eitaa logo
✍تـرنم احساس💕 رمان
417 دنبال‌کننده
739 عکس
59 ویدیو
37 فایل
کپی مطالب فقط با لینک کانال و نام نویسنده مجاز است🚫 کانال اصلی رمان ما← @roman_mazhabi Sapp.ir/taranom_ehsas
مشاهده در ایتا
دانلود
✍تـرنم احساس💕 رمان
#دالان_بهشت #قسمت_نهم #بخش_دوم نمی دانستم چه بگویم. دلم نمی خواست برود. عجیب بود، در عرض یک شب همه
قا رضا که در ضمن خیلی خوش مشرب و شوخ هم بود، با اشاره دست همه را ساکت کرد و گفت: «من حرفی ندارم. می برمتون یک جایی که از قشنگی و خوش آب و هوایی لنگه نداره. منتها بیشتر برای حال آقایون خوبه.» صدای اعتراض خانم ها که بلند شد، آقا رضا دستش را بلند کرد، در حالی که حالت چشم هایش حاکی از شیطنت و شوخی بود، گفت: «با عرض معذرت از حاج خانوم ها. این جا که می خوام ببرمتون جایی است در دماوند به نام: دالان بهشت، و بیشتر به درد حال آقایونی می خوره که چند وقته دارن جهنمو مزه مزه می کنن.» و بعد به خودش و محمد و مهدی اشاره کرد. صدای قاه قاه خنده از ته دل مردها و اعتراض خانم ها با هم قاطی شده بود. فاطمه خانم معترض تر از همه گفت: «حالا که این طوره، ما اصلاً نمی آییم.» صدای جر و بحث و شلوغی بالا گرفته بود که آقاجون میانه را گرفت و گفت: «اصلاً بدون خانم ها بهشت هم فایده نداره، خوبه؟!آقا این قدر سروصدا نکنین سرمون رفت.» خانم جون هم با شیرین زبونی گفت: «آقا رضا فکر یک ساعت دیگه هم که با خانمت تنها می شی باش ها، کاری نکن مادر جون، که همون جهنمو آرزو کنی!» همه و از همه بیشتر آقا رضا زد زیر خنده. به هر حال قرار شد عصر چهارشنبه ی هفته ی بعد راه بیفتیم و جمعه عصر برگردیم. سر انجام روز چهارشنبه رسید و همه در تدارک آماده کردن وسایل بودیم. خانم جون مرتب سفارش می کرد«ننه عرق نعنا یادتون نره. به مادرت بگو نبات هم بگذاره، لازم می شه، کتری منو یادتون نره، یکخورده هم ترشی بردارین و ....» خلاصه هرچیزی ممکن بود لازم شود و ما فراموش کنیم، خانم جون یادآوری می کرد. بعد از ظهر بود که محمد برگشت. دم پله های اتاق خانم جون ایستاده بود و داشت در جواب خانم جون که می پرسید ناهار خورده یا نه، می گفت آن قدر خسته و گرما زده است که ترجیح می دهد، اگر کاری نیست، فقط کمی استراحت کند. امیر با خنده گفت: «گرما که کاری نداره، ببین این طوری خنک می شی.» و از آن طرف حوض با کف دست هایش شروع کرد به آب پاشیدن به من که داشتم شیشه عرق نعنایی را می شستم که از زیرزمین آورده بودم و رویش پر از گرد و خاک بود. من که دمپایی هایم ابری بود، خواستم فرار کنم که پایم روی آب ها لیز خورد و محکم خوردم زمین و بطری خرد شد. خانم جون از دست ما عصبانی بود و من از کاری که امیر کرده بود، دلخور بودم. محمد همان طور که برای بلند شدن کمکم می کرد، با خنده گفت: - خیله خُب، عیبی نداره، مواظب باش شیشه توی دست و پات نره. خانم جون با غضب گفت: - ببین چطوری یک شیشه دربست رو از بین بردین ها. اینو می گن شوخی بی مزه. امیر خندان گفت: - نخیر، اینو می گن دختر بی دست و پا. خانم جون فوری گفت: - خُب، ببینم حالا می تونی یک شر دیگه به پا کنی یا نه؟! پاشو برو یک شیشه دیگه وردار بیار بگذار دم دستیادمون نره. تو هم مادر، اون شیشه هارو جمع کن توی پای کسی نره. امیر همان طور که از پله های زیرزمین پایین می رفت هنوز می خندید. یک آن دلم خواست تلافی کارش را بکنم. به جای جارو یک ظرف آب خنک برداشتم و برگشتم. امیر روی دومین پله بود که بی هوا آب را ریختم رویش. امیر که یکه خورده بود، نفس بریده داد زد: « مگر دستم بهت نرسه» و دوید و من جیغ زنان، بی آنکه حواسم به جلوی پایم باشد، فرار کردم. فریاد خانم جون و محمد با هم بلند شد. «مهناز جلوی پات» ولی دیگر دیر شده بود.نیمه ی باریک سر بطری که کف حیاط بود و من به ضرب پایم را رویش گذاشته بودم همرا کف نازک دمپایی سینه ی پایم را شکافت و فریادم از سوزش و درد بلند شد. مادرم که با صدای جیغ سراسیمه از ساختمان بیرون دویده بود با دستپاچگی و امیر و خانم جون با عصبانیت دعوایم می کردند و من که تز درد کلافه شده بودم فقط لبم را گاز می گرفتم که بی صدا گریه کنم. محمد که با نگرانی و خشم به امیر غر غر می کرد، به مادرم که مرتب پشت دستش می زد می گفت: «مادرجون، یک پارچه ی تمیز بدین پاشو ببندم. فایده نداره باید ببریمش بیمارستان.»  پایم را بست و بغلم کرد و به امیر گفت: - زود باش دیگه چرا منو نگاه می کنی؟! مامان دستپاچه و هول می گفت: امیر بدو. محمد، مادر، تنها بلندش نکن، وای صبر کنین منم بیام. خلاصه آن روز پایم دوازده تا بخیه خورد و من چقدر اشک ریختم. موقع بخیه زدن،محمد هم سرم را توی سینه اش گرفته بود و هم رویش را برگردانده بود و سعی می کرد مرا که از درد به خودم می پیچیدم، آرام کند. وقتی پانسمان پایم تمام شد، دکتر گفت: - باید چند روز استراحت کنه و پاش رو روی زمین نگذاره. سینه ی پاس، بهش فشار بیاد دوباره دهن باز می کنه. دو روز دیگه هم برای تجدید پانسمان بیارینش. مخصوصاً تا پانسمان اول پاش رو روی زمین نگذاره.» ادامه دارد.... 📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇 ✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b9156ee1 ‌‌
✍تـرنم احساس💕 رمان
#دالان_بهشت #قسمت_دهم #بخش_اول قا رضا که در ضمن خیلی خوش مشرب و شوخ هم بود، با اشاره دست همه را سا
طفلک مادرم در اتاق که باز شد، با رنگ و روی پریده و هراسان وارد شد و با دیدن پایم و چشم های اشک آلودم به امیر تشر زد: - هزار دفعه گفتم شوخی بی معنی نکنین، مگه به خرجتون می ره؟! محمد که داشت از روی تخت بلندم می کرد، گفت: - حالا که به خیر گذشت مادرجون، دیگه حرص و جوش نخورین. من که حالم بهتر بود از اینکه مرا روی دست ببر، خجالت می کشیدم، گفتم: - محمد بگذارم زمین خودم می آم. با خنده گفت: - خودت داشتی می اومدی که این طوری شد دیگه. امیر فوری رو به مادر گفت: - بفرمایین، دیدی تقصیره خودشه. خدا به داد این محمد بیچاره برسه با این زن.... . خلاصه، به خانه رسیدیم. همه نگران و چشم به راه بودند. آقاجون و محترم خانم و خانم جون یکصدا می گفتند که با این اوضاع، دیگر برنامه باشد برای هفته ی بعد. ولی محمد، محکم و قاطع گفت: «نه، شما برین. من پیشش می مونم.» مامان و آقاجون نه خیالشون راحت بود که بروند نه رویشان می شد بگویند «نه» بحث درگرفته بود و هرکس چیزی می گفت. سرانجام آقا رضا با خنده گفت: «واالله به خدا، به این ها این طوری بیشتر خوش می گذره. نگران چی هستین؟!» همه خندیدند و بالاخره با اصرار محمد راهی شدند. توی حیاط روی تخت نشسته بودیم که خداحافظی کردند. مادر و خانم جون آخر از همه با دل نگرانی و کلی سفارش رفتند و امیر قبل از اینکه در را ببندد، به شوخی گفت: «محمد ناراحت نباش، عوضش بچه داریت خوب می شه!» دلم می خواست کله اش را بکنم. تقصیر او بود که نتوانستم بروم. یکدفعه دلم گرفت. دلم می خواست من هم بروم. با خود گفتم «خوش به حالشون. حالا به اون ها چقدر خوش می گذره.» درد پا را بهانه کردم و دوباره بغض کردم. محمد در حالی که با دقت توی چشم هایم نگاه می کرد، گفت: - راستش رو بگو، به خاطر پایت ناراحتی یا اینکه نشد بری؟! مثل بچه ها لب برچیدم و گفتم: - می خواستم برم. خندید و دستم را توی دست هایش گرفت: - اگه قول بدم خودم ببرمت کافیه؟ - کی؟ - هر وقت تو بگی، من فقط قول می دم اگه یک روز از عمرم هم مونده باشه خودم ببرمت تا این دالان بهشت رو ببینی، خوبه؟! حالا دیگه اخم هات رو باز می کنی؟ - خودت چی؟! دوست نداشتی بری؟! همان طور که دستم توی دستش بود، پیشانی ام را بوسید و گفت: - من خودم بهشت رو دارم! واسه دالانش حسرت بخورم؟! الان هم که سال ها گذشته، آن منظره و حرف آن روز محمد از یادم نمی رود. آن دو روز چه شیرین و سریع گذشت و من هم مثل محمد به کلّی دالان بهشت را فراموش کردم. با وجود محمد بهشت در کنارم و در قلبم بود. خوب به یاد دارم، شب که شد، این احساس که در خانه غیر از من و او کسی نیست، باعث شد حال بخصوصی از هراس و اضطراب به من دست دهد. شوخی های سربسته فاطمه خانم و آقا رضا و سفارش های مادر و خانم جون یادم افتاد و دلشوره عجیبی به دلم چنگ زد. محمد اما خونسرد و معمولی پرسید: - مهناز، توی اتاق خودت بخوابیم یا این جا؟! - توی حیاط؟! - آره توی پشه بند، عیبی داره؟! گرفتار دلهره ای ناشناخته شدم. همان طور که او رختخواب را مرتب می کرد، فکر می کردم کاش مادرم و سایرین بودند. با اینکه تا آن روز متوجه شده بودم که محمد حریمی خاص را بین خودمان رعایت می کند، باز آن شب حس عجیبی داشتم. محمد اما، مثل همیشه بود. یک بالش زیر پایم گذاشت و کنارم دراز کشید، دستم را توی دستش گرفت و بوسید و پرسید: - پایت بهتره؟! سرم را تکان دادم که یعنی «آره» - پس از چی ناراحتی؟! نیم خیز شده بود و توی صورتم نگاه می کرد. وقتی توی چشم هایم دقیق می شد، احساس می کردم افکارم را می خواند و هول می شدم. - نه، چیزیم نیست. - اگه نمی خوای بگی، نگو، عیبی نداره. ولی نگو نه. بعد دراز کشید. خنده ام گرفت، ولی ترجیح دادم سکوت کنم. محمد هم برخلاف انتظار دیگر چیزی نگفت. دستم در دستش بود که خوابمان برد. ادامه دارد..... 📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇 ✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b9156ee1 ‌‌
✍تـرنم احساس💕 رمان
#دالان_بهشت #قسمت_دهم #بخش_دوم طفلک مادرم در اتاق که باز شد، با رنگ و روی پریده و هراسان وارد شد و
نیمه شب با صدای جیغ گربه از خواب پریدم. سایه ی درخت ها و شاخه ها، تاریکی هوا و این فکر که توی خانه غیر از ما کسی نیست، خواب را از سرم پراند و وحشت برم داشت. آرام صدایش زدم: «محمد، محمد» چشم هایش نیمه باز شد. « می ترسم تورو خدا بیدار شو.» دستش را دراز کرد و آرام مرا گرفت توی بغلش و دست دیگرش را گذاشت زیر سرم. همان طور که پشتم به او بود، خود را توی بازوانش قایم کردم. خواب آلود پرسید: - از چی می ترسی؟! - نمی دونم. با خنده ای که توی صدایش بود، گفت: - بخواب. من این جام. چقدر حرارت تن و آغوشش، آرام بخش بود و رفتار آن شب محمد چقدر برایم شیرین بود. او همان طور که آرام آرام روحم را با محبتش آشنا می کرد، جسمم را هم به خودش عادت می داد و این برایم بی نهایت لذت بخش بود. محمد از این طریق چنان فاتح وجود من شد که سال ها بعد وقتی که دیگر از دستش دادم، فهمیدم قادر نخواهم بود وجودم را غیر از او به کسی تقدیم کنم. محمد که برای نماز صبح بیدار شده بود، آرام سعی می کرد بازویش را از زیر سرم بردارد که هشیار شدم و محکم دستش را گرفتم. گونه ام را بوسید و پرسید: - وقت نمازه، بیدار نمی شی؟! هم خواب هم آغوش محمد برایم بی نهایت شیرین بود. « چرا فقط چند دقیقه» و دوباره خوابم برد. محمد از جایش بلند شده بود که از خواب پریدم «محمد» - جونم. - نرو. تاریکه، تنهایی می ترسم. برگشت، دست هایم را گرفت و بلندم کرد و گفت: - نمی ترسی. می خوای با من بیایی، نه؟! خدایا، همان قدر که آن صبح ها و نمازها به دل من می نشست، تو هم قبول می کردی؟! دیگر خواب آلود نبودم. می فهمیدم چه می گویم، تک تک کلمات را با عشق می گفتم. انگار می خواستم از خدا به خاطر گنجی که به من داده بود، تشکر کنم. محمد گران بها ترین گنج زندگی من بود و خدایا، تو می دانی چه پاک و بی آلایش دوستش داشتم. آن دو روز و دو شب، قشنگ ترین ایام زندگی من بود. نفهمیدم زمان چطور گذشت. حرف های محمد، صحبت هایش و توجهش برایم بی نهایت شیرین بود. شب ها سرم را که روی بازویش می گذاشتم و ضربان قلبش را می شنیدم، احساس امنیت خاطر عجیبی به من دست می داد که برایم بی سابقه بود. توصیف آن حالت ها و حس ها با کلام میسر نیست. حتی شاید سعی در بیان آن ها از قداست و پاکیشان بکاهد، مثل خود عشق. فقط کسی می تواند عشق را بفهمد که خودش این حس ها را لمس کرده باشد. اگر نه، سعی در بیان آن ها ثمری ندارد. عصر روز جمعه به انتظار برگشتن خانواده مان توی حیاط نشسته بودیم. با اینکه دلم برای همه بی نهایت تنگ شده بود، ولی از این فکر که وقتی برگردند این تنهایی و خوشبختی هم تمام می شود، دلم گرفته بود و بدون اینکه خودم بفهمم اخم هایم توی هم رفته بود. محمد با خنده پرسید: - دوباره چی شده خانوم کوچولو؟! شانه هایم را بالا انداختم و گفتم: - هیچی. - منظورم بیرون از خودت نبود. منظورم توی اون سر قشنگته. چی شده دوباره اخم هایت توی هم رفته؟! چه می توانستم بگویم؟ اگر می گفتم: «از فکر این که دیگران دارن می آن دلم گرفته»، چه فکری می کرد؟ بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: - هیچی پایم درد گرفته. - چی؟! نشنیدم؟! سرم را بلند کردم و چشمم توی نگاه نافذ و جدی اش افتاد. دلم هری فرو ریخت. با لحنی آرام و شمرده و در عین حال جدی گفت: - ببین مهناز، مجبور نیستی همیشه جواب سوال هایم رو بدی. اگه جوابم رو ندی خیلی بهتر از اینه که بخوای جواب سر بالا یا سرسری بدی. منظورم رو می فهمی؟! دستپاچه و هول گفتم: - من سرسری جواب ندادم. یک بار دیگر جدی نگاهم کرد و رویش را برگرداند. عجیب بود با یک نگاه چنان ته دلم خالی می شد که شاید اگر سرم داد می زد، آن قدر حساب نمی بردم. دستش را محکم گرفتم. «محمد» همان طور جدی برگشت. «بله» از لحن جدی اش دلخور شدم و با حرص گفتم: - با من این جوری حرف نزن. خوب ناراحتی من.... ساکت شدم، باز ماندم، نمی دانستم چه بگویم؟! لبم را گاز می گرفتم و سرم را زیر انداخته بودم. چند لحظه صبر کرد. بعد دستش را زیر چانه ام برد و سرم را بالا گرفت. «تو، چی؟!» لحنش مثل معلمی بود که با شاگردش حرف می زند. من هم مثل شاگردهایی که می خواهند سر معلمشان کلاه بگذارند، اما نمی دانند چه جوری، گفتم: - هیچی، یادم رفت. - مهناز؟! این طور که صدایم می کرد، حال غریبی می شدم. اشک چشم هایم را پر کرد. فقط گفتم: «الان همه می آن» و اشکم سرازیر شد. محمد با حیرت و تعجب گفت: «چی؟!» درماندم. نمی دانستم آنچه را حس می کنم چطور باید بگویم. فقط سرم را تکان دادم و اشک ریزان رو برگرداندم. به زور صورتم را برگرداند. اشک هایم را با دستش پاک کرد و ناراحت گفت: - حرف بزن. گریه برای چیه؟ خیلی خوب اصلاً نمی خواد بگی، خوبه؟! و آن قدر حرف زد و شوخی کرد تا آرام شدم. بعد دردر 📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇 ✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b9156
✍تـرنم احساس💕 رمان
#قسمت_یازدهم #بخش_اول نیمه شب با صدای جیغ گربه از خواب پریدم. سایه ی درخت ها و شاخه ها، تاریکی هوا و
گفت: - حرف بزن. گریه برای چیه؟ خیلی خوب اصلاً نمی خواد بگی، خوبه؟! و آن قدر حرف زد و شوخی کرد تا آرام شدم. بعد در حالی که دستم را توی دستش نگه داشته بود، گفت: - هنوزم مثل بچگی هات فوری گریه می کنی، آره؟! - تو کی گریه ی منو دیدی؟ - یادت نیست، سر هرچی با زری دعوایت می شد فوری گریه کنان یا از خونه ی ما میرفتی خونه تون پیش مامانت یا از خونه ی خودتون می آمدی پیش مامان من شکایت کنی؟ خنده ام گرفت و گفتم: - تو چه چیزهایی یادت مونده، خوب اون موقع بچه بودم! - قهر کردنت هم هنوز یادمه! یعنی دیگه بزرگ شدی و اون عادت ها از سرت افتاده؟! با تعجب گفتم: - من کی قهر کردم؟ - اون روز که تو و زری توی حیاط سر ظهر، سروصدا راه انداخته بودین اومدم در خونه تون یادته؟! چقدر اون روز به چشمم دوست داشتنی اومدی. مثل بچه هایی که زیر بارون مونده باشن با اون موهای خیس و پاهای برهنه. خندیدم و گفتم: - خوب؟! - یادت نیست تا مدت ها وقتی من خونه بودم نمی اومدی پیش زری، من رو هم که می دیدی به روی خودت نمی آوردی؟! - خُب بهم برخورده بود. با تعجب گفت: - من که به تو چیزی نگفته بودم؟! - اِ، تشر زدنت به زری نصفش هم مربوط به من می شد دیگه. از ته دل خندید و گفت: - خدا به داد برسه. از تشری که به زری زدم این قدر بهت برخورده، با خودت دعوا کنم چی می شه؟! رنجیده گفتم: - مگه قراره با من دعوا کنی؟! مثل بچه های تخس گفت: - خوب اگه دختر خوبی باشی که نه.... و از قیافه ی آماده ی پرخاش من چنان از ته دل خندید که خودم هم خنده ام گرفت. ادامه دارد ... 📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇 ✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b9156ee1 ‌‌
✍تـرنم احساس💕 رمان
#دالان_بهشت #قسمت_یازدهم #بخش_دوم گفت: - حرف بزن. گریه برای چیه؟ خیلی خوب اصلاً نمی خواد بگی، خوب
حظه هایی در زندگی هست كه توی ذهن آدم حك می شود . مثل یك عكس و تصویر همیشه توی ذهن ، دست نخورده و ثابت می ماند و آدم به گذشته كه بر می گردد ، درست به روشنی روز اول جلوی چشمش نقش می بندد . خاطرات روزهای اول من و محمد چنان روشن توی ذهن من حك شد كه سال ها بعد هم تازگی روز اول را داشت . بعدها یاد آن روزها و لحظه ها كه می افتادم گرمای دست های با محبت ، زلالی نگاهش ، آهنگ مردانه و مهربان صدایش و عطر تنش چنان توی وجودم می پیچد كه احساس می كردم رویم را كه برگردانم باز در كنارم است . یادم است اولین اختلافمان تقریباً سه ماه بعد از عقد ، اواخر شهریور ، پیش آمد . محمد درگیر انتخاب واحد و كارهای دانشگاهش بود و من برای اول مهر و رفتن به مدرسه آماده می شدم . قرار بود مادر مریم روپوش مدرسه من و زری را بدوزد. برای همین با زری رفتیم پیش اكرم خانم كه بپرسیم چقدر پارچه لازم داریم. اكرم خانم هم كه اتفاقا همان روز قصد داشت برای خرید برود، گفت:  - اكه دوست دارین می تونین همین امروز همراه خودم بیاین خرید تون رو بكنین . منم تا آ خر هفته روپوش رو آماده می كنم. زری چون اجازه نداشت از اكرم خانم خواهش كرد زحمت خرید را بكشد ولی من با غروری خاص احساس كردم دیگر احتیاج به اجازه ندارم. دیگر یك زن شوهر دار بودم و با خیال راحت فقط از زری خواستم به مادرم بگوید كه برای خرید همراه اكرم خانم رفته ام. اكرم خانم پرسید : مهناز جون به محمد آقا گفتی؟ با خونسردی گفتم: نه برای چه؟ تنها كه نیستم با شما می رم تازه كارم واجبه. حتی برای یك لحظه هم فكر نكردم باید به محمد گفته باشم تازه حس خوبی داشتم از این كه دیگر لزومی ندارد از مادرم هم اجازه بگیرم. به هر حال همراه اكرم خانم و مریم رفتم و چون اكرم خانم خرید های دیگری هم داشت كارهایش طول كشید و تقریبا دو ساعت از غروب گذشته بود كه برگشتیم. حتی به ذهنم خطور نكرده بود كه اشتباه كرده ام. فقط برای محمد دلتنگ شده بودم. همان طور كه داشتم از اكرم خانم برای این كه تا دم خانه همراهی كرده بود تشكر می كردم زنگ را فشار دادم كه محمد مثل این كه پشت در باشد بلافاصله در را باز كرد. چهره اش آن قدر در هم بود كه لبخند روی لب هر سه ما مخصوصا اكرم خانم ماسید. من آن قدر جا خورده بودم كه حتی سلام هم نكردم و محمد كه معلوم بود به زحمت سعی می كند خوشرو باشد جواب اكرم خانم را می داد كه مرتب عذر خواهی می كرد و می گفت اگر دیر شده تقصیر من بوده. بیچاره اكرم خانم و مریم با عجله خداحافظی كردند و گفتند: دیر وقته مزاحم حاج خانوم و این ها نمی شیم. سلام برسونین. و با نگاهی مظطرب از ما جدا شدند و رفتند. من كه از رفتار سرد و نگاه های غضب آلود محمد جا خورده و گیج بودم بلا تكلیف ایستاده بودم و دور شدن مریم و مادرش را نگاه می كردم كه محمد گفت: نمی فرمایین تو؟ برای اولین بار این لحن نیش دار را از او می شنیدم. نگاهش درست مثل روزی بود كه پشت در حیاط ما زری را دعوا كرد . با تعجب و مثل آدم های گیج وارد خانه شدم. توی حیاط كسی نبود. مادرم با نگرانی تا دم در رارو آمد و در جواب سلامم با ناراحتی گفت: تا الان كجا بودی؟ فكر نمی كنی بقیه نگران می شن؟ من كه باورم نمی شد اوضاع این قدر وخیم باشد یعنی در حقیقت فكر می كردم اصلا چیزی نشده گفتم: خوب اكرم خانم چند جا كار داشت دیر شد. من كه به زری گفتم بهتون بگه، آقا جون كجان؟ مادر بدون این كه جوابم را بدهد گفت: حالا برو لباست رو عوض كن محمد آقام هنوز شام نخورده. بعد هم رفت. رفتم توی اتاق. بعد از نامزدیمان اولین بار بود كه دلم نمی خواست با محمد تنها باشم. اما محمد دنبالم آمد در را آرام بست بعد به در تكیه داد و ایستاد . با لبخندی زوركی و در حالی كه سعی می كردم به صورتش نگاه نكنم پرسیدم: چرا شام نخوردی؟ ببخشید كه دیر شد. ببین این پارچه ای است كه.... محمد خیلی جدی حرفم را قطع كرد و گفت: بشین باهات كار دارم. به زحمت خود را جمع و جور كردم و نشستم لب تخت. با همان نگاه و لحن جدی پرسید: یادم نمی آد كه گفته باشی می خوای جایی بری؟ چقدر صدایش خشك و جدی بود. به زحمت جواب دادم: آخه یكدفعه امروز قرار شد بریم به زری گفتم كه بگه نگفت؟  فكر نمی كنم كه وقتی زن من می خواد كاری بكنه خبرش رو غیر از خودش كس دیگه ای باید به من بده غیر از اینه؟  - خوب من فقط رفتم پارچه بخرم.  به من گفته بودی یا نه؟ زوركی لبخند زدم و گفتم: اخه. دوباره با همان لحن خشك گفت: مهناز سوال كردم! جواب پس دادن به محمد از جواب دادن به آقا جون و مادرم هم سخت تر بود. محاسباتم اشتباه از آب در آمده بود. من كه پیش خودم فكر می كردم ازدواج جواز آزادی و اختیار دار شدنم است، مثل كسی كه با سرعت بدود و جلویش یك دیوار قد علم كند، حیران شده بودم. دوباره محمد برادر زری را می دیدم و زبانم بند آمده بود. 📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و م
✍تـرنم احساس💕 رمان
نبع مجاز است...👇 ✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b9156ee1 ‌‌
نمی دانستم چه باید بگویم. محمد محكمتر از قبل سوالش را تكرار كرد. دهانم را باز كردم كه حرفی بزنم ، ولی چشمم كه به نگاه چشم های عصبانی اش افتاد زبانم بند آمد. فقط توانستم بگویم محمد و ساكت شدم. محمد چی؟ مثل بچه هایی شده بودم كه از دعوای مادرشان بیش تر از این بابت می ترسند كه مادر دیگر دوستشان نداشته باشد نه از خود دعوا. اشك توی چشم هایم حلقه زد. بغض گلویم را گرفت و فقط برای این كه اشكم سرازیر نشود توانستم لبم را گاز بگیرم . نگاهش كمی مهربان شد ولی با همان لحن جدی آمد نزدیكم پارچه را از دستم گرفت و كنار گذاشت و نشست لب تخت. مهناز من یك سوال كردم این سوال یا جواب داره یا نداره اگر جواب داره من منتظرم اگه نه.... پریدم وسط حرفش . نمی توانستم این لحن خشك و غریبه را تحمل كنم. برای من كه جز ناز و نوازش چیزی از محمد ندیده بودم این لحن و كلام از صدا تا سیلی تلخ تر بود با گریه گفتم: من نمی دونستم كار بدی می كنم. فكر كردم این طوری تو از این كه كار خودم رو خودم انجام دادم خوشحال هم می شی. فكر كردم حالا كه شوهر كردم لابد دیگه عقلم می رسه. فكر نمی كردم حتما باید اجازه بگیرم من ، من فكر.... ولی گریه مجالم نداد. حالا او متعجب شده بود. با ناراحتی سرم را روی سینه اش گرفته بود و پشت سر هم می گفت: گریه نكن. من نمی فهمم گریه برای چه؟ آخه مگه چی بهت گفتم؟ مهناز ؟ خواهش می كنم . می شنوی؟ دست هایش كه موهایم را نوازش می كرد و مهربانی دوباره صدایش قلبم را آرام می كرد ولی اشك هایم بی اختیار می ریخت. كمی كه آرام تر شدم دستم را بالا برد و انگشت هایم را بوسید و همان طور كه دستم را توی دستش نگه داشته بود گفت: از این كه خواستی كمكم كنی ممنونم و از این كه ناراحتت كردم معذرت می خوام. ولی آخه عزیزم دلم تو فكر نكردی وقتی من خودم هر جا می خوام برم حتی ساعت تقریبی رفت و برگشتمو تا اون جا كه ممكنه به تو می گم، حق اینو دارم كه از تو هم همینو بخوام؟ من نمی خوام ازم اجازه بگیری ولی دوست ندارم سراغ تو رو از این و اون بگیرم. تو كافی بود كه دیشب بهم می گفتی كه خرید داری یا من وقت داشتم و چشمم كور خودم باهات می آمدم یا نه شما خودت این زحمت رو می كشیدی ولی نه این طوری. این درسته كه من خسته از راه بیام بشنوم كه شما پیغام دادین با مریم این ها می ری خرید. تازه این خرید تا این موقع شب هم طول بكشه؟ مهناز من اون موقع كه تو زنم هم نبودی دوست نداشتم ازت بی خبر باشم دوست نداشتم تنها جایی بری. تو یك دختر جوونی دلیلی نداره تا این موقع شب بیرون از خونه باشی. حرفمو می فهمی؟ چهار ساعته كه من چهل بار تا سر خیابون اومدم و برگشتم . فقط پنج بار رفتم در خونه مریم این ها كه ببینم آخه چی شده كه تو تا این موقع نیامدی . اون وقت حالا كه اومدی به جای این كه ناراحتی منو درك كنی تازه جواب سوال من اینه؟ باید این طوری اشك بریزی؟ راست می گفت با شرمندگی سرم را بلند كردم و نگاهش كردم. اشك هایم را پاك كرد و آرام چشم هایم را بوسید و گفت: مثل این كه گفته بودی دیگه مثل بچگی هات فوری گریه نمی كنی! این همه اشك رو از كجا می آری؟ من معذرت می خواستم و او مرا می بوسید. اگر پایان همه توبیخ های دنیا این قدر شیرین باشد هیچ كس مشتاق پاداش نمی شود. به هر حال آن شب گذشت و من تازه فهمیدم كه خود ازدواج و صرف دوست داشتن محكم ترین دلیل است اگر نه برای اجازه گرفتن لااقل برای حریم قائل شدن برای خیلی از مسائل زندگی. مهر ماه با حال و هوای خاص خودش رسید اما مهر آن سال برای من مثل سال های قبل نبود با باز شدن مدرسه محمد را كم تر می دیم و این كلافه ام می كرد. دیگر حوصله كتاب و دفتر و كلاس را نداشتم. پیش خودم فكر می كردم بی خود نیست كسی كه ازدواج می كند مدرسه راهش نمی دهند. حواسم اصلا جمع درس نبود و همین مرا خیلی از مریم و زری عقب انداخته بود. بر عكس من محمد كه واحد های بیش تری گرفته بود روزها تا غروب كلاس داشت. وقتی هم خسته برمی گشت مدام سرش توی كتاب و جزوهایش بود. مریم و زری هر چه به من فشار می آوردند فایده ای نداشت. دیگر دل و دماغ كلاس و دفتر و كتاب را نداشتم. مریم مرتب می گفت: مهناز بیچاره این محمد از اون مردها نیست كه تو فكر می كنی ها كسی كه به خواهرش برای درس این قدر سخت بگیره زنش رو ول نمی كنه. ولی من گوشم بدهكار نبود. برای خانه داری و شوهرداری احتیاج به درس نداشتم حدود دوماه از باز شدن مدرسه ها گذشته بود.  ادامه دارد.... 📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇 ✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b9156ee1 ‌‌
✍تـرنم احساس💕 رمان
#دالان_بهشت #قسمت_دوازدهم #بخش_دوم نمی دانستم چه باید بگویم. محمد محكمتر از قبل سوالش را تكرار كرد
كجا می آری؟ من معذرت می خواستم و او مرا می بوسید. اگر پایان همه توبیخ های دنیا این قدر شیرین باشد هیچ كس مشتاق پاداش نمی شود. به هر حال آن شب گذشت و من تازه فهمیدم كه خود ازدواج و صرف دوست داشتن محكم ترین دلیل است اگر نه برای اجازه گرفتن لااقل برای حریم قائل شدن برای خیلی از مسائل زندگی. مهر ماه با حال و هوای خاص خودش رسید اما مهر آن سال برای من مثل سال های قبل نبود با باز شدن مدرسه محمد را كم تر می دیم و این كلافه ام می كرد. دیگر حوصله كتاب و دفتر و كلاس را نداشتم. پیش خودم فكر می كردم بی خود نیست كسی كه ازدواج می كند مدرسه راهش نمی دهند. حواسم اصلا جمع درس نبود و همین مرا خیلی از مریم و زری عقب انداخته بود. بر عكس من محمد كه واحد های بیش تری گرفته بود روزها تا غروب كلاس داشت. وقتی هم خسته برمی گشت مدام سرش توی كتاب و جزوهایش بود. مریم و زری هر چه به من فشار می آوردند فایده ای نداشت. دیگر دل و دماغ كلاس و دفتر و كتاب را نداشتم. مریم مرتب می گفت: مهناز بیچاره این محمد از اون مردها نیست كه تو فكر می كنی ها كسی كه به خواهرش برای درس این قدر سخت بگیره زنش رو ول نمی كنه. ولی من گوشم بدهكار نبود. برای خانه داری و شوهرداری احتیاج به درس نداشتم حدود دوماه از باز شدن مدرسه ها گذشته بود.  بعد از ظهر جمعه بود محمد روی میز خم شده و سرش توی كتاب و دفترهایش بود ومن بیهوده كتاب ها را جلوی خودم روی زمین پهن كرده بودم همان طور كه دست هایم زیر چانه ام بود غرق تماشای محمد بودم. سنگینی نگاهم انگار تمركزش را به هم زد و سرش را بلند كرد. لبخند زنان گفت: دختر خوب تو مگه درس نداری؟ با خونسردی و خیلی راحت گفتم: چرا ولی دیگه حوصله درس خوندن ندارم. یكدفعه صاف نشست و گفت: دیگه حوصله نداری یا امروز حوصله نداری؟  - چه فرقی می كنه ؟  - خیلی فرق می كنه شما اول بگو كدومش ؟ تا فرقش رو بگم. دستهایم را از زیر چانه ام برداشتم همان طور كه صاف می نشستم زانوهایم را بغل كردم و خیلی راحت گفتم: دیگه حوصله ندارم اصلا چیزی از درس ها نمی فهمم حواسم جمع نمی شه . دلم نمی خواد دیگه برم... در حالی كه اخم هایش را در هم كرده بود پرید وسط حرفم و با دست اشاره كرد كه ادامه ندهم. از پشت میز بلند شد و جلوی من نشست و خیلی جدی گفت: چرا؟  - اصلا اگه دیگه نخوام درس بخونم چی می شه؟ با چشم های عصبانی چنان نگاهی كرد كه ترسیدم بعد خیلی محكم و جدی گفت: این حرفو دفعه آخر باشه كه می شنوم. تو باید درس بخونی باید دیپلم بگیری و باید بری دانشگاه می فهمی؟ من از زن هایی كه فكر می كنن شوهر كردن و بچه آوردن نهایت هنر شونه حالم به هم می خوره. الان دیگه اون زمان مرده كه دختره كوچیك شوهر می كرد و پشت سر هم بچه می آورد و جز بغل شوهر خوابیدن و پخت و پز و بچه داری هیچی نمی فهمید. اگه هم نمرده من همچین زنی نمی خوام نمی خوام مادر بچه هایم همچین زنی باشه می فهمی؟ من این قدر كه توی كله تو و افكارت برایم مهمه زیبایی ظاهریت برایم اهمیت نداره. صورت زیبایی كه پشتش فكر و اندیشه و شعور نباشه شاید برای خیلی ها جذاب باشه ولی برای من نیست. مهناز همه زیبایی و قشنگی تو وقتی برام ارزش داره كه بدونم پوسته یك معز داناست. نه مثل طبل تو خالی فقط یك صورتك قشنك و خوش آب و رنگ می فهمی؟ این كه من با تو زود ازدواج كردم فقط برای این بود كه خاطرم جمع باشه مال خودمی و با تو دنبال خواسته هام باشم نه این كه بگم خوب من یك زن جوون خوشگل دارم دوستش هم دارم. باباهامون هم كه وضعشون خوبه پس دیگه زهی سعادت همه چیز تمومه. مهناز این فكر رو كه من به اتكای بابام همه چیز دارم از سرت بیرون كن من می خوام خودم صاحب اونچه دارم باشم.  زندگی اگه پرواز باشه دو تا بال لازم داره كه یكیش عشق است و دیگری عقل و شعور، من اون اولیش رو قویترینش رو دارم و می خوام دومی هم به اندازه اولی جون دار باشه. نمی خوام زن گرفتن من یا شوهر كردن تو به جای ترقی ما باعث درجا زدنمون بشه می فهمی؟ چی باعث شده تو این فكر رو به سرت راه بدی؟ مگه تو الان غیر از درس خوندن چی كار داری؟ خدا رحم كرده ما نرفتیم سر زندگیمون . تو اگه می دیدی و می دونستی بعضی ها با چه مشقتی این راه رو طی می كنن، چه زحمت ها می كشن تا این دوره ای كه توی ناز و نعمت دل جنابعالی رو زده بگذرونن آن قدر راحت نمی گفتی دیگه حوصله ندارم. یك نمونه اش همین دوست خودت مریم تا حالا فكر كردی اون حتی یك دهم آرامش و راحتی تو رو نداره؟ راست می گفت من اصلا به این موضوع فكر نكرده بودم. محمد ادامه داد: یا خواهر جواد، ثریا . من باید تو رو باهاشون آشنا كنم تا خودت.... با كنجكاوی حرفش را قطع كردم و پرسیدم: ثریا كیه؟ خواهر دوستم جواد. همون كه امیر هم باهاش دوسته و با هم می ریم كوه. دوباره پرسیدم: تو خواهرش رو از كجا میشناسی؟ ادامه دارد.. 📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده
✍تـرنم احساس💕 رمان
و منبع مجاز است...👇 ✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b9156ee1 ‌‌
بی حوصله گفت: ممكنه اول به اصل مطلب توجه كنی بعد به حاشیه ها؟ باورم نمی شد محمد چنین عكس العملی نشان بدهد. پیش خودم فكر كرده بودم، ذوق هم می كند و حتما پیشنهاد می كند زودتر عروسی كنیم ولی نخیر باز تیرم به سنگ خورده بود و اشتباه فهمیده بودم. از آن روز به بعد محمد سختگیر تر از هر معلمی حواسش به درس های من بود و با صبر و حوصله اول به درس های من می رسید بعد به كارهای خودش و بالاخره آن قدر با من سر و كله زد كه از نظر درسی تقریبا همسطح مریم شدم كه همیشه از من و زری درسش بهتر بود. زری مدام سر به سرم می گذاشت: مریم خبر نداری محمد چه خود كشانی داره می كنه تا خانم درسشون رو بخونن. اون وقت جواب سوال های منو اگه دو دفعه بگه و من نفهمم دفعه سوم از كوره در می ره. مریم گفت: خب این قراره مادر بچه هاش بشه تو چی؟ خاك بر سر، من هم مثلا عمه بچه هاش می شم دیگه... اگر كمی عاقل بودم باید از آن روز به بعد لااقل یكخورده فكرم مشغول می شد و سعی می كردم سر از افكار محمد در آورم و به جای این كه راحت از كنار قضیه بگذرم در آن دقیق شوم. منتها همین كه مشكلی حل می شد فراموشش می كردم، بدون این كه حتی ذره ای فكرم مشغول شود یا پیش خودم حرف های محمد را تجزیه و تحلیل كنم. آدم باید بداند چه می خواهد و چرا می خواهد؟ اگر جز این باشد، مثل من می شود تركه ای در مسیر باد كه به هر طرفی خم می شود. من محمد را دوست داشتم بدون این كه بدانم چرا و چقدر؟ در آن سن و سال نهایت لذتم، احساس عشق بی نهایت او نسبت به خودم بود كه مرا غرق لذت می كرد. ولی صرف خواستن چیزی، بدون دانستن چرای آن، آدم را گمراه می كند. من بدون این كه نیاز به خواستن و داشتن را حس كنم، بدون فكر و تعقل و به آسانی محمد را در كنار خود دیدم و شاید همین باعث درجا زن ذهن خام من می شد. چون تشنگی و نیاز را نمی شناختم، نیاز به دوست داشتن و عشق، نیاز به حامی و همفكر، نیاز به پناه و همراه و نیاز به امنیت خاطر. من بی زحمت صاحب گنجی بودم كه نمی دانستم باید با آن چه كنم؟ چطور حفظش كنم یا از آن بهره ببرم. و بدبختانه آن قدر به تملكش مطمئن بودم كه لزومی هم برای تقلا كردن و نگهداری اش نمی دیدم. شاید اگر محمد هم مثل من فكر می كرد قضیه به همان روال معمول و همیشگی پیش می رفت، عشق سوزان و التهاب، وصل جسمانی، فروكش احساس و تمام ... ولی از آن جا كه نه محمد خام بود و كوتاه فكر نه من عاقل و با درایت، این عدم تعمق و تامل و ساده انگاری و فراموشكاری ها، آرام آرام مرا به بی راهه ای دور برد كه وقتی چشم باز كردم برای بازگشت خیلی دیر شده بود. ادامه دارد ... 📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇 ✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b9156ee1 ‌‌
✍تـرنم احساس💕 رمان
#دالان_بهشت #قسمت_سیزدهم #بخش_دوم بی حوصله گفت: ممكنه اول به اصل مطلب توجه كنی بعد به حاشیه ها؟ ب
با كمك و همراهی محمد درس را با جدیت دنبال می كردم و پاییز آن سال برای من كه در قلبم از عشق بهاری شاد داشتم ، قشنگترین فصل ها شد. انگار برای اولین بار پاییز را با تمام خصوصیاتش می شناختم پاییز كه همیشه برای من با بوی مدرسه و كتاب و دفتر همراه و هم معنی بود آن سال رنگ آرامش و عشق داشت. غروب های سرد پاییز دلگیر نبود چون برای من همراه شوق برگشتن محمد بود و عطر وجودش و نگاه گرمش. سوز بادهای پاییزی و رگبار باران برای من كه وجودم با آتش محبت گرم می شد، مثل باران های بهاری دل انگیز بود. برای اولین بار از ایستادن زیر باران و خیس شدن از رسوخ سرما و سرازیر شدن قطره های آب از سر و رویم در حالی كه محمد نگران بود سرما نخورم بی نهایت لذت می بردم و شب های پر رعد و برق همراه صدای زوزه باد ، برای من كه پناهی گرم مثل آغوش محمد داشتم نه ترسناك بود و نه سرد. همین باعث شد كه آن سال ، تابستان قلب من سردی و دلگیری پاییز را نشناسد. فقط عظمت و زیبایی را دید كه باعث شد برای همیشه پاییز برایم قشنگترین فصل ها باشد. همان وقت ها بود كه برای اولین بار ثریا و جواد را دیدم. مدتی بود حرف های محمد و امیر و تعریف هایی كه از خاطراتشان با جواد و گردش های مشتركشان می كردند و مقید بودن هر دوشان به این كه در هر شرایطی هفته ای یك بار با هم كوه بروند كنجكاوم كرده بود كه آن ها را ببینم. دوست داشتم بدانم جواد كیست و شخصیتش چگونه است كه این قدر دوستش دارند و برای همین وقتی محمد گفت: شب جمعه خونه جواد این ها دعوت داریم خوشحال شدم. به یاد دارم آن شب از دیدن خانه كوچك و قدیمی آن ها كه توی یكی از محله های نزدیك بازار بود و خود جواد كه با تصورات من خیلی فرق داشت چقدر جا خوردم. جواد پسری لاغر با قدی متوسط و چهره ای معمولی بود كه در مقابل امیر و محمد با آن قدهای بلند خیلی ریز نقش تر به چشم می آمد و در نگاه اول من از این كه می دیدم این دوست خیلی عزیز برای محمد و امیر این قدر با تصوراتم متفاوت است حیرت كردم. منتها برخورد و لحن جواد آن قدر مهربان و گرم بود كه زود آدم را تحت تاثیر قرار می داد. محمد و جواد و امیر با سر و صدا و شادمانی مشغول سلام و احوالپرسی بودند كه خواهرش هم برای استقبال تا دم ایوان آمد و من برای اولین بار ثریا را دیدم. در مقابل خانه ما و خانه حاج آقا، خانه آنها مثل قوطی كبریت بود ولی برخورد گرم و روی باز آنها فضا را عوض می كرد طوری كه آدم به سرعت محیط و اطراف را فراموش می كرد. ثریا هم مثل جواد خوش زبان و خوش برخورد بود. صورتش بدون این كه زیبا باشد. دوست داشتنی بود و آهنگ قشنگ صدایش ، آدم را مجذوب می كرد. با این كه از من ریز نقش تر بود تسلطش در كلام و برخورد و اعتماد به نفسی كه در رفتارش بود باعث شد كه نا خودآگاه احساس كنم خیلی از من بزرگ تر است، در حالی كه ثریا فقط دو سال از من بزرگتر بود. به هر حال وارد راهروی باریكی شدیم كه كنارش اتاقی بود كه ما را به آن راهنمایی كردند. زیر پله ها آشپز خانه بود و روبرو راه پله های طبقه بالا. دو چیز خانه در همان ابتدا آدم را مبهوت می كرد، یكی كوچكی بیش از اندازه و یكی تمیزی. انگار همه جا برق می زد. توی اتاق روی زیر اندازی سفید، خانمی مسن با صورتی بسیار مهربان به زحمت از جا بلند شد و مرا چنان با محبت و گرمی بغل كرد و بوسید كه نا خود آگاه مهرش در دلم نشست. مرتب می گفت: ماشاالله، هزاز ماشاالله. مادر، محمد، ایشالله خوشبخت باشین. ایشاالله خیر هم را ببینین و به پای هم پیر شین. بی خود نبود ترك مارو كرده بودی. آدم عروس به این قشنگی داشته باشه بایدم سراغ از كسی نگیره. محمد خندان با صمیمیت و مهری فوق العاده كه نشان از آشنایی دیرینه اش داشت گفت: به خدا زهرا خانم، به خاطر زن گرفتن نبود، گرفتار بودم. ولی جواد شاهده ، همیشه جویای احوالتون هستم. جواد با لحنی شوخ گفت: راست می گه مامان، هر جمعه كه با هزار زور می یاد كوه، حال شمارو می پرسه. محمد خواست جواب بدهد كه زهرا خانم با محبتی مادرانه گفت: حرص نخورمادر، بازم رحمت به شیر تو، بگذار اون دو تا زن بگیرن، اگه اسم بقیه هم یادشون اومد، اون وقت درسته. با این كه از زبان امیر و محمد خیلی از خاطرات جمع سه نفره شان شنیده بودم ولی باز هم صمیمیت زیادی كه در رفتارشان موج می زد برایم تازه و نو بود. من جایی ندیده بودم كه محمد این قدر راحت و صمیمی باشد. خصلت همیشگی امیر شیطنت  و زود جوشی بود، ولی در مورد محمد نه. موقع شام كه دیدم محمد هم با امیر برای كمك به انداختن سفره بلند شد، تعجبم بیش تر شد. آن ها مدام از خاطراتشان می گفتند و می خندیدند و گهگاه ثریا هم با آن ها همراه می شد و من كه تا حالا محمد را این قدر خوشحال و سرحال در جمعی ندیده بودم، سعی می كردم رفتارم عادی باشد. ادامه دارد.... 📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇 ✒️h