کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۷۹ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۸۰
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 چقدر دلم میخواست زودتر خانه دار شویم. خسته شده بودم از این همه زحمتی که به این و آن میدادیم. فکر کردم، نه، خسته نیستم اعتراضی هم ندارم اگر علی آقا باشد، حاضرم یک عمر کنارش همین طور زندگی کنم. ظرف ها را خشک کردم و توی کابینتها چیدم. خوابم نمی آمد. نمی خواستم بخوابم. تندتند به ساعت توی آشپزخانه نگاه میکردم و دلهره ام بیشتر میشد. چادرم را سر کردم. رفتم و ایستادم روی تراس. باد وحشی و تندی میوزید. چراغ های خانه های دوروبر خاموش بود. فکر کردم خوش به حال آنهایی که آسوده خوابیده اند. هوا سرد بود خیلی سرد. نتوانستم طاقت بیاورم و به داخل آمدم. توی آشپزخانه هال و پذیرایی قدم میزدم و نمیدانستم باید چه کار کنم. برگشتم توی اتاق نشستم بالای سرش. چراغ خاموش بود و اتاق تاریک. همین که میدانستم توی آن اتاق است و دارد نفس می کشد برایم کافی بود. آرام شدم. دلم میخواست در آن حالت زمان متوقف بشود و هرگز جلو نرود، هرگز...
اما عقربه های ساعت با من سر لج داشتند. از همیشه تندتر می چرخیدند و می چرخیدند و می چرخیدند. ساعت شد دو و ربع بعد از نیمه شب. دست روی شانه هایش گذاشتم و آرام شانه اش را تکان دادم. علی، علی جان بیدار شو.
فوری بیدار شد نشست توی رختخواب و هراسان پرسید: «ساعت چنده؟»
آهسته گفتم: «نگران نشو. دو و ربعه.»
رفت و وضو گرفت. لباس پوشید. ساکش را دادم دستش. «برات دو تا انار گذاشتم به یاد هر دومون. هر دانه اناری که
خوردی یاد من بیفت تو رو خدا. این بار زود بیا.» نگاهم کرد و گفت: «میآم. خیلی زود، اما به مامان نگو.» پرسیدم: «مثلاً کی؟»
زود، چند روزه بین خودمان باشه نگی به کسی. فوق فوقش
خیلی طول بکشه یه هفته. از این حرفش خوشحال شدم. منصوره خانم هم بیدار شد. علی آقا با ناراحتی: «گفت مامان چرا بیدار شدی خودم میرفتم.» علی آقا خم شد و صورت منصوره خانم را بوسید. منصوره خانم دست انداخت دور گردن علی آقا، سرش را گذاشت روی سینه اش و گفت علی جان، مادر مواظب خودت باش. برو به امید خدا.
علی آقا گفت «مامان خیلی مواظب خودت باش.» آقا ناصر هم بیدار شده بود علی آقا او را هم بوسید و گفت: «آقا تو هم مواظب همه چی باش. سفارشا یادت نره. حواست به مامان باشه.» علی آقا با دست شانههای مادرش را نوازش کرد و صورتش را بوسید. بعد به ساعتش نگاه کرد و با عجله بند پوتین هایش را بست. به من و منصوره خانم گفت: «شما برین تو هوا سرده.»
اما من و منصوره خانم دنبالش رفتیم. هوای بیرون سرد بود. لباس نازکی تنم بود. می لرزیدم و دندانهایم به هم میکوبید. ماشین توی کوچه پارک شده بود. بغض راه گلویم را بسته بود. دلم میخواست داد بزنم، فریاد بزنم و بگویم: «علی نرو! علی آقا به خاطر من و بچه ت نرو!...» دلم میخواست هوار بزنم و بگویم «آی همسایه ها، بیدار شید. نذارید شوهرم، تمام دلخوشیم بره. تو رو خدا یکی جلوش رو بگیره!» اما به جای این همه با بغض ته گلو مثل همیشه موقع خداحافظی گفتم: «علی جان شفاعت یادت نره. به خاطر...» خجالت کشیدم پیش منصوره خانم از بچه چیزی بگویم. زیر لب گفتم: «زود برگرد.»
علی آقا لبخندی زد و نگاهی عمیق به من کرد و گفت: «گلم. فرشته جان حلالم کن منصوره خانم دوباره آغوش باز کرد و علی آقا را محکم در بغل گرفت. ده بار بوسیدش و بوییدش. من ایستاده بودم و آن بوسه ها را نگاه میکردم. علی آقا سر مادرش را روی سینه اش گذاشته بود و در گوشش چیزی میگفت. اما چشمش به من بود. چشمهایش خیره مانده بود روی شکمم. نگران بود؟ نگران من و بچه اش؟ داشت سفارش ما را میکرد؟ نمیشنیدم. علی آقا فرز رفت داخل ماشین نشست، استارت زد، ماشین روشن شد، گاز داد. ماشین حرکت کرد. سوار بر آهو رفت. چقدر با آن آهو خاطره داشتیم. آهو میرفت و علی آقا برایم دست تکان میداد، اما یک دفعه دور زد. از نیمه راه برگشت. آهسته آمد و از کنارمان عبور کرد. شیشه را پایین داد. با نگرانی گفت: «برین تو، هوا سرده.» ایستادیم تا ماشین از پیچ کوچه گذشت. علی آقا را میدیدم که در تاریکی شب برایمان دست تکان میداد. با منصوره خانم آمدیم تو چقدر راه حیاط تا ساختمان طولانی شده بود. هیچ کداممان حرفی نزدیم. در سکوتی عمیق، آهسته آهسته و غمگین چراغها را خاموش کردیم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۸۰ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۸۱
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 من توی رختخواب على آقا خوابیدم. پتو را روی سرم کشیدم. پتو و رختخواب بوی او را میداد. بو کشیدم، بو کشیدم و آن زیر زار زدم زار زدم زار.
شب چهارم آذرماه بود. هنوز خانه حاج صادق بودیم. علی آقا گفته بود وقتی من نیستم پیش مامان بمان. با بودن تو انگار من پیششان هستم. چون گفته بود سر یک هفته برمیگردد، منتظرش بودم و ترجیح دادم جایی نروم.
دلم شور میزد. خوابم نمیبرد. توی اتاق پذیرایی یک کتابخانه بود. یکی از کتابهای استاد مطهری را برداشتم. چند صفحه ای خواندم؛ بدون اینکه چیزی متوجه بشوم. هر کاری میکردم نمی توانستم تمرکز بگیرم. هر نیم ساعت یک صفحه را ورق میزدم. چشمم روی کلمات بود و فکرم همه جا. دفتر خاطراتم را برداشتم و با نوشتن متنهایی از کتاب خودم را سرگرم کردم. یاد شب آخر افتادم و آن نگاه های عمیق. دلم لرزید. چرا آن شب سعی کردم همه جزئیات چهره اش را از حفظ بشوم. شاید آن وقت چیزی به من الهام شده بود. با خودم فکر کردم ، نه نباید فکر بدی بکنم. خودش گفت این بار زود بر میگردد. اگر بر میگردد پس چرا خوابم نمیبرد؟ چرا این قدر دلم شور میزند؟ به خودم دلداری دادم «فرشته نباید فکرای بد بکنی برای بچه خوب نیست. حتماً این دلشوره هم طبیعیه و از عوارض حاملگیه. این بیخوابی هم مربوط به بارداریه.
همه زنای حامله این طورن.
•••••
صبحانه، آقا ناصر متوجه خستگی و خواب آلودگی ام شد.
پرسید. جواب دادم دیشب خوابم نبرد. دلشوره داشتم. آقا ناصر مثل همیشه پدرانه دلداری ام داد. خودم هم سعی کردم حالِ خودم را تغییر بدهم. اما مگر صدای زنگ تلفن میگذاشت. از صبح زود یک ریز و زنگ میزد.
حاج صادق سر کار نرفته بود. خودم را تسکین میدادم که با حاج صادق کار دارند. اما مگر میشود. دل را بازی داد! غوغایی وجودم را فراگرفته بود. به خودم گفتم «طوری نیست. کار حاج صادق حسّاسه؛ مسئولیت همینه دیگه یه روز سر کار نره همه چیز به هم میریزه و مجبورن زنگ بزنن و صلاح و مشورت کنن. اما کس دیگری توی دلم میگفت راستی، چرا حاج صادق به اداره نرفته؟» با خودم دعوا میکردم اصلا به تو چه؟ مگر مفتشی؟ نرفته که نرفته. دلش نخواسته بره میخواد یه روز خونه بمونه و استراحت کنه.» اما کاش میشد آن صدای لعنتی تلفن قطع میشد. یک چشمم به در بود و یک چشمم به دهان حاج صادق که به طور مشکوکی دور از چشم بقیه با تلفن حرف میزد. چرا کسی در را به رویمان باز نمیکرد؟ چرا علی آقا نمی آمد؟ خودش گفته بود سر یک هفته بر میگردد. چه چهارشنبه سختی بود!
پنجشنبه از صبح زود چشمم به در بود. علی آقا قول داده بود زود برگردد. هفت روز گذشته بود. هیچ وقت با این اطمینان نمیگفت زود بر میگردم. چه دلشوره عجیبی داشتم. چرا گفت یه مادرش نگویم؟!
حاج صادق صبح زود از خانه بیرون زد. آقا ناصر یک جا بند نمی شد. در هم و گرفته بو.د تلفن قطع بود. زنگ نمیزد. ته دلم همان که خبرهای بد را میآورد می گفت اتفاق بدی افتاده به روی خودم نمی آوردم. خودم را زده بودم به گیجی. هر چند رفتارهای مشکوک دیگران را خوب میفهمیدم. دلم گرفته بود. بغض راه گلویم را بسته بود. دوست داشتم کسی میگفت بالای چشمت ابروست تا میزدم زیر گریه؛ اما همه توی لاک خودشان بودند. کسی با دیگری کاری نداشت. چه پنجشنبه دلگیر و سختی بود.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
🌹@tarigh3
وَاللَّهُ يَعْلَمُ مَا فِي قُلُوبِكُمْ
#اللهُ_اَعلَم بنده ی خدا انقدر فکر نکن...😉
پلکی بزن روا بشود حاجت همه...
#شهادت_امامموسیکاظمعلیهالسلام🏴
🌹@tarigh3
«یا الله؛ استبدل کُلّ أحزاني بِشيء جَميل »
خدایا تمام اندوههایم را با چیزی زیبا
جایگزین کن …
🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تنها پناه ما در زندگی
حسین است ...❣
صلیاللهعلیکیا اباعبدالله
ارباب خوبم حسین♥️
⭐️شبتون و عاقبتتون حسینی 💫
🌹@tarigh3
مولایمن
🍂بالا گرفته ایم برایت دو دست را
ای مرد مستجابِ قنوت و دعا بیا...
🍂فهمیده ایم با همه دنیا غریبه ایم
دیگر به جان مادرت ای آشنا بیا...
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
تعجیل در فرج مولایمان صلوات🌷
شبتونمهدوی🌙💚
🌹@tarigh3
🌟🌿
خداوندا! تو برایم همهای!
وجود تو کافیست برای کسی که رو به سوی تو آورده است.
چه زیبا گفت مولایم حسین -علیهالسلام-: کسی که تو را یافت چه کم دارد؟!
و آن کس که تو را ندارد، چه دارد؟!
🌟🌿
🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما را هر روز امید آمدنت
چشم از خواب بیدار می کند
ما را بِرَهان از این پلک های مدام
بیا که دیگر خوابمان نبرد،
که دیگر چشم بر نداریم از نگاهت😔
صبحتون مهدوی 💚
🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بر شــاه کرم ، به حضـــرت نور سلام
بر صاحب بین الحرمین پر شور سلام
مــن زائــر هـــــــر روزهٔ درگـــاه تو ام
امـــروز هــم از من به تو از دور سلام
صبحتون حسینی ❤️💫
🌹@tarigh3
🖤 شهادت باب الحوائج؛ هفتیمن اختر تابناک آسمان ولایت و امامت پدر شاه خراسان و فاطمه معصومه، حضرت موسی بن جعفر الکاظم علیهم السلام تسلیت باد.
حاج آقا فاطمي نيا(ره) ؛
اینکه به امام کاظم (ع) #باب_الحوائج میگویند ، فقط مختص ما شيعيان نیست ، بلکه قدمای اهل تسنن هم به این مطلب قائل هستند.
در جلد اول تاریخ بغداد از قول يكي از بزرگان حنبلي می نویسد :" هرگز نشد كه مشكلي براي ما پيش آيد و در کنار قبر موسی بن جعفر حاضر شوم و این مشکل برایم حل نشود."
یا باب الحوائج...💔😭🤲
🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🏴🌹🏴🌹🏴🍃
السلام علیک یا باب الحوائج ؛ یا موسی ابن جعفر علیه السلام😭
آجرک الله یا صاحب الزمان عج الله تعالی فرجه الشریف فی مصیبت جدک 😭
امشب رضا ز سوز جگر ؛ گریه میکند
مانند سیل ز ابر بصر ؛ گریه میکند
تنها پسر نه ؛ دختر چشم انتظار هم
از داغ جانگداز پدر؛ امشب گریه میکند
شهادت جانگداز سلطان کاظمین ؛ امام موسی کاظم (ع) بر شما و خانواده محترم تسلیت باد🏴😭
التماس دعای ویژه دارم🤲🏴
💐🌸سلام
حتما شما هم شنیده اید که میگن الهی صد و بیست سال عمر کنی...🤲💐
فلسفه اش چیه؟
این پست جالب رو بخونید👇
یه خاطره تاریخی جالب!!!!!
در دوران هخامنشیان سال کبیسه وجود نداشت همیشه اسفند ماه 29 روز بوده،در تقویم آن زمان هر چهار سال یک روز ذخیره میشد و طی 120سال یک ماه ذخیره داشتند که آن سال را بجای 12ماه،13 ماه اعلام میکردند،در ماه سیزدهم هیچکس کار نمیکرد همه با خرج حکومت جشن میگرفتند بنابراین مردم در حق هم دعا میکردند که 120سال عمر کنند تا حداقل یک جشن یک ماهه را ببینند.!!!
ان شاءالله ۱۲۰ سال عمر باعزت برای همه شما زیر سایه والدین و کنار عزیزانتون🤲💐
(فلسفه ى ان شاءالله 120 ساله شى)
🌹@tarigh3
إِنْ لَمْ تَكُنْ حَلِيماً
فَتَحَلَّمْ،
فَإِنَّهُ قَلَّ مَنْ تَشَبَّهَ بَقَوْمٍ
إِلاَّ أَوْشَكَ أَنْ يَكُونَ مِنْهُمْ...
اگر بردبار نیستى
خود را به بردبارى وادار
که اندک اتفاق میافتد که انسان خود را شبیه مردمی کند
و ازجمله آنان نشود...
کلام امیر
حکمت ۲۰۷
"تعمیم بدید به همه چی"
🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹شهادتت مبارک شهید دهه هشتادی فراجا 🥀
🌹شهید استواریکم اکبر زارع از مجروحین حادثه تیراندازی اشرار مسلح به ماموران انتظامی شهرستان نیریز 🥀
🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰لَهُ مُعَقِّباتٌ مِن بَينِ يَدَيهِ وَمِن خَلفِهِ يَحفَظونَهُ مِن أَمرِ اللَّهِ ۗ إِنَّ اللَّهَ لا يُغَيِّرُ ما بِقَومٍ حَتّىٰ يُغَيِّروا ما بِأَنفُسِهِم ۗ وَإِذا أَرادَ اللَّهُ بِقَومٍ سوءًا فَلا مَرَدَّ لَهُ ۚ وَما لَهُم مِن دونِهِ مِن والٍ
🖌براى انسان فرشتگانى است كه پىدرپى او را از پيشرو و از پشت سر از فرمان خداوند حفاظت مىكنند. همانا خداوند حال قومى را تغيير نمىدهد تا آنكه آنان حال خود را تغيير دهند و هرگاه خداوند براى قومى آسيبى بخواهد پس هيچ برگشتى براى آن نيست و در برابر او هيچ دوست و كارساز و حمايت كنندهاى براى آنان نيست.
🔷پیام ها
1⃣ خداوند انسان را رها نمىگذارد. «لَهُ مُعَقِّباتٌ»
2⃣ گروهى از فرشتگان الهى، محافظ انسانها هستند. «لَهُ مُعَقِّباتٌ»
3⃣ خداوند انسان را از حوادث غير مترقّبه حفظ مىكند، «لَهُ مُعَقِّباتٌ ... يَحْفَظُونَهُ» نه ازحوادثى كه با علم وعمد براى خود بوجود مىآورند. «إِنَّ اللَّهَ لا يُغَيِّرُ ما بِقَوْمٍ»
4⃣ خطرات وحوادث گوناگون، انسان را احاطه كرده است. «مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ»
5⃣ خداوند نعمتى را كه عطا فرمايد پس نمىگيرد، مگر آنكه مردم، آن نعمت را ناسپاسى كنند. «إِنَّ اللَّهَ لا يُغَيِّرُ ما بِقَوْمٍ»
6⃣ به سراغ شانس و بخت اقبال و فال و نجوم نرويد، سرنوشت شما به دست خودتان است. «حَتَّى يُغَيِّرُوا ما بِأَنْفُسِهِمْ»
7⃣ حفاظت خداوند تا زمانى است كه انسان، كفران نعمت نكند وگرنه از لطف الهى محروم و به حال خود رها خواهد شد. «إِذا أَرادَ اللَّهُ بِقَوْمٍ سُوْءاً»
8⃣ برخوردارى از نعمتهاى ظاهرى و بيرونى، وابسته به كمالات نفسانى و حالات درونى است. «حَتَّى يُغَيِّرُوا ما بِأَنْفُسِهِمْ» در جاى ديگر مىفرمايد: وَ لَوْ أَنَّ أَهْلَ الْقُرى آمَنُوا وَ اتَّقَوْا لَفَتَحْنا عَلَيْهِمْ بَرَكاتٍ مِنَ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ ...
9⃣ ارادهى خداوند بالاتر از همهى ارادههاست.
🌹@tarigh3