📚 حکایتی حکمتانه 📚
✍گویند مدتی جناب ژیگول به اتهامات مختلف دستگیر و محبوس گردید. در غیاب وی، استاد شکمپرور مریدک جوانی را به خدمت خواست. مریدک هرچند مانند ژیگول تیز و فرز نبود؛ لکن از هیچی بهتر بود.
آورده اند از طرف مرکز نیکوکاری محل برای جناب شکمپرور بسته معیشتی آورده، و جناب محترمشان گوشت و نخودها را در دیگ ریخته آبگوشت مفصلی فراهم و جمله مریدان را به سوی خویش دعوت بنمودند. جمله مریدان هر لحظه منتظر کرامت و شگفتی از حضرت استاد بودند و هر کس به نحوی می کوشید مانند استاد لقمه گرفته و تناول نماید. لکن این کار دهان گشاد می خواهد و انگشتان درشت.
استاد که عادت نداشت بین لقمه ها فاصله بیاندازد و معتقد بود بینشان هوا می رود و سبب سوء هاضمه خواهد شد، یکی را پس از دیگری فرو می برد. که ناگهان به سرفه و خس خس افتاده فریاد برآورد:
"فاضلاب,فاضلاب,فاضلاب"
جمله مریدان نگاهشان به سمت مستراح و حمام رفت. مرید احساس تکلیف کن، به سرعت سمت مستراح رفته آفتابه آورد. مرید خودشیرین کن، درب حمام را گشوده درپوش فاضلاب را برداشت و سمت استاد گرفت. و مرید متفکر، سریعا با اداره آب و فاضلاب تماس گرفته و آنها را از بلایای پیش بینی شده توسط استاد مطلع کرد.
در این وسط، مریدک خدمتکار سلانه سلانه با لیوان آبی سراغ شیخ رفته او را از گرفتگی گلو نجات بخشیده. لکن استاد، بدون توجه به تکاپوی مریدان و به جای تشکر از او، وی را با لحنی تحقیر آمیز خطاب و از جمع بیرون نمود: کدام گوری بودی فاضل؟ داشتیم خفه می شدیم؟ چقدر شل هستی؟ از این درگه بیرون شو که تو رابرایی خدمت ما نساخته اند.
#فاضلاب
https://eitaa.com/joinchat/827720228C9c05fe965e