eitaa logo
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْ‌هٰا🇵🇸
137 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
809 ویدیو
122 فایل
انسان تنها موجودیست که تنها به دنیا آیَد، تنها زندگی کُند و تنها از دنیا رَوَد. در این میان، تَن ها فقط تنهاترش کُنند... . « #یک_محمد_غریبه » شخصی: @yekmohammadeqaribeh لینک ناشناس: https://daigo.ir/secret/7904779880
مشاهده در ایتا
دانلود
معترض است... نَفسِ اعتراض است... هر که بخواهد قدمی از خطوط قرمزش پا را فراتر بگذارد، سرش فریاد می کشد..‌. اصول خودش را دارد... برای دفاع از این اصول نیز، با هیچ احدی شوخی ندارد... ... از همان روز های نخست که شناختمش، همینگونه بوده تا حالا... نرم نشده... هر چند دلش، قدر پَرِ سینه‌ی پرندگان مهاجر، نرم است... پا پس نکشیده... از همان بچگی به من گفته: •کار را که کرد‌؟، آنکه تمام کرد... مرد، پای انتخابی که کرده می ایستد، تا تمام نکند، جُم نمی خورَد... تو هم حق نداری کاری را نیمه تمام رها کنی... حواست را جمع کن!...• یک روز به بانک می رود... کارمند بانک، صد هزار تومن را عمدا به نمی دهد و او هم در خانه متوجه می شود... خجالت می کشد برود حقش را بگیرد... اما اهل مماشات نیست... باید حق را بگوید و بگیرد... حتی اگر حق کس دیگری باشد که نمی شناسدش... دست را می گیرد و به بانک می رود... اول با زبان خوش به کارمند بانک می گوید: چرا حق این پیرمرد را خورده‌ای؟... کارمند بانک، قبول نمی کند... از اصرار و از کارمند، انکار... آخر سر، فریاد می زند و می گوید یا حق این مرد را می دهید یا شخصا ازتان شکایت می کنم... رییس بانک می آید، عذرخواهی می کند، حق را می گیرد و قائله تمام می شود... چند ماه است که مریض است... از چپ و راست، خیال می کنند که هیچ کس به نمی رسد... می دانند که شیرزنی مثل پشت ، اما هر کسی می خواهد خودش را نشان بدهد... در حالی که همه‌اش حرف و شعار و منم زدن است... تا اگر خدایی نکرده اتفاقی افتاد، بگویند: ما بودیم که را دوا و درمان کردیم، ما بودیم، ما، ما... کسی نیست بگوید که گاو هم اینقدر ما ما نمی کند که شما می کنید و بَدا به حالتان که هنوز هم گاوید... یک عده جمع می شوند می آیند پیش ... می گویند بلند شو برویم بیمارستان، بلند شو برویم فلان دکتر... به زور هم که شده، فلان چیز را بخور.. و و و از این پرت و پلاها... همانجا نشسته... شیر خفته در بیشه... حرفهای شاعران تمام می شود... حمله آغاز می شود... 《 شما خیال کرده‌اید که بی کس و کار مانده؟... تا الان کجا بوده‌اید؟... خیال می کنید که خیلی می دانید؟... مگر شما دکترید که تشخیص مرض می دهید و او را بستری می کنید؟... هنوز جواب آزمایش‌ها نیامده، هر وقت آمد و دکتر، صلاح دید که بستری بشود، خودمان هستیم، می بریمش... به شما هم نیازی نیست... دیگر نشنوم از این پرت و پلاها بگویید...》 ساکت می شوند... چیزی نمی گویند... چیزی نمی توانند بگویند... می روند... من، دور مانده‌ام... از وقایع، بی خبرم... چند روز قبل از این دیدار، یکی از همانها به من زنگ می زند... همان حرفها را به من می گوید... من نمی توانم مثل جواب بدهم... نرم، تشکر می کنم و می گویم نیازی نیست، ممنون... چند روز بعد، زنگ می زند و شرح ما وقع را می گوید... ابتدا می خواهم بگویم چرا جر و بحث کردی؟... اما کمی که حرف می زند، می گویم آفرین... کار خوبی کردی که جوابشان را دادی... من، نتوانستم ولی تو، همان کسی هستی که بودی... حرفت را محکم ایستادی و زدی... خوب هم زدی... من هم باید کم کم بایستم و حرفهایم را بی لبخند و بی رو در بایستی به طرف مقابلم بزنم... بی ترس و واهمه از به هم خوردن روابط... اتفاقا، اینجور حرف زدن، مرزها را خوب از هم جدا می کند و آدم ها، حد و حدود حرف زدنشان، دستشان می آید... که نباید جرئت کنند و هر مزخرفی که به زبانشان می آید را بگویند... ، مرز بین دانستن‌ها و عملکردهای من است... ایستاده بر سر دانایی‌ام، تا توانایی‌ام را بالا ببرد... همیشه همینگونه بوده... همیشه...
می‌نشیند به فکر و غرق نگاه در خود می‌شود... انگار که از قصه‌های دور و فراموش‌شده آمده باشد... نه کسی او را بشناسد و نه او کسی را... غریبه‌ی غریبه... فراموش شده‌ی فراموش شده... نه اینکه پیش خود، کسی را نداشته باشد و غمخواری برایش نباشد، نه..‌. اصلا غمش را با کسی قسمت نمی‌کند و همین، غمی می‌شود بر دل کسانی که می‌خواهند غمخوارش باشند و تنها فقط با همین غم، دلشان را به غمهای او پیوند بزنند... نیست... مدتی می‌شود که نیست... غزل خداحافظی را برای هر چه داشته و نداشته خوانده است و جَلای خویش کرده است‌... ندای رفتنش را که شنیدم، از خویش بریدم و عزم دیارش کردم... اذن وصالش را خواستم، مرحمت فرمود... دست و پایش را وطنم قرار داد و بر قلب مغمومش فرود آمدم... ویرانه‌ای بود که تنها فقط رفتن، آبادش می‌کرد... دستانش را گرفتم... رفتیم... به کوی فراموشی... به دل قصه‌هایی که همیشه برایم تعریف می‌کرد و من، در همان قصه ها بزرگ شده بودم... من، همانجا مانده بودم... در دل قصه‌ی یآب یمن... همانجا که دختر پادشاه را پسرک فقیر، خواسته بود و او نیز به پیوند با پسرک، رضا داده بود... و پسرک، به جنگ با دیو ها رفته بود و گفته بود که می‌آیم، فقط لباس های قدیمی مرا نسوزان که هرگز برنخواهم گشت و دختر، سوزانده بود و به درد فراق پسرک مبتلا شده بود و چاروق آهنی به پا کرده و عصای آهنی به دست گرفته بود و به دیار دیوان رفته بود و ای واااااای که آن قصه هنوز هم در من جاریست و من در آن زندگی می‌کنم و او هنوز برایم تعریف می‌کند... آری... دستش را می‌گیرم و به همان قصه‌ها می‌رویم و ما نیز فراموش‌شدگانی می‌شویم که هیچ کس و هیییچ کس دیگر ما را به یاد نخواهد آورد... هیچ کس در این حوالی نیست... قصه‌ها را بار دیگر بگو... بگو تا زنده شویم...
افسانه‌ی حیات_#او.mp3
4.66M
افسانه‌ی حیات، دو روزی نبود بیش آن هم کلیم! با تو بگویم چه سان گذشت یک روز صرف بستن دل شد به این و آن روز دگر، به کندن دل زین و آن گذشت...
سالی که گذشت، با همه‌ی قله‌نوردی ها و درّه‌پیمایی‌هایی که داشت، با همه‌ی سخن‌‌ها و سکوت‌ها_ سکوت، خود گاهی والاترین سخن است_ و گریه‌های شوق و اشک‌های حسرتی که داشت، سالی پر از درس و تجربه و شگفتی بود برای من... سالی که آن‌را سالِ کتاب و نادر خان ابراهیمی نام‌گذاری می‌کنم... تفاسیر مرا از نادر خان، شنیده‌اید و بیش از آن شاید احساس کنید که در حق آن بزرگمرد سرزمین قلم و حق‌طلبی، اغراق می‌کنم... از خرداد ماه امسال که شناختمش، تا همین روزها که از عجیب‌ترین روزها و ساعات زندگی‌ام هستند، با او عجین بودم و با داستان‌هایش که زندگی را برایم زندگی‌تر کردند، زندگی کردم... هر جا که رفتم، هر جا که نشستم، هر لحظه که تنها بودم و در جمع‌، از او خواندم و از او گفتم که محروم نباشم و محروم نباشند کسانی که حقیقت قلم او را هنوز نشناخته‌ بودند... به جستجوی کتابهای او، هر جایی را که به فکرم رسید، گشتم ولی بسیاری‌شان نبودند که نبودند... با همین اندک‌ها ساختیم و در آتشِ سخنش سوختیم و آموختیم که: ادبیات، تقلید زندگی‌ست نه عین زندگی. ادبیات نوع ناب زندگی‌ست. ️انسان تا درد نکشیده باشد نمی تواند درد را بنویسد... از نادر خان که بگذریم، نوبت صفا دادن به خودمان بود با درک لحظه‌ها و احساس عمیق لحظه‌هایی که می‌گذشتند و می‌رفتند که دست‌نیافتنی‌تر شوند... از لحظه‌هایی که در کوچه‌ها با می‌گذشت و در باغ‌ها با درختان و گل‌های زندگی‌آورِ خدا آفرین... لحظه‌های درکِ نت‌های ها که هرگز آهنگی نگذاشتم که خودم عمیقا آن‌را حس نکرده باشم و داستانی با آن، در ذهنم نساخته باشم... اما چه کنیم که گاهی خیال، عقاب بلند پروازی‌ست که با طناب قلم به دام نمی‌افتد و در اوج می‌ماند و زمین‌گیر نمی‌شود... نمی‌شود از لحظه‌‌ی ها و ها نگفت و آن رفتن‌ها و آمدن‌ها را وصف نکرد؛ هر چند که نه در وصف می‌گنجند و نه در قفس کلماتِ حقیر، زندانی می‌شوند... لحظه‌هایی بودند که من گاهی حس می‌کنم همین حالا هم در آنها زندگی می‌کنم و آنها هنوز هستند... لحظه‌های خوب و شگفت‌انگیز، هیچ گاه از خاطر انسان نمی‌روند و چنانچه لحظه‌‌ای از یادت رفت، به حقارت آن ایمان بیاور و بدان که تو در آن، زندگی نکرده‌ای و آن لحظه نیز، پوسته‌ای از زندگی بوده برایت... برای‌ تو... نه برای دیگری... چون شاید دیگری، آن لحظه را بهتر از تو، زندگی کرده باشد... لحظه‌ی لمسِ دستانِ کودکانِ سرزمینم... لحظه‌هایی که پاهایمان را در آب چشمه‌های گوارا فرو بردیم و خنکای آن، تا مغز استخوانِ خاطراتمان رفت و بیرون شدنی ننمود... لحظه‌ی تماشای پرواز کلاغ‌ها در غروب... لحظه‌ی نوشیدن چای با دوستان... لحظاتِ شب‌های امتحان با آن استرس‌های از یادنرفتنی... لحظه‌های عاشق شدن... لحظه‌های قبض و بسط روحمان... قدم‌هایی که در طریق عشق زدیم و رفتیم و عشق کردیم که حقیقتا هیچ کجا به پای سرزمین عشق نرسید و نخواهد رسید... مردیم و زنده شدیم... سرزمین زیتون را خون گرفت و غولِ ستم، بیش از پیش، بیداد کرد و دادِ مظلومانِ غریب را به آسمان برد... با همصدا شدیم و از درد گفتیم و آزادی... از مرگ گفتیم و حقارتِ مرگ در برابر این زندگان عالم که بل احیاء عند ربهم یرزقون شدند... دلمان خون شد از جهالت خودی‌ها و ضلالتِ بیخودی‌ها که حقیقتِ نورِ انقلابمان را درک نکردند و با گرگ‌صفتانی همصدا شدند که حتی لحظه‌ای به جان و مال و ایمان‌مان، رحم نکردند... سفرهایی که به طهران داشتیم و چه روزهایی که با عشق سپری شدند و در یادها ماندند... دلمان لرزید، از صدای مهیب انفجار کرمان... دلمان گرم شد با رجز‌ها‌ی جسورترین و باغیرت‌ترین اعراب عالم، یمنی‌ها و سیلی‌هایی که به غده‌ی سرطانی زدند... قطره‌‌ای بر آتش دلمان ریخته شد با انتقام از عوامل حادثه‌ی تروریستی کرمان... مرگ بود و زندگی بود و درد بود و پرندگی... که پرواز کردیم و تیر خوردیم و اوج گرفتیم و رفتیم... روی دیگر زندگی، خود را نشان داد‌... که انسان در رنج، آفریده شد و با رنج زندگی می‌کند و رنج است که او را به سرمنزل مقصود خواهد رساند. از قزوین به آمدیم. پنج سال و شش ماه، در شهری زندگی کردم و جوانی‌ام را گذراندم که هرگز و هرگز و هرگز توان فراموش کردنش را نخواهم داشت‌... با انسان‌هایی زندگی را گذراندم که حلاوت همنشینی‌شان هرگز از کامم بیرون نخواهد رفت... اما چه کنیم که انسان را آزمون‌های از پیش تعیین‌شده‌ای هستند و او باید سرِ تسلیم در مقابل آنها فرود بیاورد... از زمانی که تنهاترین‌ها دور هم جمع شدند، از گفتیم... از او که راز همیشه سر به مهر زندگی من بود و گفتیم که هر کسی در زندگی خود، یک او دارد که زندگی را برایش عجیب‌تر کرده است... از گفتیم... از عشق امیر... سالی که بیش از پیش، از امیر گفتیم، دیدیم و از این بابت، احساس رضایت داشتیم...
برای تعجیل در ظهور صاحب زمانه‌مون و شفای همه‌ی مریض‌ها و مخصوصا ، دعا کنید🙏🙏🙏
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْ‌هٰا🇵🇸
رفقای خوبِ اهل آذربایجان، می‌دونن که این منطقه، با توجه به آب و هوا و موقعیتی که داره، آدمو خشن، سخت
اینجا برای ابراز احساسات، کمتر، از کلام و بیشتر، از نگاه استفاده می‌شود... خیرگی و لبخند، در حینِ متوجه نبودنِ مخاطب و دزدیدنِ نگاه به هنگام هشیار شدنِ طرف مقابل... و این، اوجِ ابرازِ احساساتِ مردمِ آذربایجان است... می‌نشینم پهلویش... نگاهم را قفل می‌کنم به ضریحِ وجودش... و حض می‌کنم از این که هست و بودنش را به لبخند، جشن می‌گیرم... را بیش از پیش عاشقم و این را به هنگامِ پا گذاشتن به دنیای خواب، درِ گوشش زمزمه می‌کنم... نمکین‌لبخند‌هایی دارد که روی خیارِ پوست‌کنده‌ی قلبم می‌ریزد و حالِ بودنم را جا می‌آورَد... گاه که به دنیای دیگری پا می‌گذارد، دلم، آن‌قدَر پشت سرش می‌دَوَد که نفس، کم می‌آورد و شاید که می‌پسندد کمی سر به سرم بگذارد تا بیشتر، قدرِ نرگسِ بیمارش را بدانم و نگاهم را قفل کنم به ضریحِ وجودش... سلام می‌کنم... آن‌چنان جوابِ سلامش را منتظرم که گویی مجنونی در پیِ لیلایِ مشرقی‌اش، کوچه‌های پُر اورنگِ بغداد را می‌جوید و تشنه‌ی یک جرعه نگاه است... برایم از نیاز بگو... بگرد و باده بگردان و از نماز بگو... خطا اگر که نباشد، نمازِ نازِ نیازِ تو را به وقتِ غروبِ نگاه تو خواندیم... و در طلوعِ چشمِ سیاهِ تو، خود فرو ماندیم...
هدایت شده از نٰاشِنٰاسٰانِ‌ آشِنٰا...
پناه می‌برم امشب به سرفه‌های طویل به رنگِ سرخِ همان صورتی که می‌دانم تمامِ زندگی‌ام بوی بودنت را داشت و خاطرات تو را من شبانه می‌خوانم... هنوز چشم من اینجا به صورتت قفل است هنوز رنگِ تمنا به قوّتش باقیست هنوز مرگ و نبودن، هنوز بی‌معنی‌ست چه زود می‌رسد آن دم که مرگ، اینجائیست... ذلیلِ چشمِ خمارِ تو بوده‌ام یک عُمر عزیزِ چشمِ جهانی و خود نمی‌دانی فرار می‌کنی از من که مملو از دردم شناسنامه‌ی صبر مرا نمی‌خوانی... فرار می‌کنی از من، به سوی عقربه‌ها به سوی رفتن و رفتن به سوی ویرانی تمام می‌شوم از قصه می‌روم بیرون منم که می‌روم، اینجا تویی ک می‌مانی... برای برای او که جهانم به پای او افتاد برای او که مرا زندگی و مرگ آموخت پناهِ هر شب این گریه‌های من او بود بگو به او که دلم در غمش فقط می‌سوخت...
خدا همه‌ی شما رفیقان راه رو، عزیز و عاقبت بخیر کنه... نمی‌دونم این الطاف رو چطوری می‌تونم جبران کنم خدمتتون... خدا عزیزتون کنه... مطمئنم امشب پدرم بعد از ۸۰ سال زجر و تنهایی، راحت و آروم می‌خوابه دیگه.‌.. خدا عزیزتون کنه عزیزانم!!! خدایا! را پاکیزه بپذیر... عاشق امام خمینی بود، را با خمینی کبیر محشور کن!! الهی آمین...
به یادِ او که جهانم به پای او افتاد به یاد او که مرا زندگی و مرگ آموخت... تا ابد به یاد ...
بار دیگر تو را کجا جویم؟؟؟ مجلس چهلم (پدرم)