دخترک مثل هر روز گلی از باغچه چید و با عکس کوچکی که قاب نداشت راه افتاد. دمپایی پلاستیکی صورتی خرگوشی همراه هر روز دخترک از خانه تا ایستگاه قطار بود. فاصله خانه تا ایتسگاه چند دقیقه ای بیشتر نبود.
اما برای پاهای کوچک دخترک گل به دست مسافتی طولانی بود. هر گاه خسته میشد صدای بوق قطار خستگی را از تنش بیرون میکرد. امروز بیست و سومین روزی است که او تنها بدون مادرش راهی ایستگاه است.
انگار امروز حال و هوایش جور دیگری است. همانطور که میدوید ننه لیلا را در راه دید دستی تکان داد و گفت ننه امروز بابام میاد! نزدیک ایستگاه که رسید تعجب کرد! با خودش گفت: امروز با روزهای قبل فرق دارد.
چقدر آدم ها زیادند؟ هر روز چند نفر بیشتر اینجا نبودند؟ انگار صدایی از درون به او می گفت خیالت راحت نازنین خانوم خوابت داره تعبیر میشه. دیدی گفتم قول بابا قوله. نازنین رفت بین جمعیت و عکس کوچک پدر و گل زرد را بالا گرفت. قدش کوتاه بود و کسی او را نمیدید.
ننه لیلا که از حرف دخترک تعجب کرده بود و دنبالش امده بود، او را بغل کرد و نزدیک پنجره های قطار برد. سومین واگن که رد شد یکی از آزاده ها با صدایی لبریز از شوق فریاد زد نازنین بابا نازنین بابا...
#اسیر_وطن
#اسیر_عشق
💞♨️تکنیکهای زناشویی ♨️💞
👨👩👧👦تکنیکهای تربیت کودک👨👩👧👦
@tarbitkoodak
@adabhamsardarii