eitaa logo
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
655 دنبال‌کننده
13.6هزار عکس
7هزار ویدیو
46 فایل
🌹می ترسم از خودم ▪زمانی که عکس شهدارابه دیواراتاقم چسبوندم، ولی به دیواردلم نه! 🌷منتظرنظرات خوب شما همسنگران هستیم: 🌴ارتباط با خادم الشهدا کانال: 🌹 @yazahrar 🌻لینک کانال: 🌹http://eitaa.com/joinchat/381026320Cb5fdfee742
مشاهده در ایتا
دانلود
یا اباصالح‌ المهدی "دریاب"ما را و برایمان دعا کن تا از غیبت به در آییم و زنگار غفلت را بزداییم. "دعا" کن تا جام "معرفتت" را سر کشیم و مضطر در پی ات باشیم. برایمان دعا کن که‌تنها شما را الگوی زندگی‌خود قرار داده و از هرچه نا پاکی است به دور باشیم فرموده‌اند خدا را با زبانی که با آن گناه نکرده اید بخوانید. یعنی برای یکدیگر "دعا" کنید زیرا هیچ‌ کس با زبان دیگری گناهی مرتکب نشده است. و چه‌خوب میشود که این زبان لسان‌ گهربار امام زمان عجل الله‌تعالی فرجه‌ الشریف باشد
•┈┈••✾•◈◈◈◈◈◈◈◈◈•✾••┈┈• |•|این همه لاف زن و مدعی اهل ظهور پس چرا یار نیامد که کنارش باشیم ؟! سالها منتظر سیصد و اندی مرد است آنقدر مرد نبودیم که یارش باشیم .!! اگر آمد خبر رفتن ما را بدهید . . . بگمانم که بنا نیست کنارش باشیم •♡• •♡• •┈┈••✾•◈◈◈◈◈◈◈◈◈•✾••┈┈•
دَحو به معنای گسترش است، بعضی‌نیز آن را به‌معنای تکان دادن چیزی‌از محلِ اصلی‌اش تفسیر کرده‌ اند. منظور از دحوالارض گسترده شدن زمین ، این‌ است که: در آغاز ، تمام سطح زمین را آب های حاصل از " باران‌" ها فرا گرفته بود. این آب‌ها به تدریج در گودال‌ های زمین جا گرفتند و کم‌کم خشکی از زیر"آب" سر برآورد و روز به‌روز گسترده‌ و بیشتر شد. از طرف دیگر ، زمین در ابتدا به صورت پستی و بلندی و یا شیب تند و غیرقابل سکونت بود. بعدها باران‌ های سیلابی مداوم بارید ، ارتفاعات زمین راشستند و دره‌ها را گسترش داد. اندک اندک زمین‌هایِ مسطح وقابل استفاده برای "زندگی" انسان به‌ وجود آمد. این گسترده شدن دَحوالارض نام گذاری می شود.
بعضی آدم‌ها فکر می‌کنند اگر یک‌بار دیگر متولد شوند جورِ دیگری زندگی می کنند شاد و خوشبخت‌وکم اشتباه‌خواهند بود. "فکر" می کنند می‌توانند همه چیز را تازه و نو بسازند، محکم و بی نقص ... اما این حرف "حقیقت" ندارد اگر ما "جسارت" طور دیگری "زندگی" کردن را داشتیم، اگر قدرتِ تغییر کردن‌ را داشتیم، اگر "آدمِ" "ساختن" بودیم ، از همین جای زندگی‌مان به بعد را مى ساختيم ...
┅┄「پسرک‌فلافل‌فروش. . .!🌭🍔⃟🍓」┅┄ سال 1384 بود كه كادر بسيج مسجد موسی ابن جعفر ( ع ) تغيير كرد . من به عنوان جانشين پايگاه انتخاب شدم و قرار شد پايگاه را به سمت يك مركز فرهنگی سوق دهيم . در اين راه سيد علی مصطفوی با راه‌اندازی كانون شهيد آوينی كمک بزرگی به ما نمود . مدتی از راه اندازی كانون فرهنگی گذشت . يک روز با سيد علی به سمت مسجد حركت كرديم . به جلوی فلافل فروشی جوادين ( ع ) رسيديم . سيد علی با جوانی كه داخل مغازه بود سالم و عليک كرد . اين پسرک حدود شانزده سال سريع بيرون آمد و حسابی ما را تحويل گرفت . حجب و حيای خاصی داشت . متوجه شدم با سيد علی خيلی رفيق شده . وقتی رسيديم مسجد ، از سيد علی پرسيدم : از كجا اين پسر را ميشناسي ؟! گفت : چند روز بيشتر نيست ، تازه با او آشنا شدم . به خاطر خريد فلافل، زياد به مغازهاش ميرفتيم . گفتم : به نظر پسر خوبی می‌یاد . چند روز بعد اين پسر همراه با ما به اردوی قم و جمکران آمد . آن سفر بود كه احساس كردم اين پسر ، روح بسيار پاكی دارد . اما کاملا مشخص بود که در درون خودش به دنبال يک گمشده ميگردد ! اين حس را سال ها بعد كه حسابی با او رفيق شدم بيشتر لمس كردم . او مسيرهای مختلفی را در زندگي اش تجربه كرد . هادی راه های بسياری رفت تا به مقصد خودش برسد و گمشدهاش را پيدا كند . من بعد ها با هادی بسيار رفيق شدم . خدمات بسيار زيادی در حق من انجام داد كه گفتنی نيست . اما به اين حقيقت رسيدم كه هادی با همه‌ی مشکلاتی كه در خانواده داشت و بسيار سختی ميكشيد ، اما به دنبال گمشده درونی خودش ميگشت . ‌‌···------------------···•♥️•···------------------···
┅┄「پسرک‌فلافل‌فروش. . .!🌭🍔⃟🍓」┅┄ براي اين حرف هم دليل دارم : در دوران نوجوانی فوتباليست خوبی بود ، همه به او می ِ گفتند: ( هادی دل پيه‌‌رو ) هادی هم دوست داشت خودش را بروز دهد . كمی بعد درس را رها كرد و ميخواست با كار كردن ، گمشده‌ی خودش را پيدا كند . بعد در جمع بچه‌های بسيج و مسجد مشغول فعاليت شد . هادی در هر عرصه ای كه وارد ميشد بهتر از بقيه‌ كارها را انجام ميداد . در مسجد هم گوی سبقت را از بقيه ربود . بعد با بچه های هيئتی رفيق شد . از اين هيئت به آن هيئت رفت . اين دوران ، خيلی از لحاظ معنوی رشد كرد ، اما حس ميكردم كه هنوز گمشده‌ی خودش را نيافته . بعد در اردوهای جهادی و اردوهای راهيان نور و مشهد او را ميديدم . بيش از همه فعاليت ميکرد ، اما هنوز ... از لحاظ كار و درآمد شخصي هم وضع او خوب شد اما باز به آنچه ميخواست نرسيد . بعد با بچه های قديمی جنگ رفيق شد . با آنها به اين جلسه و آن جلسه ميرفت . دنبال خاطرات شهدا بود . بعد موتور تريل خريد ، براي خودش كسی شده بود. با برخی بزرگترها اينطرف و آنطرف ميرفت. اما باز هم ... تا اينكه پايش به حوزه باز شد . كمتر از يك سال در حوزه بود . اما گويی هنوز ... بعد هم راهي نجف شد . روح نا آرام هادی ، گمشده اش را در كنار مولایش اميرالمؤمنين ( ع ) پيدا كرد . او در آنجا آرام گرفت و براي هميشه مستقر شد...
خدایا صبر بده به قلبی که آشفته هست....
كُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ الْمَوْتِ... هر نفسی طعم مرگ را خواهد چشید زیاد‌ یادِ مرگ‌ کن، یاد جایی‌ که‌ ناگهان‌ در‌ آن‌ فرو‌ می افتی!
بی رَنگِ رُخَت زَمانه زِندانِ مَن اَست دِل تَنگَم و ديدارِ تو دَرمانِ مَن اَست
الهی پایان جاده ی زندگی مون عاقبت به خیری باشه 🌱
🌹 🌤 عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف: ✅️من برای اهل زمین أمن و أمانم همان گونه که ستارگان آسمان أمن و أمان اهل آسمانند. 🌼اِنّی اَمانٌ لِأَهلِ اِلأرضِ کما أَنَّ النُّجومَ اَمانٌ لِأَهلِ السّماء. 📚(بحار، ج ٧٨، ص ٣٨) 🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
‍ 🌴«... در غیبت امامتان، چشم‌های اهل ایمان برای او اشک خواهد ریخت! در امواج حوادث واژگون خواهید شد؛ مثل واژگونی کشتی‌ها در امواج دریا... » هشدارهای امام صادق علیه السلام اشک‌های مفضل را جاری کرد. نگاه نگرانش دنبال چاره می‌گشت برای آن روزگار پر از تردید؛ خورشید تابیده بود به ایوان خانه. شنید که امامش فرمود: این آفتاب را می‌بینی؟ والله که امر ما از این آفتاب هم روشن‌تر است! 📚 الكافي، جلد‏1، ص 336.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 خیلی مهم چگونه خبر سفید را به خبر سیاه تبدیل می‌کنند؟ 🎙 سیدکاظم روحبخش بسیار عالی و جذاب توضیح داده! پیشنهاد میکنم حتما ببینید و نشر بدید
⚫️چند روز است که دلتنگی‌های غروب را بدون وجودنازنینت سپری میکنیم و ناباورانه روزهایمان را به شب‌هایمان گره زده ایم و شب‌هایمان را به امید آن که هلال ماه گونه ات را یک بار دیگر در خواب به نظاره بنشانیم به صبح می رسانیم. طنین صدای دلنشینت همچنان در گوشمهایمان، مهربانیت در قلبمان و زیبایی چهره‌ات همیشه در یادمان هست. حسن جان....شادی روحش صلوات
┅┄「پسرک‌فلافل‌فروش. . .!🌭🍔⃟🍓」┅┄ مگر اين جوان لال نبود 😃!؟ دوستم خنديد و گفت: فكر كردي براي چي توي مسجد مي خنديديم. اين هادي ذوالفقاري از بچه هاي جديد مسجد ماست كه پسر خيلي خوبيه، خيلي فعال و در عين حال دلسوز و شوخ طبع و دوست داشتنيه شما رو سر كار گذاشته بود. يادم هست زماني كه جزء خادمان دوكوهه هم بوديم آنجا هم هادي دست از شيطنت بر نمي داشت. مثلاً، يكي از دوستان قديمي من با كت و شلوار خيلي شيك آمده بود دوكوهه و مي خواست با آب حوض دوكوهه وضو بگيرد هادي رفت كنار اين آقا و چند بار محكم با مشت زد توي آب! سر تا پاي اين رفيق ما خيس شد. يك دفعه دوست قديمي ما دويد كه هادي را بگيرد و ادبش كند ... هادي با چهره اي مظلومانه شروع كرد با زبان لالی صحبت كردن. اين بنده ي خدا هم تا ديد اين آقا قادر به صحبت نيست چيزي نگفت و رفت. شب وقتي به اتاق ما آمد، يك ِ باره چشمانش از تعجب گرد شد. هادي داشت مثل بلبل تو جمع ما حرف ميزد😂 ٭٭٭ در دوكوهه به عنوان خادم راهيان نور فعاليت مي كرديم. در آن ايام هادي با شوخ طبعي ها خستگي كار را از تن ما خارج مي كرد. يادم هست كه يك پتوي بزرگ داشت كه به آن مي گفت «پتوي اِجكت» يا پتوي پرتاب! كاري كه هادي با اين پتو انجام ميداد خيلي عجيب بود. يكي از بچه ها را روي آن مي نشاند و بقيه دورتادور پتو را مي گرفتند و با حركات دست آن شخص را بالا و پايين پرت مي كردند. يك بار سراغ يكي از روحانيون رفت. اين روحاني از دوستان ما بود. ايشان خودش اهل شوخي و مزاح بود. هادي به او گفت: حاج آقا دوست داريد روي اين پتو بنشينيد؟ بعد توضيح داد كه اين پتو باعث پرتاب انسان مي شود. حاج آقا كه از خنده هاي بچه ها موضوع را فهميده بود، عبا و عمامه را برداشت و نشست روي پتو. هادي و بچه ها چندين بار حاج آقا را بالا و پايين پرت كردند. خيلي سخت ولي جالب بود. بعد هم با يك پرتاب دقيق حاج آقا را انداختند داخل حوض معروف دوكوهه. بعد از آن خيلي از خادمان دوكوهه طعم اين پتو و حوض دوكوهه را چشيدند! شيطنت هاي هادي در نوع خودش عجيب بود. اين کارها تا زماني که پاي او به حوزه ي علميه باز نشده بود ادامه داشت. يادم هست يک روز سوار موتور هادي از بهشت زهرا (علیها السلام) به سوي مسجد بر مي گشتيم. در بين راه به يکي از رفقاي مسجدي رسيديم. او هم با موتور از بهشت زهرا (علیها السلام) بر مي گشت. همين طور که روي موتور بوديم با هم سلام و عليک کرديم. يادم افتاد اين بنده ي خدا توي اردوها و برنامه ها، چندين بار هادي را اذيت کرد. از نگاه هاي هادي فهميدم که مي خواهد تلافي کند! اما نمي دانستم چه قصدي دارد...😒😁 ‌‌···------------------···•♥️•···------------------···
┅┄「پسرک‌فلافل‌فروش. . .!🌭🍔⃟🍓」┅┄ راوی :مهدی ذوالفقاری((برادرشهید)) هادي بعد از دوراني كه در فلافل فروشي كار مي كرد، با معرفي يكي از دوستانش راهي بازار شد. در حجره ي يكي از آهن فروشان پامنار كار را آغاز كرد. او در مدت كوتاهي توانايي خود را نشان داد. صاحبكار او از هادي خيلي خوشش آمد. خيلي به او اعتماد پيدا كرد. هنوز مدت كوتاهي نگذشته بود كه مسئول كارهاي مالي شد. چك ها و حساب هاي مالي صاحب كار خودش را وصول مي كرد. آن ها آنقدر به هادي اعتماد داشتند كه چك هاي سنگين و مبالغ بالا را در اختيار او قرار مي دادند. كار هادي در بازار هر روز از صبح تا عصر ادامه داشت. هادي عصرها، بعد از پايان كار، سوار موتور خودش مي شد و با موتور كار مي كرد. درآمد خوبي در آن دوران داشت و هزينه ي زيادي نداشت. دستش توي جيب خودش بود و ديگر به كسي وابستگي مالي نداشت. يادم هست روح پاك هادي در همه جا خودش را نشان مي داد. حتي وقتي با موتور مسافركشي مي كرد. دوستش مي گفت: يك بار شاهد بودم كه هادي شخصي را با موتور به ميدان خراسان آورد. با اينكه با اين شخص مبلغ كرايه را طي كرده بود، اما وقتي متوجه شد كه او وضع مالي خوبي ندارد نه تنها پولي از او نگرفت، بلكه موجودي داخل جيبش را به اين شخص داد! از همان ايام بود كه با درآمد خودش گره از مشكلات بسياري از دوستان و آشنايان باز كرد. به بسياري از رفقا قرض داده بود. بعضي ها پول او را پس مي دادند و بعضي ها هم بعد از شهادت هادي ... من از هادي چهار سال بزرگ تر بودم. وقتي هادي حسابي در بازار جا باز كرد، من در سربازي بودم. دوران خدمت من كه تمام شد، هادي مرا به همان مغازه اي برد كه خودش كار مي كرد. من اين گونه وارد بازار آهن شدم. به صاحب كار خودش مرا معرفي كرد و گفت: آقا مهدي برادر من است و در خدمت شما. بعد ادامه داد: مهدي مثل هادي است، همان طور مي توانيد اعتماد داشته باشيد. من هم ديگر پيش شما نيستم. بايد به سربازي بروم. هادي مرا جاي خودش در بازار مشغول كرد. كار را هم به من ياد داد و رفت براي خدمت.... از آن دوران تنها خاطره اي كه دارم بازداشت هادي بود! هادي به خاطر درگيري در دوران خدمت با يكي از سربازان يك شب بازداشت شد. تا اين كه روز بعد فهميدند حق با هادي بوده و آزاد شد. هادي در آنجا به خاطر امر به معروف با اين شخص درگير شده بود. چند بار به او تذكر داده بود كه فلان گناه را انجام ندهد اما بي نتيجه بود. تا اينكه مجبور شد برخورد فيزيكي داشته باشد. بعد از پايان خدمت نيز مدتي در بازار آهن كار كرد اما بعد تصميم گرفت كار در بازار را رها كند! صاحب كار ما خيلي از اخلاق و مرام و صداقت هادي خوشش مي آمد. براي همين اصرار داشت به هر قيمتي هادي را پس از پايان خدمت نگه دارد. هادي اما تصميم خودش را به صورت جدي گرفته بود. قصد داشت به سراغ علم برود. مي خواست از فرصت كوتاه عمر در جهت شناخت بهتر خدا بهره ببرد. ‌‌···------------------···•♥️•···------------------···
┅┄「پسرک‌فلافل‌فروش. . .!🌭🍔⃟🍓」┅┄ ساکن نجف مي گفت: آدمي كه ساكن نجف شده نمي تواند جاي ديگري برود. شما نمي دانيد زندگي در كنار مولا چه لذتي دارد. هادي آنچنان از زندگي در نجف مي گفت كه ما فكر مي كرديم در بهترين هتل ها اقامت دارد! اما لذتي كه به آن اشاره مي كرد چيز ديگري بود. هادي آن چنان غرق در معنويات نجف شده بود كه نمي توانست چند روز زندگي در تهران را تحمل كند. در مدتي كه تهران بود در مسجد و پايگاه بسيج حضور مي يافت. هنگام حضور در تهران احساس راحتي نميكرد! يك بار پرسيدم از چيزي ناراحتي!؟ چرا اينقدر گرفته اي؟ گفت: خيلي از وضعيت حجاب خانم ها توي تهران ناراحتم. وقتي آدم توي كوچه راه ميره، نمي تونه سرش رو بالا بگيره. بعد گفت: يه نگاه حرام آدم رو خيلي عقب مي اندازه. اما در نجف اين مسائل نيست. شرايط براي زندگي معنوي خيلي مهياست. هادي را كه مي ديدم، ياد بسيجي هاي دوران جنگ مي افتادم. آنها هم وقتي از جبهه بر مي گشتند، علاقه اي به ماندن در شهر نداشتند. مي خواستند دوباره به جبهه برگردند. البته تفاوت حجاب زنان آن موقع با حالا قابل گفتن نيست! خوب به ياد دارم از زماني که هادي در نجف ساکن شد، به اعمال و رفتارش خيلي دقت مي كرد. شروع كرده بود برخي رياضت هاي شرعي را انجام مي داد. مراقب بود كه كارهاي مكروه نيز انجام ندهد. وقتي در نجف ساکن بود، بيشتر شب هاي جمعه با ما تماس مي گرفت. اما در ماه هاي آخر خيلي تماسش را کم کرد. عقيده ي من اين است که ايشان مي خواست خود را از تعلقات دنيا جدا کند. شماره تلفن همراه خود را هم عوض کرد. مي خواست دلبستگي به دنيا نداشته باشد. مي گفت شماره را عوض کردم که رفقا تماس نگيرند. مي خواهم از حال و هواي اينجا خارج نشوم. خواهرش مي گفت: هادي براي اينكه ما ناراحت نشويم هيچ وقت نمي گفت در نجف سختي کشيده، هميشه طوري براي ما از اوضاعش تعريف مي کرد که انگار هيچ مشکلي ندارد. فقط از لذت حضور در نجف و معنويات آنجا مي گفت. آرزو مي كرد كه روزي همه با هم به نجف برويم. يک بار در خانه از ما پرسيد: چطور بايد ماکاروني درست کنم؟ ما هم يادش داديم. طوري به ما نشان داد که آنجا خيلي راحت است، فقط مانده كه براي دوستان طلبه اش ماكاروني درست كند. شرايطش را به گونه اي توضيح مي داد که خيال ما راحت باشد. هميشه اوضاع درس خواندن و طلبگي اش را در نجف آرام توصيف مي کرد. وقتي به تهران مي آمد، آن قدر دلش براي نجف تنگ مي شد و براي بازگشت لحظه شماري مي کرد كه تعجب مي كرديم. فکر هم نمي کرديم آنجا شرايط سختي داشته باشد. هادي آن قدر زندگي در نجف را دوست داشت كه مي گفت: بياييد همه برويم آنجا زندگي کنيم. آنجا به آدم آرامش واقعي مي دهد. مي گفت قلب آدم در نجف يک جور ديگر مي شود. بعضي وقت ها زنگ مي زد مي گفت حرم هستم، گوشي را نگه مي داشت تا به حضرت علي (علیه اسلام) سلام بدهيم. او طوري با ما حرف مي زد که دلواپسي هاي ما برطرف و خيالمان آسوده مي شد. اصلاً فکر نمي کرديم شرايط هادي به گونه اي باشد كه سختي بكشد. فکر مي کردم هادي چند سال ديگر مي آيد ايران و ما با يک طلبه با لباس روحانيت مواجه مي شويم، با همان محاسن و لبخند هميشگي اش
هر سنگی که جلوی پای شما می افتد می تواند پله ای برای سعود باشد ≡ ➖⃟🔸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😭كشيده ميشوم روى تيغى از خيال و تكه تكه ميشوم از خاطرات و سقوط ميكنم تا سياهى هاى وجود تو🌹حسن جان...😭😭😭😭😭😭 ⚫️
🌿🌺﷽🌿🌺 🦋روزی یک کشتی پر از عسل در ساحل لنگر انداخت و عسلها درون بشکه بود... پیرزنی آمد که ظرف کوچکی همراهش بود و به بازرگان گفت: از تو میخواهم که این ظرف را پر از عسل کنی. تاجر نپذیرفت و پیرزن رفت... 🔹سپس تاجر به معاونش سپرد که آدرس آن خانم را پیدا کند و برایش یک بشکه عسل ببرد. آن مرد تعجب کرد و گفت از تو مقدار کمی درخواست کرد نپذیرفتی و الان یک بشکه کامل به او میدهی؟ تاجر جواب داد: ای جوان او به اندازه خودش در خواست کرد اما من در حد و اندازه خودم به او میبخشم... ❇️پروردگارا... کاسه های حوائج ما کوچک و کم عُمق اند، خودت به اندازه ی سخاوتت بر من و دوستانم عطا کن که سخاوتمندتر از تو نمیشناسیم..! ✅آرزوهايتان را به دستان خدا بسپاريد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| در‌سینه‌ی‌هر‌شیعه‌حرم‌داری‌اگر‌چه..؛ بالای سرت گنبد برجسته نداری🕊 -یامعزالمومنین- 🍁🌾🍁🌾🌾🍁🌾 🌾
اینکه ما ، راهی نمی بینیم به این"معنی" نیست که خداوند راهی ندارد شما در مشکلات خودتان راه حل های "خداوند" را نادیده گرفته اید بهترین ها نصیب کسی میشه که انتخاب رو به خدا واگذار کرده سعی‌و تلاشت رو کردی، بقیه ش رو بسپار به خدا .... الهی که قشنگ‌ ترین اتفاق ها برات بیفته و دلت شاد شه
دقت‌ کردید که‌ بعضی‌ها تا یه گرفتاری و "مشکلی" براشون پیش میاد میگن "خدایا" مگه ماچه گناهی کرده بودیم؟ که باید این طوری " بلا" سرمون میومد؟ واقعیت اینه که کسی‌که سیر خورده‌باشه، خودش‌بوی سیر رو احساس نمیکنه. کسی این بو رو حس میکنه که خودش سیر نخورده باشه. "گناه" هم همین‌طوره. بوی بدی داره که‌ خودِ گناهکارا، بوی اونو حس نمی‌کنه اگر بخواهیم که"بوی" گناه از بین بره باید استغفار کنیم امیرالمومنین علیه السلام ، از پیامبر صل الله علیه وآله نقل می‌کنند: با "استغفار"، خود را معطر و"خوشبو" کنید تا بوی متعفن‌گناه شما را رسوا نکند. وسائل‌ الشیعه‌ ج۱۶ صفحه ۷۰
خدایا! گناهامونو پای دوست نداشتنت نذاریا! ما عاشقتیم، اما عاشقِ جاهل😔 تو ببخش...
تبر به دوش به دنبال خویش می گردم که بشکنم مگر این لات بی سر و پا را...
شهادت 🌷 لباس تک سایزه.... تو باید اندازه اش بشی..