eitaa logo
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْ‌هٰا🇵🇸
138 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
811 ویدیو
122 فایل
انسان تنها موجودیست که تنها به دنیا آیَد، تنها زندگی کُند و تنها از دنیا رَوَد. در این میان، تَن ها فقط تنهاترش کُنند... . « #یک_محمد_غریبه » شخصی: @yekmohammadeqaribeh لینک ناشناس: https://daigo.ir/secret/7904779880
مشاهده در ایتا
دانلود
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْ‌هٰا🇵🇸
#او #دکلمه
هر چقدر هم که درباره‌ی واقعیت ها و ماجراهای دیگر بنویسم، جایِ واقعیتِ را نمی گیرد...
زخم ها... زخم ها را دیده‌اید؟... آنها شاید همیشه از کنارتان رد می شوند و شاید با شما زندگی می کنند و داستان های خودشان را دارند... زخم ها همیشه لب های جُدا از هَمی دارند... طوری که خیال می کنیم می خندند... خندید، گمان کردند حال خوب است... پس بیشتر زخم زدند... پس بیشتر نمک پاشیدند... غافل از اینکه خودش زخم بود... وگرنه نمی خندید... وقتی خاکسترِ پسرش را برایش آوردند؛ همان روزْ جانِ را از گرفتند و به آغوش قبر سپردند... همان روز، یک زخم تازه بر روی زخم های کهنه‌اش خورد... روز ها برایش زخم شد، شب ها زخم‌تر... فکرها، خیال ها، خانه، کوچه ها و هر آنچه که اثری از عزیزانِ سفر کرده‌‌اش داشت برایش زخم شد... تا اینکه خودش زخم شد... حالا اگر را ببینید، همیشه به رویتان لبخند می زند... زخم ها همیشه به ما لبخند می زنند... اما زخم ها وقتی به خلوت خود می روند، وقتی به خلوت خود می روند؛ امان از وقتی که به خلوت خود می روند... ... شاید بپرسید که زخم ها مگر التیام نمی یابند؟... زخم ها مگر پوشانده نمی شوند؟... واقعا خیال می کنید که زخم ها التیام می یابند؟... نه... نه... اگر التیام بیابند که معنای خود را از دست می دهند... زخم ها همیشه زخم می مانند... اما چگونه؟... آن هنگام که به خلوت خود می روند... زخم‌تر می شوند... عمیق تر می شوند... خلوت، این زخم‌ها را عمیق تر می کند... حالا که همیشه در خلوت و تنهایی خویش غوطه‌ور است، می تواند التیام بیابد؟... به گمانم نه... عمیق تر و غریق تر از این حرفهاست که بخواهد و بتواند که خوب شود... خوب شدن، نیاز به فراموش کردن دارد... زخم ها، دِشنه‌های فرود آمده بر خود را فراموش نمی کنند... اصلا زخم ها اگر خوب شوند، دیگر وجود نخواهند داشت... و فقط جای خالی آنها باقی خواهد ماند... همان«جایِ زخم» ...
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْ‌هٰا🇵🇸
#چشم‌_هایش #او
زمستان که می شود، برفِ فراموشی که بر روی پاییز می‌نشیند، کنار پنجره می‌ایستد... وقتی که برف می‌بارد... وقتی که تمام می‌شود... به کوه ها خیره می‌ماند... از اینکه برفِ خوبی روی کوه ها نشسته، خوشحال می‌شود... خوشحال می‌شوم، چون‌که خوشحال می‌شود... امسال اما، برفی نبود... اگر هم بود، دست کم برای زدودنِ یاد پاییز از باغ ها بود... می‌گویم چه می‌خواهد بشود؟... اگر برف نباشد، امسال را چگونه می گذرانی؟... لبخند می‌زند... می‌گوید: «هر چه خدا مصلحت بداند، همان می‌شود... ان‌شاءالله که خیر است» این جملات را می‌گوید و قامتِ مثل کوهش را راست می کند و به کوه ها خیره می‌شود... و باز، همان آرامش همیشگی... دوباره زمزمه‌هایی که روی لب هایش سُر می خورند و به سمتِ خودش بر‌می‌گردند... چه می گوید؟... به گمانم هیچ گاه نخواهم فهمید که چه می‌گوید... با چه کسی سر صحبت را باز کرده که من، مَحرمِ آن صحبت ها نیستم؟... نمی‌توانم به خیره شوم... نمی‌شود که خیره شوم... نمی‌دانم چرا... گفته بودم که می‌خواهم از چشم‌هایش بنویسم... امااگر راستش را بخواهید حتی کلماتی که مناسبِ توصیفِ عمقِ چشم‌هایش باشند را پیدا نمی‌کنم... گویا نیستند... عالمِ معنایِ چشم‌هایش را با کلمات زمینی نمی‌شود وصف کرد... اینجایی نیستند... برای سالها بعد‌اند... سالها بعد از حس کردن احساسِ ... که اگر سالها بعد بتوانم همان احساسی که داشته را احساس کنم، شاید بتوانم به عمقِ معنای چشم‌هایش پی ببرم... تازه این وقتیست که بتوانم بدون ترس و بدون واهمه، به عمق چشم‌هایش خیره شوم و دست به رازش ببرم و آن را بیرون بکشم...
اولین داستان ها، عجیب ترین دنیا ها را دارند... اما برای من، عجیب تر از دنیای داستان ها، گویندگان داستان ها بودند... چون توانسته بودند آنها را حفظ کنند... یادتان هست چه کسی برای اولین بار برایتان داستان تعریف کرد؟... چه داستانی بود؟... چه دنیایی داشت؟... اولین بار برای من، بود که داستان گفت... که کلی داستان از بزرگتر هایش شنیده بود و حالا او بود که بزرگتر من شده بود و داستان هایی که سینه به سینه گشته بود را برای من تعریف می‌کرد... با جزئیات... دقیق و با همان حسی که باید می‌بود... انگاری خودش در دنیای آن داستان ها بوده و حالا داشت سرگذشت خود را تعریف می‌کرد... داستانی قدیمی و عجیب در بینِ فامیل های ما هست به اسم «یابْیَمَن»... چرا در فامیل ما؟... چون من جایی ندیده‌ام که این داستان را روایت کنند و حتی یادم می آید که از دیگر مردم آذربایجان هم در مورد آن پرسیده‌ام ولی هیچ کس از آن خبر نداشته... گویا مخصوص منطقه‌ی ماست و یا شاید هم مردمان دیگر، آن را فراموش کرده‌اند... به هر حال هر چه باشد، شیرینی آن داستانی که برای من تعریف کرده، هنوز هم زیر زبانِ من است... هم این داستان را چندین بار برایمان تعریف کرده‌... وقتی که در خانه‌ی بودیم و بزرگتر ها جمع می‌شدند، همراه با بردارش این داستان را تعریف می‌کرد و به گمانم هم از یاد گرفته بود این طرز تعریف کردن داستان ها را... همانطور که گفتم، با احساس و دقیق... شاید روزی آمدم و آن داستان را با صدای گذاشتم... شاید... فعلا همین...
مدت زیادی شد که از ننوشتم... فراموش نمی‌شد... کلماتی نازل نمی‌شدند... و بالاخره بعد از ۶۳ روز... دوباره آمد...
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْ‌هٰا🇵🇸
مدت زیادی شد که از #او ننوشتم... فراموش نمی‌شد... کلماتی نازل نمی‌شدند... و بالاخره بعد از ۶۳ روز...
... یکی از پاهایش را جمع می‌کند... پای دیگر را به بغل می‌گیرد... دستش را به زیر چانه‌ می‌گذارد... با انگشت اشاره و سبابه‌اش، روی لب هایش را می گیرد و چشم‌هایش... چشمه‌ی چشمانش پر می‌شود... خیره... به روبرو نگاه می‌کند... کمی بعد... خیره... نگاهش، زمین را می‌شکافد... قطره هایی زلال از عمقِ خاطراتِ رفته‌اش به روی زمینِ سختِ اکنونش شروع به چکیدن می‌کنند... چرا؟... از کجا؟... به یادِ چه کسی افتاده است؟... کجای کار را خراب کرده که اکنون، مثلِ دهقانی که تمام مزرعه‌اش را آتش در بغل گرفته است، می‌سوزد و می‌گرید و می‌گدازد؟... ساکت... بی سر و صدا... در کنجی از زمان، به دور از هرگونه انسان، گویی در هیچ کجای این عالم نیست... دلش... به گمانم دلش را آتشی از خاطراتِ کسانی که دیگر آغوششان را، گرمیِ نگاهشان را، نسیمِ خنده‌هایشان را و زبریِ دستانِ پر از وفایشان را ندارد، می‌سوزانَد... آهسته... واردِ دنیایِ دور افتاده‌اش می‌شوم... می‌گویم چه شده؟... نگاه می‌کند... نمی‌توانم نگاهش را نگاه کنم... می‌گوید: هیچ... و شبنمِ نشسته بر روی مژگانِ خسته‌اش را پاک می‌کند... دراز می‌کشد... همان احوالِ همیشگی... به سقف، خیره می‌شود... زیر لبش کلماتی را زمزمه می‌کند که متوجه نمی‌شوم... این، غریب ترین حالت اوست، که مرا به فکر فرو می‌بَرَد... شاید، شاید کلماتی که او با آنها زمزمه می‌کند، برای ما نیستند... کلماتی نستند که ما با آنها حرف می‌زنیم... کلماتی هستند برای دنیای خودِ او... خسته‌است... مدتی می‌گذرد... به خوابی عمیق فرو می‌رود... همیشه، همیشه و همیشه از این حال می‌ترسم... زمانی که به خواب می‌رود... همیشه، همیشه و همیشه وقتی که به خواب می‌رود، نزدیک‌تر می‌ایستم... به قفسه‌ی سینه‌اش خیره می‌شوم... نفس می‌کشد؟... وااااااای... بار ها و بار ها و بار ها، نفس در سینه ام حبس شده‌است... زمانی که خیال کرده‌ام دیگر نَفَسی در کار نیست... از شبی که خوابِ رفتن نفس هایش را دیده‌ام، این ترس، عمیق‌تر شده است... گلویم را می‌گیرد و فشار می دهد و درست زمانی که نزدیک است خفه‌شوم، دستانش را از روی گلویم بر می دارد و... ... ... احساسِ رفتنِ نفس های کسی که تمامِ زندگی‌ام را، لحظه به لحظه‌ام را، درکم را، سکوت و آرامش و فکرم را با خود آورده و به خود مشغول کرده، برایم مرگ آور و زجر آور و جهنم آور است... او، کنارم نیست، ولی همیشه هست...
به مناسبت دوباره گفتنمان از ، برای اولین بار عکس‌هایی هم از بارگزاری می‌کنم داخل کانال تا به یادگار بماند. عکس‌هایی از دوران سربازی و جوانی ... پ.ن: این عکس‌ها را دو ماه پیش که در خانه‌ی بودم، از آلبوم عکس‌هایشان گرفتم...
دو روز است که پا به روستا گذاشته‌ام... هیچ چیز، دیگر هیچ چیز مثل قبل نیست... قلبم از این مثل قبل نبودن، به درد می‌آید... شاید بگویید که یعنی هنوز در گذشته زندگی می‌کنی؟... باید بگویم که بله... برای منی که ماه ها از خانه دورم، هیچ چیز مثل قبل نمی‌تواند باشد... من با آن تصاویر از اینجا رفته‌ام... با آن آدم هایی که هر روز با آنها سلام و علیک داشتم از خانه رفته‌ام... و حالا وقتی می‌آیم و می‌بینم که دیگر آن کوچه‌ها، آن دیوار ها، آن خانه ها شکل و شمایل خود را از دست داده‌اند و آن آدم ها که خودشان را در قلبم جا گذاشته‌اند، رفته‌اند؛ به من حق بدهید که قلبم درد بگیرد... می‌روم به سر خاکِ رفتگان... و چشمم را می‌دوزم به جهانِ ماندگان... که اصلا چه کسی رفته است و چه کسی مانده‌ است؟... وای بر ما اگر فقط اسم ماندگان به رویمان مانده باشد... که حقیقت امر این است که آنها مانده‌اند و ما رفته‌ایم... از یاد خود... که هم از یاد خود رفته‌ایم و هم از یاد برده‌ایم که ماندنی در کار نیست و باید برویم که بمانیم... رد می‌شوم... به سر خاکِ پسرِ ، همسرِ ، مادرِ ، سر می‌زنم... به سر خاکِ زندگانِ عالم، آنان که نزد پروردگار خویش روزی می‌خورند نیز... تا اینجا همه چیز را از برم... به ته قبرستان که نزدیک‌تر می‌شوم، همه چیز عجیب تر می‌شود... چون همه‌ی مردگانِ اینجا، تازه به سرزمینِ حقیقی پا گذاشته‌اند... وای وای وای... اینجا را ببین... همین دیروز بود که از مغازه‌ی علی‌آقا خرید می‌کردم... خودش که فوت کرد، پسرش آمد... مدتی هم از او خرید می‌کردیم... او نیز رفت که رفت... ای وای... ای وای... آقا یدالله... من تا همین دیروز می‌آمدم به خیاطی شما و شلوار‌های تازه‌ام را بهتان می‌دادم که کوتاه‌تر کنید... شما کی رفتید؟... آقا سید اسماعیل؟... شما تا همین دیروز، سر کوچه می‌نشستید و کوله بار پیری خود را به روی دوش می‌انداختید و خنده‌هایتان نور امیدی بود برایمان... یادتان هست وقتی من می‌آمدم چه سلام علیک گرمی با من می‌کردید؟... شما را چه شد؟... امیررضا؟... تو را که خودم با چشم‌های عاشقت دیدم و عشق را در قلبت لمس کردم، تو چرا آنگونه رفتی که داغ به دلمان بگذاری؟... داستان تو را که شنیدم، سرب داغ به دلم ریختند و آه و افسوسِ مدام از جانم برآمد... چرا رفتی که حالا هر بار به اینجا می‌آیم، باید به سر خاک تو سر بزنم و بگویم نباید اینگونه می‌شد... سرم را به سمت مجموعه‌ی رفتگانی که در همین دو سال از دنیا رفته‌اند، می‌چرخانم... افسوسی که می‌خورم، قابل وصف نیست... حسرتی‌ست که با خود حمل می‌کنم... من از کِی رفته‌ام که شما را ندیده‌ام؟... حاج قدرت خان؟... شما که همیشه خاطراتِ لوکوموتیورانیِ خود را برایمان نقل می‌کردید و سر جلسات قرآنِ ماه رمضان مسجد می‌آمدید و ما را مثل فرزندان خود نصیحت می‌کردید، شما کِی رفتید؟... ای داد بیداد!... حاج میرعباس آقا... همیشه کنار مغازه‌ی آقا یدالله، روی صندلی می‌نشست و دستانش را روی عصایش می گذاشت و با همه، خوش و بش می‌کرد... ایشان هم که رفتند... ای دایی!... دایی جانم... دایی مهربانم... از شما چه بگویم؟... جز اینکه مهربانیِ بی حد و اندازه‌‌تان همیشه در گوشه‌ای از قلبمان جا مانده و مثل گوهری می‌درخشد... این یکی، همسایه‌‌ی خوبمان بود؛ آقا محمد علی... آن یکی، همیشه آش نذری می‌داد و بچگی ها داشته‌ام در حیات باصفایشان؛ خاله سکینه... حجم خاطراتی که از همه‌ی این عزیزان دارم، مرا به سکوتی بیشتر وا می‌دارد... با دیدن قبرستان، آرامشی پیدا می‌کنم که در هیچ کجای جهان نیست... دیگر هیچ اضطرابی اینجا معنا ندارد... اضطراب دنیا... مال دنیا... شدن ها و نشدن های دنیا... همه چیز و پایان و آغاز همه چیز، همین جاست... همین یک وجب خاک... عجب آرامشی دارد... در آخر، فقط میخواهم جمله‌ای که روی سنگ قبر آقا امیررضا نوشته شده است را اینجا بنویسم: من تکرار نمی‌شوم؛ ولی یک روز می‌رسد، یک ملافه‌ی سفید پایان می‌دهد به من، به شیطنت هایم، به بازیگوشی هایم، به خنده‌های بلندم... روزی که همه با دیدن عکسم، بغض می کنند و می‌گویند: دیوانه! دلمان برایت تنگ شده... و تمام... و من دیگر نیستم... آری... و من دیگر نیستم...