شب، شبِ مبعث، ولی یاد نجف افتادهام
بس که از روی لبت ذکر علی جان ریخته...❤️
#عید_مبعث
#یادت_باشه
{پارت هفتم}
افتاب که زد رفتم دانشگاه ، تا ظهر کلاس داشتم که بابام زنگ زد ، گفت :« حمید رفته سردشت شما بیا پیش ما».
متعجب پشت گوشی گفتم : « سردشت؟ حمید که گفت بندر عباس!» بابا فهمید که حمید نخواسته واقعیت را به من بگوید تا من نگران نشوم، گفت : « سردشت رفتن، ولی چیزی نیست، زود برمیگرده» نگرانی من بیشتر شد, وقتی خانه رسیدم دیدم چشم های مادرم خیسه پدرم که حال مرا دید گفت: « دخترم نگران نباش انشاالله که خیره یک ماموریت چند روزه است به امید خدا صحیح و سالم بر میگردن!
مامان برای اینکه روحیه من عوض شود پیشنهاد داد برویم بازار در طول خرید تمام هوش و حواسم به حمید بود،اصلا نفهمیدم چی خریدم و کجا رفتیم با مادرم در حال گشت زنی بودیم که بابا زنگ زد گفت: دخترم مژدگونی بده حمید برگشته! زود بیاین خونه وسایل را خریده و نخریده سوار ماشین شدیم و به سمت خونه آمدیم.
وقتی حمید را دیدم نفس راحتی کشیدم ، با ناراحتی روی مبل نشسته بود، من هم انداختم به دنده شوخی : میگی بندرعباس از سردشت سر در میاری! بعد هم یک روزه بر میگردی! هیچ معلوم هست چه میکنی اقا!؟
بابا خندش گرفت و گفت : هیچکدوم نبوده ، نه بندر عباس نه سردشت ، داشتند میرفتند سامرا که فعلا پروازشون عقب افتاده، طبیعی هم هست، برای اینکه پرواز ها لو نره و دشمن هواپیما را نزنه....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیرزن را هم اگر شوهر دهی خوب بهتر است
خب دلي دارد چه دل شوریده و شیدا و مست
چون که دادی شوهرش در مجلس عقدش بگو...
برمحمد(ص) صدسلام و بعداز آن هم جیغ و دست
"عاصی"
😄😄😄
👈 حاج آقا قرائتی؛
سفارش پیامبر(ص) به ازدواج پیر زن 😎
هر کاری میخــواهی بکن!
امـا این را بدان که این عمل تو را, خدا پیغـمبر و مومنین می بینند!
👌حیا کن که یک وقت نکند عمـل زشــتت را ببرند نشـان آقا رســول الله صل الله علیه و آله وسلم بـدهند.
#حاج_آقا_مجتبی_تهــرانی
.
🌿🔶
و چه کسی مهربانتر از توست که تو هر چه خواستم و حتی بسیار فراتر از آن را به من دادهای!
آن زمان که نمیدانستم چه میخواهم، تو از خیر و صلاح من باخبر بودی و آنچه بدان نیاز داشتم را بی منت به من عطا نمودی!
و چه بندهی نادان و ستمگری است بندهای که گمان کند تو، مهربانترین مهربانان، حاجتش را از او دریغ میکنی.
🌿🔶
✨وَآتَاكُمْ مِنْ كُلِّ مَا سَأَلْتُمُوهُ ( ابراهیم/۳۴)
#در_محضر_قرآن
آقایون محترم تو ایام خونه تکونی هستیم خانمها التماس دعای ویژه دارن ازتون
هم اکنون نیازمند یاری سبزتان هستند...😉😁
✅ویژگی های انسانهای باتقوا از دیدگاه قرآن
⬅️①- متواضع اند:
«عباد الرحمن الذين يمشون علي الأرض هونا »
⬅️②- داراي بينش صحيح هستند، زيرا غرور در قلب و عقل آنان نفوذ نکرده است
⬅️③- اهل پرورش جاهلان جامعه اند، «وإذا خاطبهم الجاهلون قالوا سلاما »
⬅️④- اهل طاعت و سجده و قيامند، «و الذين يبيتون ربهم سجدا و قياما »
⬅️⑤- خود را آلوده به گناه که منجر به ورود به جهنم مي شود نمي کنند، «والذين يقولون ربنا أصرف عنا عذاب جهنم »
⬅️⑥- اهل اعتدالند، «إذا أنفقوا لم تسرفوا و لم يقتروا »
⬅️⑦- موحدند و غير خدا را نمي خوانند، «لا يدعون مع الله الها آخر »
⬅️⑧- به جان انسانها احترام مي گذارند، «ولايقتلون النفس التي حرم الله إلا بالحق »
⬅️⑨- پاکدامنند، «ولايزنون »
⬅️⑩- دنبال پاکسازي روان خويش اند، «و من تاب و عمل صالحا »
⬅️⑪- جبران کننده عقب ماندگيها و پرکننده خلأ ها هستند، «إلا من تاب و آمن و عمل صالحا »
⬅️⑫- حتي مرتکب مقدمات گناه هم نمي شوند و در مجالس گناه هم شرکت نمي کنند، «و إذا مروا باللغو مروا کراما »
داشت میگفت:
نترس از اینکه کُند رشد کنی
ولی از این بترس که فقط درجا بزنی..!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[💔•••
🎥#نماهنگ🥀
عید مبعث مصادف با سالروز قمری شهدای
مدافع حرم مازندرانی در خانطومان سوریه💔
#شهدای_خانطومان
#عید_مبعث
🍃از پدر مهربان ترم
بارها به کمین نفس خوردم و با ضربۀ او به زمین خوردم، اما باز هم درس عبرت نگرفتم و از همان سوراخ بارها و بارها گزیده شدم.
بارها دیدم و فهمیدم که سختیها از کمینگاههای اصلی نفس اماره است و یقین کردم که به تنهایی نمیتوانم در دل سختیها با نفس مبارزه کنم، ولی باز هم وقتی مشکلی پیش آمد، از تو حل مشکل را خواستم، نه توان مبارزه با نفس را.
بارها پس از عبور یک مشکل از متن زندگی، خودم را از این جا رانده و از آن جا مانده دیدم، نه تو را به دست آوردم و نه ظرف صبرم بزرگ شد؛ اما باز هم در خم کوچۀ مشکلات باقی ماندهام و از آن عبور نمیکنم.
خودم از خودم خستهام؛ ولی التماس میکنم تو از من خسته نشو!
💫شبت بخیر از پدر مهربانترم!🌙
دلبرا..قیمتِ وصلِ تو کنوندانستم
کهفراوان طلبتکردم ونتوانستم:)🌱
#امام_حسین ♥️
#دلتنگ_کربلا
شبتون حسینی🌟
خاطرات احمدچلداوی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔹شیعه مظلوم
در زندان الرشید
یکی دو روز بعد، ما را به زندان الرشید بردند. دم درب سلول ما را نگه داشتند و افسرنگهبان خودش وارد سلول شد و شروع به بازرسی سلول و دیوارهای آن کرد. معمولاً اسرا روی دیوارهای زندان اطلاعات و پیام هایی می نوشتند. افسر نگهبان هر چه پیام به زبان فارسی روی دیوارها نوشته شده بود را پاک کرد. یکی از نگهبان ها که قبلاً مسئول نگهبان چند نفر از بچه ها بود و آن ها را می شناخت برایمان بیسکویت و پتو و غذا آورد. سرمای هوا تا مغز استخوان آدم می رفت. تعداد پتوها هم خیلی کم بود. مجبور شدیم یکی دو تا از پتوها را زیرمان بیندازیم و مابقی پتوها را رویمان. چسبیده به هم خوابیدیم تا کمی گرم شویم. در کمال تعجب سلول یک حمام داشت و عجیب تر اینکه آب حمام گرم بود. بچه ها هم که بیش از یک سال می شد حمام درست و حسابی ندیده بودند. از فرصت استفاده کردند و به حمام رفتند. آنها با بدن خیس تا صبح لرزیدند و حسابی سرما خوردند. صدای قهقهه زنان و مردانی که نگهبانی سلول را به عهده داشتند تا صبح آزارمان می داد. روز بعد ما را به سوله ای که تعداد زیادی سلول داشت منتقل کردند و هر کسی را داخل یک سلول جا دادند. اینجا همان زندان معروف الرشيد بود. اوصاف زندان الرشید را از بچه ها شنیده بودم. آنجا کارها را زندانیان عراقی انجام می دادند. مسئول سلول ما هم خودش زندانی عراقی بود. من طبق عادتی که در تكريت ۱۱ به نگهبانها "سیدی" میگفتم او را سیدی خطاب کردم. آن عراقی برآشفت و گفت: سید همه ما على ابن ابى طالب عليه السلام است. آن زندانبان شیعه عراقی گفت: از این به بعد منو به اسم کوچیک صدا کن. از این جمله اش آنقدر لذت بردم که احساس کردم در ایران هستم.
آنها بیشتر زندانی های عراقی شیعه و مخالف صدام و حکومت بعث بودند. آنها یا از جبهه فرار کرده بودند و یا به خاطر نرفتن به خدمت سربازی زندانی شده بودند. بعضی هایشان هم جرمهای سیاسی داشتند و اکثراً اعدامی بودند. بعضی چون مدتها بود آفتاب ندیده بودند و پوستشان سفید شده بود. یکی از آنها زندان بان داخلی ما بود. او ظاهری بسیار مهربان داشت و می گفت که شیعه و اهل بصره است . میگفت که دو تا از بچه هایش توی جنگ کشته شده اند. ولی جمهوری اسلامی را مسئول قتل فرزندانش نمی دانست.
مهدی یکی دیگر از زندانی های عراقی بود که چهره ای جذاب و زیبایی داشت. او همراه نگهبان میآمد و بدون حتی یک کلمه حرف زدن ظرف های ما را برای شستن می برد. معلوم بود حسابی مغضوب بعثی هاست که او را مجبور به نوکری اسرای ایرانی کرده بودند. این قضیه برای ما خیلی ناراحت کننده بود. مظلومیت از سر و روی این بنده خدا میبارید و چهره معصوم و زیبایش بر این مظلومیت می افزود.
•┈••✾○✾••┈•
خاطرات پروفسور احمد چلداوی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔹 مدت ها بود یک چهره عراقی غیر وحشی ندیده بودیم. در تمام این مدت ما حق صحبت با او را نداشتیم. یک روز او را در حال گریه کردن دیدم. زندانبان او را دلداری میداد. خیلی دلم برایش سوخت دنبال فرصتی بودم تا با او صحبت کنم، تا اینکه او را توی دست شویی دیدم که دارد ظرفها را میشوید. با او سلام علیک و احوال پرسی کردم. از اینکه میتوانم عربی صحبت کنم تعجب کرد و گفت: من فکر میکردم ایران عرب نداره! از او پرسیدم که جرمش چیست و چرا آن روز گریه می کرد. با ترس و لرز و تند تند گفت: اسمم مهدی و شیعه ابالحسن علی علیه السلام و اهل نجف هستم. جرمم اینه که چند روز دیر خودم رو به یگان نظام وظیفه معرفی کردم. حکم اعدام رمی بالرصاص است که ۵ ماه پیش برام بریدند ولی هنوز اجرا نشده.
از لحنش به بدبختی و مظلومیت ملت عراق پی بردم. لحن او در هنگام گفتن حکمش آن قدر عادی بود که انگار ابداً این احکام برای آنها تازگی ندارد و تو گویی این سرنوشت محتوم شیعیان در حکومت صدام است برای اطمینان بیشتر از او پرسیدم: «گفتی حکمت چی بود؟ مجدداً با آرامش گفت: «اعدام رمی بالرصاص». در هنگام جواب دادن به این سؤال، تکراری حتی آن تردید اولیه هم دیده نمی شد. پرسیدم یعنی هیچ راهی نداره که حکم عوض بشه؟ گفت: «چرا! البته اگه اهل بغداد باشی شیعه هم نباشی و یک فرمانده تیپ یا لشکر هم ضمانتت رو بکنه که تا آخر جنگ بدون مرخصی توی جبهه بمونی و فرار نکنی اون وقت ممکنه تخفيف بدند. ولی برای ما شیعه ها که بدون بهونه میکشنمون، اونهم الان که بهانه هم دستشون اومده، هیچ راهی نیست. از او علت گریه آن روزش را پرسیدم. او گفت که آن روز یک یا چند نفر از دوستانش را برای اعدام برده بودند و او از فراق آنها گریه میکرد. برای نجات او از صدام دعا کردم هر لحظه ممکن بود سر و کله یک نگهبان پیدا شود. لذا سریع به سلولم برگشتم.
از اینکه ایرانی بودم و حکم اعدام برایم نبریده بودند خدا را شکر میکردم. روی دیوار سلول جملاتی به عنوان یادگاری نوشته شده بود از جمله فردی به نام باسم محسن امعبدی الشمری، چند جمله ای با مادرش درد دل کرده و نوشته بود "لاتبکین يا أماه هذه اراده الله" یعنی ای مادر گریه نکن این اراده الهی است. نمی دانم شاید چند روز قبل از اعدامش این جملات را نوشته بود با خودم گفتم: بالاخره یه جا تو عراق، ایرانی بودن هم به کار خورد. البته اگر صلیب سرخ نامت را ثبت کرده باشد. چون تا آن موقع به خاطر ایرانی بودن فقط کتک میخوردیم. آن لحظات سخت گذشت و من از دیدار مهدی با دلی غمگین به سلول بازگشتم.
سقف زندان خیلی بلند بود. گاهی به سقف نگاه میکردم و توی دلم نقشه فرار می کشیدم و پنبه دانه را گهی لپ لپ میخوردم و گه دانه دانه!!. این اولین جرقه فرار بود که در ذهنم شکل میگرفت. سلول به خاطر اختلاف عقیده با هم سلولی ها برایم جهنم در جهنم شده بود. این اختلاف عقیده تا حدی بود که بعدها چهار نفرشان به منافقین پیوستند. آن سلول برایم شکنجه گاهی شده بود. آنجا، بعثی ها جسمم را و بعضی از هم سلولی ها روحم را آزار و شکنجه می دادند. در حقیقت هم اسیر بعثی ها در الرشید بودم و هم اسیر منافقین.
یک روز از داخل سلولهای اطراف از ما خواستند که خودمان را معرفی کنیم.
ما که به همدیگر اطمینان نداشتیم، جرأت نکردیم جواب بدهیم. بعد از چند بار تکرار یکی از بچه ها جواب داد. او از وضعیت ما چند تا سوال پرسید که دست و پا شکسته جواب شنید و کمی بعد ساکت شد. یک روز هم سلول بغلی که عراقی
بودند، از ما سیگار خواستند که یکی از بچه های سیگاری به آنها سیگار داد. یک روز نگهبان عراقی ما با یک نفر آمد، جوانی خوش رو که تسبیح به دست در حال ذکر گفتن بود. او مقداری لباس برایمان آورد و گفت: «اگر پرسیدن که این لباسها رو از کجا آوردید بگید همین جا پیدا کردیم. آن بنده خدا فکر می کرد همگی افراد این سلول ایرانی و مؤمن به نظام ایران هستند. اما بعدها هم سلولی ها از او با ناراحتی یاد میکردند که زندان بان ما بدتر از حزب اللهی های ایران است. جداً قضیه برعکس شده بود؛ چون در آنجا برخی از عراقی ها ایمان شان به اسلام و انقلاب ایران از برخی از هم سلولی هایم بیشتر بود. کم کم باورمان شده بود که ما را هم برای اعدام به این جا آورده اند. چون اکثر افرادی که در آنجا بودند یا محکوم به اعدام بودند و یا امیدی به خروج شان از آنجا نبود.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
🕊🌹🕊
فرماندهٔ عشق،
یار محبوب تویی
🕊🌹🕊
معبود تویی،
کمال مطلوب تویی
🕊🌹🕊
ای نام تو
بهترین سرآغاز مرا
🕊🌹🕊
آرامش جان
هر دل آشوب تویی
🕊🌹🕊
بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم
الــهـــی بــه امــیــد تـــو
🕊🌹🕊
صُبحیعنۍهوسِدیدنِتُــو
ڪہبیایۍوزمینگلشنِاسرارشود🌱!
السلام علیک یا صاحب الزمان
"ڪربلایے" نیستماماتوشاهدباشڪہ
هردعایےکردماول"ڪربلا"راخواستم..💔
اللهم ارزقنا حرم...♥️♥️♥️
ای کاش قلبهای همه ی ما
بخاطر التهاب نیامدنت تندتر میزد،
ای کاش چشم های همه ما
به راه دوخته می شد،
ای کاش جانهای همه ما
ازبیقراری انتظار تو گُر میگرفت...
آن وقت حتما می آمدی...
🌤اللهم_عجل_الولیک_الفرج🌤
روزتون مهدوی 🌙🌟
وشھادتپایانڪسانیستڪہ..
دࢪاین ࢪوزگاࢪ گوششان غباࢪ دنیانگࢪفتہ
باشد!
وصدا؎آسمان ࢪا بشنوند!
وشھادت حیاتِ عِندَ ࢪَبِّاست.!
#شهید_آرمان_علی_وردی
خدایا
انقدر بهم ظرفیت بده، تا نعمتهایی که از روی بخشندگیت بهم میدی، به پای لیاقت خودم ننویسم...