🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_129 #پشت_لنزهای_حقیقت علیاکبر: من میخوام برم پیش حسین و باهاش حرف بزنم. حسام: مثل اینکه تو
#پارت_130
#پشت_لنزهای_حقیقت
دو روز قبل از شروع ماه رجب به مقصد کربلا، بیروت ترک کردیم.
از حسین به عنوان مداح و فرمانده دعوت شده بود، شرایط پناهندههای لبنانی رو حسین باید بررسی میکرد.
از قبل هم مکان خاصی رو برامون تهیه دیده بودند.
اما من حسابی تغییر کردم و دوربینم و زمین گذاشتم و قلم به دست گرفتم.
حالا وقت این بود که همه آنچه که به تصویر کشیدم رو روایت کنم.
حسین: میخوای تو غسل کمکت کنم؟
سارا: نه عزیزم ممنون، آروم آروم انجام میدم.
حسین: خجالت میکشی؟ دکتر گفت نباید خیلی به خودت فشار بیاری و کارهای سنگین بکنی، بذار من کمکت کنم.
از لحنش فهمیدم که من کمکت میکنم و تو نباید نه بیاری.
شاید هم حق با حسین بود، این ایام بخاطر تنهایی و دست تنها بودن مجبور بودم به خودم فشار بیارم کارهام انجام میدادم، اما حالا وقت این بود که یکمی به خودم و بدنم استراحت بدم، برای خدمت به همسرم و پدر و مادرم اولویت سلامتی خودم هست.
رفتارهای مهربانانه و پر از عطوفت حسین نگاه من رو به مردها تغییر داد، این که آقایون موجوداتی بیمهر و عطوفت هستن، تو زندگی مشترک فقط به فکر خودشون هستن، اما حسین واقعا اینطور نبود، مردی تمام عیار بود، این رفتارهای حسین نشون دهنده تربیت درستی بود که توسط پدر و مادرش دیده بود، حسین بلا تشبیه،بلا تشبیه رفتارهاش تو خونه و با من مثل امیرالمومنین بود، در تکتک رفتارهاش میدیدم که چقدر حسین حضرت امیر رو الگوی خودش قرار داده، بعد از طلاق از امیر داشتن همچین همسری برام آرزو شده بود، اصلا فکر میکردم همچین مردانی وجود ندارن، اما حسین به من ثابت کرد نگاه من اشتباه بوده.
پماد رو برداشت و با توجه و حساسیت روی زخمها میزد، پانسمان رو دقیق انجام میداد، حتی تو لباس پوشیدن هم حواسش بود که دستم رو خیلی بالا و پایین نکنه.
موهام رو با لطافتی خاص و مادرانه سشوار میکشید و شونه میزد. بعد از یک سال و خوردهای من امروز به آرامشی رسیدم که اونو با هیچی تغییر نمیدم.
حسین: تا منم یه دوش بگیرم و غسل کنم یکم چشمات رو هم بذار، باهم بریم زیارت.
سارا: دستت درد نکنه عزیزم، چشم.
بوسه عاشقانهاش روی پیشونیم نقش بست.
یک ماه حضور ما تو کربلا پر از خیر و برکت بود، زیارتهای شبجمعهای که من سالها آرزوش داشتم و کنج حرم نشستن و ....
تنها کاری که میتونستم در این لحظات بکنم تشکر از خدا و اهل بیت بود بابت فرصتی که به من داده شد.
هرچند از من سلب توفیق شد و نتونستم مزه مادری رو بچشم اما حسین برای مدتی هرچند کوتاه پدر شدن رو تجربه کرده بود، هرچند قسم خورده بودم بدون اجازه حسین و بدون حضور حسین جایی نرم ولی مجبور بودم برای سوپرایز کردنش تنها راهی بازار بشم تا یه هدیه در خور شأنش براش بگیرم.
۱۳ رجب باشه، ۹۰ کیلومتری نجف باشی و از دُر نجف غافل بشی!؟
خیلی با خودم کلنجار رفتم، به هرحال نیاز دارم نصف روز از حسین دور باشم، قطعا تو این چندساعت حسین اگر برگرده ببینه من نیستم نگران میشه.
یا باید قید هدیه روز پدر رو میزدم یا قید خرید دُر نجف.
تو همین فکر و خیال بودم که صدای انداختن کلید تو در اتاق شنیدم.
سارا: سلام عزیزم، خوش اومدی. کارت تموم شد؟
حسین: سلام جونم، خواب بودی؟
سارا: نه، چه وقته خوابه!؟
حسین: کارم تموم نشد، فقط برگه اشعارم رو فراموش کردم بردارم، اومدم اونا رو ببرم و دوباره برم.
سارا: آها.
حسین: سارا؟
سارا: بله.
حسین: اگر دوست داری بری بازار خرید یه مقدار پول بغل جیب کت سیاهم گذاشتم، اینم کلید اتاق، ممکنه من نرسم، دو هفته دیگه هم برمیگردیم ایران، برو بازار اگر چیزی دوست داشتی برا خودت بخر.
سارا: حسین، نجف نمیریم؟
حسین: نجف؛ تو برنامه هست، اما برا روز ولادت. میخوای خریدهات از نجف انجام بدی؟
سارا: آره، یه چندتا چیز هست فقط نجف پیدا میشه.
حسین: اگر برا فردا برنامه نبسته بودن باهم میریم نجف.
سارا: اینجوری بهتره، منتظر میمونم برنامهات خالی بشه.
باز هم با لبخند خداحافظی کرد و در اتاق پشت سرش بست.
تو این روزهایی که من خونهام شده بود بینالحرمین، از امامحسین و خدا فقط یه چیز خواستم، یه زندگی پر برکت و طولانی تا صبح ظهور همراه حسین.
میدونستم حسین بچه خیلی دوست داره، یه ختم یس برداشتم به نیت سلامتی حسین و شفای زودتر من تا بتونم هم مزه مادر شدن بچشم هم حسین از نعمت پدر شدن محروم نشه.
روز آخری که کربلا بودیم یه تکست از فرماندهان رده بالای و شیخ نعیم به دست حسین رسید.
این خبر برای حسین خیلی سنگین بود، اما فرصتی طلایی بود که درهای جدید از خدمت رسانی و سربازی رو به روی حسین باز کرده بود.
مرتضی حانی به جای حسین فرمانده گردان شده بود، حسین نماینده رسمی لبنان در عراق منصوب شد تا مرجع مطمئنی برای پناهندههای لبنانی اونجا وجود داشته باشه.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
17.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حساب شبجمعههایی که از تو دور موندم از دستم رفته🥺
کسی نیست اشکهای شبانه من را در فراغت پاک کند😭
حالا من ماندم یک دنیا دلتنگی عزیزم💔
#شب_جمعه
#حسین_خیرالدین
#کربلا
#یک_عدد_دلتنگی🥺
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
13.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جوونایی که تو دلتون محبت اباعبدالله رو دارید این ویدئو رو حتما ببینید...🫀
#شب_جمعه_است_هوایت_نکنم_میمیرم
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_130 #پشت_لنزهای_حقیقت دو روز قبل از شروع ماه رجب به مقصد کربلا، بیروت ترک کردیم. از حسین به
#پارت_131_آخر
#پشت_لنزهای_حقیقت
طبق قولی که حسین به من داد، یک روز رو برنامهاش رو خالی کرد وراهی نجف شدیم.
درست یک روز قبل از ولادت آقا امیرالمومنین علیهالسلام.
حسین: بازار شارع الرسول تقریبا همه چی داره، بعد از زیارت بریم اونجا.
سارا: خوبه،انشاالله.
و باز هم صفای حرم پدر بود که اشکهای شوق من رو جاری کرده بود؛ دلم میخواست ضریحش بغل کنم و محکم ببوسمش، درست مثل دختر بچهای که بعد از مدتها پدرش رو میبینه. تو دلم خیلی حرفها باهاش زدم اما یجا به خودم اومدم گفتم بذار یه چیزی بخوام که دنیا و آخرت توش باشه.
سارا: بابا علی یادته قنبر وقتی خبر ولادت حضرت عباس آورد چه صلهای بهش دادی؟
قنبر خواسته بود بغلش کنی، منم میخوام بغلم کنی بابا علی.
حسین: زیارت امینالله بخونیم؟
سارا: حتما عزیزم، بخونیم.
صدای حسین مقابل در ورودی روبه روی گنبد طنین انداز شد، السلام علیک یا امینالله....
زیارت که تموم شد، همراه حسین رفتیم برای خرید.
حسین: اول کدوم قسمت بریم؟
سارا: کدوم قسمت!؟ چیزه بریم یکم بگردیم ببینیم چی هست.
میخواستم حسین سوپرایز کنم، اما اینطوری نمیشد.
همین طور که کنار هم قدم میزدیم بعد از چند دقیقه متوجه شدم حسین کنارم نیست.
به اطراف نگاه کردم، دیدم پشت سرم با چند قدم فاصله همصحبت یه مرد شده، ظاهرا آشنا دیده بود.
منم از فرصت استفاده کردم و یه انگشتر فروشی پیدا کردم وارد شدم.
دوتا نگین در نجف خریدم و توی کیفم گذاشتم.
از مغازه که بیرون اومدم خبری از حسین نبود، نه حسین و نه اون مرد.
سارا: ایبابا، تو این شلوغی حالا چطور پیداش کنم؟
چند دقیقهای سرجام موندم تا شاید برگرده، اما خبری نشد.
موبایلم در آوردم که تماس بگیرم.
حسین: سارا اینجایی!؟
سارا: تو کجا رفتی؟ یهویی غیبت زد.
حسین: ببخشید یکی از بچههای لبنان که پناهنده شده بود دیدم، جانباز پیجرها هم هست، سرگرم صحبت شدم.
سارا: مهم نیست، خدا رو شکر که پیدات کردم.
حسین: تونستی خریدی بکنی؟
سارا: نه، بنظرم دیگه بریم هتل، چیز خاصی نیست.
حسین: باشه، بریم.
خودم نگه داشتم چیزی بروز ندادم، خداروشکر شرایط هم فراهم شد و هدیه روز پدر رو خریدم.
بعد از اینکه حسین کارهای جدیدش رو سروسامان داد و خونهای که موقتا برامون تهیه کرده بودند رو هم تمییز کردیم، راهی ایران شدیم.
هادی: قصاب جواب نمیده، چیکار کنیم؟
هانیه: قحط قصاب مگه؟ خب یه قصاب دیگه پیدا کن.
هادی: آخه الان میرسن.
هانیه: من هستم، برو ببین کجا قصاب پیدا میکنی زود همراه خودت بیارش.
به محض رسیدن اسنپ گرفتیم و سمت خونه راه افتادیم. از نبود پدرم متوجه شدم حتما سرش شلوغ بوده نتونسته خودش برسونه.
سارا: خانوادهام از اتفاقهایی که افتاده که با خبر نشدن؟
حسین: نه، من و علی اکبر و حسام شرایط طوری چیدیم که باور کنن حالت خوبه. خداروشکر موفقیت آمیز بود.
سارا: خوبه خدا رو شکر.
من و حسین همزمان با پدرم رسیدیم.
هادی: سلام خوش اومدید، زیارت قبول.
سارا: سلام پدر جان، روزتون با تاخیر مبارک.
حسین: سلام علیکم، عیدتون مبارک.
هادی: ممنون.
بدو ورود ما یه قربونی انجام دادن؛ برق شادی رو تو چشمای پدر و مادرم میدیدم.
هانیه: مادر دورت بگرده خوش اومدی زیارت قبول عزیزم، پسرم حسین شما هم خوش اومدید زیارت قبول.
حسین و سارا: ممنون مادر، متشکرم.
هادی: بفرمایید بشینید اینا رو بدید من ببرم بالا.
سارا: زحمتتون میشه پدر جان.
هادی: مگه ما غریبهایم بابا!؟ بده ببرم بالا الان مهمونها هم میرسن اینا اینجا دست و پا گیر میشن.
هانیه: چه خبر از اوضاع سوریه و لبنان؟ شنیدم تو خطر بودید، به شما که ضرری نرسید؟ البته حسین آقا اومد اینجا گفت که حالتون خوبه ولی من دلم امون نمیداد.
سارا: نه خدا رو شکر به خیر گذشت، فقط جونمون برداشتیم خودمون انداختیم میون فراریهای سوریه.
هانیه: خدا رو شکر، این مهمونی رو برا سلامتی شما گرفتم.
سارا: مهمونی!؟
هادی: بله، همه فامیلها رو دعوت کردیم دور و نزدیک به شکرانه سلامت هر دوتاتون.
هانیه: سارا مامان یه لحظه میای؟
سارا: بله چشم.
هانیه: سارا جان راستش من از فرصت استفاده کردم و یه کیک بزرگ سفارش دادم، برا دوتا پدربزرگهات و بابات و حسین. هدیه هم براشون گرفتم. موافقی امروز برنامه رو اجرا کنم؟
سارا: حتما مادر، چی بهتر از این اتفاقا منم برا بابا و حسین هدیه گرفتم اما برا پدربزرگها نگرفتم.
هانیه: من اونو جور میکنم.
خدا رو شکر با تدبیر مامان تونستیم یه جشن بگیریم و موقعیتی شد بتونم حسین سوپرایز کنم.
رویا: سلام صاحب خونه، خاله جون؟
هانیه: سلام رویا جانم، خوش اومدی عزیزم، فسقل خانم چطوره؟
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_130 #پشت_لنزهای_حقیقت دو روز قبل از شروع ماه رجب به مقصد کربلا، بیروت ترک کردیم. از حسین به
سارا: سلام رویا جان، خوش اومدی، عزیزم این خوشگل خانم نگاه
امیر: سلام، زیارت قبول.
حسین: سلام، ممنون. ان شاالله به زودی روزی شما بشه.قدم نو رسیده هم مبارک.
مادربزرگ: سارا جان مامان الان دیگه وقتشه تو هم چشم ما رو روشن کنی، امیر که دلمون شاد کرد، یه دختر خوشگل به جمع ما اضافه کرد، حالا وقتشه تو هم یه پسر کاکل زری به جمعمون اضافه کنی.
سارا: ان شاالله عزیز جون، به دعای خیر شما خدا یه فرزند صالح به ما میده.
کیک که رسید جشن رو برپا کردیم، هدیه حسین رو دادم و دستش رو بوسیدم.
حسین: چرا زحمت کشیدید؟ خیلی ممنون، من که هنوز پدر نشدم.
پدربزرگ: انشاالله اونم میشی.
میخواستم بگم که حسین پدر شهید ولی مراعات دلش کردم، شهادت علیرضا دل هردوی ما رو خون کرده و داغش تا ابد زندهاست.
حسین جلو اومد و درگوشم گفت:
حسین: کلک کی وقت کردی اینو بخری؟
سارا: وقتی شما یهو غیبت زد منم از فرصت استفاده کردم.
حسین: اینطوریاست؟
سارا: بله.
بعد از چهارساعت جشن و مهمونی و نهار من و حسین به اتاق رفتیم تا استراحت کنیم.
سارا: چقدر خسته شدم، مهمونی به این شلوغی تا حالا شرکت نکرده بودم.
حسین: من که خیلی دوست داشتم، با خانوادت بیشتر آشنا شدیم، دوسال داره میشه ازدواج کردیم ولی فقط پدر و مادرت من رو میشناختن، بدون هیچ عروسی و جشنی زندگیمون شروع کردیم.
سارا: بهتر، عروسی که صفایی نداره، هیچ کس مثل من عروس نشده.
حسین: همه صحیح و سالم ازدواج میکنن و سر سفره عقد میشینن اما ما تو بیمارستان یک ساعت قبل عمل.
هردوتامون با این حرف خندمون گرفت، بلاخره روزهای سخت هم خواهد گذشت.
این جنگ را پایانی خواهد بود.
یک نفر مانده از این قوم که برمیگردد
سفره خونینی که یهود پهن کرده هم با دستان با کفایت او جمع خواهد شد، دنیا صلح را به زودی خواهد دید.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
سارا: سلام رویا جان، خوش اومدی، عزیزم این خوشگل خانم نگاه امیر: سلام، زیارت قبول. حسین: سلام، ممنون.
اگر حرفی سخنی در مورد رمان پشتلنزهای حقیقت داری میتونی تو ناشناس بدون خجالت بهم بگی☺️
https://harfeto.timefriend.net/17371118874581
حتی میتونی پیشنهادت برای رمانهای بعدی و جدیدتر رو بگی😍
رمان جدیدم هم البته به زودی رونمایی میشه❤️
منتظر شنیدن نظراتتون هستم
داستان مقاومت سارا و حسین چطور بود؟
عشقشون دوست داشتید؟
اگر شما جای سارا بودید چیکارمیکردید؟
اصلا دوست داشتید جای سارا باشید؟
جای حسین چطور؟
از کدوم شخصیت داستان بیشتر خوشتون اومد؟
با شخصیتها همزاد پنداری میکردید؟
و.....
منتظرم بخونم☺️
https://harfeto.timefriend.net/17371118874581
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
اگر حرفی سخنی در مورد رمان پشتلنزهای حقیقت داری میتونی تو ناشناس بدون خجالت بهم بگی☺️ https://har
سلام 😍
ممنون از اینکه همراه ما بودید😘
ممنون بابت پیشنهاد زیباتون
خیلی هم عالی👌
جالبه بدونید اولین کتاب من از جولیا تا زهرا دقیقا در مورد یک دختر تازه مسلمان که واقعی هم هست.❤️
بابت معرفی کتاب هم ممنون🙏😍
#ادمین