eitaa logo
شیخ طناز و استاد شکمپرور
268 دنبال‌کننده
130 عکس
52 ویدیو
1 فایل
حکیم طنّاز و استادشکم پرور دو شخصیت خیالی اند که بازبانی طنز،جدی، نکات،نصایح و حکمت هایی الهی و شیطانی را به مخاطب پیشنهاد می کنند. نویسنده قصد جسارت وتوهین به شخصی را نداشته و با استفاده ازابزارهنر، رسالت انسانی والهی خودرا انجام می دهد ادمین @tannazee
مشاهده در ایتا
دانلود
🍮قهوه و سان شاین مهمان استاد طناز ☕️ ⏱ ربعی چند به اذان مانده بود و شیخ طنّاز علیرغم اصرار مریدان بر بستن جماعت در منزل ، راه مسجد پپش گرفت و جمله مریدان که به امر شیخ، صندل را بر خود حرام نموده و کفش شبرو با زیره پیو به پا کرده بودند، مغرور و پر ادعا،همراه شیخ راهی مسجد گشتند. از قضا در راه، به کافی شاپی برخورد نمودند که ورود و خروج افرادش، به ناگاه شیخ را میخ کوب نمود و جمله مریدان، ترمزدستی کشیده، قیژی کردند و ایستادند. جوانکانی خوش بر و رو، یکی با گُل و دیگری با عروسک خرس و قلب وارد می گشت و از داخل هم برخی مستانه و حیران خارج می گشتند. و این شیخ بود که آرام و ساکت همواره نظاره گر بود. چون به ساعت نگریست دید هنوز وقت است و جمله مریدان را به صرف قهوه ای یا ساین شاین دعوت نمود. جملگی غرق خجالت بودند که این جا کجا و شیخ کجا... کافه دار که اهل ادب بود، با کمال احترام خدمت شیخ رسید و قصد دستبوسی داشت و دلی پر گلایه که چرا دیگر به ما سر نمیزنی. مریدان تازه پی بردند که شیخ هم آره. برخی زیر لب قصه شیخ صنعان را به بغلی یادآور شده و ابراز نگرانی کرده و همانجا فی المجلس در فضای مجازیشان هشتگ و راه انداختند. اما شیخ همچنان ساکت و آرام فقط نظاره گر بود... برخی مریدان بعد چندی، احساس خطر کرده و از ترس اینکه نکند کسی آنها را در اینجا ببینند به بهانه های مختلف، ترک کافه نموده و راهی مسجد گشتند. اما شیخ طناز همچنان ساکت و آرام فقط نظاره گر بود... جمع که خلوت گشت، الباقی مریدان که عددشان به سه و نیم هم نمی رسید، شاهد اشک های مروایدواری بودند که از گوشه چشمان شیخ جاری بود. وه که چه تفاوت است بین مدعیانی که از ترس چشم مردم ترک مجلسی کرده و شیخی که در آن مکان معلوم الحال اشکش در آمد... از ننگ چه گویی که مرا نام ز ننگ است. وز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نام است. کافه دار با آن موهای بسته و شلوار پاره پوره اش، انگار سالهاست مرید شیخ باشد؛ دست بر زانو، کنار شیخ نشسته و سر بزیر انداخت و مثل ما که منتظر آماده شدن سان شاین بودیم او در انتظار کلام استاد... اما شیخ همچنان ساکت و آرام فقط نظاره گر بود.... با صدای اذان بادصبای گوشی جمله مریدان، شیخ متوجه گذر زمان گشت و چند جمله ای نه رو به مریدان بل رو به کافه دار، در ازای قهوه هایش فرمود: چه بسیار روایت که وقتی عازم مسجد هستی؛ زیور بیارای، عطری بزن، شانه ای بر سر، جامه ای نظیف بر تن و با شوق همراه با خوف از او، راهی شو. چه بسیار که ما، با جمال و کمال محض چنین نکردیم و این جوانکان برای معشوقکان نباتی خود فراتر از این ها می کنند. حسرت می خورم، عبرت می گیرم، از بندگی خود توبه می کنم، از عبادت، زهد و تهجد خود استغفار می کنم، اینها را می بینیم که برای رضای معشوقشان چه خرج ها می کنند، چه زحمت ها به خود می دهند، چه آرام، با ادب و تواضع حرف می زنند،چه دقیق، سر ساعت به قرار می آیند، چه محبت ها می کنند، چه هدیه ها می دهند و ما که ادعای قرب او را داریم، اینچنین بی ملاحظه رفتار می کنیم.... شیخ این بگفت و راهی مسجد گشت و جمله مریدان که از خودشان، ادعاها و اعمالشان متنفر و متنبه گشته بودند، سر به زیر، شیخ را همراهی نمودندی که زیر لب می فرمود: هر دو عشقبازیست اما این کجا و آن کجا... https://eitaa.com/joinchat/827720228C9c05fe965e