فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فردا صبح از خواب پاشدی
این کاروانجام بده
آقا ما میخوایم بدرد بخورت باشیم...
#امام_زمان
🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۷۰ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۷۱
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 هر چه من بیشتر برای ماندن اصرار میکردم، علی آقا بیشتر به رفتن پافشاری میکرد. میگفتم لااقل تا وقتی به غرب نرفته اید بذارید ما اینجا بمونیم. عاقبت او و آقا هادی پیروز شدند. وسایل را توی چند تا کارتن بسته بندی کردیم و گذاشتیم پشت آهو و همان طور که آمده بودیم برگشتیم. آن روز موشک باران و بمباران دزفول به اوج رسیده بود. از خیابانی عبور کردیم. چند دقیقه بعد صدای انفجاری شنیدیم و دودی غلیظ از پشت سرمان به هوا رفت.
علی آقا پایش را گذاشته بود روی گاز و به سرعت ما را از مهلکه دور میکرد. در این چند باری که به دزفول آمده بودم، موقع ورود به دزفول حس و حال خوبی داشتم و موقع برگشتن دلهره و اضطراب به سراغم میآمد. میدانستم در همدان دوری و تنهایی و انتظار روزهای سختی را برایم رقم خواهد زد. دوست داشتم بمانم. فکر کردم شاید آن طور که باید مقاومت نکرده ام. از همه بدتر اینکه داشتم می شنیدم علی آقا و آقا هادی برای بازگشتشان برنامه ریزی میکنند. هشت ساعت دزفول به همدان برایم هشت دقیقه گذشت. دوست نداشتم هرگز به همدان برسیم. اما این بار چه زود رسیدیم. قبل از ورودمان به همدان باران باریده بود و زمینها و درختهای سبز تازه رسته را خوب شسته بود. هوا لطیف بود و بوی شکوفه های بهاری همه جا را پُر کرده بود. آسمان را لکه های ابر در هم فرورفته پوشانده بود.
وسایل را توی انبار و خرپشته خانه مادر چیدیم و به دیدن منصوره خانم رفتیم. منصوره خانم حالش خوب نبود. دوباره کلیه هایش ناراحت بود. از طرفی امیر هم چهارم فروردین ماه به جبهه غرب اعزام شده بود. خانه دیگر شور و نشاط سابق را نداشت. منصوره خانم به امیر وابسته تر بود. قبل از اینکه امیر به جبهه برود، همه کارها و خرید زندگی مادر شوهرم روی دوش امیر بود.
حالا با رفتن او خانه بیرونق و سوت و کور شده بود. منصوره خانم از تنهایی و دوری امیر مینالید و بی تاب بود. حق داشت، مریم تهران بود و مشغول زندگی و بچه داری؛ حاج صادق هم درگیر کارهای اداری و زندگی خودش بود. ما هم که وضعیتمان آن طور بود. با این شرایط رفتن امیر واقعا سخت بود. دلم برای منصوره خانم و تنهاییاش میسوخت. به همین دلیل، تصمیم گرفتیم تا زمانی که خانه ای پیدا نکرده ایم، پیش آنها زندگی کنیم.
فردای آن روز علی آقا به منطقه برگشت. روزها از پی هم می گذشت. اوضاع من هم خوب نبود. به اصرار منصوره خانم به دکتر رفتیم. نهم خردادماه بود. دکتر برایم چند آزمایش نوشت. با مادر جواب آزمایشها را نزد دکتر بردیم.
مادر با شنیدن خبر ذوق زده شد. شب مرا به خانه خودشان برد تا به قول خودش تقویتم کند. چند روز بیشتر در خانه مادر نماندم. به علی آقا قول داده بودم پیش منصوره خانم بمانم. آن شب خانواده حاج صادق هم در خانه مادرشوهرم بودند و خانه شلوغ پلوغ بود. شب، علی آقا تلفن زد. دلم میخواست زودتر از همه خبر را به او بگویم. گوشی را گرفتم و مثل همیشه با هم سلام و احوال پرسی کردیم. هر کاری میکردم نمیتوانستم خبر را به او بگویم. دستم را روی گوشی گرفتم و آهسته گفتم: «اتفاق مهمی افتاده ، بپرس من جواب بدم.»
انگار برای علی آقا شرایطی نبود تا بتواند به راحتی حرف بزند.
با من و من گفت: «راهنمایی کن.» گفتم «هم من دوستش دارم هم تو.»
نمیدانم منظورت کیه، بیشتر راهنمایی کن.
گفتم: «همین دیگه، چی بگم، بعضی وقتا با هم درباره ش حرف میزنیم. تو دوست داری...»
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
🌹tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۷۱ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۷۲
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 آقا ناصر زودتر از علی آقا متوجه شد. بلند شد و گفت: "بریم تو هال، فرشته خانم با شوهر جانش چاق سلامتی کنه. یعنی چی همه چپیدین اینجا!»
منتظر شدم تا همه از اتاق بیرون بروند. فکر کردم تا کسی نیست خبر را بدهم. با خوشحالی گفتم: علی جان داری بابا میشی.»
على آقا هیجان زده شد، کمی سکوت کرد و گفت: «راست میگی؟ خیره مبارکه فرشته پس به خاطر این حالت بد بود؟ حالا بهتر شده ی؟»
گفتم:" حالم که خوب نشده، اما عیب نداره."
آن شب همه متوجه ماجرا شدند. فکر کنم آقا ناصر به نحو مقتضی اطلاع رسانی کرده بود اما کسی به رویم نیاورد. چند روز بعد خانه مادرم رفتم و نامه ای برای علی آقا نوشتم. علی آقا جواب نامه را زود فرستاد. نوشته بود حتماً به دکتر بروم و پرونده پزشکی تشکیل بدهم. حال من روز به روز بدتر میشد دکتر و دارو هم افاقه نمی کرد. در این فاصله علی آقا یکی دو بار به همدان آمد. چند روزی ماند
و زود برگشت.
چهارم تیرماه ۱۳۶۶ بود. من خانه مادرم بودم، با حال و روز و اوضاعی بد. مادر مثل همیشه در کارگاه خیاطی بود و مشغول کارهای پشتیبانی و کمک رسانی به جبهه. نزدیک ظهر ، وحید، پسر عمویم، به خانه مان آمد؛ پکر و ناراحت. آمدن وحید آن هم با آن همه اخم و تخم کافی بود تا هر چه فکر بد توی دنیاست بریزد توی سرم. با دلواپسی پرسیدم: چی شده؟ وحید، راستش رو بگو برای علی آقا اتفاقی افتاده؟» وحید از فرط ناراحتی نمیتوانست حرف بزند. گفت: «فرشته خانم، خبر خوبی نیست. علی آقا گفته آروم آروم بهت بگم.» گفتم زود باش! قلبم اومد تو دهنم!»
گفت: «قول میدی ناراحت نشی.» گفتم: «وحید تو رو خدا زود باش!»
گفت: «هیچکس جز علی آقا خبر نداره، گفته بــری خونه مادرشوهرت.» با اضطراب و نگرانی گفتم: "میگی یا نه؟ تو رو خدا وحيد اذیت نکن!»
با بغض گفت: «میگم فرشته خانم امیر آقا شهید شده علی آقا گفته بهت آروم آروم بگم.» زودتر از من زد زیر گریه. هاج و واج مانده بودم. نمی دانستم چه کار کنم. شوکه شده بودم. انگار کسی با پتک محکم کوبیده بود توی سرم. منگ و سردرگم بودم. وحید چه میگفت؟ چرا داشت گریهمی کرد؟ هوا گرم بود. از شدت ناراحتی حالم به هم خورد. دویدم به طرف دست شویی. عق میزدم و ناباورانه به امیر فکر میکردم. نه، باورم نمیشد. سرم سنگین شده بود. فکر میکردم خواب میبینم؛ یعنی امیر به این
زودی رفته بود؟
آب شیر حیاط سرد بود. خم شدم و صورتم را زیر آن گرفتم. باید از خواب بیدار میشدم. اما هیچ وقت این طور هوشیار نبودم. شیر را بستم، صورتم را خشک کردم. یک ماهی میشد علی آقا به منطقه رفته بود، اما حالا برگشته بود؛ آن هم چه برگشتنی. لباس پوشیدم و به خانه مادر شوهرم رفتم. منيره خانم هم آنجا بود. معلوم بود او هم خبر داشت، اما چیزی نگفت. با ناراحتی سلام و احوال پرسی کردیم. حال منصوره خانم خوب بود؛ طبیعی و عادی رفتار میکرد. معلوم بود از ماجرا خبر ندارد. منصوره خانم رفت توی آشپزخانه تا برایم شربت آلبالو بیاورد. در همین موقع علی آقا و آقا ناصر و حاج صادق ه آمدند. دلم برایش تنگ شده بود. رفت توی آشپزخانه و منصوره خانم را بوسید. چقدر پیر و خمیده شده بود. علی آقا و حاج صادق، هر دو دست مادرشان را گرفتند و با آقا ناصر رفتند توی اتاق خواب. صدای قلبم را میشنیدم انگار آمده بود وسط گلویم.
خانه سنگین و محزون بود فکر کردم علی آقا چه کار سختی باید انجام بدهد. دلم برای منصوره خانم میسوخت. نقسم بالا نمی آمد. دلم میخواست بلند شوم و از آن خانه بزنم بیرون.
یک دفعه صدای گریه مادر شوهرم بلند شد. ناله میکرد و امیر را صدا می کرد. همه میدانستیم امیر را طور دیگری دوست دارد. علی آقا از اتاق بیرون آمد. صدای ناله منصوره خانم بلندتر شد. امیر عزیزم ،امیر قشنگم ،امیر جانم، عمرم خدا تمام زندگیم رفت! امیر خوشگلم رفت! خدا...
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
🌹@tarigh3
🌷🕊
#پیام_شهید
حواست به جوونیت باشه ، نکنه پات بلغزه ؛
قراره با این پاها تو گردان صاحب الزمان (عج) باشی .
#شهیدحمیدسیاهکالی_مرادی
🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حتماببینید 👌👌👌
🔻 کسی که در خانه در خدمت زنش باشد؛
جارو کند، رخت بشورد، کار کند، اسم این آدم در دیوان#شهدا نوشته میشود!
#آیت_الله_مجتهدی (ره)
🌹@tarigh3
عنایت شهید دانشگر .mp3
12.44M
#حتمابشنوید 👌👌👌
این فایل صوتی رزق امشب شماست!
خاطره شنیدنی این برادر بزرگوار ، که شهید عباس دانشگر را واسطه قرار داد تا از آبرو وعزتی که دارد از آقاعلی بن موسی الرضا علیه السلام بخواهد تا مشکل او حل شود و چه زیبا و قشنگ مشکل او حل شد،....
#رفیق_شهیدم
#شهید_عباس_دانشگر
🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
#حتمابشنوید 👌👌👌 این فایل صوتی رزق امشب شماست! خاطره شنیدنی این برادر بزرگوار ، که شهید عباس دان
.
اینم یکی از کرامات برادر شهید من
شهید عباس دانشگر عزیز 🌱
توصیه می کنم بشنوید👌👌
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تنها پناه ما در زندگی
حسین است ...❣
صلیاللهعلیکیا اباعبدالله
ارباب خوبم حسین♥️
⭐️شبتون و عاقبتتون حسینی 💫
🌹@tarigh3
مولایمن
🍂بالا گرفته ایم برایت دو دست را
ای مرد مستجابِ قنوت و دعا بیا...
🍂فهمیده ایم با همه دنیا غریبه ایم
دیگر به جان مادرت ای آشنا بیا...
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
تعجیل در فرج مولایمان صلوات🌷
شبتونمهدوی🌙💚
🌹@tarigh3
🌟🌿
کریما!
نفس میکشم در هوای تو.
و حیاتم بسته به نگاه تو.
هر لحظه محتاج عنایت تو هستم. گرچه تمام زندگیام از لطف توست.
ولی همچنان نیازمند فضل و کرمت هستم.
پس عطای بینهایتت را بر من ببخشای!
🌟🌿
🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در رَگِ غیرَتِ مَن دَرد اگر جارے بود
گریہهاے منِ دلتَنگ اَگر کارے بود
صُبح برگشتنتان دیر نَباید مےشد
در قُنوت من اگر خواهِش بسیارے بود
صبحتون مهدوی 💚✨
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح شد باز دلم تنگ تو ،از دور سلام ✋🏻
تو نیاز و ضربان دلمے، ختم ڪلام
صبحمون
راهمون
و عاقبتمون حسینی ♥️💫
🌹@tarigh3
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🍀حضرت آیت الله خامنه اي:
" روز دوازدهم به یک معنا، روز شروع قدرت اسلام است. اگرچه در دوازدهم بهمنِ سال 57، هنوز ظاهراً نظام طاغوت سرِ کار بود؛ اما در واقع نبود. در واقع با ورود امام بزرگوار، این نظام پوسیده فاسد و اصل نظام پادشاهى ـ که یک رژیم ارتجاعى و غلط و غیر انسانى و غیر قابل قبول بود ـ پوچ و نابود و دود شد و از بین رفت...
در واقع «فاذا دخلتموه فانّکم غالبون». با ورود امام همان مطلبى که خداى متعال به اصحاب موسى فرمود، در مورد اصحاب امام بزرگوار ما تحقّق پیدا کرد. وقتى وارد شد، خداى متعال غلبه را ثبت کرد و تمام شد. "
🍀 شروع ایّام الله دهه ی فجر و سالروز ورود پیروزمندانه و معجزه آسای امام خمینی به ایران اسلامی را گرامی می داریم .
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️با هرنفسی سلام ڪردن عشق است
💚آقا به تو احترام ڪردن عشق است
❤️چون نام قشنگت به میان
می آید
💚از روی ادب قیام ڪردن عشق است
❤️سلام ارباب خوبم
💚صبحتون حسینی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نواهای ماندگار
🔸 با نوای
حاج صادق آهنگران
ای لشکر صاحب زمان آماده باش
آماده باش
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═