🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_51 #پشت_لنزهای_حقیقت حیان: قربان ببینید چی پیدا کردم. بوعلی: چی؟ حیان: ردیاب، تو موبایل و دو
#پارت_52
#پشت_لنزهای_حقیقت
حیان: دختره بهوش اومده اما حالش اصلا خوب نیست.
بوعلی: منتقلش کنین به تونلزیرزمینی، حواستون باشه شناسایی نشید.
حیان: چشم.
اطمینان کامل پیدا کرده بودند که من جاسوس اسرائیلیهستم وبرای جمعآوری اطلاعات تا اینجا اومدم.
من رو به تونل منتقل کردند، باز هم فضای تاریک اما نسبتا گرم.
بوعلی: دکتر، میتونه حرف بزنه؟
دکتر: نه، نباید بهش فشار بیاریم، من هنوز هم میگم باید منتقلش کنیم بیمارستان، زخمهاش عمیق و کاری.
بوعلی: فعلا همینجا باشه، خیلی باهاش کار نداریم، زنده بودنش خیلی مهم نیست.
مرد دهانش رو نزدیک گوشم آورد و پرسید:
صدام رو میشنوی؟ میتونی جواب سوالهام رو بدی؟
خیلی سخت چشمهام رو تکون دادم و گفتم بله.
به عربی شروع کرد پرسیدن، اما من چیزی متوجه نمیشدم.
به سختی یه جمله گفتم من عربی نمیفهمم.
بوعلی: فارسی!؟
سارا: ب..بل....بله.
یه بله گفتم اما نفسم صدبار قطع شد و برگشت.
بوعلی: اهل کجایی؟
سارا: ایران.
بوعلی: تو اسرائیل چیکار میکردی؟ چطور به مقر نظامیان رسیدی؟
تمام نیروم رو جمع کردم که بهشون بگم من یه خبرنگارم که اسیر شدم، میخواستم بگم من همکار آقا حسین دیّان هستم، اما دردهام اجازه نمیداد.
تمام تلاشم کردم ولی باز هم بیفایده بود.
دکتر: گفته بودم بهش فشار نیارید، اون هنوز نمیتونه اینقدر تحمل کنه و حرف بزنه.
بوعلی: برا من خیلی مهمه بفهمم این دختر چطور رفته اونجا و چرا اونجا رو به آتیش کشیده، حالا مطمئنم اون یه جاسوس، حیان؟ کجایی حیان؟
حیان: بله بفرمایید.
بوعلی: این دختره رو همراه دکتر الدر بفرست زندان، آقای دکتر خیلی حواست بهش باشه، این دختر یه جاسوس.
دکتر: من یه پزشکم، جاسوس و غیر جاسوس برام فرقی نداره، این الان بیمار من هستش.
بوعلی: اصلا اهمیت نداره، فقط میخوام به همکارانش برسم، حتما بین ما هم جاسوس هست.
با همه زخم و درد و رنجی که داشتم من رو منتقل کردند به زندان، موهام خاکی پریشون، لباسهای پاره، زخمهای عمیقی که با کمترین تکون خوردن و جابجایی سر باز میکردن.
دکتر: دختر به این جوونی، حیف نبودی رفتی شدی رفیق این خونخوارهای کودککش. معلوم نیست با چه حرفهایی گولت زدن.
دکتر به حال من اظهار تاسف میکرد، و منی که توان حرف زدن نداشتم تا از خودم دفاع کنم.
طبق ردیابهایی که تو گوشی و دوربینم بود، محلی که مقر نظامی که تا چند ساعت قبل توش بودم رو بمباران کرده بودند، اما چون احتمال میدادن من جاسوس باشم اونجا رو از قبل تخلیه کرده بودن.
بوعلی: درست حدس زده بودیم، اون یه جاسوس بود.
حیان: چقدر باید بیشرف باشن که این بلاها رو سر خودشون بیارن تا پای مرگ برن بخاطر خودشیرینی پیش نتانیاهو.
بوعلی: من میرم پیش سید، باید این قضیه رو باهاش در میون بذارم. تو هم با ابوعلی هماهنگ کن، تمام وقایع رو بهش بگو.
حیان: به ابوعلی دسترسی ندارم، فقط عباس رو میتونم پیدا کنم، ابوعلی بعد از آزاد شدن کسی ازش خبر نداره.
بوعلی: به عباس بگو، اون حتما خبر داره ازشون، حواست باشه از خط امن استفاده کنی.
حیان: چشم.
..................
علیاکبر: خبری از سارا خانم نشده؟
حسام: نه، من دیروز از حسین پرسیدم گفت پیگیر.
علیاکبر: حسام من واقعا نگرانشونم، کاش اجازه نمیدادم همراهمون بیاد لبنان.
حسام: تقصیر ما نبود که خودش خواست بیاد.
علیاکبر: نباید قبول میکردم
حسین: سلام، خوبید.
حسام: ما خوبیم، شما بهتر شدید؟
حسین: الحمدلله.
حسام: میگم خبری از همکارمون نشد؟
حسین: انشاالله خبری میشه، نگران نباشید.
علیاکبر: من مطمئنم خانوادهاش الان دارن پرپر میزنن، معلوم نیست تو چه حالین الان.
حسین: توکل کنید برخدا ان شاالله ایشون رو به سلامت پس میگیریم.
حسام: ان شاالله.
حسین: اومدم بگم که من چند روز نیستم، باید برم ماموریت، شما هم باید همینجا باشید تا من برگردم.
علیاکبر: کجا میخواید برید؟
حسین: الان نمیتونم بگم، اما نمیتونم شما رو همراه خودم ببرم، هر خبری شنیدید تعجب نکنید، خودتون کنترل کنید.
حسام: قرار چه اتفاقی بیافته؟
حسین: هنوز نمیدونم، به زودی میفهمیم.
علیاکبر: مربوط به سارا خانم؟
حسام: سکوتت علامت تایید!؟
حسین: نه، اما نمیخوام نگران بشید، هنوز چیزی معلوم نیست، من دارم میرم همین قضیه رو بررسی کنم.
علیاکبر: منم میام.
حسین: نمیشه، ازتون میخوام صبوری کنید فقط خواهش میکنم.
علیاکبر: اون دختر ناموس ماست، حتما الان غریب گیر افتاد، من همکارش هستم نمیخوام از هموطنش احساس تنهایی کنه و ناامید بشه.
حسین: اصلا معلوم نیست خبری که دادن مربوط به ایشون باشه، منطقه جنگی هست.
علیاکبر: قول میدی هر خبری شد به ما هم بگی؟
حسین: حتما علی جون.
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_51 #پشت_لنزهای_حقیقت حیان: قربان ببینید چی پیدا کردم. بوعلی: چی؟ حیان: ردیاب، تو موبایل و دو
حسین آقا و همراهشون عباس به منطقه اومدن.
من همچنان نیمه جون بودم و هربار فقط شهادتین رو میخوندم مجدد بیهوش میشدم.
دردهام ساعت به ساعت بیشتر میشد، دکتر هم دیگه کم آورده بود، با اندک امکاناتی که داشت سعی داشت منو فقط زنده نگه دار ولاغیر،اونم نه به عنوان یک انسان مسلمان، به عنوان یک صهیونیست برای دستیابی به اطلاعاتش و شناسایی دقیق فعالیتش.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_52 #پشت_لنزهای_حقیقت حیان: دختره بهوش اومده اما حالش اصلا خوب نیست. بوعلی: منتقلش کنین به تو
#پارت_53
#پشت_لنزهای_حقیقت
بوعلی: سید، ما بین خودمون جاسوس داریم.
سیدحسن: وقتی خدا با ماست از چی میترسی؟
بوعلی: اونا دارن موقعیتهای ما رو لو میدن، یه جاسوس گرفتیم که ظاهرا عکاس بوده موبایل و دوربینش رو بررسی کردیم، کلی اطلاعات از ما داشت، حمله دیشب نشونهای بود در تایید جاسوس بودن اون فرد.
سیدحسن: احتیاط بعد اعتماد بوعلی، شما که همه جوانب سنجیدی دیگه نترس، وجود جاسوس و خائن در همهجا متاسفانه یه امر عادیه. بوعلی فقط حواست به یک امر باشه.
بوعلی: چی سید؟
سیدحسن: دشمن سعی داره ایران رو در چشم ما خراب کنه، ممکنه جاسوسها خودشون رو ایرانی جا بزنن اجازه نده یک لحظه به دوستی با ایرانی و وفای اونا شکی تو دلت ایجاد بشه.
بوعلی: حتما سید.
.................
حیان: خوش اومدید ابوعلی
حسین: بوعلی کجاست؟
حیان: رفته پیش سید.
حسین: خب، چه خبر شده؟
حیان: درست سه شب پیش وقتی خواستیم عملیات کنیم حدود ۲۰۰ متری مقر صهیون ها و ۵۰۰ متری مقر نظامی گروه نظامی رضوان که در این منطقه حاضر بودن یه خانمی با لباسهای پاره پاره و تن پارهپاره و زخمی و تیر خورده پیدا کردیم.
تو وسایلی که همراهش بود یه ردیاب پیدا کردیم، تمامی اطلاعات بچههای تیم رضوان و مکان استقرار سید تو موبایلش بود.
اون دختر رو منتقل کردیم زندان ولی دکتر بالاسرش، امیدی به زنده بودنش نیست، ولی چون بعد از اینکه موبایل و دوربین عکاسی که حاوی ردیاب بود رو گذاشتیم تو مقر و اسرائیل اونجا رو منهدم کرد دیگه شک نداریم اون دختر جاسوس و همدستانی هم در بین خودمون ممکنه داشته باشه اونو داریم زنده نگه میداریم.
حسین: میخوام اون دختر ببینم.
حیان: ممکنه هدفش شناسایی شما باشه.
حسین: یه رو بند بدید.
حیان: خیلی مراقب باشید ابوعلی.
حسینآقا و عباس همراه آقا حیان پیش اومدن، چشمام نیمه باز بود، حسینآقا کاملا صورتش رو پوشونده بود، نور رو مستقیما جلو صورتم گرفت.
من با دیدن آقایون اشهدم رو خوندم، اونا ذرهای شک نداشتن که من یه جاسوس صهیونیستی هستم.
حسین: نور بده من.
حیان: بفرمایید، ولی لطفا جلوتر نرید.
حسینآقا جلوتر اومدن لبهای خشکم رو به زور تکون دادم و میگفتم من ایرانیام، خبرنگار.
همین دو کلمه رو خیلی ضعیف تکرار میکردم، حسین آقا تو صورتم خیره شد، درد ناشی از حرکت ترکش تو بدنم دوباره منو به حالت اغما برد.
حسین: سریع یه آمبولانس آماده کنید باید ببریمش بیمارستان.
حیان: این جاسو....
حسین: اون جاسوس نیست، همکارمون، با تیم خبرنگار ایرانی اومده، شما باید زودتر بهم اطلاع میدادید، اونو آوردید اینجا، با این زخمها؟
حیان: اما اون فیلمها و اطلاعات....
حسین: چطور نفهمیدید اینا همش نقشهاست!؟ اونا اطلاعات سوخته ما بود، جاسوسی اگر هست جای دیگه باید دنبالش بگردیم.
عباس، فورا یه ملافه سفید برام بیار، یه پتو هم بیار، سریع.
عباس: چشم
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
بانویی که در غربت شهید شد🥺
نه براش هشتک زدن
نه سلبریتی براش یقه پاره کرد
نه همدردی کردن
او هم یک زن بود😭
#زنزندگیشهادت
#معصومهکرباسی
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_53 #پشت_لنزهای_حقیقت بوعلی: سید، ما بین خودمون جاسوس داریم. سیدحسن: وقتی خدا با ماست از چی
#پارت_54
#پشت_لنزهای_حقیقت
دکتر: فکر نمیکنم زنده بمونه.
حسین: درسته اسرای ما اونجا زجر میکشن و با نقص عضو و بدن نحیف برمیگردن، ولی دلیل نمیشه ما اگر کسی از اونا رو در حالی که زخمی بود اسیر کردیم بهش رسیدگی نکنیم.
تازه این خانم رو مطمئن نبودید جاسوس یا با اوناست؟ چرا کوتاهی کردید در حقش؟ این دختر از کشورش اومده تا روایت کنه ظلمی که در حقمون شده رو، ولی ما چیکار کردیم.
حیان: بغضی که از اسرائیل داشتیم جلوی عقلمون رو گرفته بود، غلبه احساسات رو داشتیم، حق دارید ابوعلی.
حسین: فقط دعا کنید که زنده بمونه.
حیان: خودم هرکاری نیاز باشه میکنم.
حسینآقا من رو تو پتو و ملافه پیچید و تا ماشین برد.
حتی تجهیزات آمبولانسشون هم بخاطر جنگ زیر صفر بود، حسینآقا دستاش زیر سرم گذاشته بود تا هنگام تکون خوردنهای ماشین سرم ضربه نبینه.
حسین: چرا بدنش اینقدر پارهپاره است؟
حیان: وقتی که فرار کرده از میون سیمخاردارهایی که خیلی جای رد شدن نبود سعی کرده که خودش رو به این ور مرز برسونه، بدنش هم اینجور شده.
یه چیزهای ضعیفی میشنیدم، این اواخر فقط چند ثانیه بهوش میاومدم مجدد به حالت اغما میرفتم.
دکتر: خیلی دیر آوردیدش، تیر پاش رو میتونم خارج کنم ولی تیری که به پهلوش خورده حرکت کرده و تا نزدیکی قلبش رسیده. مشکل دیگهای هم داریم.
حسین: چی؟
دکتر: ما مواد بیهوش کننده نداریم، شما که اینو ....
حسین: میدونم، من نمیخوام این دختر خیلی درد بکشه، اون با ما خیلی فرق داره.
دکتر: مجبور بدون بیهوشی تیر پاش رو بکشم، برای خروج تیری که نزدیک قلبش رسیده باید صبر کنیم مواد بیهوشی برسه.
حسین: زخمهای بدنش و با تیر پاش رو درمان کنید، من اون داروی بیهوشی رو براتون میارم.
دکتر: باید نگهش دارید محکم، دست و پا نزنه.
حسین: باشه، میرم پرستارها رو صدا میزنم.
دکتر: فقط دوتا پرستار زن داریم، بچهها رو اعزام کردیم به بقیه بیمارستانها، هر بیمارستان دوتا پرستار زن داره، اونم بخاطر زنان بارداری که آقایون تو اون زمینه نمیتونن کاری کنن.
سعی کردم یکم نفس بکشم و بهشون بگم کسی منو نگیره، دلم نمیخواست بیشتر از این دست آقایون به من بخوره.
با صدای ضعیف و خسته و درد گفتم:
حسین آقا من تحمل میکنم، من رو دست نزنید.
حسین: نمیشه سارا خانم، زخمهاتون خیلی عمیق، چون مواد بیحسکننده و بیهوشی نداریم، دوتا پرستار زن داریم تو بخش زایمان، خیلی شرمندهام که باعث شدم تو این شرایط بیافتید.
باز هم نتونستم ادامه بدم و از هوش رفتم.
تمام فکر و ذکرم درگیر این بود که الان باید لباسهام رو در بیارن تا زخمهام رو درمان کنن.
دکتر: الان نمیتونیم حتی اون تیر رو از پاش بکشیم، چون مدام از هوش میره، این خطر داره.
حسین: چیکار باید بکنیم؟
دکتر: یکم باید صبر کنیم، من زخمهای سطحی تر رو درمان میکنم، باید نیروش برگرده.
حسین: دکتر این دختر باید سالم برگرده، بحث قطع عضو و امثال اینو قبول نمیکنم دکتر.
دکتر: نگران نباش ابوعلی تمام تلاشم رو میکنم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آمدم دنیا برای دیدنت🥺
ورنه با این مردم دنیا چیکار داشتم💔
السلام علیک یا صاحب الزمان🥺