اگه اغراق نباشه، زندگی خودمو مدیونِ #کسی هستم که منو با ادبیات و شعر و نوشتن و در رأس همهی اونها منو با تفکر آشنا کرد...
کسی که برام از همون بچگی اشعار باباطاهر و سعدی و حافظ رو خوند و منو تشویق کرد به خوندن اونا...
کسی که همیشه برام نگران بود و دستمو می گرفت تا راهِ غلطی رو طی نکنم...
کسی که نوشتههاش برام راز آلود بودن و شعرهایی که خودش می گفت، ذوقِ شعر گفتن رو در من پدید می آوردن...
وای وای وای... نمی دونم چجوری از کسی تعریف کنم که به دردنخورترین متن ها و شعر هامو هم از همون نوجوونی یه جوری تحویل می گرفت که خیال می کردم شدم بزرگترین و بهترین شاعر دنیا...
چند روز پیش داشتم براش از #او می خوندم... یکی از عجیب ترین لحظاتی بود که عمرا بتونم فراموشش کنم... هر دو مون بی اختیار داشتیم اشک می ریختیم... می دونید چرا؟... چون داشت کلمات رو با دلش حس می کرد... جوری که خودم هم تا اون لحظه حس نکرده بودم اونا رو... لعنت به این معنایی که من رسیدم... لعنت به احساس که بالاتر از فهمیدن و دونستنه... که دمار از جانِ زخمی ما می کشه...
#کسی
#متن
#یک_هیچ_تنها
پ.ن: #کسی رو کسی نمیشناسه... همونطور که #او رو فقط به دو نفر معرفی کردم... شاید از این به بعد، بیشتر از #کسی نوشتم...
اولین داستان ها، عجیب ترین دنیا ها را دارند... اما برای من، عجیب تر از دنیای داستان ها، گویندگان داستان ها بودند... چون توانسته بودند آنها را حفظ کنند...
یادتان هست چه کسی برای اولین بار برایتان داستان تعریف کرد؟... چه داستانی بود؟... چه دنیایی داشت؟...
اولین بار برای من، #کسی بود که داستان گفت... #کسی که کلی داستان از بزرگتر هایش شنیده بود و حالا او بود که بزرگتر من شده بود و داستان هایی که سینه به سینه گشته بود را برای من تعریف میکرد... با جزئیات... دقیق و با همان حسی که باید میبود... انگاری خودش در دنیای آن داستان ها بوده و حالا داشت سرگذشت خود را تعریف میکرد...
داستانی قدیمی و عجیب در بینِ فامیل های ما هست به اسم «یابْیَمَن»... چرا در فامیل ما؟... چون من جایی ندیدهام که این داستان را روایت کنند و حتی یادم می آید که از دیگر مردم آذربایجان هم در مورد آن پرسیدهام ولی هیچ کس از آن خبر نداشته... گویا مخصوص منطقهی ماست و یا شاید هم مردمان دیگر، آن را فراموش کردهاند... به هر حال هر چه باشد، شیرینی آن داستانی که #کسی برای من تعریف کرده، هنوز هم زیر زبانِ من است...
#او هم این داستان را چندین بار برایمان تعریف کرده... وقتی که در خانهی #او بودیم و بزرگتر ها جمع میشدند، #او همراه با بردارش این داستان را تعریف میکرد و به گمانم #کسی هم از #او یاد گرفته بود این طرز تعریف کردن داستان ها را... همانطور که گفتم، با احساس و دقیق...
شاید روزی آمدم و آن داستان را با صدای #او گذاشتم...
شاید...
فعلا همین...
#داستان
#او
#کسی
#یک_هیچ_تنها
داره باد شدیدی میوزه... میرم حیاطو نگا میکنم... شکوفههای درخت آلوچه، دیگه نیستن... باد، همهشونو برده... با خودم میگم چی میشه الان برق بره؟... وقتایی که برق میرفت، میرفتم اون چراغ نفتیِ قدیمیمونو میاوردم روشنش میکردم و زیرش درس میخوندم... آخه #کسی بهم میگفت که: «علمای قدیم، دود چراغ خوردن پسر!... شبانه روز زحمت کشیدن که به اون درجه از علمیت رسیدن... تو هم اگه میخوای یه کسی بشی، باید دود چراغ بخوری...» به همین هوا، منم رفتنِ برقا رو بهونه میکردم و میرفتم چراغ نفتیمونو میآورم و القصه... هنوزم اگه برق بره، همین کارو میکنم... یه حس عمیق و عجیبی بهم میده...
امشب، طوفانیه... ولی برقا نمیرن... اگرم برن، چراغ نفتی دیگه نیست... میدونی؟... خیلی چیزا دیگه نیستن... تبدیل به یه خاطرهی خوش شدن رفتن... میام توی اتاقم... جامو که میخوام بندازم، یهو دستم میخوره به این کاغذ... یادم میاد که چندین سال پیش، وقتی نقاشی و خطاطی میکردم( همینطور الکی) آثارِ دست و پا شکستهی خودمو میچسبوندم روی دیوارای خونه... ولی بعدا از روی دیوارا کنده شدن و رفتن توی دلِ خاطره ها... چشمم میوفته به این دو تا نوشتهی روی دیوار... با خودم میگم اینا چجوری موندن اینجا؟... تاریخشو نگاه میکنم... واسه هفت سال پیشه... «دل سرا پردهی محبت اوست»... یه جمله است از کتاب هنرِ زمان راهنمایی... ولی چی شده که اون جملهی کوچیک بغل این خط رو نوشتم؟: «انگیزهی تغییر در دنیا، فقط ایراد نیست»... این دیگه چه جملهایه... کی گفته اینو؟... نکنه ناامید شده بود از تغییر دنیا؟... ینی واقعا این انگیزه، حتی بیشتر از یه ایراده؟... نکنه واقعا ممکن نباشه؟... شایدم منظور خیلی بالاتری داشته... مثلاً میگفته که: شما اگه به فکر تغییر دنیا باشید، در حالی که خودتون توی تغییر خودتون درجا بزنین و فکر های غلطی توی سرتون داشته باشین، نمیتونین دنیا رو تغییر بدین وبلکه، این انگیزهی تغییر، فقط یه ایراد نیست... چه بسا چندین ایراد داشته باشه... باز اینطوری میشه توجیهش کرد...
کاغذ پایینی:
«علی ای همای رحمت، تو چه آیتی خدا را؟
که به ماسوا فکندی همه سایهی هما را» یه شعر معروف از شهریار... که یادمه توی ششم دبستان، حفظش کرده بودیم... و همیشه توی ذهنمون بود...
برای چند دقیقه هم که شده، اینجا نیستم... میرم توی سالها پیش... کنده میشم از این زمان... و این زمان... این زمان کجا داره میره؟... چرا اینقدر عجله داره؟... انقدر عجله داره که یه جاهایی، ما رو هم جا میذاره و میره... میره که بره... کجا؟... نمیدونم... بنظرم ما باید بهش بگیم که کجا بره...
فعلا همین...
#متن
#خاطره
#زمان
#یک_هیچ_تنها
اشعار همهی شاعرانی که بهرهای از عشق بردهاند را دوست دارم؛ ولی حضرت مولانا، یک چیز دیگر است...
#کسی از کودکی مرا با اشعار او آشنا کرد... در کنار حافظ و سعدی و باباطاهر... ولی هر دویمان، نگاهمان به مولانا، یک نگاه دیگر بود... عاشق تر بودیم به مولانا تا به دیگر شاعران... چون مولانا در عشق، حل شده بود... عشقی فراتر از عشق های دیگر... عشقی عرفانی... عرفان، رازِ عشق مولانا بود...
یکی از اشعار بی نظیر او، در رابطه با برگشتن انسان به اصل خویش است... #کسی خیلی برایم این شعر را یادآوری میکرد... چه مباحثههای پر گیر و گور و شیرینی که باهم نداشتیم در این مورد... و اما آن شعر:
«هرکسی کو دور مانْد از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش»
اما بحث های اصلی در مورد معنا و مفهومِ خودِ #اصل بود... که اصل و اساس و ریشهی انسان چیست که اگر روزی از آن دور مانْد، به سوی او باز خواهد گشت؟... من میگفتم و هنوز هم مقداری مایل به این نظر هستم که اساسِ هر انسانی بسته به درونِ نهفتهی خودِ اوست... و انسان ها، هر کدام، درون های نهفتهی خاص خود را دارند و هرگز باهم یکسان نیستند... یک انسان، بد ذات و پست فطرت و دیگری خوش ذات و نیک سیرت است... هر کدام از اینها اگر سالیانِ سال هم از خودِ خویش و اصل خویش دور مانده باشند، در آخر به آن ذات خود باز خواهند گشت... اما دور کنندگان از اصل خویش، چه چیز هایی هستند؟... عواملی بیرونی که باعث فراموش شدنِ اصل انسان شدهاند... حرفها و محیط و در کل، انسانهای دیگر از آن عوامل بیرونی هستند که باعث این دور افتادگی شدهاند...
اما #کسی نظر دیگری داشت... او مقداری با باور من هم نظر بود... یعنی معتقد بود که اصل و اساس و ریشهی انسان، همان درونِ نهفته و فطرت اوست... ولی این فطرت، بسته به هر کسی، متفاوت نیست... این فطرت، فطرتی خدایی و ذاتی پاک دارد و اساسا همهی انسان ها، پاک و نیک سیرت به دنیا میآیند... ولی همان عوامل بیرونی، باعث و بانی دور شدن آنها از اصل و اساس او میشوند که گفتم...
پس برداشت ما از این شعر حضرت مولانای جان، این میشد که انا لله و انا الیه راجعون... اصل و اساس ما خداست و هر کسی به آن اصل و اساس، باز خواهد گشت...
پ.ن: اگر خواستید با #کسی آشنا شوید، به روی هشتگ او بزنید تا شاید کمی آشنا شوید... چون او را هرگز کامل معرفی نکردهام...
#فکر
#اصل
#حضرت_مولانا
#عرفان
#کسی
#یک_هیچ_تنها
و اما بحث عجیبی که #کسی آنرا پارسال زیر کامنت های همین پست مطرح کرد و من هنوز هم به آن میاندیشم... و میاندیشم... بحثی عجیب:
#کسی:
«بگذار عکس های طبیعت رنگ خودشان را روی لنز دوربینت بپاشند.بگذار حقیقت خودشان را بگویند سعی کن عکسهای طبیعت و کوچه و بازار را نه آنگونه که خودت دوست داری و می اندیشی که نظر برسند بلکه بتوانند خودشان با زبان رنگ و حس و نگاه خودشان حرف های دلشان را به تو و به ما بگویند بدان این حقیقت ماندگارتر و ملموس تر است.بگذار طبیعت خالص،در و دیوارها و مناظر خودشان باشند.همین»
گفت همین و مرا به فکری طولانی فرو بُرد... جوابش را دادم ولی هنوز هم معتقدم که حق با اوست...
جواب من:
هر کسی جهان را از دیدگاه خودش میبیند... این که آیا این دیدگاه، اشتباه باشد یا غلط باید به گذر زمان اجازه داد تا آنرا مشخص کند... اساسا این دنیا به یک اثر هنری می ماند که درک و دریافت های هر کسی منحصر به خودش است... و صد البته که باید از خود نقاش خبر بگیریم که حقیقت این اثر چیست و آنگاه پی به درک اشتباه و یا چه بسا درست خود ببریم... بحث بسیار عمیقیست که مربوط میشود به مباحث زیبایی شناختی و حقیقت وجود موجودات که در این مقال نمی گنجد و من نیز چندان نمیدانم... به فکر فرو رفتهام... شاید حق با شما باشد... عجیب است... بسیار عجیب... داشتنِ کسی مثل شما که همیشه مرا در فکر فرو میبَرَد جای شکر دارد... ممنون که هستی🙏❤️🪴🌺
اینها بحث ما بر سر مبحث #حقیقت_زیبایی بود...
اگر خواندید: نظر شما چیست؟