eitaa logo
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْ‌هٰا🇵🇸
137 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
809 ویدیو
122 فایل
انسان تنها موجودیست که تنها به دنیا آیَد، تنها زندگی کُند و تنها از دنیا رَوَد. در این میان، تَن ها فقط تنهاترش کُنند... . « #یک_محمد_غریبه » شخصی: @yekmohammadeqaribeh لینک ناشناس: https://daigo.ir/secret/7904779880
مشاهده در ایتا
دانلود
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْ‌هٰا🇵🇸
#او... یکی از پاهایش را جمع می‌کند... پای دیگر را به بغل می‌گیرد... دستش را به زیر چانه‌ می‌گذارد...
قبلنا خیلی به سر و وضعش می‌رسید... موهاشو مرتب نگه می‌داشت... صورتشو سه تیغ می‌کرد... شلوار و پیرهنش اتو کشیده بود و... خیلی شق و رق راه می‌رفت... انگار که کل دنیا توی مشتشه و توپ هم نمی‌تونه تکونش بده... همینطوری هم بود... می‌دونی؟... همسر که داشته باشی، همینطوری میشی... فقط که همسر نیست، همدرده، همراهه، هم‌مسیره، همخونه و همزندگیه... یه دلیل بزرگ واسه زندگی کردنه... تو، دنیا رو داری... اونم همینطوری بود... بیست و پنج سالش بود که از سربازی برگشت... همین یه دخترو دوست داشت... دخترِ دوستِ مادرش... توی روستا بودن... اینا می‌رفتن خونه‌شون، اونا می‌اومدن... یه روز مادر ها تصمیم می‌گیرن که تقدیر دوتاشونو باهم رقم بزنن... دخترِ باحیا و فهیم... اینم که یه مردِ زحمت‌کش... چرا نباید یه زندگی خوبی نمی‌ساختن؟... عادت داره بره بشینه توی آلونک باغش و فقط نگاه کنه به زمین... هیچی نمیگه... دست می‌کشه به سرش... فقط نگاه می‌کنه... هر از گاهی می‌خنده... هر از گاهی بغض می‌کنه... من که می‌دونم یاد چه روزایی میوفته... یاد زندگیش... یاد روزای خوبی که داشتن همه چیو می‌ساختن و اون مریضی لعنتی افتاد به جون زندگیش... که کل زندگیشو ازش گرفت و غرق شد توی فکر و خیال و نگاه... آدم، یاد روزای خوبش که میوفته، بغضش می‌گیره... که دیگه اون آدما، با اون حس و حالشون، نیستن که یه خوشحالی از ته دل برامون رقم بزنن... که دیگه زندگی به اون معنا وجود نداره که بشه باهاش دلْ خوش کرد... یاد روزای سخت و غم‌انگیزش که میوفته، خنده‌اش میگیره که اون روزا اصن غمی نبوده... که اون غما در مقابل این روزا، هیچی هم حساب نیستن... دستشو می‌بوسم... میگم از ته دل منو می‌بخشی؟... می‌خنده... میگه خدا حفظت کنه... خم میشم، زانوشو می‌بوسم... میگم خدا تو رو برای من، زیادی نبینه... میگه مواظب خودت باش... زود برگرد... می‌دونم چرا اینو میگه... بغضم می‌گیره... میگم چشم... پسرش که برای اولین بار داشت می‌رفت دنبال کار، رضایت نداد بره‌... ولی اون، رفت... رفت و دیگه برنگشت... رفت و یه حسرت، شد یه آتیش توی دلش و هنوزم که هنوزه داره می‌سوزونتش... که شد یه داغ و افتاد به یه گوشه از زندگیش و نذاشت درست و حسابی طعم زندگی رو بچشه... بازم هر طوری که بود، دووم آورد... یه دلخوشی بزرگ‌تر داشت... همسرش... وقتی روزگار، اونو هم ازش گرفت، تحمل این دنیا براش سخت تر شد... رفتن پسرش، کمرشو شکست، رفتن همسرش، زندگیشو... حالا چندین ساله که همدرد و هم‌مسیر و همزندگیش دیگه نیست... دنیاش دیگه نیست... حالا دیگه به موهاش اهمیتی نمیده، صورتشو دیر به دیر اصلاح می‌کنه، شلوارش اتو کشیده نیست، شق و رق راه نمیره... خیلی وقته که زندگیش، دسشتو ول کرده و رفته...
19.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عمق غمِ نهفته در چشم‌هایش را هنوز هم نمی‌توانم لمس کنم... حس نمی‌کنم دردهایی را که دو کام حبس کرده و کشیده... سالهای زیادی را کنار او نبوده‌ام... فقط شنیده‌ام... از این و آن... از دختر‌هایش... از دور و بری‌هایش... اما، اما هنوز هم نمی‌توانم مثل قبل، کلمه‌ای پیدا کنم برای کشف عمق غمِ نهفته در چشم‌هایش... یک عمر کار کرده... یک عمر جنگیده... با همین داسی که در دست دارد... اسلحه‌ی نبردش، همین داس است و بیل و دست‌هایش... دست‌هایش... اما حکایت دستهایش... زبر و پینه بسته و محکم... چه کار‌ها که نکرده... چه زمین هایی را که شخم نزده و چه دستهایی را که نگرفته... حکایت دست‌هایش اگر عمیق‌تر از چشم‌هایش نباشد، یقینا کم از آنها ندارد... حکایت سادگی‌اش هم حکایتی دیرینه دارد... ساده پوشیدنش، ساده حرف زدنش، ساده سخت‌گیر بودنش و و و... همه‌ی سادگی‌اش را دوست دارم و از او یاد می‌گیرم این ساده بودن ها را... پ.ن: این اولین کلیپی‌ست که از او در این کانال منتشر می‌شود و امیدوارم شما هم حس کنید آنچه را که از او در اینجا می‌گویم... چون هر لحظه که در سکوت، او را نگاه می‌کنم، اشک در چشمانم حلقه می‌زند و غرق در سکوتِ سرشارش می‌شوم... قبلا هم یکبار گفته‌ام: هر چقدر هم که درباره‌ی واقعیت ها و ماجراهای دیگر بنویسم، جایِ واقعیتِ او را نمی گیرد... «نازنین از عشق مُردم، ناز تا کی می‌کنی؟ ای خود عاشق می‌کشی و تکیه بر وی می‌کنی...»
سلام رفقا... خوبین؟... همونطور که خبر دارین، ما توی کانال کوچیکمون، یکسری برنامه ها داشتیم و داریم... که اونا رو با هشتک های خاصی، مشخص می‌کنیم... مثلا قصه‌های ، ، و قرار دادن آهنگ های و خلاصه، هشتک های مختلفی که هستن... حالا حرفم سر چیه؟... یکسری پیشنهاد های دیگه هم خدمتتون داشتم که اینجا نمیشه انجامشون داد... چون برنامه‌ی ایتا، ظرفیت اون کار ها رو نداره... مثلا شروع کنیم یه بار دیگه، فیلمِ رو از قسمت اول ببینیم... من لینکِ پخش باکیفیت اون قسمت رو (هر روز و یا چند روز در هفته) می‌ذارم توی کانال و بعدش از کسایی که تماشا کردن، تقاضا می‌کنم که چند جمله در مورد اون قسمت بگن و یا چند دیالوگ که خوششون اومده بود رو، نقل قول کنن... این یه پیشنهاد... پیشنهادهای دیگه‌ای هم توی ذهنم هست که یواش یواش خدمتتون عرض می‌کنم... پیشنهاد بعدی هم این بود که شما خودتون پیشنهاد بدین برای محتوای کانال... این که چه محتوایی اگه بذاریم، بهتر میشه... بفرمایید: https://harfeto.timefriend.net/16680277642190 لینک کانال ناشناس ها: https://eitaa.com/joinchat/4153737609C60b3b40e40
خیلی وقته که از ننوشتم... پاییز باشه و حرفی از نباشه؟... مگه میشه؟... نباید بشه...
دچار یک کسالت شده، ممنون میشم برای سلامتی و شفای همه‌ی بیمار ها، از جمله یک حمد شفا بخوانید...🙏🙂🕯️🍂
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْ‌هٰا🇵🇸
#بیکلام_گفت برای #او
پراکنده‌ای برای : آرام تر از هر زمان دیگری بود... آخرین باری که دیدمش... او خسته بود و خستگی، او بود... آن قدری تحمل کرده بود که بتوان گفت، از خستگی پیر شده است نه از گذر زمان... دیوان شعری بود که تمام قافیه‌هایش بازنده بودند... گلیمی که از آب در نیامده بود... زنگ مدرسه‌ای که برای همیشه خراب شده بود... بچه‌ای که هرگز به دنیا نیامده بود... اتوبوسی که آتش گرفته بود... همسری که هیچ‌گاه رنگ و روی خانه‌ای که ساخته بود را ندیده بود... کوهنوردی که پای کوه، از پا در آمده بود... خواستنی که هرگز به توانستن ختم نشده بود... نمازی که در حبس جانماز مانده بود... او، تنهاترین کسی که دیده بودم، بود... بود بود بود، لعنت به این بودن که هر وقت تبدیل به نبودن شد، فقط یادش می‌افتم... می‌گویم نگران نباش، چیزی نیست، زود خوب می‌شوی... حالش خوب نیست‌... عذاب می‌کشد... پشت گوشی، با همان لحن آرام و همیشگی، سعی می‌کند بخندد، می‌گوید: تهش مرگه دیگه، مگه اتفاق دیگه‌ای قراره بیافته؟... میگم خدا نکنه مَرد!... خدا سایه‌ی تو رو چندین سال روی سرِ ما نگه داره... اینطوری نگو... میگه: همینه دیگه... هر اومدنی، یه رفتن داره... حیدر بابا، دنیا یالان دنیا دی... سلیمان‌نان، نوح‌دان قالان دنیا دی... هرکیمسیه هر نه وئریب آلیبدی... افلاطوندان بیر قوری آد قالیبدی... _ اجازه می‌گیرم زود میام پیشت... تنها نمون دیگه... + نمیخواد، هستن... تو هم کار داری... متنفرم از کاری که باشد و تو نباشی... متنفرم از دنیایی که تو در آن نباشی..‌ من دنیا را بدون تو می‌خواهم چه‌کار؟... معنی دنیا برای من یعنی تو... تو دنیای منی... می‌روم اجازه بگیرم، اجازه نمی‌دهند... دیگر حالی برای جر و بحث کردن هم ندارم... شاید همین فردا بخواهم بروم... دیگر از اینجا بودن، بدم می‌آید... عمیقا احساس می‌کنم که نباید اینجا باشم..‌. زنگ می‌زند، می‌گوید: نگران نباش، ما هستیم... می‌گویم: می‌دونم هستین، ولی اگه من الان پیش اون نباشم، دیگه بعدا چه فایده‌ای داره... نبودن بهتر از این بودنِ بی معنیه... می‌گوید: احساساتی نشو!... بذار ببینیم چی میشه.‌.. باران، غمِ باریدن ابر ها، گلویم را سفت گرفته و محکم فشار می‌دهد... نمی‌گذارد نفس بکشم... نفس در این هوایی که من هستم، می‌گیرد... چه برسد به دل...
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْ‌هٰا🇵🇸
#او #دکلمه
فرزند پاییز است... شاید همین روزها... هفتاد و نه پاییزِ سخت را با چشمهایِ غرقِ در سکوتش دیده و هیاهوی مرگ‌آورِ تاریخ را هر لحظه شنیده است... پاییز، خیلی چیز ها از گرفته... عزیزترین‌هایش را... و حالا هم، دست انداخته به گلوی خودش، می فشارد و قصد تسلیم کردن دارد... ساکت‌تر از همیشه‌اش کرده... فقط همان نگاه‌ها را برایش نگه داشته است... و پاییز نمی داند که را همین نگاه ها کرده‌اند و معنا بخشیده‌اند... می خواهم بگویم: بیدی نیست که با این باد ها بلرزد، ولی... پس کدام بید ها قرار است با این بادها بلرزند؟... باکی نیست، پاییز را بگو به مصاف با بیاید... خود، مشتاق لرزیدن است... که هر لرزیدنی را افتادنی نیست... که حتی اگر هم بیافتد، تمام نمی شود... او سالهاست که انتظار رفتن را می کشد... می گوید: "زندگیِ تازه‌ای قرار است داشته باشیم؛ مرگ، عوض کردن صورت زندگیست پسر! تمام که نمی شود... هیچ چیز تمام نمی شود..." تلوزیون روشن است... خبرها، از هجوم پاییز می گویند... از فروریختنِ هزاران برگ و شکستنِ شاخه‌های بی‌شمارِ سرزمینِ موعود... می گویم: مگر صبر خدا چقدر است که اینهمه غروب را می بیند و باز هم طلوع را نمی فرستد؟... می گوید: "کمترین صبر خدا، هزار سال است... قبل از طلوع، باید غروبی باشد... اما نسیمِ طلوع، وزیدن گرفته... این شاخ و برگ هایی که می ریزند، همان شاخ و برگ های هفتاد سال پیش نیستند... درختی که هم اکنون می بینی، ریشه در اعماق تاریخ دارد... چشمم را باز کردم، شاخه ها را گرفته بودند، برگ ها را از همان سالها می ریختند... اما هنوز که هنوز است، دست به ریشه‌هایش نتوانسته‌اند ببرند..." دستش را روی لبهایش می گذارد، به زمین خیره می شود. فکر می کند. غرق می شود. دوباره به دنیای خودش پا می گذارد... می رود... نه دلتنگ است، نه دلش گرفته... دلش سوخته است...