می‌زند، می‌گوید: نگران نباش، ما هستیم... می‌گویم: می‌دونم هستین، ولی اگه من الان پیش اون نباشم، دیگه بعدا چه فایده‌ای داره... نبودن بهتر از این بودنِ بی معنیه... می‌گوید: احساساتی نشو!... بذار ببینیم چی میشه.‌.. باران، غمِ باریدن ابر ها، گلویم را سفت گرفته و محکم فشار می‌دهد... نمی‌گذارد نفس بکشم... نفس در این هوایی که من هستم، می‌گیرد... چه برسد به دل...
معترض است... نَفسِ اعتراض است... هر که بخواهد قدمی از خطوط قرمزش پا را فراتر بگذارد، سرش فریاد می کشد..‌. اصول خودش را دارد... برای دفاع از این اصول نیز، با هیچ احدی شوخی ندارد... ... از همان روز های نخست که شناختمش، همینگونه بوده تا حالا... نرم نشده... هر چند دلش، قدر پَرِ سینه‌ی پرندگان مهاجر، نرم است... پا پس نکشیده... از همان بچگی به من گفته: •کار را که کرد‌؟، آنکه تمام کرد... مرد، پای انتخابی که کرده می ایستد، تا تمام نکند، جُم نمی خورَد... تو هم حق نداری کاری را نیمه تمام رها کنی... حواست را جمع کن!...• یک روز به بانک می رود... کارمند بانک، صد هزار تومن را عمدا به نمی دهد و او هم در خانه متوجه می شود... خجالت می کشد برود حقش را بگیرد... اما اهل مماشات نیست... باید حق را بگوید و بگیرد... حتی اگر حق کس دیگری باشد که نمی شناسدش... دست را می گیرد و به بانک می رود... اول با زبان خوش به کارمند بانک می گوید: چرا حق این پیرمرد را خورده‌ای؟... کارمند بانک، قبول نمی کند... از اصرار و از کارمند، انکار... آخر سر، فریاد می زند و می گوید یا حق این مرد را می دهید یا شخصا ازتان شکایت می کنم... رییس بانک می آید، عذرخواهی می کند، حق را می گیرد و قائله تمام می شود... چند ماه است که مریض است... از چپ و راست، خیال می کنند که هیچ کس به نمی رسد... می دانند که شیرزنی مثل پشت ، اما هر کسی می خواهد خودش را نشان بدهد... در حالی که همه‌اش حرف و شعار و منم زدن است... تا اگر خدایی نکرده اتفاقی افتاد، بگویند: ما بودیم که را دوا و درمان کردیم، ما بودیم، ما، ما... کسی نیست بگوید که گاو هم اینقدر ما ما نمی کند که شما می کنید و بَدا به حالتان که هنوز هم گاوید... یک عده جمع می شوند می آیند پیش ... می گویند بلند شو برویم بیمارستان، بلند شو برویم فلان دکتر... به زور هم که شده، فلان چیز را بخور.. و و و از این پرت و پلاها... همانجا نشسته... شیر خفته در بیشه... حرفهای شاعران تمام می شود... حمله آغاز می شود... 《 شما خیال کرده‌اید که بی کس و کار مانده؟... تا الان کجا بوده‌اید؟... خیال می کنید که خیلی می دانید؟... مگر شما دکترید که تشخیص مرض می دهید و او را بستری می کنید؟... هنوز جواب آزمایش‌ها نیامده، هر وقت آمد و دکتر، صلاح دید که بستری بشود، خودمان هستیم، می بریمش... به شما هم نیازی نیست... دیگر نشنوم از این پرت و پلاها بگویید...》 ساکت می شوند... چیزی نمی گویند... چیزی نمی توانند بگویند... می روند... من، دور مانده‌ام... از وقایع، بی خبرم... چند روز قبل از این دیدار، یکی از همانها به من زنگ می زند... همان حرفها را به من می گوید... من نمی توانم مثل جواب بدهم... نرم، تشکر می کنم و می گویم نیازی نیست، ممنون... چند روز بعد، زنگ می زند و شرح ما وقع را می گوید... ابتدا می خواهم بگویم چرا جر و بحث کردی؟... اما کمی که حرف می زند، می گویم آفرین... کار خوبی کردی که جوابشان را دادی... من، نتوانستم ولی تو، همان کسی هستی که بودی... حرفت را محکم ایستادی و زدی... خوب هم زدی... من هم باید کم کم بایستم و حرفهایم را بی لبخند و بی رو در بایستی به طرف مقابلم بزنم... بی ترس و واهمه از به هم خوردن روابط... اتفاقا، اینجور حرف زدن، مرزها را خوب از هم جدا می کند و آدم ها، حد و حدود حرف زدنشان، دستشان می آید... که نباید جرئت کنند و هر مزخرفی که به زبانشان می آید را بگویند... ، مرز بین دانستن‌ها و عملکردهای من است... ایستاده بر سر دانایی‌ام، تا توانایی‌ام را بالا ببرد... همیشه همینگونه بوده... همیشه...
های گوناگون را ورق زدیم و های جالب دیدیم؛ از بگیر تا و... شخصیت و افکار را مورد بررسی قرار دادیم... پیام‌های فراوان دریافت کردیم و همین‌جا بگویم که این پیام‌ها، روح تازه‌ای در کانال می‌دمیدند و خواندنشان لذت بی‌نظیری داشت... من از گفتن دردهای شخصی به جمعی اینچنینی، اِبایی عجیب داشتم و دارم... درد‌های شخصی و حتی موفقیت‌های شخصی را نباید زود جار زد... بخاطر همین، بسیاری از اتفاقات را در طول سال، نتوانستم به رشته‌ی تحریر در بیاورم و بابت این موضوع خوشحالم... چون از خریدن محبت و توجه دیگران، سخت بیزارم و حقارت آن را، هرگز به جان نمی‌خرم... از گفتیم... از ادبیات و و و اساتید بزرگ گفتیم... از عرفان و و و و و ... ها را شنیدیم و گوش دادیم... های و دیگر بزرگان را دیدیم... از گفتیم و از اتفاقات که یکی از بهترین لحظه‌ها برای من در این کانال، گفتن و دیدن وقایع تاریخی بود... ها را تماشا کردیم... سعی کردیم که به یکسری بحث ها، خوب کنیم... با عشق کردیم... را که یکی از حساس‌ترین و عجیب‌ترین صحنه‌های تاریخی زمانه‌مان بود، پشت سر گذاشتیم... دست را گرفتم و بردم رای دادیم... متن‌هایی تازه نوشتیم و گفتیم برای یکسری اتفاقات... ولی که عاشق حقیقی‌اش هستم را خیلی کم پرداختیم و اشتباه کردم... امیدورام زین پس، بیشتر به او بپردازم... را نیمه‌تمام گذاشتیم؛ چون کشش آنهمه حرف و داستان خوب را نداشتیم و در آستانه‌ی انفجاری غریب بودیم... گاهی گفتیم و گاهی و ... بارید و لحظه‌ها را ماندگارتر کرد... و حالا که رمضان است و لحظه‌های عاشقی، و من، که هنوز نمی‌دانم چگونه باید آخرین کلمات را نوشت تا لحظه‌ای جا نَمانَد... سال نو، پیشاپیش مبارک...🍃🌹🍀 «دیرگاهی‌ست که افتاده‌ام از خویش به دور! شاید این عید به دیدار خودم هم بروم» جعلی از
دوران مدرسه. زنگ هنر. کلاس پنجم ابتدایی. معلم: خب بچه‌ها، مداد رنگی‌هاتونو دربیارید، شروع کنید. علی: آقا اجازه؟ چی بکشیم؟ بقیه‌ی بچه‌ها: آقا..... راس میگه....... چی بکشیم آخه؟........ آره آره... معلم: زنگ انشاء هم گفتین چی بنویسیم... خب منم گفتم: هر چه می‌خواهد دل تنگت بنویس... الانم هر چه می‌خواهد دل تنگت، نقاشی کن... محمد: آقا ما دلمون برا بابامون تنگ شده، ولی نمی‌تونیم بکشیم که... چیکار کنیم؟ معلم: خدا باباتو رحمت کنه آقا محمد... بچه‌ها! برای شادی روح پدر آقا محمد یه صلوات بفرستین! اللهم صل علی محمد و آل محمد... خب بله، کشیدن چهره، سختی‌های خودشو داره و برای شما، زوده هنوز... اوووممم... الان فصل بهاره دیگه، طبیعت بهاری بکشین‌.. حافظ: آقا اجازه؟ من همیشه توی کشیدن درخت، مشکل دارم... کج و کوله می‌کشم... میشه کمکم کنین؟؟ معلم: باشه حالا شما شروع کنینننن... الان زنگ می‌خوره هاااا... همیشه وقتی می‌خواستم نقاشی بکشم، کوه و درخت و سبزه، عناصر اصلی موجود روی صفحه‌ی نقاشیم بودن... بعدترها، طرحِ کشیدنِ آبشار و شاخه‌ها رو هم از خواهر بزرگم یاد گرفتم و به خیال خودم، طرحی نو در انداختم... بعد از سپری کردن دوران مدرسه، این سوال برام ایجاد شد که چرا من در اکثر نقاشی‌های اون موقع، اون عناصر رو به کار بردم... کوه‌ها در پس زمینه‌ای دور... آفتاب در حالِ غروب... پرنده‌ها در حال کوچ... آبشاری از میان کوه‌ها، سرازیر به سمت دشت پر از گل و یا برگ‌های پاییزی... چرا؟؟؟ من همیشه در نگاه کردن به طبیعت و اساسا، همه‌ی چیزهایی که قابلیت دیده شدن دارن، یک نگاه همراه با حسرت دارم... این نگاه، نشات گرفته شده از حس مالکیت انسان نسبت به دنیا و ما فیهاس که ما ذاتن خواهان ماندن هستیم و مالک شدن... امروز متوجه جواب سوالی که سالها غبارِ فراموشی روش نشسته بود، شدم... قبل‌تر ها در بحث شاعر شدنِ ، اشاره‌‌ی کوچکی به این بحث شده بود، اما نه عمیقن... انسان، برخی صفات رو، ذاتن داره و برخی‌ها رو کسب می‌کنه... بخشی از هنر، ذاتی هستش و همه‌ی انسان‌ها دارن و بخشی هم، محصول کسب و پرورش این قوه است... مقوله‌ی عجیبیه بحث زیبایی‌شناختی و توجه به ریز و درشتِ زیبایی های جهان... اکثر نقاشی‌های ما در دوران مدرسه، شامل همون عناصر مذکور بودن و دلیلش هم این بود که ما در همچین منطقه‌ای زندگی می‌کردیم... ما داشتیم، دور و بر خودمون رو نقاشی می‌کردیم.. همین و بس... ما هر آنچه که دیده بودیم رو داشتیم به منصه‌ی ظهور می‌ذاشتیم... ببینید!... مطلب، مطلب ساده و دمِ دستیی هستش... بچه، هر آنچه که می‌بینه و می‌شنوه رو نقاشی می‌کنه و یا می‌نویسه‌‌‌... وقتی هم بزرگ میشه، همونه... ذات بشر اینه... از محیط، کسب می‌کنه و به محیط، پس میده... فقط قطر این دایره، از زمان کودکی تا جوانی، بزرگتر و کوچکتر میشه و یه جایی هم به توقف می‌کشه... منظورم، دایره‌ی گرفتن و پس دادن هستش... اما توقف رشد این دایره و حتی کوچکتر شدنش، بخاطر تغییر ذات بشر نیست... نه... بخاطر توقف در یک محیطِ ثابته... نکته اینجاس که موجودیت این دایره، هرگز ضربه نمی‌بینه... مگر با مرگ... فعلا همین...
من: هیچ وقت، سراغ کتاب‌ها و دوره‌های آموزش نویسندگی نرو!!!... هیچ وقت... کسی: هوم... شبیه همین حرف را وقتی کلاس هشتم بودی، می‌گفتی... _ یادم می‌آید... کلی دعوا با معلم ادبیاتم بر سر نوشتنِ انشاء داشتم... بخاطر همان سازو کارهای مزخرفی که آنها ارائه می‌دادند و هیچ کدام هم موثر نبود... متنفر بودم... یادم می‌آید... + بر سر کتاب‌ انشاء بود این دعوا ها... تازه تنظیم شده بودند... _ بله... ما اولین نسل قربانیِ کتبِ تازه تالیف شده بودیم... به خودمان می‌گفتیم: موشِ آزمایشگاهی... اول، روی ما امتحان می‌کنند، بعد که دیدند رام شدیم، ادامه می‌دهند... چقدر ایراد، هر سال از کتاب‌ها در می‌آوردیم... + دعوا بر سر کتاب نگارش بود... می‌گفتی: اینها می‌گویند هر طور که ما می‌گوییم باید بنویسید... اینجا را این‌طور ننویس... این‌طور بنویس... این حرف، زیاد است، این ناقص.. _ دقیقا... اما کاش فقط همین را می‌گفتند.. آنها می‌گفتند، مثل ما فکر کن و بنویس... تنها چیزی که از ابتدا با آن مخالف بودم و هستم... تو چه حقی داری به من بگویی که چطور فکر کنم و بعد، بنویسم؟؟؟ اصلا به تو ربطی ندارد که من چطور فکر می‌کنم و چطور می‌نویسم... یادش بخیر... عجب عذاب‌هایی می‌کشیدیم... من: جناب آقای عندلیب! معلم گرامی ادبیات!! این آقایان، اول می‌خواهند فکر ما را در اختیار بگیرند، سپس قلم‌مان را... فکر که در اختیارشان قرار گرفت، اسارت قلم، حتمی‌ست... آقای معلم: تا حدی با این سخن شما موافقم جناب رحمتی... اما چه می‌شود کرد که باید به فکر شما، نظم بدهیم تا جسته و گریخته ننویسید... من: کاش فقط فقط همین بود آقا!!! کاش فقط همین بود... چون اگر این باشد، ما سالها بعد، به اهمیت آن پی خواهیم برد و منظم خواهیم نوشت... تازه اگر نصف کلاسمان بخواهد "نوشتن" را ادامه بدهد که مسلّمن این کار را نمی‌کند... حرف‌های این کتاب، فکر مرا محدود می‌کند و به بند می‌کشد.. نمی‌گذارد آنگونه که خودم می‌اندیشم، بنویسم... نه... این واژه، نباید اینجا باشد... آقااااااا... حرف من است، نه حرف تو... من می‌خواهم این واژه، اینجا باشد... اگر آنجا باشد، خب می‌شود حرف تو، بفرما تو بگو... ای بااااباااااااااا... معلم: خب دیگر شروع کنید به نوشتن، با توجه به قواعدی که جلسه‌ی پیش گفته شد، خوب نگاه می‌کنم، اگر کم و کسری داشته باشد، نمره بی نمره ها... گفته باشم... کسی: البته در بحث نوشتن داستان، باید آموزش دید..‌. چاره‌ای نیست‌.. _ بله قبول دارم... اما باید زبان خودت را به دست بیاوری.. مثلا همین کتاب " آموزش نویسندگی" نادر ابراهیمی... من مدتی خواندم.. اعصابم نکشید..‌‌. خیلی مته لای خشخاش می‌گذارد... چاره‌ای ندارد.. می‌خواهد یک نظام فکریِ منسجم به آموزنده بدهد... طرف، چهل سال، نوشته... کل چهل سال را می‌چپاند در یکی دو کتاب... معلوم است که باید اینگونه باشد... اما نوشتن، گام به گام از نوجوانی شروع می‌شود... یا از جایی که نیاز به نوشتن پیدا می‌کنیم... خودمان باید سبک و گفتار خودمان را به دست بیاوریم... کسی: می‌دانی این اتفاق، چگونه می‌افتد؟؟؟؟ با خواندن کتاب.‌‌.. آنقدر باید بخوانی تا دایره‌ی واژگانت افزایش پیدا کند... _ که هر معنایی را خواستی، در انتقال آن، دچار کمبود واژه نشوی... کسی: سعدی را نگاه کن... این سلطانِ خطه‌ی سخن را... تا پنجاه و چند سالگی در سفر بوده... رفته بغداد، درس خوانده... ترکیه رفته، مصر رفته... اول، جهان را دیده، تجربه اندوخته، سپس آن دو کتاب ارزشمند را به فاصله‌ی یکی دو سال، تقریر کرده... که حالا چندصد سال است که ماندگار شده... حرف‌های ساده‌ای نزده... عارف بوده، عالم بوده... _...
4_6014921992321372241.mp3
8.01M
همین دیروز بود... داشت از خاطراتش می‌گفت... از پسری که داشت... و رفت... و شهید شد... پیرمرد، سالهای زیادی را با غمِ رفتنِ فرزند، سر کرده بود اما... غمی عجیب‌تر بر چشم‌هایش نشسته بود که گاهی، در خلوت، یقه‌اش را می‌گرفت و آزارش می‌داد... می‌گفتند اجازه نمی‌دهد علی‌اکبر به جبهه برود؛ دیگر دلش اینجا نیست؛ دنبال راهی می‌گردد... یک روز صبح، پیرمرد از خواب بیدار می‌شود. پسر را صدا می‌زند. فقط حاج خانم را می‌بیند، تکیه داده به دیوار، ساکت، نشسته... سالها خبری از علی‌اکبر نمی‌رسد... باد، خبر همرزمانش را هم به جایی نمی‌بَرَد... همگی، در عملیاتی سهمگین، به دست فراموشی سپرده می‌شوند... هیچ کس، خبری از علی‌اکبر ندارد... پیرمرد، امروز رفت، تا خبری از علی‌اکبر بیاورد... و خبر، جایی‌ست که علی‌اکبر آنجا زندگی می‌کند...
شیخ گفت: یاد داری چگونه شکر گفتن؟ بانو گفت: نه آنچنان که در نظر اوفتد ای شیخ! گفت: چقدر کتاب می‌خوانی؟؟ گفت: به شماره نمی‌آید ای پیر! شیخ گفت: هیچ اگر نمی‌خواندی، در نظر او محبوب‌تر بود از آن که خواندی و شکر گفتن ندانستی... در بندِ این سیاهی‌ها گرفتارتر از گرفتاران آمده‌ایم... آنچه نقل کرد...