eitaa logo
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
655 دنبال‌کننده
13.6هزار عکس
7هزار ویدیو
46 فایل
🌹می ترسم از خودم ▪زمانی که عکس شهدارابه دیواراتاقم چسبوندم، ولی به دیواردلم نه! 🌷منتظرنظرات خوب شما همسنگران هستیم: 🌴ارتباط با خادم الشهدا کانال: 🌹 @yazahrar 🌻لینک کانال: 🌹http://eitaa.com/joinchat/381026320Cb5fdfee742
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻حدیث روز🔻 🔶 امیرالمؤمنین امام علی علیه‌السلام : اگر ايمانت را محكم كرده اى ، به خواست خدا خشنود باش ، چه به زيان تو باشد و چه به سود تو ، و به هيچكس جز خدا اميد نداشته باش و در انتظار چيزى باش كه خداوند برايت پيش مى آورد. 📚مختصر بصائر الدرجات، ص ۱۳۹ 🌹@tarigh3
مولانا میگه : اگه همه جا تاریک بود، دوباره بنگر! شاید نور خود تو باشی... گاهی در ظاهر علل بیرونی، خستگی ها وناکامی های ما رو موجب شده غافل از اینکه بسیاری از ناامیدی ها از درون ما سرچشمه میگیره به تجربه ثابت شده وقتی برای حال درونی خودت در تلاشی جهان پیرامونت هم رنگ وبوی دیگری میگیره و تغییر میکنه 🌹@tarigh3
🍃🌺🍃 هر بار چیزی گم می‌کنم مـادرم می‌گوید: چند صلوات بفرست ان شاء اللَّـــه پیدا می‌شود. مولای محبوبم! شما را گم کرده‌ام! چنــد صلوات بفرستـــم تا پیدایــتان کنـم؟ 😢 🌹@tarigh3
امام زمان(عج) توی یکی از نامه‌هاشون فرمودن: اگر گِرِه‌ای به کارتون افتاد که با هیچ توسلی، دعایی، زیارتی، ذکری باز نشد، به عمه‌ام زینب(س) متوسل بشید 🍃 🌹@tarigh3
گر ای نسیم شبی بگذری بر آن سر زلف به گوشِ او برسان، ذکر بی‌قراری ما... 🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دختر حاج قاسم میگه بابا برای اینکه مارو یه وقت غرور نگیره میگفت دست مهمون هارو بوس کنید...💔
- امـام‌خـامنه‌ای: هرچه انتخابات پر شورتر باشد، عظمت ملت ایران بیشتر در چشم مخالفان و دشمنانش دیده خواهد شد..! 🗳 🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عبدالحمید اگه من اختیارات داشتم در چند روز میشد مشکلات اقتصادی رو حل کرد
خدایا من مثل آن بُت‌پرست نیستم که اگر تو را نداشته باشم خدای سنگ و چوبی داشته باشم، من اگر تو را نداشته باشم دیگر هیچ چیزی ندارم :) 🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حلما، دختر خردسال شهید پوریا احمدی خطاب به رهبر انقلاب: حالا که به سن تکلیف نرسیدم، میشه شمارو یه کم بغل کنم؟ 🌹@tarigh3
السلام‌علیڪ‌یا‌بقیة‌الله💚 معنای انتظار چیست؟ -انتظار فرج این نیست که شما در خانه چهار زانو بنشینی دست‌هایت را روی هم بگذاری و تکان هم نخوری، - آقا چکار می‌کنی؟ - من منتظر هستم! نه، انتظار این نیست که... انتظار این است که تک تک لحظات و اعمالت را در جهت رضایت امام زمان ارواحنا فداه تنظیم کنی، این روحیّه‌ی خودسازی را در خودت پیاده کنی. - هر عملی که می‌خواهی انجام بدهی، بگو این عمل من را به امام زمانم نزدیک می‌کند؟ برای فرج امام زمانم موثر است یا نه؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌹@tarigh3
‏اگر تمام عالم هم بگن نیا پای صندوق رأی... من برای لبخند تو♥️ برای زمین نموندن حرفت. .. جونمم میدم رأی دادن که چیزی نیست 🌹@tarigh3
آه ازدمشق، آه ازدل زینب چه مظلومانه یاران حسین(علیه السلام) درکربلای سوریه بشهادت رسیدند 🌹🌹🌹🍃🌱🍃🌹🌹🌹 ۱۳ بهمن ماه سالروز شهادت 🕊شهید مدافع حرم پاشاپور 🕊شهید مدافع حرم 🕊شهید مدافع حرم 🕊شهید مدافع حرم 🕊شهید مدافع حرم 🕊شهید مدافع حرم 🕊شهید مدافع حرم 🕊شهید مدافع حرم 🕊شهید مدافع حرم 🕊شهید مدافع حرم 🕊شهید مدافع حرم 🕊شهید مدافع حرم شهید مدافع حرم 🌱شادی ارواح طیبه شهدا وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ 🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جمعه را باید از تمام هفته جدا کرد ودر صندوقچه گذاشت... جمعه باید انتخابی باشد مثلاً هر وقت که بودی و حالمان خوب بود جمعه را بر پا کنیم و هر وقت نبودی در صندوقچه اش را صد قفله کنیم.... 🌹@tarigh3
. خدا کنه دنیامون هم با اومدن مولامون شبیه روزهای برفی سفید و دلپذیر و زیبا و‌ سالم بشه😢🤲 🌹@tarigh3
*ابتدا برای حضرت مهدی عجل‌الله‌تعالی‌فرجه صدقه بده! قبل از اینکه برای خود و عزیزانت صدقه بدهی. باید توجه داشت که آن حضرت هیچ نیازی به صدقه دادن ما ندارد، بلکه ازشئون بندگی و ادای بعضی از حقوق بزرگ آن حضرت است و خود یک نوع اظهار محبت و دوستی به آن حضرت است و این عمل راه و سببی است برای جلب رضای پروردگار و حلول قرب به خداوند در قضای حوایج و دفع بلا...* 💔💚   ‌‎‎‌‌‎‎‌‎‎‌‌‎‎‌‎‎‌‌‎‎‌ 🌹@tarigh3
طوری زندگی کنیم که خدا باری را به وسیله‌ی ما از روی دوشی بردارد، دلی را با کمک ما تسکین بدهد، لبی را با وجود ما خندان کند تلألو بندگی خدا باشیم نه تجمل وجود شیطان! عکس بی ربط به متن است. صرفا جهت جوگیری و ذوق از برف✅ 🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۷۴ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۷۴ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 مردم یک صدا فریاد زدند: «جنگ جنگ تا پیروزی» باغ بهشت به قدری شلوغ بود که دیگر نمی‌شد تکان خورد. نفسم بالا نمی آمد. گفتم: «مادر، حالم خیلی بده.» مادر دستم را گرفت و هر طور بود راهی باز کرد و به طرف گلزار شهدا رفتیم. زیر درختی نشستیم مادر بطری آبی همراه داشت؛ مشتی آب توی دستش ریخت و صورتم را با آب شست. صدای علی آقا از توی بلندگو پخش می‌شد: خدا را شکر می‌کنم برادرم به دست دشمنان خدا شهید شد نه به دست دوستان دروغین خدا. امیر با چهار ماه جبهه رفتن گوی سبقت را از ما ربود. نسیم خنکی می‌وزید. زیر درخت بیدی نشسته بودم. مادر آن دوروبر می‌چرخید و روی قبرها می‌نشست و فاتحه می خواند. کمی بعد، صدای بلندگو قطع شد. مادر کنارم آمد و گفت: «فکر کنم دارن نماز میخونن. تو همینجا بشین من می‌رم نماز می‌خونم و بر می گردم.» کمی بعد از اینکه مادر رفت، صدای جمعیت بلند شد: "برای دفن شهدا مهدی بیا، مهدی بیا" تابوت امیر روی دست سربازان به حرکت درآمد، مردم به دنبال تابوت می‌دویدند. از جایم بلند شدم و به جمعیت چشم دوختم. علی آقا و حاج صادق آن جلو بودند؛ زیر تابوت. تا خواستم جلو بروم، اطرافم پر شد از مردمی که «لا اله الا الله گویان» از همه طرف می دویدند. بین جمعیت گیر کردم. نه راهی به جلو بود و نه می‌شد به عقب برگشت. به هر جا که نگاه می‌کردم، زنان و مردانی بودند که به طرف تابوت می‌دویدند و فریاد می‌زدند این گل پرپر از کجا آمده از سفر کرببلا آمده این گل پرپر ماست هدیه به رهبر ماست.... گرما و ازدحام جمعیت عرصه را برایم تنگ می‌کرد. از ضعف، نفسم بالا نمی آمد و دست و پایم می‌لرزید. از اینکه فکر می‌کردم امیر توی آن تابوت است حال بدی داشتم. انگار دنیا به آخر رسیده بود. انگار کسی داشت مرا به طرف گور می‌برد. نمی‌دانم چطور آن حس و حال را بیان کنم اما می‌دانم در آن لحظات همه چیزهای اطرافم سیاه مرده بی حرکت و غم آلود بود. دنیا جلوی چشمم خوار شده بود. هیچ چیز برایم مهم نبود، هیچ چیز برایم ارزشی نداشت. مردم بی توجه به اطراف به جلو می‌دویدند و مرا به یاد روز قیامت می انداختند. پیرمردی بسیجی با گلاب پاشی استیل که به کولش بسته بود سرورویمان را با گلاب می‌شست. آفتاب عمود و تیز می تابید و زمین را کباب می‌کرد. آسمان بی ابر و صاف و گرم بود. باغ بهشت با همۀ جمعیتی که در آن بود، تنها و غمگین و دلهره آور بود. صداها در هم گم شده بود و از آن همه جمعیت صدایی به گوش نمی رسید؛ نه پرنده ای، نه صدای خوشی، نه نسیمی. امیر آزاد و رها و سبک بال رفته بود و ماتم همه جا را فراگرفته بود. روی قبری نشستم؛ سنگ قبر قدیمی بود و خاکی رنگ. نوشته هایش بر اثر فرسایش باد و باران از بین رفته بود. درخت کاج کهن سالی که روی قبر سایه انداخته بود چهل پنجاه ساله می نمود. برگهای سوزنی اش از بی آبی و گرما تیره و کدر بود. زیر سایه کاج نشستم و فکرهای درهم و برهم سرم را پر کرد. حتماً چند ساعتی گذشته بود که جمعیت مثل تکه های ابر از هم جدا شدند و هر یک به طرفی رفتند. حرارت کشنده آفتاب موج بر می داشت و از روی قبرها مثل بخار بالا میرفت. اتوبوسها با درهای باز به صف ایستاده بودند و مردم به طرف آنها می‌دویدند. خودم را به یکی از آنها رساندم. روح مهربان و صمیمی امیر را حس می‌کردم که لبخندزنان بالای سرم پرواز می‌کرد. سوار اتوبوسی شدم که بوی گلاب میداد. زنهای چادر مشکی داخل اتوبوس به روح پاک شهدا بی بهانه و با بهانه، صلوات می فرستادند. ردیف دوم کنار زنی جای خالی بود. نشستم. سرم گیج می رفت دلم میخواست بخوابم. چشم هایم را روی هم گذاشتم گفتم: «امیر خدا حافظ!» •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد 🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۷۴ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۷۵ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 ماشین به حرکت درآمد و صدای صلواتها بلندتر شد. از پشت شیشه به جمعیتی که دور قبر حلقه زده بودند خیره شدم. چشم بستم. دوباره باز کردم چشم بستم و زیر لب گفتم: «خداحافظ. امیر جان، ببخشید، من که برای تو کاری نکردم اما شفاعت یادت نره.» ظهر بود و خانه پُر از مهمان. حالم به هم میخورد. اما خودم را کنترل می‌کردم. خجالت می‌کشیدم بین آن همه زن و مرد دم به دقیقه به سمت دستشویی بروم. نه می‌توانستم بلند شوم و کمک کنم، نه حال و روزم طوری بود که یک جا بنشینم توی اتاق خوابی که پنجره اش به کوچه باز می‌شد. چادرم را روی صورتم کشیده و خوابیده بودم. چند زن هم توی اتاق بودند، یکی از زنها گفت: دیدی علی آقا دکمه لباس امیر رو کند؟» زن جواب داد: «نه، ندیدم. چرا؟» میگن دکمه رو گرو برداشته. زن با تعجب پرسید: «گرو؟» گوش تیز کردم. آره دور از جونش، زبانم لال، میگن دکمه لباس داداشش رو کنده، قسمش داده هر چه زودتر اون رو با خودش ببره، شهید بشه. بلند شدم و نشستم و هاج و واج به هر دو زن نگاه کردم. می‌شناختمشان؛ فامیلهای منصوره خانم بودند. صدای قلبم را می‌شنیدم. باز هم آمده بود توی گلویم پرسیدم: «چی شده؟» زنها که تازه مرا دیده بودند دستپاچه شدند و با خجالت گفتند: «هیچی!» بیچاره ها انتظار دیدن مرا نداشتند. بلند شدم و به داخل هال رفتم. زنها داشتند سفره می‌چیدند. مردها اسباب سفره، نوشابه، نان، و سبزی را از توی راه پله میدادند تو. مادر جلوی در بود و داشت کمک می‌کرد. چشمهایم سیاهی می رفت و همه جا دور سرم می‌چرخید. مادر تا مرا دید، جلو دوید و گفت: «فرشته جان آمدی؟ کجا بودی؟ حالت خوبه؟» در دست شویی را باز کردم. دستم را گرفت و با هم رفتیم توی دست شویی که دقیقاً جلوی در ورودی بود. بوی کباب که زیر دماغم خورد، دلم زیر و رو شد. مادر چند مشت آب به صورتم زد و گذاشت هر چقدر میخواهم عُق بزنم. وقتی حالم بهتر شد، سرم را روی سینه اش گذاشتم و بوییدمش. مادر چه بوی خوبی می‌داد. این بو حالم را خوب می‌کرد. مادر خندید و گفت: «خودت رو لوس نکن! بیا بریم دختر.» بعد دستم را گرفت و مرا برد توی اتاق خواب. پنکه ای آورد روبه رویم گذاشت و روشنش کرد. دکمه های مانتوام را باز کرد و چادر را از سرم درآورد. چشمهایم را بستم. چقدر دلم می خواست بخوابم. علی آقا هراسان آمد توی اتاق. فرشته خانم گلم چی شده؟ میخوای بریم بیمارستان؟ با چشم و ابرو اشاره کردم که نه. گفت: «ناهار می خوری؟!» مادر به جای من جواب داد. از بوی غذا حالش به هم میخوره. علی آقا با ناراحتی گفت این طوری که نمیشه گلم. باید بالاخره یه چیزی بخوری. چی میخوای برات بخرم؟» گفتم: «سیب گلاب.» فقط سیب گلاب. دوست داشتم و می توانستم بخورم. علی آقا با عجله رفت. صدای قاشق و چنگال‌هایی که به بشقابها میخورد از توی اتاق پذیرایی شنیده می‌شد. بوی غذا و کباب حالم را به هم می‌زد. به مادر گفتم مادر، تو رو خدا در رو ببند. یک دفعه سرم گیج رفت، دلم زیر و رو شد. اتاق دور سرم چرخید. پلک هایم سنگین شد. مادر با دستپاچگی دوید بیرون. صدایش را می شنیدم که می‌گفت: علی آقا تلفن بزنین آمبولانس بیاد. فرشته... علی آقا وارد اتاق شد، با دو مرد و یک کیسه نایلون. دو سه کیلویی سیب گلاب. مردها لباس فرم سورمه ای پوشیده بودند. یکی از مردها کیف کوچکی دستش بود. مادر تندتند شرح حالم را برای مردی که فشارم را می‌گرفت گزارش می‌داد. مرد سرمی به من وصل کرد و چند آمپول داخل سرُم فرو کرد. به یاد نقاشی علی افتادم و تیرهایی که توی بال پروانه فرورفته بود. مرد گفت «فشارش خیلی پایینه بذارید استراحت کنه. چشمهایم را بستم دوست داشتم تا آخر دنیا بخوابم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد 🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دیده‌بان! بگو آن‌طرف چه می‌بینی؟ جان زهرا (س) بشارتی ده چقدر تا ظهور مانده؟... و ما کجای کاریم.. 🌹@tarigh3
😔تصویری از رزمنده شهید علیدادی که در حمله جنگنده های رژیم صهیونیستی به شهادت رسید 🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا