eitaa logo
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
655 دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
6.9هزار ویدیو
46 فایل
🌹می ترسم از خودم ▪زمانی که عکس شهدارابه دیواراتاقم چسبوندم، ولی به دیواردلم نه! 🌷منتظرنظرات خوب شما همسنگران هستیم: 🌴ارتباط با خادم الشهدا کانال: 🌹 @yazahrar 🌻لینک کانال: 🌹http://eitaa.com/joinchat/381026320Cb5fdfee742
مشاهده در ایتا
دانلود
شیطان میگه: عزرائیل هیچوقت موقع گناه جون کسی رو نمیگیره خیالت راحت مواظب باشیم...
خیلیها که الان قربون صدَقت میرن شب اول قبرت نیم ساعت بیشتر سر قبرت نمیمونن همه میرن، تو می مونی و اعمالت... برای اون لحظه خودتو آماده کن دست خالی نباشی...!!
آرزو یه‌ بذره، تو میکاری ‌و فراموشش ‌میکنی، اما خدا هر روز بهش‌ آب ‌میده...
یهو خدا برات یه دَری رو باز می‌کنه که تو حتی اون در رو نزده بودی! به حکمتش اعتماد کن عزیز من🌸
خدایا ببخش ما رو به خاطر گناهایی که لذتش رفته اما مسئولیتش مونده...
°•🌱 🌿امروز سالروز شهادت 🕊شهید مدافع حرم صفدر حیدری 🕊شهید مدافع حرم حسین رضایی 🕊شهید مدافع حرم محسن قاجاریان 🕊شهید مدافع حرم مهدی محمدی منفرد 🕊شهید مدافع حرم احمد رضایی اوندری 🌱شادی ارواح طیبه شهدا صلوات ْ 🌹@tarigh3
. عمر و عاص تونست با مکر و حیله ابوموسی اشعری رو گول بزنه تا رأی نده، ولی عمر و عاص خودش رأی داد، رأی به عزل علی (ع) وقتی مثل ابوموسی اشعری گول بخوریم و رأی ندیم، عمر و عاص های زمان و دشمنان مون به جامون رأی میدن رأی اونها هم معلومه 🌹@tarigh3
🌼🌿 به همین زیبایی با یه نقاشی ساده یه دنیا حرف زده. کاش همه بدونن! 🌹@tarigh3
دقایق ماه رجب را هم باید حساب کنید. پروردگار رحمت خود را بر سر شما میریزد. نگفته: اگر مؤمنی مرا بخواند، عبد صالحی مرا بخواند. گفته: 《هر کسی》که در این ماه از من درخواست کند جواب او را می‌دهم. «مَنْ سَئَلَنِی اَعْطَیْتُهُ» 🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴مهمات و موشک هایی که تروریست‌های صهیونیست بعد از عقب نشینی از شمال غزه، جاگذاشتن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
این دو کار را خوب مراقبت کنید، پیشرفت چشمگیری خواهید داشت: اول اینکه نمازاول وقت بخوانید اگرعلاقه دارید هم دنیا وهم آخرت را داشته باشید، باید نمـازتان دقیقــا اول وقـت باشد. دیگر اینکه اصلا دروغ نگویید! دروغ، درون مایـه انسـان را تباه می کند. به حدی که اگـر کسی با زبان دروغ نگویـد ولی مرتبه ای از مراتـبِ دروغ را داشتـه باشد، از نمازشب محروم می شود!! آیت الله بهاءالدینی(ره) 🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۷۵ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۷۶ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 هفته دوم خانه خلوت تر شد. به جز ما که خانه ای نداشتیم، حاج بابا و خانم جان و دایی محمد و مریم و دختر شش ماهه اش، مونا، و حاج صادق و خانواده اش هم پیش منصوره خانم ماندند. شبها هر کس جایی پیدا می‌کرد و می‌خوابید. علی آقا و حاج صادق اغلب رختخوابشان را روی تراس می انداختند. من و منصوره خانم و مریم و مونا توی پذیرایی کنار در تراس می‌خوابیدیم. یک شب، نیمه های شب از خواب بیدار شدم. علی آقا پاورچین ، پاورچین طوری که کسی را بیدار نکند از تراس بیرون آمد. از کنار ما آهسته آهسته گذشت، پردۀ بین پذیرایی و هال را کنار زد و رفت توی هال و بعد هم دستشویی. فکر کردم زود بر می‌گردد. خیلی منتظر شدم برنگشت. بلند شدم و به دنبالش رفتم. توی هال بود. داشت نماز می خواند. سر به سجده گذاشته بود و گریه می‌کرد. شانه هایش می‌لرزید طوری که متوجه نشود، پشت سرش نشستم. تکیه دادم به دیوار. چه دل پُری داشت؛ مظلومانه و جانسوز گریه می کرد. دلم برایش سوخت. تا به حال علی آقا را این طور ندیده بودم. می دیدم صبح تا عصر چطور پی دل آقا ناصر و منصوره خانم بالا می رود آنها را دلداری می‌دهد، با آنها حرف می زند، و می خنداندشان، می‌دانستم چقدر امیر را دوست داشت. اما در این مدت ندیده بودم حتی یک قطره اشک بریزد. حالا همان علی آقا داشت زار می‌زد. منتظر شدم تا بالاخره از سر سجده برداشت. آهسته طوری که فقط خودش بشنود، گفتم: «علی جان...» برگشت به طرف صدا، پنجره هال باز بود و نور چراغ برق کوچه افتاده بود توی هال. روشنایی طوری بود که یکدیگر را به خوبی می‌دیدیم. یکه خورد. با تعجب گفت: «فرشته!» جواب دادم: «جانم!» پرسید: «اینجا چه کار می‌کنی؟» - خوابم نمی‌بره. - باز حالت بده؟ - حالم بد نبود. گفت: میدانم حالت خوش نیست می‌دانم خیلی سخته تو الان به خدا نزدیک تری، برام دعا کن. با تعجب نگاهش کردم توی صدایش هنوز پُر از گریه بود. گفت: «خدا، به جهادگرا وعده بهشت داده. خوش به حال امیر، با چهار ماه جهاد، اجر و پاداشش گرفت. فکر کنم من یه مشکلی دارم. من روسیاه هفت ساله تو جبهه ام اما هنوز سر و مُر و گنده و زنده ام.» با بغض گفتم: «علی، ناشکری نکن.» سر درد دلش باز شد. دروغ نمی‌گم فرشته، خدا خودش میدانه. من نمیخوام تو رختخواب بمیرم. می‌دانم بالاخره جنگ دیر یا زود تمام میشه و همه بر می‌گردن سر خانه و زندگی خودشان. ماها که می‌مانیم روزی صدهزار بار از حسرت می‌میریم و زنده می‌شیم گفتم: «علی آقا این حرفا چیه راضی به رضای خدا باش.» گفت: «تو هستی؟» با اطمینان گفتم: «بله که هستم.» با خوشحالی پرسید اگه من شهید بشم باز راضی ای؟ ناراحت نمیشی؟» کمی مکث کردم اما بالاخره جواب دادم. ناراحت چیه؛ از غصه می‌میرم. تو همسرمی، عزیزترین کسم، نیمی از وجودم ما همدیگر رو دوست داریم. بابای بچه می اصلا فکرش هم برام سخته اما وقتی خواست خدا باشه، راضی می‌شم. تحمل می‌کنم. یک دفعه خوشحال شد. زود پرسید: «واقعاً؟!» از این حرفها گریه ام گرفته بود. منتظر جواب من نشد ادامه داد: «فرشته این دنیا صفر تا صدش یه روز تمام میشه همه بالاخره می‌میریم ، اما، فرصت شهادت همین چند روزه ست.» بعد رو به قبله نشست. دستهایش را به شکل دعا بالا گرفت و با التماس گفت خدایا خودت از نیاز همه بنده هات آگاهی. میدانی برام تو رختخواب مردن ننگه. خدایا، شهادت نصیبم کن. هیچ وقت پیش کسی گریه نمی‌کرد. در اوج غم و ناراحتی سرخ می شد، اما گریه نمی‌کرد، اما این بار پیش من زد زیر گریه و با بغض و حسرت گفت: «وقتی تازه مصیب شهید شده بود، یه شب خوابش رو دیدم. دستش رو گرفتم و گفتم مصیب من و تو همه راهکارها و با هم قفل کردیم تو رو خدا این راهکار آخری رو به من بگو. مصیب جواب نداد. دستش رو سفت چسبیدم. می‌دانستم اگه تو خواب دست مرده رو بگیری و قسمش بدی هر چی بپرسی جواب میده. گفتم ولت نمی کنم تا راهکار بهم نگی. فکر می‌کنی مصیب چی گفت؟ گفت: راهکارش اشکه ، اشک فرشته راهکار شهادت اشکه.» دوباره دستش را به حالت دعا بالا گرفت و گفت: «بارالها، اگه شهادت رو با اشک میدی اشکا و گریه های من عاجز روسیاه رو قبول کن.» •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد 🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۷۶ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۷۷ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 علی آقا بعد از شهادت امیر خیلی تغییر کرد. راهکار اشک هم به خصوصیات جدیدش اضافه شد. بیشتر توی خودش بود. کم حرف و محجوب شده بود. دیگر از آن سروصداها و بگو بخندها و شیطنت‌ها خبری نبود. کم خوراک و لاغر شده بود؛ اما مهربان و دلسوزتر. اغلب قطره های اشک توی چشم‌هایش دو دو می‌زد. شب‌هایش به نماز و دعا و گریه می‌گذشت. روز به روز کم خواب تر می شد. بعد از برگزاری مراسم چهلم امیر، برای اینکه روحیه منصوره خانم و آقا ناصر تغییر کند با چند نفر از دوستانش سفر زیارتی به مشهد ترتیب دادند. در آن سفر چند نفر از خانواده های شهدا هم بودند. خانواده ای به نام ترنجیان با منصوره خانم و آقا ناصر هم صحبت شده بودند و سعی می‌کردند روحیه آنها را تغییر بدهند. همین که برگشتیم علی آقا به منطقه رفت. منصوره خانم طاقت تنهایی را نداشت. بنابراین به خانه حاج صادق رفت. به ناچار من هم با آنها رفتم. شهریورماه سال ۱۳۶۶ مصادف بود با محرم. علی آقا، به قول خودش، بعد از هفت سال، دهه اول محرم آمده بود به همدان. هر شب برای عزاداری جایی می‌رفت و بعد از نیمه شب برمی‌گشت. من و مادر و خواهرها سال‌های قبل به سپاه می‌رفتیم. سپاه هیئت خوبی داشت و برنامه های عزاداری اش از جاهای دیگر بهتر بود. یک شب علی آقا گفت: «فرشته من میخوام برم سپاه، می آی؟» به یاد خاطرات سالهای قبل و نشاط معنوی ای که از آن عزاداری ها در خاطرم باقی مانده بود، با خوشحالی قبول کردم. آن سال هوای همدان از اواسط شهریورماه سرد شده بود. شبها سردتر هم می‌شد، چون جای مشخصی برای زندگی نداشتیم، نمی دانستم لباسهای گرمم را کجا گذاشته ام. منیره خانم ژاکت مشکی ضخیمی داشت، داد و تنم کردم. سوار ماشین شدیم و با علی آقا رفتیم. شهر سیاه پوش بود. پرچم ها و پارچه های سیاه و سرخ از در و دیوار آویزان بود. علی آقا جایی نزدیک میدان آرامگاه باباطاهر ماشین را پارک کرد. مثل همیشه قبل از پیاده شدن جای قرارمان را برای برگشت گذاشتیم، چون هنوز توی همدان با هم راه نمی‌رفتیم. مخصوصاً اینکه داشتیم می‌رفتیم سپاه و خیلی دوست و آشنا توی مسیرمان بود. قبل از پیاده شدن، علی آقا گفت: «فرشته، برام دعا کن.» گفتم: «من همیشه تو رو دعا می‌کنم.» گفت: «نه. دعا نکن صحیح و سالم باشم. دعا کن زودتر شهید بشم.» با اخم نگاهش کردم. با غم گفت تو الان داری میری مجلس امام حسين. من از اول جنگ به سیدالشهدا اقتدا کردم و رفتم جبهه. امشب میخوام براتم رو بگیرم. آمدم ازش بخوام لیاقت شهادت به من بده. اما میدانم اگه تو دلت با من یکی نشه و دعا نکنی به جایی نمی‌رسم. فرشته، گلم، دعام کن.» سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم. خیلی طبیعی بود که در آن لحظات این حرفها را جدی نگیرم. هرچند، هر وقت حرف شهادت پیش می‌آمد دلم می‌لرزید. علی آقا با حالتی خاص و بسیار عجیب گفت: «فرشته خانم، یادته گفتی راضی به رضای خدا باش، من راضی شدم تو برام دعا كن، خدا هم از من راضی باشه اگه خدا از زحمات ما راضی نباشه و جهاد ما رو قبول نکنه خیلی ضرر کرده یم. نمیدانم اصلا پیش خدا روسفید می‌شیم یا نه اما دیگه از این دنیا که مثل قفسه خسته شده‌م امشب از امام حسین برام بخواه، مثل تمام شهدا که قفس دنیا رو شکستن و رفتن کمک کنه تا منم این قفس رو بشکنم. مثل مجیدی، مثل امیر مثل خود امام حسین. من امشب میرم که دوباره به آقا ابا عبدالله لبیک بگم و حسین گونه تا آخرین لحظه عمرم زندگی کنم. به قول تو بقیه‌ش با خداست. راضی ام به رضای او.» بعد از اینکه حرفهایش تمام شد، نفس عمیقی کشید. از ماشین پیاده شدیم. در ماشین را قفل کرد. انگار پرواز می‌کرد. خیلی زود جلو افتاد هر چقدر تند می‌کردم به او نمی‌رسیدم. باد سردی می‌وزید. علی آقا جلو بود، خیلی جلو. مردم زیادی توی پیاده رو بودند. اما بین آن همه من علی آقا را می دیدم که با پیراهن مشکی و شانه هایی قوی جلو می‌رفت. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد 🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یخ در بهشت❄️😍
📌 شوخی‌شوخی، جدی شد! ✨پیاده‌روی اربعین، کفش‌هایش را درمی‌آورد و بندها را بهم گره زده و دور گردنش می‌انداخت. تمام مسیر نجف تا کربلا را. به موکب‌هایی که کمک احتیاج داشتند دستی می‌رساند. چه عراقی چه ایرانی. مریضه‌ی موکب عراقی را گفت لای پتو گذاشتند و با یک نفر دیگر، پتو را مثل برانکارد گرفتند و به درمانگاه رساندند. 🔹شب سیزدهم دی‌ماه، توزیع شام موکب شهدای مقاومت در گلزار شهدا تمام شده بود و بچه‌ها خسته، گوشه و کنار آشپزخانه نشسته‌بودند. رضا از راه رسید و دیگ‌ها را با سر و صدا جلو کشید و شروع به شستنشان کرد. با هر رفت و برگشت دستش، با هیجان می‌گفت: «ما از شهدا جا نمونیم صلوات» 🥀«ما به شهدا ملحق بشیم صلوات» بچه‌ها می‌خندیدند و صلوات‌ها را شوخی‌شوخی محمدی‌پسند می‌فرستادند. هیچ‌کدام فکرش را نمی‌کردند چند ساعت بعد، رضا به جمع شهدا برسد. ☘تازه می‌فهمیدند که رضا از ته دل می‌گفت نه از سر شوخی و خنده. 🥀شهید رضا اکبرزاده 🌹@tarigh3
انسان،بینِ‌دوبی‌نهایت‌قرارگرفته‌است؛ بی‌نهایت‌صعود و بی‌نهایت‌سقـوط.. انتخاب‌بـاشماست!.. علامه‌حسن‌زاده‌آملی🌿 🌹@tarigh3