eitaa logo
مباحث تربیتی
239 دنبال‌کننده
3 عکس
27 ویدیو
1 فایل
نظام تربیتی سوالات تربیتی منابع تربیتی تربیت کودک و بالغ
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿كسى كه به آن عبوديت رسيد، به رسالت مى‌رسد؛ و اين است كه سزاوار درود ما مى‌گردد؛ چون ما در برابر اين‌همه محبّت و لطف او پاداشى نداريم: «صَلِّ عَلَيهِ كمَا وَفَى بِعَهْدِك وَ بَلَّغَ رِسَالاتِك.»١مجاهدِ اسلام، كسى است كه از آزادى‌اش هم آزاد مى‌شود و از آزادى‌اش به عبوديت مى‌رسد. تا وقتى از آزادى به عبوديت نرسى، رسالتى نيست: «اَشهَدُ اَنَّ مُحَمَّداً عَبدُه وَ رَسُولُه.»٢ آنها كه از حُرّيت به عبوديت رسيده‌اند، به رسالت مى‌رسند.
🌿اَلتّائِبُونَ اَلْعابِدُونَ اَلْحامِدُونَ اَلسّائِحُونَ اَلرّاكِعُونَ اَلسّاجِدُونَ اَلْآمِرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ اَلنّاهُونَ عَنِ اَلْمُنْكَرِ وَ اَلْحافِظُونَ لِحُدُودِ اَللّهِ وَ بَشِّرِ اَلْمُؤْمِنِينَ‌).٣ اينها صفات مجاهدانى است كه خداوند جانشان را خريده است. اينها عبد او هستند. (اَلتّائِبُونَ اَلْعابِدُونَ اَلْحامِدُونَ‌)٤ اينها «تائب» هستند؛ يعنى از راه‌هاى ديگر برگشته و آزاد شده‌اند و بعد از بازگشتشان، «عابد» هستند و در اين مقامِ عبوديت، در برابر رنج‌ها و بلاها، نه «صابر»، كه «حامد» و «شاكر» هستند: «اللَّهُمَّ لَك الْحَمْدُ حَمْدَ الشَّاكرِينَ عَلَى مُصَابِهِم؛»٥ و حتى مهم‌تر از شكر، طلبدارند.١ مقام عبوديت، مقامِ رنج است. عبد نمى‌تواند خودش را محبوس كند، بايد حركت كند و ابتداى حركت، رنج است. براى همين، آنها حامد و بر اين‌همه رنج، سپاس‌گزار هستند. «اَلسّائِحُونَ‌»: آنها سائح هستند؛ يعنى آن حد از هدايت را كه يافته‌اند، به ديگران مى‌رسانند. سيّاح كسى است كه به‌خاطر عبادت و عبوديتِ حق، قدم برمى‌دارد؛ يعنى حركت و مبارزه و فتوحاتش، براى فتوحات و غنايم نيست؛ بلكه براى عبادت و عبوديت است؛ و اين است كه پيروزى، او را طورى مغرور نمى‌كند كه صداى چكمه‌هايش گوشِ كَرها را كَرتر كند. «اَلرّاكِعُونَ‌»: آنها راكع بوده و با اين پيروزى، سربه‌زيرند. راكع، كسى است كه سربه‌زير و متواضع است. «اَلسّاجِدُونَ‌»: آنها در اين حركت‌ها قُرب او را مى‌خواهند و براى او ساجد هستند. «اَلْآمِرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ اَلنّاهُونَ عَنِ اَلْمُنْكَرِ»: از امر او الهام مى‌گيرند و به خوبى دستور مى‌دهند و از بدى نهى مى‌كنند. آنها نه به محبوبشان و خواسته‌هايشان، كه به معروف امر مى‌كنند؛ نه از مكروهشان، كه از مُنكَر نهى مى‌كنند. «اَلْحافِظُونَ لِحُدُودِ اَللّهِ‌»: مهم‌ترين ويژگى مجاهدان اين است كه آنها حافظ حدود الهى هستند. مجاهد، كسى است كه: 1. حق را مى‌خواهد؛ به‌خاطر حقّ‌، حركت مى‌كند. 2. از حقّ مى‌خواهد؛ حقّ را از باطل‌ها نمى‌گيرد. 3. براى حقّ مى‌خواهد؛ يعنى حقّش، هدفِ باطل ندارد. 4. و مهم‌تر از اين‌همه، اينكه حقّى را كه از حقّ و براى حقّ است، نردبانِ‌دزدها و خوراك ابوسفيان‌ها و طعمه باطل نمى‌كند. اين است كه على از ابوسفيان درس نمى‌گيرد؛ چون شرك، پاى توحيد نيست. 👈على كه هدفش توحيد است، مگر مى‌تواند حكومتش را با پاى شرك به مقصد برساند؟! 👈على نمى‌تواند با غير حق زد و بند و ائتلاف كند. او مصداق (اَلْحافِظُونَ لِحُدُودِ اَللّهِ‌) است؛ يعنى بايد حدود و مرزها را مراعات كند. چراكه غرض به‌دست‌آمدن حقّ است، نه حكومت. پس👈 على بايد حق را از حق و براى حق بخواهد و حقش طعمۀ باطل نشود. اين است كه بار مجاهد را سنگين مى‌كند و اين است كه على بايد بيست‌وپنج سال و رسول‌الله سيزده سال به‌دنبال آن مجاهد بدود؛ وگرنه مى‌توانستند با زد و بند، سرباز درست كنند.👈 على هدفش عالى است و براى همين هم عزم بالايى دارد ولى ما چون على را با هدفش نمى‌سنجيم، او را محكوم كرده و به او ظلم مى‌كنيم. اينها كلاس‌هايى هستند كه ما بايد طى كنيم. كلاس اوّل، كلاس تزكيه است؛ درحالى‌كه ما فكر مى‌كنيم كلاس دهم است و براى همين راكد شده‌ايم. اگر همين چند كلاس بود كه مسئله‌اى نبود؛ راه، دور است و على كه مردِ راه است، فريادش بلند مى‌شود!١ ولى ما راه‌ها را كوتاه فرض مى‌كنيم و مى‌گوييم: هنوز وقت رفتن سر اين كلاس نرسيده است. نخير! اين كلاسى است كه بايد روز اولِ بلوغِ ما تمام مى‌شد. ابوذرها بعد از برخورد اول، به توحيد مى‌رسند؛ اما ما بعد از سى سال مسلمانى، هنوز كافريم؛ نه در عقيده، كه در عمل. خوبان ما كافرند و خوب‌ترهايمان مشرِك. در بيست‌وچهار ساعتِ ما، خدا حاضر نيست. حرفِ همان بزرگ است كه گفت: ايها الناس، همه انبيا گفتند: بياييد موحّد شويدو از غير او جدا شويد؛ ولى من حرف تازه‌اى دارم: بياييد لااقل مشرك شويد. بى‌انصاف‌ها او را هم شريك كنيد! همه‌اش مالِ غير او؟! همۀ محرك‌ها غير او باشند؟! مگر ما بزرگ نيستيم؛ چرا ما را كم‌ها راه مى‌اندازند؟! مگر ما كوه نيستيم؛ چرا نسيمى از دهانى ما را زير و رو مى‌كند؟! مؤمن مانند كوه است و همين است كه حتّى طوفان‌ها جابه‌جايش نمى‌كنند؛١ چه شده است كه ما را نسيمى زير و رو مى‌كند؟! يك سلام‌كردن يا نكردن كسى، متزلزلمان مى‌كند؟! يك حرف‌زدن يا نزدن، خسته‌مان مى‌كند؟! چقدر در اين راه اسارت هست! حتى خودِ همين حرف‌ها اسارت مى‌شوند. هنگامى هم كه از همه چيز آزاد شديم، خودِ آزادى، اسارتِ ما مى‌شود؛ و اين است كه انسان وقتى در راه است، بايد هميشه محاسبه كند: «لَيْسَ مِنَّا مَنْ لَمْ يحَاسِبْ نَفْسَهُ فِى كُلِّ يوْمٍ‌» ؛٢ «كسى كه هر روز خودش را بررسى نكند، از ما اهل‌بيت نيست.»
🌿عبد، يعنى كسى كه از آزادى‌هايش به عبوديت و به وظيفه‌هايش رسيدهاست. به‌خاطر همين است كه رسالت پيدا مى‌كند.
🌿 مهم رسيدن نيست؛ بلكه مهم، در راه بودن است. مقصود اين نيست كه برسيم؛ مقصود اين است كه حركت كنيم و هجرتمان را شروع كنيم كه باشروعمان رسيده‌ايم. آنهايى كه رسيده‌اند، با آغازى رسيده‌اند؛ به‌عكسِ آنهايى كه درست حركت نكرده‌اند و با رسيدنشان از دست داده‌اند.
🌿چهار اصل است كه بايد مراعات شوند و اگر مراعات شدند، ديگر مسئله‌اى باقى نخواهد ماند: 1. حق را بخواهيم. 2. از حق بخواهيم. 3. براى حق بخواهيم. 4. كارى كنيم كه طعمۀ باطل نشويم. مثلاً وقتى من و شما، هر دو براى رسيدن به مشهد حركت مى‌كنيم، هر دو صحيح و سالم هستيم؛ هر دو وسايل و مقدمات كارمان را تمام مى‌كنيم و با هم شروع مى‌كنيم و بر يكديگر تفاضلى نداريم. در مسيرى كه مى‌رويم، ناگهان سنگى از آن بالا رها مى‌شود و مى افتد روى ماشينم و مرا به تَه درّه مى‌فرستد. من يا مى‌ميرم و يا در بيمارستان بسترى مى‌شوم ولى شما به مقصد مى‌رسيد. من و شما چگونه راه افتاديم‌؟ شما حركت كردى و رسيدى و من حركت كردم و محروم ماندم. ما درحركت با هم تفاوتى نداشتيم و من هيچ كوتاهى نكردم، بلكه مانع‌ها سر راه من سبز شد. تو به مقصد رسيدى و با رسيدنت عشق مى‌كنى و من فقط به ياد تو هستم كه دارى آنجا مى‌گردى. من اينجا افتاده و آواره‌ام. اين مرا خُرد مى‌كند و اشك را از چشمم در مى‌آورد و آهِ مرا به آسمان مى‌فرستد. اينجا است كه بايد يك مزد هم علاوه بر تو بابت محروميتم بگيرم.
🌿بنابراين نرسيدن مهم نيست؛ در راه بودن و درست حركت‌كردن اهميت دارد. براى على مطلوب نيست كه به حكومت برسد، مى‌گويد دنياى شما پيش من از آب بينى بز، از استخوان سگ در دستان جذامى و از يك لنگه‌كفشِ پاره، پَست‌تر است؛ «إِلَّا أَنْ أُقِيمَ حَقّاً أَوْ أَدْفَعَ بَاطِلا» ؛٢ «مگر اينكهحقى را به‌پا كرده يا باطلى را زائل كنم.» هدف من، حكومت نيست كه برسم يا نرسم؛ هدف من، در مسيربودن است.
🌿وظيفه‌ام اين است كه به‌سمت مقصد حركت كنم و محرك من صرفاً بايد انجام وظيفه باشد. پس اگر حركت كردم، ديگر مهم نيست برسم يا نرسم.
🌿غرور ما، يا به سرمايه‌هاى ما است؛ به قَدِّمانو قواره‌مان، به فكر و عقلمان و به زيبايى‌مان؛ يا به بازدهى‌ها و سودهاى ما است، كه من از عقلم اين‌قدر استفاده كردم، از ثروتم اين‌قدر مسجد ساختم، و يا با علمم اين‌همه آدم تربيت كردم! براساس همين قناعت، با خود مى‌گوييم: «ما از بهشت به همان ستون دمِ در قانعيم» يا «همان‌جا يك چايى بخوريم، برايمان بس است». اين غرور و قناعت است كه ركود مى‌آورد و ديگر فعاليت‌ها و حركت‌ها كم مى‌شوند. اين است كه حرص اگر رهبرى شود، مفيد خواهد بود.
🌿 چه كنيم تا از اين غرور و قناعت آزاد شويم و اين چند سنگ ديگر را هم بشكنيم‌؟ 👈راه درمان درمان اين هرزرفتن و غرور اين است كه بدانيم داده‌ها ملاك افتخار نيستند و بازدهى ملاك است. اينكه به من چه چيزهايى داده‌اند، به من چه ربطى دارد؟! بايد ببينم با آنچه به من داده‌اند، چه كرده‌ام‌؟ داده‌ها را براى چه كسى خرج كرده‌ام‌؟ آنها را راكد گذاشته و احتكار كرده‌ام يا آنها را در غير مسير او به‌جريان انداخته و اسراف كرده‌ام‌؟ ملاك، سرمايه‌هاى انسان نيست؛ حتى سودهايش هم ملاك نيستند و اينكه من چقدر سود به‌دست آورده‌ام، مهم نيست؛ چراكه اين سود را با سرمايه مى‌سنجند. درست است كه چندين نفر را تربيت كرده‌ام، درست است كه چندين مسجد ساخته‌ام، اما مسئله اين است كه چقدر مسجد مى‌توانستم بسازم و چقدر افراد مى‌توانستم تربيت كنم. من ده نفر را ساخته‌ام؛ درحالى‌كه توان من ساختن دو ميليون نفر بوده است. پس من چقدر بدهكارم! غرور من اين قناعت را آورده است. انسان بايد بفهمد كه ملاك نه سرمايه و نه بازدهىِ سرمايه است؛ ملاك، نسبت ميان بازدهى و سرمايه است؛ يعنى مقدار كوششى را كه شخص درصرف سرمايه‌ها داشته است، مى‌سنجند: (وَ أَنْ لَيْسَ لِلْإِنْسانِ إِلاّ ما سَعى‌)؛١ «انسان تنها مالك مقدار كوششى است كه دارد.» سرمايه‌ها مال خداوند است. سودها نيز مال سرمايه‌هاست و به انسان مربوط نمى‌شود. آنچه به انسان مربوط است، نسبت سود او با سرمايه‌هايش است. با اين نگاه غرورها مى‌خوابند. اين است كه من به حالتى مى‌رسم كه خودم را كمتر از كسانى مى‌بينم كه نسبت به آنها در سطحى برتر از سرمايه‌ها قرار دارم. على يكى از علائم مؤمن را همين مى‌شمارد: «يرَى النَّاسَ كُلَّهُمْ خَيراً مِنْهُ وَ أَنَّهُ شَرُّهُم» ؛٢ همۀ مردم را بهتر از خودش مى‌داند. شايد ما گاهى بگوييم: «ما بد هستيم و ديگران از ما بهتر هستند»؛ ولى اين به زبان نيست و بايد رأى و عقيدۀ ما هم اين باشد كه مردم از ما بهترند. اين يعنى چه كه همه مردم از من بهترند؟ يعنى شِمر از من بهتر است‌؟! اين‌همه مردم كه با آنها درگيرم و با آنها مخالفت مى‌كنم، از من بهترند؟! كسانى كه با مادرشان درگير مى‌شوند، از من بهترند؟! انسان با چه تحليلى مى‌تواند اين‌همه را بپذيرد؟ پاسخ اين است كه انسان همه را برتر از خودش مى‌داند، چون او به سرمايه‌ها و بازدهى خودش آگاه است كه چقدر كم و حتّى صِفر است. كوششى كه ما در اين هستى براى هيچ‌ها داشته‌ايم، بيش از آن چيزى است كه براى حق صرف كرده‌ايم. من او را نمى‌بينم كه با مادرش درگير شده است؛ اين را مى‌بينم كه چقدر سرمايه دارد و من چقدر سرمايه دارم. نگاه و توجه من به گناه، از زناى او بدتر است. من بايد سودم را با سرمايه‌ام بسنجم. من در جايگاهى بوده‌ام، از عشقى سرشار شده‌ام، تذكرهايى ديده‌ام و مراحلىطى كرده‌ام. به‌همين خاطر، بايد به‌جاى درنظرگرفتن گناه او، ببينم شرايطش چگونه بوده است. اگر سود را با سرمايه بسنجم، غرورم مى‌شكند. من سرمايۀ مالك‌اشتر را دارم، ولى در حدّ كفر هستم و از كلاس كفر بيرون نيامده‌ام. مالك را مى‌گويم كه حتّى از سلمان بالاتر است. على وقتى مى‌خواهد نشان دهد كه مالك در چه سطحى است، مى‌گويد: «فَلَقَد كانَ لى كَما كُنتُ لِرَسُولِ الله» ؛١ «مالك براى من، مانند من براى رسول خدا بود»؛ يعنى مالك، نفْس من است، برادر من است. سلمان كه او هم در اوج است، تنها «مِنّا» است: «سَلْمَانُ مِنَّا أَهْلَ الْبَيت» ؛٢ يعنى مقام سلمان مقام تابعين است: «فَمَنْ تَبِعَنِى فَإِنَّهُ مِنِّى.»٣انسان در مرحله‌اى بالاتر مى‌بيند كه حتى سعى و عمل هم ملاك نيستند؛ بلكه جهت عمل ملاك است: «إِنَّمَا الْأَعْمَالُ بِالنِّيات.»٤ اين‌گونه ديگر اسير عمل هم نمى‌شود و به اين فكر مى‌كند كه عامل حركت من و محرك من چيست. وقتى انسان اين سه مرحله را پشت‌سر گذاشت، چه غرورى باقى مى‌ماند؟ وقتى سرمايه‌ها را از خودش نمى‌داند و سودها را هم در نظر نمى‌گيرد و حتى به عمل و تلاشش هم قانع نيست و مى‌خواهد انگيزه‌ها و عوامل را درنظر بگيرد، غرورى برايش باقى نمى‌ماند. هميشه احساس كمبود مى‌كند و اين است كه هميشه حركت مى‌كند.
🌿مؤمن به كسى نمى‌گوييم كه كارهاى خوب مى‌كند؛ مؤمن كسى است كه در كارهايش از عشقى برخوردار است و كارهايش از روى تقليد و عادت نيست: (اَلَّذِينَ آمَنُوا أَشَدُّ حُبًّا لِلّهِ‌).١ ايمان يعنى چنين محبتى. كسى كه چنين محبتى در او تراكم پيدا كرده است، يك تذكر او را به حركت وا مى‌دارد؛ ولى ديگرانى كه از اين تراكم برخوردار نيستند، ممكن است اين جرقه‌ها داغشان كند، اما در آنها حركتى به‌وجود نمى‌آورد. حرارت هست، ولى حركت نيست و برايش هيچ سودى ندارد. بنابراين تذكر، جرقه‌اى است كه در لحظه‌هاى غفلت براى كسى كه آن تراكم در او به‌وجود آمده است، مانند بنزينى كه در جاى خودش متراكم شده است، حركت ايجاد مى‌كند.
🌿بايد ديد عامل اين بى‌حاصلى چيست؟ عوامل بى‌بارى ريشه‌هاى اين بى‌بارى در اين چند عامل خلاصه مى‌شود: 1. ما يا ريشه نداريم يا ريشه ما در خاك نيست و بيرون زمين مانده است. درختى كه با سر در زمين كاشته شود، طبيعتاً ريشه‌هايش بيرون از خاك خشك مى‌شوند. يك درخت، هم ريشه و هم زمينى براى قرار ريشه‌هايش مى‌خواهد. زمين ما شناخت‌ها و ريشۀ ما عشق‌ها و عقيده‌ها هستند. 2. يا مشكل ما در نبود فرصتى كافى براى باردادن است؛ مثل وقتى كهدرخت را به‌درستى كاشته‌اند، ولى به آن فرصت شكفتن نداده‌اند. 3. يا هم ريشه‌ها در خاك قرار دارند و هم درخت، سرماى زمستان را پشت‌سر گذاشته و فرصت شكفتن داشته است؛ ولى عامل سومى، يعنى آفت‌ها، به‌جان درخت افتاده‌ند؛ خواه اين آفت‌ها در دوره باردارى باشد، خواه در دوره انباردارى.
🌿چندین بهار از من گذشته است؛ اگر از سن بلوغ به اين طرف را حساب كنم، بايد ببينم كه چه داده‌ام و چه گرفته‌ام و چه مى‌توانستم به‌دست آورم‌؟ زندگى من براى چه كسى بوده است‌؟ اگر بميرم، مرگ من براى چه بوده است‌؟ با زندگى و مرگم چه اثرى گذاشته‌ام‌؟ زنده‌ام، به‌خاطر اينكه عشقِ به زندگى، در رگ من مى‌گردد يا مى‌ميرم، چون شير مرگ مرا خشك مى‌كند؟ يعنى من در حد طبيعت و عادت زندگى مى‌كنم يا مى‌ميرم‌؟ يا سطح من بالاتر از اين است و زندگى و مرگ من، يك انتخاب است؛ آن هم انتخابى بعد از ارزيابى‌ها و سنجش‌ها؟من مى‌بينم كه هميشه يا از ترس الهام گرفته‌ام يا از غرور و حماسه‌ام؛ و اين است كه نه آن زندگى من بار دارد و نه مرگ من بهره‌اى مى‌آورد. مهم‌تر از اين خسارت، درك اين نكته است كه من با سرمايه‌هايم در برابر آنچه داده‌ام، چيزى به‌دست نياورده‌ام. اگر اين را بيابم، چه‌بسا جبران كنم. مسئله اينجاست كه ما خسارت بزرگ‌تر را خريداريم: (قُلْ هَلْ نُنَبِّئُكُمْ بِالْأَخْسَرِينَ أَعْمالاً)؛١ «بگو مى‌خواهيد آگاهتان كنيم كه چه‌كسانى اعمالشان خسارت‌بارتر است‌؟» (اَلَّذِينَ ضَلَّ سَعْيُهُمْ فِي اَلْحَياةِ اَلدُّنْيا وَ هُمْ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ يُحْسِنُونَ صُنْعاً)؛٢ «كسانى كه سعى‌شان در زندگى پست‌تر گم شده و گمان دارند كه كارى كرده‌اند و قدمى برداشته‌اند.» مسئله اين است كه ما وقتى مى‌خواهيم خودمان را ارزيابى كنيم و نمودارى از سرمايه‌هايمان به‌دست دهيم، يا با حرف‌ها گول مى‌خوريم و حرف پرواز را با خود پرواز اشتباه مى‌گيريم يا حتى اگر از اين حد هم رها شديم، در عمل مى‌مانيم و عمل، ما را فريب مى‌دهد؛ درحالى‌كه براى قضاوت‌كردنِ خودمان يا ديگران، نه مى‌توان از حرف‌ها بهره گرفت و نه از اعمال؛ بلكه بايد به علائم رو بياوريم و علامت‌ها را بررسى كنيم. اگر اين‌گونه خودمان را نقد بزنيم، بى‌بارى و بى‌حاصلى‌مان را بهتر درك مى‌كنيم؛ چراكه هيچ علامتى را نداريم.