.
بگذار که در معرکه بیسر گردیم
با لشکر آفتاب برمیگردیم
هنگام شهادت است آغاز حیات
«ما را بکشید زندهتر میگردیم»
به قول سردار دلها
ما ملت شهادتیم...🕊💔
#حاج_قاسم_سلیمانی
#ایران_تسلیت🖤
🌹@tarigh3
سید حسن نصرالله:
شهدای امروز مزار شهید سلیمانی مرا به یاد این صحبت امام خامنهای انداخت: دشمنان و صهیونیستها از #قاسم_سلیمانی_شهید بیشتر میترسند ...
🌹@tarigh3
🌹اسامی کسانی که در قرعه کشی در اومده
لطفا به آی دی زیر شماره کارت بفرستید😍😍😍😍
@yazahrar
تا فردا ظهر شماره کارت بفرستید اگه نفرستید افراد دیگه را جای گزین میکنیم
البته ی مبلغ ناچیزی در حد توان که ی عزیزی متقبل شدند ان شالله حضرت زهرا نگهدارشون باشه وبر توفیقاتشون افزون فرماید......😍😍😍
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🍂 🔻 گلستان یازدهم / ۲۰ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🍂
🔻 گلستان یازدهم / ۲۱
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
رحل قرآن را گذاشتم روبه روی آینه؛ طوری که عکس قرآن جلد سبز افتاد توی آینه.
رؤیا با یک گلدان گل طبیعی آمد توی اتاق. دور گلدان کاغذ آلومینیومی پیچیده
شده بود. گفت: «این رو علی آقا داد.»
پرسیدم: «اومد تو؟»
گفت: نه با مادر رفتن خونه آقای رستمی.
گلدان را گذاشتم کنار آینه و شمعدان حالا عکس گلهای صورتی و سفید پامچال هم توی آینه افتاده بود. فکر کردم کاش من هم همراهشان می رفتم و تسلیت میگفتم.
کمی بعد دایی با کلی وسیله آمد. چیزهایی را که از سفره عقد خودشان باقی مانده بود گذاشت کنار سفره: سبد فندق و گردوی نقره ای رنگ، چند تکه نان سنگک خشک که با اکلیل نقره ای تزیین شده بود، و دو تا صدف سفید و اکلیلی گچی که جای حلقه بود، به همراه نبات و نقل بیدمشکی و گل.
دایی با آمدنش همه را به تکاپو انداخت. بابا میرفت بیرون و با چند جعبه شیرینی برمیگشت. میرفت و چند جعبه سیب و پرتقال می آورد. می رفت گز و شکلات میخرید. هر بار هم که برمیگشت مادر سفارش تازه ای میداد. برای ناهار مادربزرگ هم آمد. تا مرا دید، گفت: «وجیهه، فرشته رو آرایشگاه نبردی؟» مادر نگاهی به من کرد و شانه بالا انداخت. مادر بزرگ غرغر کرد.
- بلند شو! عروس این جوری ندیده بودیم. زود باش اقلا صورتش رو اصلاح کن.
ادامه دارد....
🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🍂 🔻 گلستان یازدهم / ۲۱ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🍂
🔻 گلستان یازدهم / ۲۲
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 از هر انگشت مادر هنر میریخت. علاوه بر اینکه خیاطی ماهر بود، آرایشگری هم بلد بود. به دستور مادربزرگ، موهایم را بابلیس کشید. همان طور که مشغول موهایم بود، برای مادربزرگ تعریف میکرد که قبل از ظهر با علی آقا رفته اند خانه شهید رستمی و از آنها اجازه گرفته اند. علی آقا گفته بود: «ما مراسم خاصی نداریم، اما اجازه شما شرطه». وقتی موهایم درست شد، رفتم و پیراهنی را که خریده بودیم پوشیدم، اما تا وارد اتاق شدم، مادربزرگ، با اخم و تخم گفت این چیه پوشیدی؟ مگه لباس عروس نخریده ین؟!»
گفتم: "همین خوبه دیگه، هم لباس عروسه هم برای احترام به علی آقا خطهای مشکی داره."
مادربزرگ سری تکان داد و باز غرغر کرد. مادر لب گزید و اشاره کرد چیزی نگویم.
بعد از ناهار تا خواستیم بجنبیم، مهمانها از راه رسیدند. عمه ها، عموها، زن عموها، دایی و زندایی و چند نفر دیگر از فامیلهای نزدیک که از طرف ما دعوت شده بودند.
ساعت سه و نیم علی آقا و خانواده اش و چند نفری از فامیل هایش آمدند. علی آقا همان اورکت کره ای را پوشیده بود، با پیراهن قهوه ای و شلوار نوک مدادی. کیک بزرگی هم آورده بود. کیک را گذاشتند وسط سفره عقد. چادری که به سر داشتم سفید بود و گلهای ریز آبی داشت. کنار سفره نشسته بودم. خانمها دور تا دور اتاق بودند. علی آقا چند دقیقه ای آمد توی اتاق سر سفره میخواست کنارم بنشیند، اما وقتی دید خانمها نشسته اند رفت توی هال که مجلس مردانه بود.
عمو مهدی عکاسی میکرد. مریم روی سرم قند میسایید یک دفعه از توی هال صدای همهمه و صلوات و خنده بلند شد. مادر توی هال رفت و برگشت.
به دنبالش منصوره خانم و مریم هم رفتند و آمدند. مریم گفت: دوستای علی آقا اومدهان. "علی هیچ کدوم از دوستاش رو دعوت نکرده، نمیدونم خودشون از کجا خبردار شده ان." منصوره خانم با خوشحالی گفت: "امیر میگه یکی از دوستاش همه رو خبردار کرده. ما رو تعقیب کردن. توی کوچه پشتی فهمیده و قایم شده بودن. ما که آمدیم تو، اونا هم یا الله یا الله گویان آمدند داخل."
"الهی شکر که علی دوروبرش شلوغ شده و دوستاش کنارشان."
🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🍂 🔻 گلستان یازدهم / ۲۲ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🍂
🔻 گلستان یازدهم / ۲۳
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
صدای عموباقر می آمد که تصنیف می.خواند.
گر مؤمنی و صادق
کوری هر منافق
در آسمان فرشته
با ما شوی موافق
صلوات بر محمد (ص)
مهرش به جان سرشته
صلوات بر محمد (ص)
بر عرش خوش نوشته
بی شک علی ولی بود
پرورده نبی بود
شاه همه علی بود
صلوات بر محمد (ص)
با ورود دوستان علی آقا فضا تغییر کرد. صدای صلوات دسته جمعی مردها خانمها را هم به صلوات گویی انداخت. کمی بعد مادر که جلوی در ایستاده بود گفت: «آقا داره خطبه عقد رو میخونه.» چیزی توی دلم فروریخت فکر میکردم ماه رمضان است و وقت سحر و فقط کمی تا اذان صبح باقی مانده. با عجله شروع کردم به دعا خواندن از خدا خواستم ما را خوشبخت کند و زیارت مکه و کربلا قسمتمان کند.
بعد قرآن را از روی رحل برداشتم و شروع کردم به خواندن. دایی احمد وکیلم شده بود و در مجلس مردانه «بله» را به جای من گفته بود. دایی احمد آمد توی اتاق با دفتر بزرگ محضر خانه و عقدنامه؛ کلی امضا از من گرفت مادر گفت: «آیت الله نجفی خطبه رو جاری کردن.»
صدای صلوات آقایان دوباره شنیده شد. عمو باقر میخواند
برگشا کام زبان تا که تو داری حرکات
دم به دم بر گل رخسار محمد(ص) صلوات.
صدای صلوات خانه را پُر کرده بود. مادر از جلوی در گفت «خانمها، آقای داماد تشریف آوردن.»
زنهایی که چادر از سرشان افتاده بود خودشان را مرتب کردند. علی آقا و دایی محمود و بابا آمدند توی اتاق.
علی آقا کنارم نشست و با حجب و حیا آهسته سلام و احوال پرسی کرد. دایی محمود دفتر بزرگی را روی پاهایم گذاشت و جاهایی را که قرار بود امضا کنم نشانم داد. مریم صدفی را که داخلش حلقه بود گرفت جلوی علی آقا. علی آقا با دستپاچگی حلقه را برداشت و چون سمت راستم نشسته بود، دست راستم را گرفت و حلقه را توی انگشتم کرد. آهسته گفتم: "توی این دست نه دست چپ." دست چپم را جلو بردم علی آقا سرخ شده بود. حلقه را درآورد و این بار آن را توی انگشت دست چپم کرد. پدرم یک انگشتر نقره با نگین عقیق برای علی آقا خریده بود. آن
را توی انگشت علی آقا انداخت.
عید پارسال که خانوادگی به حج عمره رفته بودیم بابا یک ساعت رادوی شیک هم برای داماد اینده اش خریده بود. به عنوان کادوی عقد به علی آقا داد. یک لحظه چشمم افتاد توی آینه علی آقا داشت نگاهم میکرد.
ادامه دارد....
🌹@tarigh3
-اینجا هیچ کس شبیه حرف هایش نیست، اما تو
تفسیر ِ دقیق چشمهایت بودی.
🌹@tarigh3
مطالعه میکنیم که از نقطهی ِ نادانی دور شویم،
نه اینکه به نقطهی ِ دانایی برسیم. »
🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
ی نفردیگه قرعه کشی میکنیم ببینیم کی در میاد😁😁😍😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴
جبران نمیشوی ، به خدا قسم جبران نمیشوی ...حتی به گریه های عمیق
😭😭😭😭😭
#سالروز_آسمانی_شدن_سرداردلها🕊🥀
هديه روح مطهرشون صلوات 🌷
🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🏴 جبران نمیشوی ، به خدا قسم جبران نمیشوی ...حتی به گریه های عمیق 😭😭😭😭😭 #سالروز_آسمانی_شدن_سردار
.
داغی که هیچ وقت سرد نخواهد شد...❤️🔥😭
شهادت برازنده ی لایق ترین هاست
شهادتت مبارک..
سردار همیشه تا ابد قهرمان ما🌹
حاج قاسم عزیز ما💔
🌹@tarigh3
🖤 آه یا زهرا ...
خبرها حاکی از پرپر شدنها بود یا زهرا
به میلادت ببین هنگامه سرخ شهیدان را
هنوز از انتقام سخت می گوییم و می خواهیم
بگیر از لشکر صهیون تقاص خون ایران را
کجایی حاج قاسم تا بخوانی شعر عاشورا
شبیه کربلا کردند از خون باز کرمان را
شعر : مهدی طهماسبی
#گلزار_شهدای_کرمان
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
🌹@tarigh3
مؤمن آل فرعون را قطعهقطعه کردند، اما او پای حرفش ایستاد و ضرری به او نرسید؛ «فَوَقاهُ اللَّهُ سَيِّئاتِ ما مَكَرُوا».
مکر شیطان این نیست که ما به شهادت برسیم!
شیطان جنگ راه میاندازد که ما در دلِ این سختیها، از مسیر ایمان برگردیم و کافر شویم.
اما اگر به شهادت رسیدیم، این شهادت، به نفع ماست.
" استاد میرباقری"
🌹@tarigh3