eitaa logo
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْ‌هٰا🇵🇸
137 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
809 ویدیو
122 فایل
انسان تنها موجودیست که تنها به دنیا آیَد، تنها زندگی کُند و تنها از دنیا رَوَد. در این میان، تَن ها فقط تنهاترش کُنند... . « #یک_محمد_غریبه » شخصی: @yekmohammadeqaribeh لینک ناشناس: https://daigo.ir/secret/7904779880
مشاهده در ایتا
دانلود
سالی که گذشت، با همه‌ی قله‌نوردی ها و درّه‌پیمایی‌هایی که داشت، با همه‌ی سخن‌‌ها و سکوت‌ها_ سکوت، خود گاهی والاترین سخن است_ و گریه‌های شوق و اشک‌های حسرتی که داشت، سالی پر از درس و تجربه و شگفتی بود برای من... سالی که آن‌را سالِ کتاب و نادر خان ابراهیمی نام‌گذاری می‌کنم... تفاسیر مرا از نادر خان، شنیده‌اید و بیش از آن شاید احساس کنید که در حق آن بزرگمرد سرزمین قلم و حق‌طلبی، اغراق می‌کنم... از خرداد ماه امسال که شناختمش، تا همین روزها که از عجیب‌ترین روزها و ساعات زندگی‌ام هستند، با او عجین بودم و با داستان‌هایش که زندگی را برایم زندگی‌تر کردند، زندگی کردم... هر جا که رفتم، هر جا که نشستم، هر لحظه که تنها بودم و در جمع‌، از او خواندم و از او گفتم که محروم نباشم و محروم نباشند کسانی که حقیقت قلم او را هنوز نشناخته‌ بودند... به جستجوی کتابهای او، هر جایی را که به فکرم رسید، گشتم ولی بسیاری‌شان نبودند که نبودند... با همین اندک‌ها ساختیم و در آتشِ سخنش سوختیم و آموختیم که: ادبیات، تقلید زندگی‌ست نه عین زندگی. ادبیات نوع ناب زندگی‌ست. ️انسان تا درد نکشیده باشد نمی تواند درد را بنویسد... از نادر خان که بگذریم، نوبت صفا دادن به خودمان بود با درک لحظه‌ها و احساس عمیق لحظه‌هایی که می‌گذشتند و می‌رفتند که دست‌نیافتنی‌تر شوند... از لحظه‌هایی که در کوچه‌ها با می‌گذشت و در باغ‌ها با درختان و گل‌های زندگی‌آورِ خدا آفرین... لحظه‌های درکِ نت‌های ها که هرگز آهنگی نگذاشتم که خودم عمیقا آن‌را حس نکرده باشم و داستانی با آن، در ذهنم نساخته باشم... اما چه کنیم که گاهی خیال، عقاب بلند پروازی‌ست که با طناب قلم به دام نمی‌افتد و در اوج می‌ماند و زمین‌گیر نمی‌شود... نمی‌شود از لحظه‌‌ی ها و ها نگفت و آن رفتن‌ها و آمدن‌ها را وصف نکرد؛ هر چند که نه در وصف می‌گنجند و نه در قفس کلماتِ حقیر، زندانی می‌شوند... لحظه‌هایی بودند که من گاهی حس می‌کنم همین حالا هم در آنها زندگی می‌کنم و آنها هنوز هستند... لحظه‌های خوب و شگفت‌انگیز، هیچ گاه از خاطر انسان نمی‌روند و چنانچه لحظه‌‌ای از یادت رفت، به حقارت آن ایمان بیاور و بدان که تو در آن، زندگی نکرده‌ای و آن لحظه نیز، پوسته‌ای از زندگی بوده برایت... برای‌ تو... نه برای دیگری... چون شاید دیگری، آن لحظه را بهتر از تو، زندگی کرده باشد... لحظه‌ی لمسِ دستانِ کودکانِ سرزمینم... لحظه‌هایی که پاهایمان را در آب چشمه‌های گوارا فرو بردیم و خنکای آن، تا مغز استخوانِ خاطراتمان رفت و بیرون شدنی ننمود... لحظه‌ی تماشای پرواز کلاغ‌ها در غروب... لحظه‌ی نوشیدن چای با دوستان... لحظاتِ شب‌های امتحان با آن استرس‌های از یادنرفتنی... لحظه‌های عاشق شدن... لحظه‌های قبض و بسط روحمان... قدم‌هایی که در طریق عشق زدیم و رفتیم و عشق کردیم که حقیقتا هیچ کجا به پای سرزمین عشق نرسید و نخواهد رسید... مردیم و زنده شدیم... سرزمین زیتون را خون گرفت و غولِ ستم، بیش از پیش، بیداد کرد و دادِ مظلومانِ غریب را به آسمان برد... با همصدا شدیم و از درد گفتیم و آزادی... از مرگ گفتیم و حقارتِ مرگ در برابر این زندگان عالم که بل احیاء عند ربهم یرزقون شدند... دلمان خون شد از جهالت خودی‌ها و ضلالتِ بیخودی‌ها که حقیقتِ نورِ انقلابمان را درک نکردند و با گرگ‌صفتانی همصدا شدند که حتی لحظه‌ای به جان و مال و ایمان‌مان، رحم نکردند... سفرهایی که به طهران داشتیم و چه روزهایی که با عشق سپری شدند و در یادها ماندند... دلمان لرزید، از صدای مهیب انفجار کرمان... دلمان گرم شد با رجز‌ها‌ی جسورترین و باغیرت‌ترین اعراب عالم، یمنی‌ها و سیلی‌هایی که به غده‌ی سرطانی زدند... قطره‌‌ای بر آتش دلمان ریخته شد با انتقام از عوامل حادثه‌ی تروریستی کرمان... مرگ بود و زندگی بود و درد بود و پرندگی... که پرواز کردیم و تیر خوردیم و اوج گرفتیم و رفتیم... روی دیگر زندگی، خود را نشان داد‌... که انسان در رنج، آفریده شد و با رنج زندگی می‌کند و رنج است که او را به سرمنزل مقصود خواهد رساند. از قزوین به آمدیم. پنج سال و شش ماه، در شهری زندگی کردم و جوانی‌ام را گذراندم که هرگز و هرگز و هرگز توان فراموش کردنش را نخواهم داشت‌... با انسان‌هایی زندگی را گذراندم که حلاوت همنشینی‌شان هرگز از کامم بیرون نخواهد رفت... اما چه کنیم که انسان را آزمون‌های از پیش تعیین‌شده‌ای هستند و او باید سرِ تسلیم در مقابل آنها فرود بیاورد... از زمانی که تنهاترین‌ها دور هم جمع شدند، از گفتیم... از او که راز همیشه سر به مهر زندگی من بود و گفتیم که هر کسی در زندگی خود، یک او دارد که زندگی را برایش عجیب‌تر کرده است... از گفتیم... از عشق امیر... سالی که بیش از پیش، از امیر گفتیم، دیدیم و از این بابت، احساس رضایت داشتیم...