کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
صبح علی الطلوع سلامٌ علے الحسین بالدمِ والدُموع سلامٌ علے الحسین این عین عاشقے ست که هر روز میشود ب
#حسینم
هر که پرسید چه دارد مگر از دار جهان؟
همه ی دارو ندارم بنویسیداباعبدالله...
روزا میگذرن همهآدماعوض میشن تنهاچیزیکه
تومن عوضنمیشه عشقتوعه...🥲♥
#آقایاباعبدالله
✅تشرف آیت الله شیخ اسماعیل نمازی خدمت آقا امام زمان عج...
🔴بسیار جالب و فوق العاده... حتما مطالعه کنید 🔴
🔻قسمت اول🔻
🔴 در سال 1336 هجری از تهران به همراه جمعی از برادران ایمانی به مکّه معظّمه مشرّف شدیم. امیرالحاج و سرپرست ما «صدر الاشراف» بود. در آن زمان چیزی حدود 250 تومان تا 300 تومان میگرفتند و با ماشینهایی قرارداد میبستند که ما را به مکّه رسانده و از آن جا به عراق بازگردانند.
🔴من برای چهاردهمین مرتبه بود که به بیتالله الحرام مشرّف میشدم و به عنوان روحانی کاروان خدمت میکردم.
🔴 آن سال در راه بازگشت به عراق به خاطر مسائلی، عربستان قوانینی برای ماشینهای حجّاج وضع کرده بود و آن این که ماشینهای زائران خانة خدا باید در یک کاروان صدتایی و همراه هم حرکت کنند. هر کاروان یک سرپرست داشت و یک ماشین هم، لوازم یدکی و ملزومات دیگر را همراه کاروان حمل میکرد. ضمناً دو ماشین پلیس، یکی در جلو و دیگری در عقب کاروان وظیفة حفاظت از قافله را بر عهده داشت ماشین ما دو راننده به نامهای محمود آقا و اصغرآقا داشت که هر دو بچّة تهران بودند.
🔴 هنگامی که کاروان به راه افتاد اصغرآقا رانندگی میکرد. از قضا ماشینِ ما در آخر صف، پشت سر همة ماشینها قرار گرفت و این موضوع اصغرآقا را خیلی ناراحت کرد و شروع کرد به غُرو لُند کردن و این که در حرکت از تهران ماشین آخری بودیم، در برگشتن هم آخری شدیم و باید تا آخر مسیر خاک بخوریم. من باید از صفِ ماشینها خارج میشوم و میروم در جلوی ماشینهای دیگر قرار میگیرم.
ادامه دارد...
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
✅تشرف آیت الله شیخ اسماعیل نمازی خدمت آقا امام زمان عج... 🔴بسیار جالب و فوق العاده... حتما مطالعه ک
🔴 تشرف آیت الله شیخ اسماعیل نمازی خدمت آقا امام زمان عج...
(قسمت دوم)
🔵اصغرآقا تصمیم خود را گرفت و گفت: به اندازه کافی آب و بنزین داریم و میتوانیم از یک راه فرعی خود را به جلوی کاروان برسانیم.
🔹او از کاروان جدا شد و در بیابان به راه افتاد و پس از طیّ مسافتی طولانی راه را گم کرد و نتوانست خود را به کاروان برساند.
کم کم شب هم فرا رسید. ما با داد و فریاد از او خواستیم که ماشین را متوقف کند تا نماز بخوانیم.
♦️وقتی از ماشین پیاده شدم؛ فهمیدم که راه زیادی را به اشتباه آمدهایم‼️
🔹به همین خاطر به راننده گفتم: «امشب را همینجا بیتوته میکنیم و فردا صبح از همان راهی که آمدهایم، باز میگردیم».
🔹فردا صبح سوار شدیم تا از همان راه دیروزی برگردیم اما نتوانستیم راهِ بازگشت را پیدا کنیم.
جهتهای متعددّی را چند فرسخ، چند فرسخ پیمودیم و سرانجام ره به جایی نبردیم و دوباره شب فرا رسید.
🔴فردا صبح روز سوم، آب و بنزین هم تمام شد.
☑️همه وحشت زده و ناامید شده بودیم.
من به عنوان روحانی کاروان گفتم: «این اصغرآقا بود که ما را به اینجا کشانید و گناه بزرگی را انجام داد. اما چارهای هم نیست،
🌟بیاید همگی به امام زمان(عج) متوسّل شویم. اگر آن بزرگوار ما را از این بیابان هلاکت نجات بخشید، زهی سعادت و خوشبختی، اما اگر به فریاد ما نرسد
همگی در این بیابان مُرده، طعمه حیوانات خواهیم شد..
🔴بیایید قبل از آن که بی حال شده و دست و پایمان بیرمق بیفتد،
هر کس برای خود گودالی حفر کند و در آن گودال برود
🍃که اگر مرگ به سراغ ما آمد، در آن گودالها جان بدهیم و حداقل بدن ما طعمه حیوانات نشود
🌪و با گذشت زمان، باد وزیده و شنها را روی ما بریزد و در زیر شنها مدفون شویم...
✍ادامه دارد...
#اللّٰهُمَّعَجِّللِوَلیِّڪالفَرَج ⤵️⤵️
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق 🕌 قسمت ۵۳ خجالت میکشیدم اقرار کنم.. اکنون عازم ترکیه و در راه پیوستن به
🕌رمـــــان
#دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۵۴
بلافاصله ماشین را متوقف کرد،..
از نگاه سنگین مصطفی فهمید باید تنهایمان بگذارد که در ماشین را باز کرد و با مهربانی بهانه چید
_من میرم یه چیزی بگیرم بخوریم!
دیگر منتظر پاسخ ما نماند و به سرعت از ماشین پیاده شد...
حالا در این خلوت با بلایی که سعد سرش آورده بود بیشتر از حضورش شرم میکردم..
که ساکت در خودم فرو رفتم...
از درد سر و پهلو چشمانم را در هم کشیده بودم..
و دندانهایم را به هم فشار میدادم تا ناله ام بلند نشود که لطافت لحنش پلکم را گشود
_خواهرم!
چشمم را باز کردم و دیدم کمی به سمت عقب چرخیده است،..
چشمانش همچنان سربه_زیر و نگاهش به نرمی میلرزید.
شالم نامرتب به سرم پیچیده بود، چادر روی شانه ام افتاده و لباسم همه غرق گِل بود که از این همه درماندگی ام خجالت کشیدم.
خون پیشانی ام بند آمده و همین خط خشک خون روی گونه ام برای آتش زدن دلش کافی بود که حرارت نفسش را حس کردم
_خواهرم به من بگید چی شده! والله کمکتون میکنم!
در برابر محبت بی ریا و پاکش، دست و پایم را گم کرده و او بی کسی ام را حس میکرد که بی پرده پرسید
_امشب جایی رو دارید برید؟
و من امشب از جهنم مرگ و کنیزی آن پیرمرد وهابی فرار کرده بودم..
و دیگر از در و دیوار این شهر میترسیدم که مقابل چشمانش به گریه افتادم.چانه ام از شدت گریه به لرزه افتاده..
و اواز دیدن این حالم طاقتش تمام شده بود که در ماشین را به ضرب باز کرد و
پیاده شد...
دور خودش میچرخید و آتش_غیرتش درخنکای این شب پاییزی خاموش نمیشد که کتش را درآورد...
ادامه دارد....
🌸نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق 🕌 قسمت ۵۴ بلافاصله ماشین را متوقف کرد،.. از نگاه سنگین مصطفی فهمید باید
🕌رمـــــان
#دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۵۵
کتش را درآورد..
و دوباره به سمت ماشین برگشت. روی صندلی نشست و اینبار کامل به سمتم چرخید،..
صورت سفیدش از ناراحتی گل انداخته بود، رگ پیشانی اش از خون پُرشده و میخواست حرف دلش را بزند..
که به_جای_چشمانم به دستان لرزانم خیره ماند و با صدایی گرفته گواهی داد
_وقتی داشتن منو میرسوندن بیمارستان، تو همون حالی که حس میکردم دارم میمیرم، فقط به شما فکر میکردم! شب پیشش خنجر رو از رو گلوتون برداشته بودم و میترسیدم همسرتون...
و نشد حرفش را تمام کند،..
یک لحظه نگاهش به سمت چشمانم آمد و دوباره نجیبانه قدم پس کشید، به اندازه یک نفس ساکت ماند و زیر لب زمزمه کرد
_خدا رو شکر میکنم هر بلایی سرتون اورده، هنوز زنده اید!
هجوم گریه گلویم را پُر کرده..
رفیقش به سمت ماشین برگشته و دلش میخواست پای دردهای مانده بر دلم بنشیند که با دست اشاره کرد منتظر بماند و رو به صورتم اصرار کرد
_امشب تو حرم چی کار داشتید خواهرم؟همسرتون خواست بیاید اونجا؟
اشکم تمام نمیشد..
و با نفسهایی که از گریه بند آمده بود، ناله زدم
_سعد شش ماه تو خونه #زندانیم کرده بود! امشب گفت میخواد بره ترکیه، هر چی التماسش کردم بذاره برگردم ایران، قبول نکرد! منو گذاشت پیش ابوجعده و خودش رفت ترکیه!
حرفم به آخر نرسیده،...
انگار دوباره خنجر سعد در قلبش نشست که بی اختیار فریاد کشید
_شما رو داد دست این مرتیکه؟؟؟؟
و سد صبرش شکسته بود...
ادامه دارد....
🌸نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق 🕌 قسمت ۵۵ کتش را درآورد.. و دوباره به سمت ماشین برگشت. روی صندلی نشست و
🕌رمـــــان
#دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۵۶
سد صبرش شکسته بود که پاسخ اشکهایم را با داد و بیداد میداد
_این تکفیری با چندتا قاچاقچی_اسلحه از مرز عراق وارد سوریه شده! الان چند ماهه هر غلطی دلش میخواد میکنه و داریا رو کرده انبار باروت!
نجاست_نگاه نحس ابوجعده مقابل چشمانم بود..
و خجالت میکشیدم به این مرد نامحرم بگویم برایم چه خوابی دیده بود که از چشمانم به جای اشک، خون میبارید..
و مصطفی ندیده از اشکهایم فهمیده بود امشب در خانه آن نانجیب چه دیده ام که گلویش را با تیغ غیرت بریدند و صدایش زخمی شد
_اون مجبورتون کرد امشب بیاید حرم؟؟؟؟
با کف هر دو دستم جای پای اشک را از صورتم پاک کردم،..
دیگر توانی به تنم نمانده بود تا کلامی بگویم..
و تنها با نگاهم التماسش میکردم که تمنای دلم را شنید و مردانه امانم داد
_دیگه نترس خواهرم! از همین لحظه تا هر وقت بخواید رو چشم ما جا دارید!
کلامش عین عسل کام تلخم را شیرین کرد؛..
شش ماه پیش سعد از دست او فرار کرده و با پای خودش به داریا آمده بود..
و حالا باورم نمیشد او هم اهل داریا باشد تا لحظه ای که در آرامش منزل زیبا و دلبازشان وارد شدم...
دور تا دور حیاط گلکاری شده و با چند پله کوتاه به ایوان خانه متصل میشد...هنوز طراوت آب به تن گلدانها مانده و عطر شب بوها در هوا میرقصید..
که مصطفی با اشاره دست تعارفم کرد و صدا رساند
_مامان مهمون داریم!
تمام سطح حیاط و ایوان با لامپهای مهتابی روشن بود، از درون خانه بوی غذا میآمد..
و پس از چند لحظه زنی میانسال در چهارچوب در خانه پیدا شد..
و با دیدن من، خشکش زد. مصطفی قدمی جلو رفت..
ادامه دارد....
🌸نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁خــــدایــــــا🙏
🍂در این شب زیبا پاییزیی
🍁دوستانم را به تو می سپارم
🍂پـــنــاهــشــان بــاش
🍁دل هایشان را نورانی
🍂قلب هایشان را مهربان
🍁دست هایشان را بخشنده
🍂و زندگی شان را پراز
🍁خوشبختی بگردان
🍂آمیـــن یا رَبَّ 🙏
🍁تمام فانوس های جهان را هم که روشن
🍂کنی شب، شب است
🍁آدم دلش که روشن باشد تمام شبهای
🍂تاریخ را هم طاقت میآورد
🍁دلـتـون روشـن بــه نــور حـق
🍂شــبـــتـــون خــوش عــزیــزان
#شب_بخیر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
گاهی باید تسبیح برداشت
یک گوشه نشست،
رو کرد به خدا و آروم گفت:
💌ربِ اِنَّی مَغلوبٌ فَانتَصِر
خدای من، من مغلوب شدم، مغلوب مشکلاتم، مغلوب اخلاق و عادتهای غلطم...
به دادم برس! 😭😭😭
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
✍ فرشته از شیطان پرسید:
بزرگترین حربه ات برای فریب
انسانها چیست؟
شیطان گفت:
به آنها می گویم هنوز فرصت هست...
شیطان از فرشته پرسید:
تو برای امید دادن به انسانها
چه می گویی؟
فرشته گفت:
به آنها می گویم هنوز فرصت هست...
#تلنگرانه
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
🌹@tarigh3
🌹 ۲۴ آبان؛ سالروز شهادت ادواردو آنيلي
❤️کسي که امام خميني(ره) پيشانيش را بوسید!
سالروزمردی ازتبارنیوریورک،ایتالیا
ادواردو آنیِلی فرزند جیانی آنیلی - سرمایهدار و میلیاردر ایتالیایی و مالک سابق مجموعه فیات - و مارلا کاراچولو بود. او زمانی که در نیویورک زندگی میکرد به اسلام گروید. ادواردو در ۱۵ نوامبر سال ۲۰۰۰ بطورمرموزی
به شهادت رسید 🕊🥀
شهید ادواردو آنیلی تنها وارث میلیاردر مشهور بود که بعد از مسلمان و شیعه شدن بخاطر اعتقادات مذهبی اش زندگی سختی را گذران و سر انجام برای اینکه ارثیه کلان پدر به دست او نرسد به شهادت رسید.
#شهید_ادواردو_آنيلي
#سالروز_شهادت
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
🌹@tarigh3
📌 اشک سردار زین الدین برای مهر دختری
خانواده در اهواز بود و شهید زین الدین برای ماموریت به منطقه عملیاتی شمال غرب رفته بود.
بعد از یک مـاه که برگشته بود اهواز،
دیده بود دخترش لیـلا، افتاده روی دست مادرش و مریض شده است.
یک زن تنـها با یک بچه ی مریض و باید دوباره رها میکرد و میرفت به میدان نبرد ، دوباره هم نمی توانست بماند و کـاری کند و باید برمی گشت.
رفت توی اتاق؛ در را بست، نشـست و یـک دل سـیر گــریه کــرد و آمد دخترش را بوسید و رفت.
📚 مجموعه کتب «یادگــاران»/ جلد دهم
#شهید_مهدی_زینالدین
🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلم به ساکنِ کربو بلا حسودی کرد
خوشا به حال محبی که شهروندِ شماست
همیشه معتقدم وقت مرگ میآیی
مبر زِ یاد، کسی را که مستمندِ شماست
شبتون حسینی ❤️✨
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
مهربون آقا
هر که با تو خو بگیرد می شود محبوب خلق
نوکرت دارد شرف بر هر چه آقا زاده ای
.
خیلی به این جمله با دقت فکر کنیم:
قضیه فلسطین کلید رمز آلود فرج است
#امام_خامنه_ای💚
اللهم عجل لولیک الفرج 🌤
برای گشایش در امر فرج مولامون و آزادی قدس شریف و رهایی مردم مظلوم غزه
بخوانیم همه با هم ۵ مرتبه 🤲
💠 اَمَّن یُّجیبُ المُضطَرَّ اِذا دَعاهُ وَ یَکشِفُ السُّوءَ 💠
شب تون مهدوی 🌟
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍احترام به همسر و خوندن نماز شب با چراغ قوه سیره زندگی سردار شهید علی شفیعی...
#شهید_علی_شفیعی
🌷🕊
#سلام_امام_زمانم💚
نسیم صبح سعادت، خدا کند که بیایى
رسیده شب به نهایت، خدا کند که بیایى...
جهان ز دودِ ستم شد سیاه، در برِ چشمم
فروغِ صبحِ سعادت، خدا کند که بیایى...
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
دوباره صبــح دلم تنگِـ آفتـاب شده
هواےبےحرمے بدشده، عذاب شده
نسیم صبح، سلامم رسان بہ اربـابـم
بگو ڪہ قلب من ازدورےِتو آب شده
صبحتون حسینی❤️🌤
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
┄┅◈🍃🌹🍃◈┅┄
#خاطره
یک شب محمد را در خواب دیدم. خوشحال بود و بانشاط. لباس فرم سپاه بر تنش بود. چهرهاش خیلی نورانیتر شده بود.
یاد مداحیهای او افتادم. پرسیدم: محمد! این همه در دنیا از آقا خواندی، توانستی او را ببینی؟
محمد در حالی که میخندید گفت:
"من حتی آقا امام زمان را در آغوش گرفتم."
🍃 شهید محمدرضا تورجی زاده
🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انگار نه انگار دل شهر گرفته ست؛
از بارش بی وقفه ی باران خبری نیست..!
دلم باران
دستم باران ...🌧☔️💦
🌹@tarigh3
" سلام علیکم و رحمه الله...؛"
"لا اله الا الله الملک الحق المبین:
روزتان بخیر و شادی. وجودتان در کمال صحت و سلامت و حاجات و آرزوهاتون محقق باد...؛
الهی نگاه خدا همواره بدرقه و سایه سار زندگیتان بوده و آرامش و آسایش مستولی بر شما و عزیزانتون باد...؛
💐🌻 الهی آمین 🌻💐
باز هم رسیدیم به پنجشنبه و یاد خوبانی که دیگر در بین ما نیستند...
شادی روحشان فاتحه مع الصلوات.
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸💐🌸