eitaa logo
فروشگاه طنینِ بکر| روغــــــن سالم
3.6هزار دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
14.5هزار ویدیو
84 فایل
﷽ 🌱 تنها کانال تخصصی روغن های خوراکی اولین قدم جايگزيني #محصولات_سالم بجای صنعتی✅ 📌 فروش بصورت عمده و جزئی 🌱 1️⃣ روغن زیتون فرابکر 2️⃣ روغن فرابکر کنجد 3️⃣ روغن آفتابگردان و. 💰سود فقط ۷٪ درصد ارتباط با ادمین 👇 @admin_asifood 📞 ۰۹۰۱۰-۶۱-۶۱-۷۱
مشاهده در ایتا
دانلود
شخصی برای اولین بار یک کلم دید. اولین برگش را کند، زیرش به برگ دیگری رسید و زیر آن برگ یه برگ دیگر و ... با خودش گفت : حتما یک چیز مهمیه که اینجوری کادو پیچش کردن ...! اما وقتی به تهش رسید و برگ‌ها تمام شد متوجه شد که چیزی توی اون برگ‌ها پنهان نشده، بلکه کلم مجموعه‌ای از این برگهاست ... داستان زندگی هم مثل همین کلم هست! ما روزهای زندگی رو تند تند ورق میزنیم و فکر میکنیم چیزی اونور روزها پنهان شده، درحالیکه همین روزها آن چیزیست که باید دریابیم و درکش کنیم ...و چقدر دیر میفهمیم که بیشتر غصه‌هایی که خوردیم، نه خوردنی بود نه پوشیدنی، فقط دور ریختنی بود...! زندگی، همین روزهاییست که منتظر گذشتنش هستیم ... موعظه کوتاه👇👇👇 🌺🌺@moizie🌺🌺
شخصی برای اولین بار یک کلم دید. اولین برگش را کند، زیرش به برگ دیگری رسید و زیر آن برگ یه برگ دیگر و ... با خودش گفت : حتما یک چیز مهمیه که اینجوری کادو پیچش کردن ...! اما وقتی به تهش رسید و برگ‌ها تمام شد متوجه شد که چیزی توی اون برگ‌ها پنهان نشده، بلکه کلم مجموعه‌ای از این برگهاست ... داستان زندگی هم مثل همین کلم هست! ما روزهای زندگی رو تند تند ورق میزنیم و فکر میکنیم چیزی اونور روزها پنهان شده، درحالیکه همین روزها آن چیزیست که باید دریابیم و درکش کنیم ...و چقدر دیر میفهمیم که بیشتر غصه‌هایی که خوردیم، نه خوردنی بود نه پوشیدنی، فقط دور ریختنی بود...! زندگی، همین روزهاییست که منتظر گذشتنش هستیم ... موعظه کوتاه👇👇👇 🌺🌺@moizie🌺🌺
✍روزی اسب پیرمردی فرار کرد، مردم گفتند: چقدر بدشانسی! پیر مرد گفت : ازکجا معلوم فردا اسب پیر مرد با چند اسب وحشی برگشت مردم گفتند: چقدر خوش شانسی! پیرمرد گفت: از کجا معلوم. پسر پیرمرد از روی یکی از اسبها افتاد و پایش شکست. مردم گفتند: چقدر بدشانسی! پیرمرد گفت از کجا معلوم! فردایش از شهر آمدند و تمام مردهای جوان را به جنگ بردند به جز پسر پیرمرد که پایش شکسته بود. مردم گفتند : چقدر خوش شانسی! پیرمرد گفت : از کجا معلوم! 💥زندگی پر از خوش شانسی ها و بدشانسی های ظاهری است، شاید بدترین بدشانسی های امروزتان مقدمه خوش شانسی های فردایتان باشد. از کجا معلوم؟! موعظه کوتاه👇👇👇 🌺🌺@moizie🌺🌺
✍روزی اسب پیرمردی فرار کرد، مردم گفتند: چقدر بدشانسی! پیر مرد گفت : ازکجا معلوم فردا اسب پیر مرد با چند اسب وحشی برگشت مردم گفتند: چقدر خوش شانسی! پیرمرد گفت: از کجا معلوم. پسر پیرمرد از روی یکی از اسبها افتاد و پایش شکست. مردم گفتند: چقدر بدشانسی! پیرمرد گفت از کجا معلوم! فردایش از شهر آمدند و تمام مردهای جوان را به جنگ بردند به جز پسر پیرمرد که پایش شکسته بود. مردم گفتند : چقدر خوش شانسی! پیرمرد گفت : از کجا معلوم! 💥زندگی پر از خوش شانسی ها و بدشانسی های ظاهری است، شاید بدترین بدشانسی های امروزتان مقدمه خوش شانسی های فردایتان باشد. از کجا معلوم؟! موعظه کوتاه👇👇👇 🌺🌺@moizie🌺🌺
✍روزی اسب پیرمردی فرار کرد، مردم گفتند: چقدر بدشانسی! پیر مرد گفت : ازکجا معلوم فردا اسب پیر مرد با چند اسب وحشی برگشت مردم گفتند: چقدر خوش شانسی! پیرمرد گفت: از کجا معلوم. پسر پیرمرد از روی یکی از اسبها افتاد و پایش شکست. مردم گفتند: چقدر بدشانسی! پیرمرد گفت از کجا معلوم! فردایش از شهر آمدند و تمام مردهای جوان را به جنگ بردند به جز پسر پیرمرد که پایش شکسته بود. مردم گفتند : چقدر خوش شانسی! پیرمرد گفت : از کجا معلوم! 💥زندگی پر از خوش شانسی ها و بدشانسی های ظاهری است، شاید بدترین بدشانسی های امروزتان مقدمه خوش شانسی های فردایتان باشد. از کجا معلوم؟! موعظه کوتاه👇👇👇 🌺🌺@moizie🌺🌺
💫قبری در مغازه ابن بطوطه : در سفرنامه اش می نویسد: در شیراز سه روز بودم و این سه روز در مسجد جامع شیراز ماندم، مردم در این مسجد اعتکاف می کردند که این مسجد مربوط به ششصد سال قبل است بعد رفتم بازار شیراز چشمم به دکانی افتاد که یک نفر نورانی اهل تقوی ظاهر الصلاح در آن نشسته قرآن می خواند، رفتم نزدیک سلام کردم نشستم او هم پذیرایی کرد، گفتم شما اینجا چه می کنی؟ گفت: من شغلم تجارت است هرگاه مشتری نباشد قرآن می خوانم، نگاه کن فرش‌ها را عقب زد دیدم قبر است، گفت: این گور خودم است، کنار قبر خودم می نشینم برای خودم قرآن می خوانم، قبرم را در مغازه ام قرار داده ام که گول دنیا را نخورم. ‌ موعظه کوتاه👇👇👇 🌺🌺@moizie🌺🌺
شخصی برای اولین بار یک کلم دید. اولین برگش را کند، زیرش به برگ دیگری رسید و زیر آن برگ یه برگ دیگر و ... با خودش گفت : حتما یک چیز مهمیه که اینجوری کادو پیچش کردن ...! اما وقتی به تهش رسید و برگ‌ها تمام شد متوجه شد که چیزی توی اون برگ‌ها پنهان نشده، بلکه کلم مجموعه‌ای از این برگهاست ... داستان زندگی هم مثل همین کلم هست! ما روزهای زندگی رو تند تند ورق میزنیم و فکر میکنیم چیزی اونور روزها پنهان شده، درحالیکه همین روزها آن چیزیست که باید دریابیم و درکش کنیم ...و چقدر دیر میفهمیم که بیشتر غصه‌هایی که خوردیم، نه خوردنی بود نه پوشیدنی، فقط دور ریختنی بود...! زندگی، همین روزهاییست که منتظر گذشتنش هستیم ... موعظه کوتاه👇👇👇 🌺🌺@moizie🌺🌺
💫قبری در مغازه ابن بطوطه : در سفرنامه اش می نویسد: در شیراز سه روز بودم و این سه روز در مسجد جامع شیراز ماندم، مردم در این مسجد اعتکاف می کردند که این مسجد مربوط به ششصد سال قبل است بعد رفتم بازار شیراز چشمم به دکانی افتاد که یک نفر نورانی اهل تقوی ظاهر الصلاح در آن نشسته قرآن می خواند، رفتم نزدیک سلام کردم نشستم او هم پذیرایی کرد، گفتم شما اینجا چه می کنی؟ گفت: من شغلم تجارت است هرگاه مشتری نباشد قرآن می خوانم، نگاه کن فرش‌ها را عقب زد دیدم قبر است، گفت: این گور خودم است، کنار قبر خودم می نشینم برای خودم قرآن می خوانم، قبرم را در مغازه ام قرار داده ام که گول دنیا را نخورم. ‌ موعظه کوتاه👇👇👇 🌺🌺@moizie🌺🌺
شخصی برای اولین بار یک کلم دید. اولین برگش را کند، زیرش به برگ دیگری رسید و زیر آن برگ یه برگ دیگر و ... با خودش گفت : حتما یک چیز مهمیه که اینجوری کادو پیچش کردن ...! اما وقتی به تهش رسید و برگ‌ها تمام شد متوجه شد که چیزی توی اون برگ‌ها پنهان نشده، بلکه کلم مجموعه‌ای از این برگهاست ... داستان زندگی هم مثل همین کلم هست! ما روزهای زندگی رو تند تند ورق میزنیم و فکر میکنیم چیزی اونور روزها پنهان شده، درحالیکه همین روزها آن چیزیست که باید دریابیم و درکش کنیم ...و چقدر دیر میفهمیم که بیشتر غصه‌هایی که خوردیم، نه خوردنی بود نه پوشیدنی، فقط دور ریختنی بود...! زندگی، همین روزهاییست که منتظر گذشتنش هستیم ... موعظه کوتاه👇👇👇 🌺🌺@moizie🌺🌺
شخصی برای اولین بار یک کلم دید. اولین برگش را کند، زیرش به برگ دیگری رسید و زیر آن برگ یه برگ دیگر و ... با خودش گفت : حتما یک چیز مهمیه که اینجوری کادو پیچش کردن ...! اما وقتی به تهش رسید و برگ‌ها تمام شد متوجه شد که چیزی توی اون برگ‌ها پنهان نشده، بلکه کلم مجموعه‌ای از این برگهاست ... داستان زندگی هم مثل همین کلم هست! ما روزهای زندگی رو تند تند ورق میزنیم و فکر میکنیم چیزی اونور روزها پنهان شده، درحالیکه همین روزها آن چیزیست که باید دریابیم و درکش کنیم ...و چقدر دیر میفهمیم که بیشتر غصه‌هایی که خوردیم، نه خوردنی بود نه پوشیدنی، فقط دور ریختنی بود...! زندگی، همین روزهاییست که منتظر گذشتنش هستیم ... موعظه کوتاه👇👇👇 🌺🌺@moizie🌺🌺
شخصی برای اولین بار یک کلم دید. اولین برگش را کند، زیرش به برگ دیگری رسید و زیر آن برگ یه برگ دیگر و ... با خودش گفت : حتما یک چیز مهمیه که اینجوری کادو پیچش کردن ...! اما وقتی به تهش رسید و برگ‌ها تمام شد متوجه شد که چیزی توی اون برگ‌ها پنهان نشده، بلکه کلم مجموعه‌ای از این برگهاست ... داستان زندگی هم مثل همین کلم هست! ما روزهای زندگی رو تند تند ورق میزنیم و فکر میکنیم چیزی اونور روزها پنهان شده، درحالیکه همین روزها آن چیزیست که باید دریابیم و درکش کنیم ...و چقدر دیر میفهمیم که بیشتر غصه‌هایی که خوردیم، نه خوردنی بود نه پوشیدنی، فقط دور ریختنی بود...! زندگی، همین روزهاییست که منتظر گذشتنش هستیم ... موعظه کوتاه👇👇👇 🌺🌺@moizie🌺🌺
شخصی برای اولین بار یک کلم دید. اولین برگش را کند، زیرش به برگ دیگری رسید و زیر آن برگ یه برگ دیگر و ... با خودش گفت : حتما یک چیز مهمیه که اینجوری کادو پیچش کردن ...! اما وقتی به تهش رسید و برگ‌ها تمام شد متوجه شد که چیزی توی اون برگ‌ها پنهان نشده، بلکه کلم مجموعه‌ای از این برگهاست ... داستان زندگی هم مثل همین کلم هست! ما روزهای زندگی رو تند تند ورق میزنیم و فکر میکنیم چیزی اونور روزها پنهان شده، درحالیکه همین روزها آن چیزیست که باید دریابیم و درکش کنیم ...و چقدر دیر میفهمیم که بیشتر غصه‌هایی که خوردیم، نه خوردنی بود نه پوشیدنی، فقط دور ریختنی بود...! زندگی، همین روزهاییست که منتظر گذشتنش هستیم ... موعظه کوتاه👇👇👇 🌺🌺@moizie🌺🌺
💎شاید در بهشت بشناسمت! ✍این جمله سرفصل یک داستان بسیار زیبا و پندآموز است که در یک برنامه‌ی تلوزیونی مطرح شد. مجری یک برنامه‌ی تلوزیونی که مهمان او فرد ثروتمندی بود، این سوال را از او پرسید: مهم‌ترین چیزی که شما را خوشبخت کرد چه بود؟ فرد ثروتمند چنین پاسخ داد: چهار مرحله را طی کردم تا طعم حقیقی خوشبختی را چشیدم. در مرحله‌ی اول گمان می‌کردم خوشبختی در جمع‌آوری ثروت و کالاست، اما این چنین نبود. در مرحله‌ی دوم چنین به گمانم می‌رسید که خوشبختی در جمع‌آوری چیزهای کمیاب و ارزشمند است، ولی تاثیرش موقت بود. در مرحله‌ی سوم با خود فکر کردم که خوشبختی در به دست آوردن پروژه‌های بزرگ مانند خرید یک مکان تفریحی و غیره است، اما باز هم آن‌طور که فکر می‌کردم نبود. در مرحله‌ی چهارم اما یکی از دوستانم پیشنهادی به من داد. پیشنهاد این بود که برای جمعی از کودکان معلول صندلی‌های مخصوص خریده شود، و من هم بی‌درنگ این پیشنهاد را قبول کردم. اما دوستم اصرار کرد با او به جمع کودکان رفته و این هدیه را خود تقدیم آنان کنم. وقتی به جمعشان رفتم و هدیه‌ها را به آنان تحویل دادم، خوشحالی که در صورت آنها نهفته بود واقعا دیدن داشت! کودکان نشسته بر صندلی خود به شادی و بازی پرداخته و خنده بر لب‌هایشان نقش بسته بود. اما آن چیزی که طعم حقیقی خوشبختی را با آن حس کردم چیز دیگری بود! هنگامی که قصد رفتن داشتم، یکی از آن کودکان آمد و پایم را گرفت! سعی کردم پای خود را با مهربانی از دستانش جدا کنم اما او درحالی که با چشمانش به صورتم خیره شده بود این اجازه را به من نمی‌داد! خَم شدم و خیلی آرام از او پرسیدم: آیا قبل از رفتن درخواستی از من داری؟ این جوابش همان چیزی بود که معنای حقیقی خوشبختی را با آن فهمیدم... او گفت: می‌خواهم چهره‌ات را دقیق به یاد داشته باشم تا در لحظه‌ی ملاقات در بهشت، شما را بشناسم. در آن هنگام جلوی پروردگار جهانیان دوباره از شما تشکر کنم موعظه کوتاه👇👇👇 🌺🌺@moizie🌺🌺
شخصی برای اولین بار یک کلم دید. اولین برگش را کند، زیرش به برگ دیگری رسید و زیر آن برگ یه برگ دیگر و ... با خودش گفت : حتما یک چیز مهمیه که اینجوری کادو پیچش کردن ...! اما وقتی به تهش رسید و برگ‌ها تمام شد متوجه شد که چیزی توی اون برگ‌ها پنهان نشده، بلکه کلم مجموعه‌ای از این برگهاست ... داستان زندگی هم مثل همین کلم هست! ما روزهای زندگی رو تند تند ورق میزنیم و فکر میکنیم چیزی اونور روزها پنهان شده، درحالیکه همین روزها آن چیزیست که باید دریابیم و درکش کنیم ...و چقدر دیر میفهمیم که بیشتر غصه‌هایی که خوردیم، نه خوردنی بود نه پوشیدنی، فقط دور ریختنی بود...! زندگی، همین روزهاییست که منتظر گذشتنش هستیم ... موعظه کوتاه👇👇👇 🌺🌺@moizie🌺🌺
✍روزی اسب پیرمردی فرار کرد، مردم گفتند: چقدر بدشانسی! پیر مرد گفت : ازکجا معلوم فردا اسب پیر مرد با چند اسب وحشی برگشت مردم گفتند: چقدر خوش شانسی! پیرمرد گفت: از کجا معلوم. پسر پیرمرد از روی یکی از اسبها افتاد و پایش شکست. مردم گفتند: چقدر بدشانسی! پیرمرد گفت از کجا معلوم! فردایش از شهر آمدند و تمام مردهای جوان را به جنگ بردند به جز پسر پیرمرد که پایش شکسته بود. مردم گفتند : چقدر خوش شانسی! پیرمرد گفت : از کجا معلوم! 💥زندگی پر از خوش شانسی ها و بدشانسی های ظاهری است، شاید بدترین بدشانسی های امروزتان مقدمه خوش شانسی های فردایتان باشد. از کجا معلوم؟! موعظه کوتاه👇👇👇 🌺🌺@moizie🌺🌺
شخصی برای اولین بار یک کلم دید. اولین برگش را کند، زیرش به برگ دیگری رسید و زیر آن برگ یه برگ دیگر و ... با خودش گفت : حتما یک چیز مهمیه که اینجوری کادو پیچش کردن ...! اما وقتی به تهش رسید و برگ‌ها تمام شد متوجه شد که چیزی توی اون برگ‌ها پنهان نشده، بلکه کلم مجموعه‌ای از این برگهاست ... داستان زندگی هم مثل همین کلم هست! ما روزهای زندگی رو تند تند ورق میزنیم و فکر میکنیم چیزی اونور روزها پنهان شده، درحالیکه همین روزها آن چیزیست که باید دریابیم و درکش کنیم ...و چقدر دیر میفهمیم که بیشتر غصه‌هایی که خوردیم، نه خوردنی بود نه پوشیدنی، فقط دور ریختنی بود...! زندگی، همین روزهاییست که منتظر گذشتنش هستیم ... موعظه کوتاه👇👇👇 🌺🌺@moizie🌺🌺
💫قبری در مغازه ابن بطوطه : در سفرنامه اش می نویسد: در شیراز سه روز بودم و این سه روز در مسجد جامع شیراز ماندم، مردم در این مسجد اعتکاف می کردند که این مسجد مربوط به ششصد سال قبل است بعد رفتم بازار شیراز چشمم به دکانی افتاد که یک نفر نورانی اهل تقوی ظاهر الصلاح در آن نشسته قرآن می خواند، رفتم نزدیک سلام کردم نشستم او هم پذیرایی کرد، گفتم شما اینجا چه می کنی؟ گفت: من شغلم تجارت است هرگاه مشتری نباشد قرآن می خوانم، نگاه کن فرش‌ها را عقب زد دیدم قبر است، گفت: این گور خودم است، کنار قبر خودم می نشینم برای خودم قرآن می خوانم، قبرم را در مغازه ام قرار داده ام که گول دنیا را نخورم. ‌ موعظه کوتاه👇👇👇 🌺🌺@moizie🌺🌺
💫قبری در مغازه ابن بطوطه : در سفرنامه اش می نویسد: در شیراز سه روز بودم و این سه روز در مسجد جامع شیراز ماندم، مردم در این مسجد اعتکاف می کردند که این مسجد مربوط به ششصد سال قبل است بعد رفتم بازار شیراز چشمم به دکانی افتاد که یک نفر نورانی اهل تقوی ظاهر الصلاح در آن نشسته قرآن می خواند، رفتم نزدیک سلام کردم نشستم او هم پذیرایی کرد، گفتم شما اینجا چه می کنی؟ گفت: من شغلم تجارت است هرگاه مشتری نباشد قرآن می خوانم، نگاه کن فرش‌ها را عقب زد دیدم قبر است، گفت: این گور خودم است، کنار قبر خودم می نشینم برای خودم قرآن می خوانم، قبرم را در مغازه ام قرار داده ام که گول دنیا را نخورم. ‌ موعظه کوتاه👇👇👇 🌺🌺@moizie🌺🌺
✍روزی اسب پیرمردی فرار کرد، مردم گفتند: چقدر بدشانسی! پیر مرد گفت : ازکجا معلوم فردا اسب پیر مرد با چند اسب وحشی برگشت مردم گفتند: چقدر خوش شانسی! پیرمرد گفت: از کجا معلوم. پسر پیرمرد از روی یکی از اسبها افتاد و پایش شکست. مردم گفتند: چقدر بدشانسی! پیرمرد گفت از کجا معلوم! فردایش از شهر آمدند و تمام مردهای جوان را به جنگ بردند به جز پسر پیرمرد که پایش شکسته بود. مردم گفتند : چقدر خوش شانسی! پیرمرد گفت : از کجا معلوم! 💥زندگی پر از خوش شانسی ها و بدشانسی های ظاهری است، شاید بدترین بدشانسی های امروزتان مقدمه خوش شانسی های فردایتان باشد. از کجا معلوم؟! موعظه کوتاه👇👇👇 🌺🌺@moizie🌺🌺
✍روزی اسب پیرمردی فرار کرد، مردم گفتند: چقدر بدشانسی! پیر مرد گفت : ازکجا معلوم فردا اسب پیر مرد با چند اسب وحشی برگشت مردم گفتند: چقدر خوش شانسی! پیرمرد گفت: از کجا معلوم. پسر پیرمرد از روی یکی از اسبها افتاد و پایش شکست. مردم گفتند: چقدر بدشانسی! پیرمرد گفت از کجا معلوم! فردایش از شهر آمدند و تمام مردهای جوان را به جنگ بردند به جز پسر پیرمرد که پایش شکسته بود. مردم گفتند : چقدر خوش شانسی! پیرمرد گفت : از کجا معلوم! 💥زندگی پر از خوش شانسی ها و بدشانسی های ظاهری است، شاید بدترین بدشانسی های امروزتان مقدمه خوش شانسی های فردایتان باشد. از کجا معلوم؟! موعظه کوتاه👇👇👇 🌺🌺@moizie🌺🌺
💫قبری در مغازه ابن بطوطه : در سفرنامه اش می نویسد: در شیراز سه روز بودم و این سه روز در مسجد جامع شیراز ماندم، مردم در این مسجد اعتکاف می کردند که این مسجد مربوط به ششصد سال قبل است بعد رفتم بازار شیراز چشمم به دکانی افتاد که یک نفر نورانی اهل تقوی ظاهر الصلاح در آن نشسته قرآن می خواند، رفتم نزدیک سلام کردم نشستم او هم پذیرایی کرد، گفتم شما اینجا چه می کنی؟ گفت: من شغلم تجارت است هرگاه مشتری نباشد قرآن می خوانم، نگاه کن فرش‌ها را عقب زد دیدم قبر است، گفت: این گور خودم است، کنار قبر خودم می نشینم برای خودم قرآن می خوانم، قبرم را در مغازه ام قرار داده ام که گول دنیا را نخورم. ‌ موعظه کوتاه👇👇👇 🌺🌺@moizie🌺🌺
✍روزی اسب پیرمردی فرار کرد، مردم گفتند: چقدر بدشانسی! پیر مرد گفت : ازکجا معلوم فردا اسب پیر مرد با چند اسب وحشی برگشت مردم گفتند: چقدر خوش شانسی! پیرمرد گفت: از کجا معلوم. پسر پیرمرد از روی یکی از اسبها افتاد و پایش شکست. مردم گفتند: چقدر بدشانسی! پیرمرد گفت از کجا معلوم! فردایش از شهر آمدند و تمام مردهای جوان را به جنگ بردند به جز پسر پیرمرد که پایش شکسته بود. مردم گفتند : چقدر خوش شانسی! پیرمرد گفت : از کجا معلوم! 💥زندگی پر از خوش شانسی ها و بدشانسی های ظاهری است، شاید بدترین بدشانسی های امروزتان مقدمه خوش شانسی های فردایتان باشد. از کجا معلوم؟! موعظه کوتاه👇👇👇 🌺🌺@moizie🌺🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
... زیبا... گوش کنید... 🔸🍃خطبه 203 نهج البلاغه بسیار زیبا .... 🍃امام علی علیه السلام فرمودند : اى مردم دنيا سراى گذرا و آخرت خانه جاويدان است. پس، از گذرگاه خويش براى منزل جاودانه توشه برگيريد، 🍃 پيش از آن كه بدن هاى شما از دنيا خارج گردد، دل هايتان را خارج كنيد، شما را در دنيا آزموده اند، و براى غير دنيا آفريده اند..... ‌‌‌‌ ‌‌‌موعظه کوتاه👇👇👇 🌺🌺@moizie🌺🌺
اگر به داستان های قدیمی ایرانی علاقه دارید ما کانال زیر را پیشنهاد میکنیم: 🌹 واقعی 📚 پندآموز 🌴 بزرگان 💯 لینک ورود به کانال اصلی ↙️ https://eitaa.com/joinchat/3880518040C9b9acda77e
ﺭﻭﺯ ﻗﯿﺎﻣﺖ ﻧﯿﮑﯽ ﻫﺎیمان ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺤﺒﻮﺏ ﺗﺮﯾﻦ ﻓﺮﺩ ﺯﻧﺪگیمان ﻧﺨﻮﺍهیم ﺩﺍﺩ! ﺍﻣﺎ ﻣﺠﺒﻮﺭ می شویم ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﻧﯿﮑﯽ ﻫﺎیمان ﺭﺍ ﺑﺪهیم ﮐﻪ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻣﺘﻨﻔﺮ ﺑﻮﺩیم ﻭ ﺭﺍ ﮐﺮﺩیم!!!☹️ گناه، خصوصا ، اوج حماقت است نه زرنگی! زرنگی، بندگی خداست. زرنگی های ما، همه نازرنگی است. کسی که می گوید: سر فلانی کلاه گذاشتم! اشتباه می کند، بلکه فلانی سرش کلاه گذاشته است؛ چون حق بر گردن او پیدا کرده است. ___________________________________