خیلیها هستند که باغهای بزرگشون، پُر از درختهای پربارِ اناره و روی هر درخت، پُر از انارهای درشت و خوشگل؛
ولی دلشون نمیاد یه دونه از این انارها رو بی حساب و کتاب به کسی بدن.
بعضیها هم هستند که فقط یه درخت کوچک انار تو صحن حیاط خونهی قدیمیشون دارن، با چند تا انار ریز و نهچندان خوش قیافه؛
ولی وقتی مهمان خونهشون میشی، بهت اصرار میکنن که هر چند تاشو میخوای، برداری و با خودت ببری؛ بی حساب و کتاب.
این بعضیها شاید تعدادشون کم باشه، ولی پیش خدا کم نیستند. چه خوبه اگه باغ بزرگی نداریم یا حیاط خونهمون کوچکه، صحن دلمون بزرگ باشه.
خدایا، کمکمون کن تا بخلهامون رو ریشه کنیم، تا سخاوتمند بشیم؛ چون بهشت و باغهای بزرگ و خرمش، خانهی اهل سخاوته؛ چون تو، در همین دنیا هم روزی اهل سخاوت رو بی حساب و کتاب میدی.
خدایا، کمک کن تا دلهامون بزرگ شه، تا بزرگ شیم...
#سخاوت #صدقه #انفاق #ایثار #کمیته_امداد #احسان #تربیت
#همدلی #مواسات
🆔️ @rajaaei
📌 سه تا تخممرغ، صد تومَن!
(داستان کوتاه)
🥚پشت دخل نشسته بود و داشت تلویزیون تماشا میکرد. زنی که یک بچه یکی دو ساله به بغل داشت، پرده پلاستیکی جلوی در را کنار زد و وارد شد؛ پشت سرش هم یک دختر چهار پنج ساله که داشت گره روسریاش را سفت میکرد. بینی دخترک از سرمای بیرون سرخ شده بود، ولی لباس گرم تنش نبود.
🥚زن جوان همانطور که بچهاش را در بغلش بالا میانداخت تا چادرش را مرتب کند، پرسید: "تخممرغ دونهای چنده؟!"
با آن هیکل ریزنقش و چهره کم سن و سال، بیشتر به یک دختر محصل یا فوقش یک تازهعروس میماند، و اگر خودش به دخترک که داشت به پفکهای توی قفسه دست میزد نمیگفت: "دست نزن مامان"، معلوم نمیشد که مادر آن دو طفل معصوم است.
🥚+ دونهای دوهزار و صد تومن.
همانطور که دستش را دراز میکرد تا کارتش را به او بدهد، گفت: "بیزحمت یه موجودی بگیرید، ببینید چقدر داره؟"
🥚کارت را گرفت و همانطور که داشت وارد دستگاه کارتخوان میکرد، نشانه یکی از نهادهای حمایتی را رویش دید. به روی خودش نیاورد، ولی دلش یکطوری شد.😔
🥚+رمز؟
- سیزده هفتاد و یک
داشت با خودش میگفت: احتمالاً سال تولدشه، که کاغذ از دستگاه بیرون آمد. خجالت کشید، ولی باید میگفت.
+ هفت هزار و هشتصد تومن.
- پس بیزحمت سه تا تخممرغ بدید.
🥚پلاستیک را برداشت و سه تا تخممرغ توی آن گذاشت. بعد هم آن را توی سینی ترازوی دیجیتال گذاشت تا زن راحتتر بتواند بردارد. زن جوان پلاستیک را برداشت و منتظر ماند، ولی او حواسش آنجا نبود. وقتی دید هنوز نرفته و دارد زیرچشمی او را نگاه میکند، یادش آمد که هنوز پول تخممرغها را از کارت کم نکرده است.
🥚کارت را از کف سینی ترازو برداشت و کشید توی دستگاه.
+ رمز؟!
- سیزده هفتاد و یک
نمیدانست واقعاً رمز را یادش رفته، یا میخواهد کمی زمان بخرد تا شاید فکری به ذهنش برسد. آخر حافظهاش خوب بود و معمولاً شمارهها را به این زودی فراموش نمیکرد.
🥚با خودش فکر کرد کاش میشد بگویم قیمت را اشتباه گفتهام و مثلاً تخممرغ دانهای هزار تومان است تا بتواند شش تا ببرد. ولی خودش هم فهمید که فکر خوبی نیست؛ زن جوان آبرودارتر از آن بود که بخواهد این دروغ را باور کند. باید فکری میکرد؛ زن با بچه به بغل منتظر بود.
🥚تصمیم گرفت پول تخممرغها را کم نکند؛ این کمترین کاری بود که در آن شب سرد زمستانی میتوانست برای او بکند. ولی نه؛ زن باهوشتر از آن نشان میداد که اگر صدای بوق از دستگاه بلند نمیشد، متوجه نشود او پول را کم نکرده است.
🥚با خودش گفت: فقط صد تومن کم میکنم، و شروع کرد به فشار دادن تکمههای دستگاه: یک، صفر...؛ اما یادش افتاد وقتی کاغذ رسید را به دست مشتریاش بدهد، متوجه میشود. "حالا چهکار کنم؟!" همه این فکرها در چند ثانیه به ذهنش میآمد و میرفت. کاری را شروع کرده بود که برای مراحل بعدش هیچ فکری نداشت. سپرده بود دست خدا. ناگهان فکر جدیدی...
🥚+ رسید که نمیخواهی؟!
خدا خدا میکرد که بگوید: "نه"؛ گفت.
لبخند بیجانی روی لبانش نشست؛ انگار بیشتر خیالش راحت شد که زن مچش را نمیگیرد که میخواسته به قاعده شش هزار و سیصد تومانِ ناقابل به او و دو طفل معصومش کمک کند.
🥚همانطور که داشت کارت را میگذاشت توی سینی ترازو، با خودش گفت: "معلومه که رسید نمیخواد! این که مث تو خنگ نیست؛ وقتی میدونه چیزی توی کارتش نیست از چی بترسه؟ اصلاً تو اگه کل ۷۸۰۰ تومن رو هم بکشی، چه فرقی میکنه براش؟!"
🥚به خودش که آمد، دید دخترک پشت سر مادرش دارد از پلههای مغازه پایین میرود و خودش را میاندازد توی بغل سرمای خیابان. از پشت دخل بلند شد تا پرده پلاستیکی را صاف کند، و سرش پر از فکر بود:
کاش بهش گفته بودم اگه چیزی لازم داره، ببره و بعداً پولشو بیاره!
کاش حداقل بهش گفته بودم پول اینا رو کم نکردم. اون که نمیدونه پولو کم نکردم و خیال میکنه دیگه تو کارتش پول نیست؛ حالا اگه فردا صبح چیزی لازم داشته باشه و بخواد بخره، بودن این پول توی این کارت به چه دردش میخوره، وقتی خودش ازش خبر نداره؟!
🥚از این جمله آخری خودش خیلی خجالت کشید؛😔 بودنِ کدوم پول؟! ۷۸۰۰ تومن، که تازه ۱۰۰ تومنش رو هم تو کارت کشیدی، شد پول؟! این زن جوون با اون دو تا بچه چهکار میتونه بکنه با این؟!
🥚برگشت که برود پشت دخل، چشمش افتاد به قفسه پفک که یکی از آنها از جایش بیرون آمده بود. دیگر حالش دست خودش نبود. دوست داشت داد بزند، ولی نتوانست. فقط اشک از گوشه چشمانش سرازیر شد😢 و با بغض لرزانی زیر لب گفت: "حداقل یه پفک که میتونستی بدی به این بچه، بیعرضه ترسو!"
📢ایتام آل محمد را دریابیم...
#داستان_کوتاه
#مواسات
#فاطمیه
پ.ن: امام صادق (س) فرمود: تا قیامت هر ظلمی به محبان اهلبیت بشود، ظالم اول در حق محمد و آل محمد، در عقوبت آن شریک است.
اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد و آل محمد
و آخر تابع له علی ذلک
✍ مرتضی رجائی
به مناسبت سرمای شدید این روزها و #مواسات مؤمنانه مردم بینظیر ایران با دولت و هموطنان، و در آستانه سالروز #فرار_شاه_خائن از کشور در ۲۶ دی ۱۳۵۷، یکی از شعارهای آن روزها را مرور میکنیم:
مردم ایران بهدنبال نفت
شاه به گور پدرش ... و رفت😄🤦♂️
این عکس را مقایسه کنید با اوضاع این روزهایمان که نگران افت فشار گاز در شهرها و حتی روستاهای دورافتاده کشوریم و بهجای نشستن در صف نفت، کافی است یکی از بخاریهای را چند ساعت در روز خاموش کنیم!
پیش از آن که گلایه داشته باشیم، انصاف داریم و شکرگزاری بلدیم:
خدایا، بر نعمت انقلاب اسلامی و نظام مقدسمان هزار بار شکر!
🆔 @rajaaei_ir