eitaa logo
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
1هزار دنبال‌کننده
699 عکس
430 ویدیو
2 فایل
تبلیغات پذیرفته میشود به آیدی زیر مراجعه کنید @bentalhasan
مشاهده در ایتا
دانلود
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_82 #پشت_لنزهای_حقیقت بعد از چهار روز مرخص شدم، باز هم مکان جدید، مکانی که باز هم به مدت نامع
با تموم شدن داروها و پماد‌ها کم‌کم سوزش و خارش دونه‌های قرمز شروع می‌شدن. دکتر گفته بود شانس آوردم که زنده موندم، بمب‌های فسفری طرف رو می‌کشند، اگر زنده بگذارند هم انواع بیماری‌ها رو بهش تحمیل می‌کنن از قبیل همین دونه‌های قرمز رنگ یا مشکلات تنفسی و معیوب‌کردن سلول‌ها که در نهایت منجر به مرگ و سرطان میشه. سارا: کجا حسین؟ لباس رزم پوشیدی! حسین: دارم میرم مرز، زود برمی‌گردم. چند روز بیش‌تر طول نمیکشه. سارا: بزار منم بیام، تصاویر اون صحنه‌ها رو ثبت کنم. حسین: نه عزیزم، تو هنوز خوب نشدی، اما قرار نیست اینجا بمونی، تو باید بری. سارا: برم!؟ کجا برم!؟ حسین: میفرستم نبطیه، منطقه‌ای که پناهندگان اونجا هستن. سارا: چرا اونجا؟ حسین: اونجا که قایم بشی کسی پیدات نمی‌کنه، فعلا اونجا امنه، چند نفر هم از نیروهای امنیتی هستن. سارا: بعد از دوبار ربوده شدن و اون همه بدبختی کشیدن خودم و خودت باز هم می‌خوای من رو از خودت دور کنی؟ هنوز متوجه نشدی هیچ‌جا جز کنار خودت برای من امن نیست؟ حسین چند لحظه بعد از این حرف من سکوت کرد، این اولین جمله شاید عاشقانه من بود. خجالت کشیدم و چند قدمی عقب رفتم. سرم رو پایین انداختم و دست‌هام تو هم گره کردم؛ حسین آقا چند قدمی جلوتر اومدن دستاشون روی شونه‌ام گذاشت، دست دومش رو زیر چونه‌ام آورد و سرم رو بالا آورد و پرسید: واقعا کنار من احساس امنیت می‌کنی؟ لب‌هام انگار به هم چسبیده بود نمی‌دونم صورتم چقدر سرخ شده بود، ضربان قلبم رو دیگه حس نمی‌کردم. حسین منو در آغوش کشید و دست‌هاش لای موهام برد و شروع به نوازش کرد. حسین: منم همین طور سارا جان، منم همین طور. هرچند که حسین عجله داشت برای رفتن اما بخاطر رد و بدل شدن این سخنان کنار دستم نشست. حسین: من فکر می‌کردم هرچی ازت دورت باشم تو راحت‌تری، ببخش اگر با کارهام اذیتت کردم. سارا: این چه حرفیه، این من بودم که با رفتارهام باعث این جدایی و دوری میشدم. حسین: منطقه نبطیه برای تو امن‌تر، جایی که من میرم از اونجا خیلی دور نیست، هر وقت برا استراحت بیام بهت سر میزنم. سارا: من از وقتی اومدم نتونستم هیچ عکسی و خبری رو بفرستم، بزار بیام. حسین: خیمه پناهنده‌ها در نبطیه پر از موضاعات و سوژه‌های جذاب و دردناک جنگی هستش، اونجا می‌تونی فعالیت کنی. سارا: چقدر طول میکشه؟ تا کی باید اونجا باشی؟ حسین: نمی‌دونم، جنگه دیگه، تا وقتی که اونا پیش میان ما هم باید دفاع کنیم. سارا: میشه خیلی من رو منتظر نذاری و زود برگردی؟ حسین: تو هم قول بده دیگه ربوده نشی و من رو نگران خودت نکنی. هردوتامون با این حرف خندیدیم. حسین: آها اینم بگم، آقا علی‌اکبر و حسام هم اونجا میان، تنها نیستی اونجا برا کار، اونا آخر مهر میخوان برگردن ایران، منم سعی می‌کنم کارهام جور کنم تا اون موقع باهم برگردیم ایران. سارا: واقعا!؟ حسین: اهم، پس سعی کن خوب بمونی. با لبخند و صلوات از حسین جدا شدم، حالا منم شدم یک پناهنده و رانده شده از شهر و دیار. باید خودم رو با شرایط خیمه کوچیک و آب و غذای جیره بندی شده وفق می‌دادم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
عادت کنین غُصه هر اتفاقِ بد رو یک دفعه بخورین نه یک عمر🌱ᥫ᭡
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_83 #پشت_لنزهای_حقیقت با تموم شدن داروها و پماد‌ها کم‌کم سوزش و خارش دونه‌های قرمز شروع می‌شد
شرایط زندگی اونجا خیلی سخت بود، با کمترین امکانات باید خودت رو وفق میدادی. خبری از مواد بهداشتی نبود، احتمال وبا و هر نوع بیماری امکان پذیر بود. به هر خیمه که سر میزدیم یا پدرخانواده شهید شده، یا مادر یا فرزند، در یک خیمه شش دختر و پسر بودن که پدر و مادرشون رو از دست داده بودند. زنی تنها در یک خیمه تمام خانواده و حتی بستگانش را از دست داده بود، در اون منطقه درد زیاد بود حرف زیاد بود. دوربینم رو برداشتم سعی کردم قصه هر خیمه رو طوری به تصویر بکشم که با یک کپشن بدون شرح همه چی از تصویر فهمیده بشه. چقدر حالم خوب شد وقتی دوربین رو دوباره دست گرفتم. اما هربار که چیزی رو دست می‌گرفتم این دونه‌های قرمز شروع به گز‌گز و خارش و سوزش می‌کردن، و باز هم یادآوری صحنه‌های تلخ اسارت و شکنجه و .... ام‌حیدر: دخترم، تو اینجا تنهایی؟ سارا: بله، همسرم رفته خط مقدم، خونمون هم .... ام‌حیدر: تو لبنانی نیستی؟ سارا: نه، من ایرانیم، برا مخابره اوضاع جنگ و عکس جمع کردن از جنایات صهیونیست‌ها اومدم اینجا. ام‌حیدر: پس تو زود برمی‌گردی کشورت. سارا: هنوز معلوم نیست، الان شش ماه من اینجام. ام‌حیدر: شش ماه!؟ سارا: بله. اصلا دلم نمی‌خواست که به این خانم دوباره همه درد و رنجی که کشیدم رو باز گو کنم. ام حیدر: دخترم، دست‌هات!؟ سارا: تحفه همین شش ماه اینجا موندن و هوای آلوده جنگ. شما فارسی رو هم خوب بلدید هم متوجه می‌شید. ام‌حیدر: من قبلا دانشگاه ایران درس می‌خوندم، خیلی سالها پیش، فکر کنم الان ۲۵ سالی می‌گذره. سارا: چه خوب. ام‌حیدر: من پزشک این منطقه هستم، خوب می‌دونم این دونه‌های قرمز حاصل مواد شیمایی موجود توی بمب‌هاست، تا الان چند نفر از همین پناهنده‌ها دچار این مشکل شدن، درمانش فقط با داروهایی هست که تو ایران یا آمریکا پیدا میشه. سارا: استفاده کردم، ولی اثری نداشته. ام‌حیدر: باید تحت درمان قرار بگیری، شاید نیاز باشه خونت رو تغییر بدن. سارا: جداً!؟ ام‌حیدر: همسرت کی برمیگرده؟ سارا: نمی‌دونم. ام‌حیدر: حتما فوری باید با همسرت برگردی ایران، این تاول‌ها به مرور عفونت می‌کنه و دچار مشکل میشی. سارا: همسرم گفته برگرده حتما می‌ریم ایران. ام‌حیدر: خوبه، فعلا این داروها رو بگیر، استفاده کن، حتما ماسک بزن، دست‌هات رو با شوینده‌ها مثل صابون و اینا اصلا نشور، اگر می‌تونی با آب خنک و تمییز حتما دست‌هات و بدنت رو بشور. سارا: شرایط منم مثل بقیه پناهنده‌هاست، معلوم نیست آب تمییز می‌تونم پیدا کنم یا نه. ام‌حیدر: روزی یک بار آب تمییز اندازه یک بطری نوشابه یکنفره آب میارن، سعی کن اونو بدست بیاری و استفاده کنی. سارا: چشم. خیلی ممنون خانم ام‌حیدر: ام حیدر هستم. سارا: خوشبختم، منم سارا هستم. ام‌حیدر: خیلی مراقب خودت باش سارا جان. نمی‌دونستم از اینکه چند نفر دیگه هم همین دور اطراف مثل من هستن خوشحال باشم یا ناراحت. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
سلام مادرانه😍 صبحتون بخیر🥰 آذری‌های کانال تولدتون مبارک❤️🎀🎀🎀 آذری‌های کانال کجا نشستن؟🥳🤩
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_84 #پشت_لنزهای_حقیقت شرایط زندگی اونجا خیلی سخت بود، با کمترین امکانات باید خودت رو وفق میداد
تمام روز مشغول عکس و فیلم برداری بودم، آخر سر هم تو خیمه می‌نشستم پای تدوینش. ده روز از اقامت تو محله پناهنده‌ها و آواره‌ها گذشته بود، عادت که... نمیشه گفت عادت کردیم، ولی سعی کردم شرایط متوجه بشم. دوربین و موبایلم رو جمع کردم و یک ساک دستی که همه وسایلم و دو دست لباس داشتم گذاشتم. هوا نه سرد بود نه گرم، از خیمه بیرون اومدم تا قدم بزنم، خواب از سرم پریده بود. اون شب همه آروم خوابیده بودند، آروم و بی‌صدا وارد خیمه اون بچه‌هایی شدم که همه بستگانشون رو از دست داده بودند. خواهر بزرگ‌تره بیدار بود. امل: سلام. سارا: چرا بیداری؟ امل: خوابم نمیاد. سارا: گرسنه نیستی؟ امروز بهتون غذا رسیده؟ امل: من نتونستم غذا بخورم، همه سهم غذام رو دادم به خواهر برادرام، اونا از من گرسنه‌تر بودن، علی زخمی شده، باید غذا بخوره تا زود خوب بشه. اون لحظه واقعا قلبم به درد اومده بود، حرفی برا گفتن نداشتم، یادم اومد که من یه تیکه نون و خرما دارم. سارا: اسمت چیه خوشگل؟ امل: امل سارا: امل جان من الان برمی‌گردم، تو خیمه یه چیزایی دارم برات بیارم. امل: دستتون درد نکنه، من چیزی نمی‌خوام. سارا: همین جا باش الان میام. با عجله سمت خیمه رفتم، خدا رو شکر لقمه دم دست بود، سریع لقمه رو برداشتم، با خودم گفتم اون صحنه رو هم به تصویر بکشم، خواهر فداکار. کیف رو کامل برداشتم و از خیمه بیرون رفتم، به چند قدمی خیمه رسیدم که یهو صدای هواپیماهای جنگی رو بالا سرم حس‌کردم، اصلا نتونستم واکنشی نشون بدم، در کمتر از چند ثانیه همه منطقه گُر گرفت. خیمه امل و خواهر برادراش میون آتش بود، کیف و لقمه رو رها کردم و سمت خیمه دویدم. حرارت آتش مانع از ورود من به دل آتش می‌شد، صداشون می‌اومد که هنوز زنده هستن. چشم‌هام رو بستم همین که اومدم به دل آتش بزنم یک نفر من رو عقب کشید. سارا: ولم کن، باید اون بچه‌ها رو نجات بدم. حسام: خانم علوی دیوونه شدید؟ سارا: اومدید اینجا که چی!؟ هنوز حرف آقای قادری تموم نشده بود که مجدد صدای بمباران اومد. موشک‌ها خیمه ساده و بی‌شیله پیله امل و خواهر و برادرانش رو هم سوزوند. صدای جلز و ولز سوختن و پخته شدن گوشت تو گوشم می‌پیچید. فقط بلند فریاد زدم؛ امللللل. علیرضا: حسام، خانم علوی رو از اینجا ببر. سارا: امل داره می‌سوزه، اون غذا نخورده، بیاید امل رو نجات بدیم. حسام: خانم علوی باید بریم، کاری از دستمون برنمیاد. آقای قادری آستین لباسم رو گرفته بود و پشت سرش می‌کشید، من چشمم به خیمه پر آتش امل بود. بوی کباب تو منطقه پر شده بود، اما نه کباب مرغ و گوسفند، کباب آدمی. یک روز کامل طول کشید تا آتش منطقه رو خاموش کردن. از شهدا چیزی نمونده بود، فقط خاکسترشون باقی مونده بود، امل و خواهر برادراش هم خاکستر شدن. علیرضا: خدا رو شکر به موقع رسیدیم، حالتون خوبه؟ سارا: به موقع رسیدید!؟ این همه خیمه سوخت، بچه‌ها همه خاکستر شدن، انوقت شما به فکر من بودید؟ حسام: ما اومده بودیم به همه بگیم تا خیمه‌ها رو تخلیه کنن ولی اون نامردا مهلت ندادن. سارا: امل چند روز بود غذا نخورده بود، برادرش علی زخمی بوده و بخاطر اون سهم غذاش رو میداده به اون، لباش معلوم بود که چند روز حتی آب نخورده. علیرضا: متاسفم واقعا خانم علوی. الان باید بریم، حسین منتظر ماست. حتی پای رفتن هم نداشتم، اون صحنه‌ها بعدا تصاویرش منتشر شد، ولی من از شدت بزرگی اون مصیبت هیچ تصویری ثبت نکردم، چون واقعا حالم بد بود. به دور از انسانیت بود که من عکس و فیلم بگیرم مردم تو آتش در حال سوختن بودن. تا چندین روز حالم خراب بود، دیگه واقعا از هرچی بوی کباب بود بدم می‌اومد، بعد از اون دیگه سر سفرمون کباب نبود. گوشت هم حذف شد، چون واقعا هم بوش هم دیدنش حالم رو بد می‌کرد. حسین: سارا جان برات سوپ و برنج آوردم، بیا یکم بخور. سارا، غذا نخوری حالت بدتر میشه، بیا یکم غذا بخور، فردا می‌خوایم بریم ایران با این حال و روز پدر و مادرت ببینند که ناراحت میشن. سارا: میل ندارم. حسین: اینطوری که نمیشه، فقط چندتا قاشق بخور. اول مهر برگشتیم ایران، البته موقتا، حالا دیگه من کلی کار داشتم که باید انجام میدادم، ولی برای درمان مشکلاتم و زخم‌ها و تاول‌هام باید می‌رفتم ایران. هادی: سلام دخترم خوش اومدی. حانیه: الهی مادر دورت بگرده، خوش اومدی، چقدر لاغر شدی مادر، چه بلایی سرت اومده. هادی: سلام، من پدر سارا هستم. حسین: سلام، خوشبختم. علیرضا: سلام آقای علوی. حسام: اینم از خانم علوی، خدا رو شکر که به آغوش خونواده‌اش برگشت. مادر وپدرم متوجه حال خرابم شدن ولی هیچ حرفی نزدن، یک راست از فرودگاه رفتیم بیمارستان. فورا تحت درمان قرار گرفتم و زخم‌های سابقم رو هم مجدد چک کردن.
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_84 #پشت_لنزهای_حقیقت شرایط زندگی اونجا خیلی سخت بود، با کمترین امکانات باید خودت رو وفق میداد
دکتر: شرایط خوبی ندارن متاسفانه، یک معجزه است که زنده مونده، تمام گوشت تنش بر اثر مواد شیمیایی موجود آب شده. حانیه: یعنی چی دکتر؟ دکتر: بدنش در حال تحلیل رفتن، هر دارویی استفاده کنیم فایده نداره. هادی: یعنی نمیشه کاری براش کرد!؟ دکتر: تعویض خون فقط راه چاره‌است که به علت کمبود خون یکم سخته. حسین: من خونم O+ هستش می‌تونم بهش خون بدم. هادی: ما نمی‌تونیم بهش خون بدیم؟ دکتر: فقط گروه خون O+ ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
گوشه‌ای از مشکلات آواره‌های غزه و لبنان🥺 با این تصویر پارت قبلی رو خیلی خوب می‌تونید متوجه بشید و لمس کنید😭💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادرم ما به امید شفاعت تو هستیم😭 گرچه روسیاه و شرمسار از گنه خویشیم💔😭 ولی به مهربانی و دعای تو دلبستیم🖤
♦️‌‌سلام امام زمانم 🔹‌السلام علیــــــک یا بقیه الله 🔹‌هی گنه کردم و هی جار زدم یار بیا(: من ندانم چه شود عاقبت کاربیا 🔹‌خود بگفتی دعا بهر ظهورت بکنیم خواندمت خسته ام ای یار بیا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بِسْمِ اللَّـهِ الرَّ‌حْمَـٰنِ الرَّ‌حِيمِ در کشور عشق مقتدا خامنه ایست فرماندهی کل قوا خامنه ایست دیروز اگر عزیز مصر یوسف بود امروز عزیز دل ما خامنه ایست لبیک یا امام خامنه ای هرکس زولایت ولی دورشود همسایه دشمن است ومنفورشود پروانه صفت گرد علی می گردیم تادیده ی هر فتنه گری کور شود سلامتی علمدار مهدی(عج) صلوات
“صبح بخیر! 🌞 در این باغ رویایی، هر روز با امید و شادابی آغاز می‌شود. بگذارید نور خورشید و زیبایی طبیعت، دل‌هایمان را روشن کند و روزی پر از آرامش و خوشبختی برایمان به ارمغان بیاورد.” 🌿🦌✨ امیدوارم این جمله صبحگاهی به شما انرژی مثبت بدهد!
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_85 #پشت_لنزهای_حقیقت تمام روز مشغول عکس و فیلم برداری بودم، آخر سر هم تو خیمه می‌نشستم پای تد
حانیه: سارا جان مادر، نگران نباشی‌ها دکتر گفت زود خوب میشی. هادی: دختر من اسرائیل رو از پا در آورده، این فسقل دونه‌ها که دیگه چیزی نیستن. سارا: مامان، حسین کجاست؟ حانیه: الان میاد، پیش دکتر کار داشت. سارا: بهش بگید بیاد پیش من لطفا. بهم نگفتن حسین رفته بود برای آزمایش و خون دادن برای من. حسین: با من کاری داشتی سارا جان؟ سارا: آره، دکتر چی گفت در مورد من؟ حسین: گفت یکم شرایط سخته ولی خیلی درمانش سخت نیست، گفت فقط درمان باید زود شروع کنیم. سارا: حسین میشه یچیزی ازت بخوام؟ حسین: بخواه عزیزم هرچی باشه. سارا: میشه امروز یا فردا منو ببری مشهد. حسین: مشهد!؟ می‌برمت، اما الان چون بیمارستانی و وقت درمانت هستش دکتر اجازه نمیده. سارا: به دکتر نگو، به هیچ کس نگو، من نمی‌دونم چقدر زنده‌ام، یک سال و خورده‌ای هست مشهد نرفتم، باید برم مشهد. حسین: اجازه بده درمانت تموم بشه، اینجوری بهتره عزیزم. سارا: حسین، تو دلت میاد من بمیرم و امام رضا رو نبینم؟ حسین: کی گفته تو می‌میری؟ دکتر گفت خوب میشی. سارا: بچه گول میزنی حسین؟ من خودم متوجه حالم هستم. می‌خوای لحظات آخر شاد باشم و خوشحال من رو ببر زیارت. حسین: اگر بردم و حالت بدتر شد چی؟ سارا: نمیشه، حالم بد نمیشه، من اینجا باشم حالم بد میشه. حسین: پدر ومادرت هم راضی نمیشن، من نمی‌تونم تو رو ببرم سارا، نمی‌خوام جونت به خطر بیافته. اشک‌هام سرازیر شد، خودم رو با سختی بلند کردن نیم خیز شدم، به صورت حسین نگاه کردم و گفتم: جون ریحان و علیرضا من رو ببر زیارت حسین، من اینجا دوام نمیارم. وقتی اینو گفتم حسین سکوت کرد، روی صندلی نشست و سرش رو پایین انداخت. سارا: من پدر و مادرم رو بهشون یجوری میگم، اما نه الان وقتی رسیدیم مشهد، به دکتر هم نگو، فقط من و تو حسین. خواهش می‌کنم، اگر قرار باشه بمیرم می‌خوام آخرین لحظاتم پیش امام رضا باشه. حسین: به یک شرط می‌برمت. سارا: چه شرطی!؟ حسین: دیگه حرف مرگ نزنی، همیشه هم کنارم باشی. سارا: قول میدم، دیگه حرفش رو نمی‌زنم دو انگشتی زدم روی لب‌هام و گفتم: قول، قول، قول. حسین: باید صبر کنیم شب بشه، ببینم چه میشه کرد. البته برا امشب که نمیشه اول برم ببینم بلیط پیدا می‌کنم یا نه. سارا: باشه، ببین الان هنوز وقت هست، حضوری برو، بهتره. حسین: باشه، همین الان میرم. سارا: حسین قبل اینکه بری کیفم رو میدی؟ حسین: کیف!؟ همون که لباسات و خرده وسایلت توش بود؟ سارا: آره،آره همون. حسین: بگو چی می‌خوای برات میارم. سارا: یه کارت پول توشه، تو جیب کوچیکش، رمزش هم ۱۳۷۳ هستش. حسین: ولی نیاز نیست، خودم دارم، باید برم صرافی. سارا: پول من ایرانیه، نمی‌خواد وقتت رو برای صرافی بذاری. کارتم رو بهش دادم و راهی فرودگاهش کردم برای پیدا کردن بلیط؛ چندتا صلوات نذر کردم تا حسین بتونه بلیط پیدا کنه و بتونم برم مشهد. پرستار: همسرتون رفت؟ سارا: بله، اما برمی‌گرده. پرستار: اگر کاری داشتی این زنگ بغل تخت بزن، من یا یکی از همکارا میان کمکت. سارا: من فقط می‌خوام لباس خودم رو بپوشم، با این لباس بیمارستان راحت نیستم، میشه کمکم کنید؟ پرستار: آخه لباس‌های شما به درد فضای بیمارستان نمی‌خوره. سارا: دکتر من مرد، این لباس‌ها اصلا مناسب من نیستن، خیلی بازه، روسری هم که روسری نیست، کهنه بچه هم از این بزرگ‌تره. پرستار: آخه همه از این لباسا دارن استفاده می‌کنن، شما اولین بار می‌گید مشکل دارید. سارا: مشکل همینه، اینقدر اعتراض نکردن که فکر کردید این لباس‌ها خیلی خوب و مناسبه. پرستار: به هر حال من نمی‌تونم لباس‌های خودتون بهتون بدم، چون اونا تمییز نیستن و قبلا تنتون بوده. سارا: به غیر از اونا هم یه دست دیگه دارم، مشکلی هم ندارم، شما اگر براتون معذوریت داره خودم این کار میکنم و لباس‌هام رو می‌پوشم و پای همه چیش هم می‌ایستم. پرستار: ولی الان شما نمی‌تونید تکون بخورید. سارا: پس کمکم کنید پرستار رو به سختی قانع کردم که کمکم کنه لباس‌های خودم رو بپوشم، اینجوری یک مرحله جلو افتادم و برا در رفتن از بیمارستان کارم راحت‌تر شد. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فاطمیہ‌یعنے پای‌ولایت‌بمانیم‌تاشهادت... مثل‌حضرت‌فاطمہ‌سلام‌الله‌علیها 🥀
تا خـــدا هست، هیچ لحظه ای آنقدر سخت نمي شود که نشود تحملش ڪرد! شدني ها را انجام بده و تمام نشدني هایت را به خدا بسپار شبتون بخیر✨🌙
نامه امروز 💌 : «وَ انْ یُردكَ بخَیْرِ فَلَا رَادَّ لِفَضْله✨» اگر خدا برایت خیری بخواهد، هیچکس جلودارش نیست🧡 صبحتون‌بخیر ☕🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گر تو را خوانم بی شک حاجتم روا می‌شود💔 تو مادری، سروری، تاج سری قلب مهربانت درد ما را طاقت نمی‌آورد🥺 مادرم فاطمه💔😭
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_86 #پشت_لنزهای_حقیقت حانیه: سارا جان مادر، نگران نباشی‌ها دکتر گفت زود خوب میشی. هادی: دختر م
حسین: خیلی سخت ولی بالاخره پیدا کردم، برا فردا ظهر. سارا: ظهر!؟ چطوری از اینجا بیرون بریم!؟ حسین: همون که به دلت انداخته تو رو بکشونه حرم راهش رو باز می‌کنه. این حرف حسین خیلی برام آرامش بخش بود، کلا حسین دیدش نسبت به همه اتفاقات با ما فرق داشت. دکتر: یکم التهاب بدنتون که بخوابه فورا برای تعویض خون اقدام می‌کنیم. هادی: چقدر طول می‌کشه دکتر؟ دکتر: بستگی به خودشون داره، خوب غذا بخورن، بدنشون که قوی بشه نسبت به داروها زودتر واکنش نشون میده و درمان سریع‌تر پیش میره. سارا: اشکال نداره من یکم قدم بزنم؟ خوابیدن خیلی اذیتم کرده. دکتر: با کمک پرستار اشکال نداره. حسین: من هستم، کمکشون می‌کنم. دکتر: مشکلی نداره. حسین پشت دکتر قرار گرفت و چشمکی زد، یعنی همه چی حل شد. حانیه: آقا حسین شما دیشب هم اینجا بودید، برید خونه استراحت من پیش سارا می‌مونم. حسین: نه، من خسته نیستم، می‌تونم پیشش باشم، نهایتش بعد از اینکه باهم قدم زدیم مزاحمتون میشم. هادی: چه مزاحمتی پسرم، تو دیگه عضوی از این خانواده هستی. ببخش اگر اولش با تو گرم رفتار نکردیم، وضعیت سارا ذهن ما رو بهم ریخته بود. حانیه: ما رو ببخشید آقا حسین، شما خیلی برا دخترم زحمت کشیدید ولی ما فقط به فکر سارا بودیم و رفتار خوبی با شما نداشتیم. حسین: این چه حرفیه، اصلا اینطور نیست. سارا: مامان جون خیلی وقته دست پختت رو نخوردم، این زهر‌ماری‌ها بدن منو قوی نمی‌کنه، شما زحمت بکشید نهار من رو درست کنید، حسین هم از دستپختتون بخوره، بفهمه مادر زن داره. حانیه: تو جون بخواه عزیز دلم. پدر و مادرم از اتاق خارج شدن، ولی خیلی ناراحت بودم که اونا رو پی نخود سیاه فرستادم. حسین: من الان برمی‌گردم، تو تکون نخور. هادی: آقا حسین. بله بفرما پسرم. حسین: از بیمارستان خارج شدید؟ هادی: نه هنوز، تازه به حیاط رسیدیم. حسین: من یه کاری با شما دارم، چند لحظه لطفا همون‌جا باشید. حانیه: چی می‌گفت؟ هادی: میگه کارمون داره. حسین: ببخشید، معطل شدید. هادی: خواهش می‌کنم. حسین: من یه چیزی رو خیلی فوری باید به شما بگم، خیلی هم وقت ندارم. هادی: بفرمایید. حسین: سه ساعت دیگه من و سارا پرواز داریم برا مشهد. حانیه: چی!؟ مشهد!؟ الان، تو این وضعیت!؟ حسین: خواسته من نبود، خیلی به من التماس کرد، من رو قسم داد، من نتونستم روش زمین بزنم، گفته بود به کسی نگم، ولی خواستم بگم اون شما رو فرستاد خونه غذا بپزید که راحت از اینجا بریم، من بلیط گرفتم، فقط هم یک روز اونجاییم، پس فردا برمی‌گردیم. هادی: دکترش چی!؟ حسین: هیچ کس نمی‌دونه، اگر التماس نکرده بود و قسمم نداده بود این کار نمی‌کردم، گفتم ببرمش شاید دلش آروم بگیره. حانیه: شما که شنیدید دکتر چی گفت؟ حتی اگر اصرار کرده بود شما نباید قبول می‌کردید. حسین: شکوندن دل سارا برام سخته، من به اون مدیونم، اگر زنده‌ام، اگر دارم باز هم می‌خندم و فعالیت می‌کنم تو کارم همه رو مدیون سارا هستم. هادی: واقعا جا خوردم از شنیدنش، نمی‌دونم چی بگم، نه می‌تونم موافقت کنم نه مخالفت. حسین: می‌خوام خیالتون رو راحت کنم که من اجازه نمیدم براش اتفاقی بیافته، هر تدبیری نیاز باشه انجام میدم و به کار می‌گیرم تا این یک روز به سلامتی بگذره و برگردیم برا درمان. هادی: پس بی‌خبر ما رو نذار، در ضمن سارا نخواهد فهمید که تو این حرف به ما زدی. حسین: ممنونم، من خواستم که شما نگران نشید، گناه نگه نداشتن راز رو به جون می‌خرم. حانیه: خدا حفظت کنه پسرم، خدا برا هم نگهتون داره، رفتید اونجا برا هم دیگه دعا کنید. حسین: چشم. حسین هیچ وقت به من نگفت که اون روز قضیه رو به پدر و مادرم گفته، همون طور که خواستیم نقشه پیش رفت و به سمت مشهد الرضا راه افتادیم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
• اولین نامه امام زمان(علیه السلام )برای شیخ مفید...
اَلسَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا بَقِيَّهَ اللَّهِ فِي أَرْضِهِ.🌿