7.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اعتراض مشهدی به اماکن زیارتی هندوها
پ ن: محمود فرجامی بعد این همه سال چه خوب لهجه خراسانیاش رو حفظ کرده!
@tanzac
طنازی یا بی حرمتی؟/ پاس گل به دشمنان آزادی بیان ندهیم
✍️ علی بهاری
عصر ایران
🔹اشتباه در تشخیص مرز طنز و بیحرمتی، پیامدهایی فراتر از یک رفتار فردی دارد. چنین خطاهایی بهانه به دست کسانی میدهد که همیشه در کمیناند تا با عنوان «حفاظت از ارزشها»، راه نقد و طنز را مسدود کنند.رفتار غیرمسئولانه در پوشش طنز در واقع پاسگلی است به دشمنان آزادی بیان و طنز پویا.
asriran.com/004i0r
@MyAsriran
📌جولانی: ذرهای از خاک سوریه را تسلیم نخواهیم کرد!
وی افزود: از شنبه!
#محمدحسین_فیض_اخلاقی
@tanzac
این کشیش ادعا میکند که میتواند با رها کردن باد معده روی صورت مردم و با استفاده از قدرت خدا آنها را شفا دهد.
پی نوشت: پس فردا که بمیره، سر قبرش نخود و لوبیای خیسنکرده خیرات میکنن.
#علی_بهاری
@tanzac
یلدای قاجاری
▪️شب چله برای ما ایرانیها شبی ویژه است. به قول معروف، یک شب شاد! دور هم مینشینیم و به وای فای وصل میشویم، تخمه و هندوانه و شیرینی میخوریم، ترندهای اینستاگرامی میبینیم و دوباره شیرینی و هندوانه و تخمه میخوریم و در نهایت نت را خاموش و خداحافظی میکنیم.
▪️دوران قاجار هم از تاریخ بلند ایران مستثنی نبوده است. در آن دوره هم مردم در شب چله، این بلندترین شب سال دور هم جمع میشدند، حافظ و سعدی و مولوی میخواندند، شیرینیهای سنتی مثل باقلوا و انار و هندوانه میخوردند و تا نیمه شب گپ میزدند و قلیان میکشیدند. سپس در دل تاریکی آرامشبخش شب به سوی خانههایشان میرفتند.
▪️به تازگی دفترچهای به دستم افتاد که حکایت نوجوانی از دوران قاجار است. او در این حکایت ماجرایی که برایش در شب یلدا اتفاق افتاده را بازمیگوید. اشتراکات فرهنگی کنونی ما با جامعه آن دوران، جذاب است.
🔹حقیر، که نامم محمدحسن است و در بلدی دور از ملک ناصری روزگار میگذرانم، ماجرایی دارم که در شب چله بر من رفت و حکایتش بر شما بازگویم، تا بدانید دنیا چه رنگی دارد و ایام چگونه میگذرد.
🔸در آن روزها که به خدمت پدر مشغول بودم و در امورات خرد و کلان منزل یاری میرساندم، ناگاه جناب والد مرا به اندرونی خوانده، به نرمی فرمودند: «محمدحسن! برخیز و رهسپار بازارچه شو. این سکهها را بردار و یک هندوانه به غایت آبدار و خوشرنگ، از قرار کیلویی دو قران، برای شب چله بخر. حواست جمع باشد! دنیا پر از دغلباز است. مبادا فریب بخوری و دستخالی بازآیی! بهترینش را بگیری، که امشب شب چله است و خانوادهای نجیبزاده میهمان مایند و هنوز آفتاب رخ در نقاب نکشیده، به خانه میرسند.»
🔹چون این تکلیف به حقیر محول شد، دل و جانم از شادی لبریز گشت، زیرا فرصتی بود تا خود را مرد خانه شمارم و رضایت خاطر پدر فراهم آورم. بیدرنگ رهسپار بازار شدم. راهی که از کوچههای تنگ و پرهیاهو میگذشت، آکنده بود از صداهای گوناگون: نوای دلنشین آواز دستفروشان، بانگ چکشی که بر نعل اسب فرود میآمد و گاهبهگاه بوی نان تازه جو که از تنورهای کوچک برمیخاست، مشامم را مینواخت و مشی در بازار را دلپذیر میساخت.
🔸چون به بازارچه رسیدم، دیدم حجرهداران هر یک در ستایش کالای خویش از دیگری پیشی میگیرند. در میان این شور و غوغا، نگاهم به هندوانههایی افتاد که چون یاقوتهای سبز در پرتو آفتاب برق میزدند. به سوی حجرهای رفتم که فروشندهاش مردی میانسال بود با سبیلی تابخورده و به آواز میخواند: «شیرینتر از شکر! سرخ و آبدار ببر!»
🔹پس از اندکی درنگ، یکی از هندوانهها را که در نظر بهترین و خوشرنگترین میآمد، برگزیدم. فروشنده با نگاهی ملاطفتآمیز گفت: «احسنت بر تو، پسر جان! این هندوانه نگین جنس من است. نظیرش را ساعتی پیش برای همشیره خودم بردم. تو نیز برای همشیره میخواهی؟» گفتم: «خیر، پدرم سفارش کرده بهترینِ بازار را فراهم آورم.» چون نام پدر را شنید، زبان درکشید. سکهها را گرفت و هندوانه را تسلیم نمود.
🔸سنگینی هندوانه راه بازگشت را بر من دشوار ساخته بود، لیک در دل شوق داشتم که با این ارمغان به خانه بازگردم. بیش از نیمه راه را پیموده بودم که ناگاه آوایی از پسِ سر به گوشم رسید: «آهای، پاپتی! بایست!»
🔹ایستادم و بازگشتم. دیدم دو تن از پسرانی که به نظر از خاندانی اصیل بودند، با جامههایی فاخر و چهرههایی مغرور، به سوی من میآیند. آن یکی که از همه درشتهیکلتر بود و چاروقی سرخ و آبی در پا داشت و شلواری مشکیِ پرکلاغی پوشیده بود، به خشم گفت: «هندوانهات را بده، و الاّ چون سگ کتکت میزنیم!» با صدایی لرزان و دلی مالامال از بیم گفتم: «پدرم فرمان داده این هندوانه را برای خانه ببرم.» گندهلات خندید و گفت: «فرمان پدرت به چاروق راستم! بده بیاید.» و به زور هندوانه را از دستم ربود. قهقههزنان دور شدند و یکی از ایشان نیز مرا هل داد و به زمین افکند. خاکآلود و با زانویی مجروح، و گریان به سوی خانه بازگشتم.
🔸چون به خانه رسیدم، پدر را دیدم که به چیدن سفره شب چله مشغول است. چون مرا با آن حال زار و تن خاکآلود بدید، شتابان پیش آمد و پرسید: «محمدحسن! چرا چنین آشفته و پریشانی؟ حکایت هندوانه چه شد؟ ساعتی دیگر نجیبزادگان میرسند!» با بغضی در گلو، ماجرا را بازگفتم. پدر به خشم آمد و گفت: «بعد فراغ از امر سفره، خود به بازار میروم و هندوانهای دیگر فراهم میآورم.» دوباره مشغول کار شد. لختی نگذشت که صدای دقّالباب برخاست. «یا الله» گفتند.
🔹هنوز هندوانهای مهیا نشده بود و دیگر مجال ابتیاع هندوانه تازه نیز باقی نمانده بود. یا اللهگویان درآمدند. مردی بود میانسال، با کلاهی مشکی بر سر، خاتونی نقابدار و دو پسر که تازه پشت لبشان سبز شده بود. با آجیل و شیرینی و میوه و چای از ایشان به غایت پذیرایی کردیم. در خلال ضیافت، بارها و بارها نداشتن هندوانه را به کنایت بر ما گوشزد نمودند. ناگفته نماند که پسر ارشد ایشان با همان شلوار مشکی و چاروق سرخ و آبی به مجلس درآمده بود.
#علی_بهاری #نثر_قاجاری #شب_یلدا #هندوانه #دربار
@tanzac