فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎊 لحظه هاتون
🌹 به شادابی گلهای معطر
🎊 زندگی تون به زیبایی
🌹 شکوفههای بهاری
🌹تقدیم به شما خوبان
❤️پیشاپیش میلاد با سعادت ابا عبدالله الحسین ع
🌹مبارک باد
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
تو
عاشِقِ خدا شُو
خُـ❤️ـدا
شَهیدَت🕊 می کُند
این
وعده الهی است
مَن احَبّنی عَشَقَنی 💓
مَن عَشَقَنی عَشَقْتُهُ 🌿
مَن عَشَقْتُهُ قَتَلْتُهُه 💕
💐امروز سالروز شهادت
🕊شهید مدافع حرم مهدی نعمایی عالی
🕊شهید مدافع حرم محمد تقی اربابی
💐شادی ارواح طیبه شهدا صلوات
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهمْ
🌹@tarigh3
💌 جدول مدیریت اعمال
🌙 #ماه_شعبان در قالب یک برنامه روزانه
التماسدعای فرج 🤲
من از خوش باوری در پیله ی خود فکر میکردم
خدا دارد فقط صبر مرا اندازه میگیرد
🌹@tarigh3
مشکلاتآدماازوقتیزیادشد،
کهبرایِحالِبَدِشونهرکاریکردن..
حتیاستوریهم گذاشتنوپروفایل عوضکردن!
ولی ده دقیقهپایِ سجاده ننشستن
🌹@tarigh3
بهمان گفت « من تند تر می رم، شما پشت سرم بیاین .» تعجب کرده بودیم. سابقه نداشت بیش تر از صد کیلومتر سرعت بگیرد. غروب نشده ، رسیدیم گیلان غرب. جلوی مسجدی ایستاد. ماهم پشت سرش. نماز که خواندیم سریع آمدیم بیرون داشتیم تند تند پوتین هامان را می بستیم که زود راه بیفتیم . گفت « کجا با این عجله ؟ می خواستیم به نماز جماعت برسیم که رسیدیم.»
شهید#مهدی_باکری🕊🌹
- تا حالا شده دلت برای بغل کردن
آدمی تنگ بشه که تا حالا بغلش نکردی؟!
+ بله؛ آغوش ِ امام حسین(؏)❤️
🌹@tarigh3
a84a40e9-1db8-4e0a-b15a-583e8bdd2879.mp3
7.51M
🌸🎉🎊تولد تولد...
تولدت مبارک ای تولد دوباره زندگی🎉
یه مولودی شاد👏👏
روحتون، جلا پیدا کنه
#ماه_شعبان💝
#میلاد_امام_حسین علیه السلام
تبریک به امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام 💐و سیدةالنساء العالمین حضرت فاطمه الزهرا سلام الله علیها💐
👏✨👏✨👏
🌹@tarigh3
خبر دهید به عالم که عید، عید خداست
ادب کنید کـه میلاد سیـدالشهداست
#میلاد_امام_حسین(ع)🌺
#مبارڪ_باد✨🌼🌺
🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ضمن عرض تبریک اعیاد شعبانیه
ولادت باسعادت کشتی نجات بشریت، حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام مبارک باد.💐
😍 الحمدلله الذی خلق الحسین، مِن نور...
🌹@tarigh3
اگهشَهادتمیخوای؛
یادبگیرفقطبرایِخدازندگیکنی .
-شهیدمصطفیصدرزاده-
🌹@tarigh3
..
🪜 پله پله یعنی گذر از موانع تا رسیدن به هدف...
🪜یعنی تلاش برای رد کردن هر دستانداز..
و رسیدن به دستانداز بعدی تا زمانی که
تمام موانع و دستاندازها برطرف بشن
✋ پس یکدفعه نمیشه از روی تمام
موانع پرید یا از فرش به عرش پرواز کرد
🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الحمدالله الذی خلق حسین علیهالسلام ♥
#میلاد_امام_حسین
🌹@tarigh3
014-Namahang-setareh-asemanam-www.ziaossalehin.ir-rayat-alzahra-ht.mp3
4.36M
ستاره سوم اسمانم حسین:)
سالروز شهادت مردی از تبار حسین علیه السلام
فرمانده شجاع و دلاور حزبالله لبنان
فرماندهی که نزدیک به ۳دهه
سازمان سیا آمریکا و اسرائیل برای نابودی اوجایزه گذاشته بودند
سردار محجوب و دلیرسرزمینهای لبنان
شهید والامقام
#عماد مغنیه
او کسی بود که با فرماندهی با تدبیر خود در سال ۲۰۰۶ در جنگ ۳۳ روزه به ۶۰ سال افسانه ی شکست ناپذیری #رژیم_صهیونیستی پایان داد.
شادی روح پرفتوحشان صلواتی عنایت فرمایید
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهمْ
🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۹۳ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۹۴
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 وقتی توی ماشین نشستیم راننده ضبط را روشن کرد. نوحه ایجانسوز پخش میشد. یادم هست مصیبت حضرت زینب بود برای امام حسین. بغضم شکست. سرم را روی شانه مادر گذاشتم. با چادر صورتم را پوشاندم و بی صدا گریه کردم ... گریه کردم... تا خانه... گریه....
تا چهلم و حتی پنجاهمین روز شهادت علی آقا در سراسر استان برای او مراسم گرفتند. روزهای اول خانوادگی در مراسم شرکت میکردیم اما از هفته دوم به بعد فقط آقا ناصر و حاج صادق می رفتند و بعد از آن نوبتی شد. یا آقا ناصر میرفت یا حاج صادق.
کم کم دوره خوابهای عجیب و غریب و خوش و ناخوش فرارسید. فامیل و در و همسایه خواب او را میدیدند و هر کدام با شوق و اشتیاق برایمان تعریف میکردند. شنیدن خوابها دل تنگی هامان را بیشتر میکرد اما آرامش قلبی هم به همراه داشت. همه علی آقا را در خواب در بهترین جاها و با بهترین لباسها می دیدند. خوابها حکایت از آن داشت که علی آقا از مرتبه ای بالا برخوردار است و اوضاع و شرایط خوبی دارد. اما نگران بود؛ نگران ما زمینیها، مخصوصاً مادرش. بعد از شهادت علی آقا بیماری منصوره خانم به اوج رسید؛ طوری که چند هفته ای بعد از چهلم حاج صادق و آقا ناصر مجبور شدند او را به تهران ببرند. آن روزها اوج سرمای همدان هم بود. برف و یخبندان اجازه خارج شدن از خانه را به کسی نمیداد. با این حال با رفتن منصوره خانم به تهران ساک و وسایل مختصرم را جمع کردم و در حالی که محمد علی را لای چند پتوی نوزاد پیچیده بودم، به خانه مادرم کوچیدم. بابا و مادر مثل همیشه با آغوش باز مرا پذیرفتند. آنجا که حس بهتری داشتم فکر میکردم هنوز علی آقا در منطقه است و به زودی بر می گردد. روزهای سرد زمستان به کندی میگذشت. خبرهایی که از تهران میرسید خوشایند و رضایت بخش نبود. کلیه های منصوره خانم تنبل و کم کار شده بود و کیست ها بزرگتر از حد معمول. دکترها چاره را در دیالیز میدانستند. و به این ترتیب دیالیزهای عذاب آور منصوره خانم آغاز شد.
یک روز عصر با مادر و بابا در خانه نشسته بودیم. پشت پنجره را نگاه میکردم. برف بی وقفه میبارید. مادر داشت برای محمد علی لباس می دوخت. بابا پرسید: «فرشته بالاخره می خوای چه کار کنی؟ از این سؤال بابا تعجب کردم گفتم خب معلومه میخوام محمد علی رو بزرگ کنم.
🔹🔹🔹
بابا پرسید: «همین؟»
گفتم: «بزرگ کردن محمد علی یه عمر کار میبره.» مادر پرید توی حرف بابا،
فرشته در ضمن باید درس بخوانی و ادامه تحصیل بدی.
حال و حوصله درس و مشق نداشتم.
دیگه کی میتونم با بچه درس بخونم. مادر گفت: «ما کمکت میکنیم باید بخوانی»
بابا سرش را نـ حلقه ازدواجمان
فرشته من و ماد تو و بجهت روشت گریه ام گرفت. از خواب بیدار شد.
بابا رو به من و مادر گفت: «خب، گیریم درس هم خواندی. بعدش چی؟»
می دانستم منظور بابا از این حرفها چیست. طاقت نیاوردم. بغض کردم، گریه ام گرفت. محمد علی گوشه اتاق خوابیده بود. چهار دست و پا به طرف محمدعلی رفتم و با بغض و آهسته، طوری که محمد علی بیدار نشود، گفتم: «هیچی دیگه. عمرم تمومه.» مادر با نگرانی به طرفم آمد، از جایم بلند شدم. میخواستم از اتاق بیرون بروم. به بابا گفتم بابا یادته شب عروسی به علی آقا چی گفتی؟! گفتی اگه دخترم یه شب با یه مرد زندگی کنه، بهتر از اینه که یه عمر با یه نامرد زندگی کنه. این یک سال و هشت ماه که مثل برق و باد گذشت، برای من یه شب بود. من یه شب با یه مرد آقا زندگی کردم و تموم. فکر نکنم دیگه مثل علی پیدا بشه. بعد با بغض و گریه به حلقه توی دستم نگاه کردم و گفتم: «بابا، تو مردتر از
علی می شناسی»
بابا بلند شد و آمد کنارم ایستاد. چشمهایش سرخ و پر از اشک بود. تا به حال او را این طور ندیده بودم. مرا بغل کرد و بوسید و گفت:" نه بابا جان. نه به خدا، ندیدم. علی آقا خیلی مرد بود. لنگه نداشت و نداره.
بابا سرش را روی شانه هایم گذاشت. من خیره شده بودم به حلقه ازدواجمان و خاطرات روز خرید عقد یادم میآمد. گفت: «فرشته من و مادرت نوکر خودت و پسرتیم. اگه قابل باشیم، قدم تو و بچه ت رو تخم چشمامان.»
گریه ام گرفت. مادر هم گریه میکرد. با صدای گریه ما محمد علی از خواب بیدار شد. مادر او را بغل کرد و بوسید. بابا رفت و ایستاد پشت پنجره.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۹۴ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۹۵
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 پس از اذان مغرب درد بیشتر شد. بلند شدم و به سختی وضو گرفتم و نماز خواندم. فاصله دردهای اول، هر یک ساعت بود؛ بعد فاصله ها شد هر نیم ساعت. مادر همچنان بالای سرم بود. گفتم: «حالم بده!»
مثل هر بار، دستپاچه شد، تند دوید به دنبال پرستارها. باز پرستارها دورم حلقه زدند. پرستاری که معاینه ام میکرد گفت: «به امید خدا، امشب به دنیا می آد.» دکتر آمد و دستور داد آماده ام کنند. با کمک پرستارها لباس اتاق عمل را پوشیدم. برانکاردم را به طرف اتاق زایمان هل دادند. مادر بی اختیار اشک میریخت. با نگرانی دستم را به طرفش دراز کردم. مادر، گریه کنان پشت سرم میدوید. خانم دکتری که همراهم می آمد به یکی از پرستارها گفت به مادرشون هم لباس بدید.
کمی بعد، مادر که لباس سبز اتاق عمل پوشیده بود، آمد و کنارم ایستاد. در آن لحظه های پردرد فقط برای بچه دعا میکردم. من هم مثل همه مادرها نگران سلامتی بچه ام بودم. از بس توی این سی و هفت روز گریه کرده و غصه خورده بودم، فکر میکردم کودکی لاغر و کوچک به دنیا خواهم آورد. آن روزها مثل الان سونوگرافی رونق چندانی نداشت. دوست و فامیل و در و همسایه، بر اساس تجربه و از روی حالات و شکل شکم مادر، جنسیت بچه را حدس می زدند. بنا به تشخیص اغلب زنها بچه ام دختر بود. در ماه سوم بارداری بودم که امیر آقا، برادر علی آقا، شهید شد. چه روزهای سختی بود. لحظه هایم با گریه و غصه و ناله میگذشت؛ بعد هم که علی آقا بعد از شهادت امیر و علی تا یک هفته جز آب چیزی از گلویم پایین نمی رفت. خیلی لاغر شده بودم مثل زنهای باردار نبودم، خیلی ها اصلا باورشان نمیشد حامله ام.
درد مثل خون پخش شده بود توی تمام تنم. نمیخواستم فریاد بزنم به همین دلیل لبهایم را میگزیدم و دست مادر را تا آنجایی که زور داشتم فشار میدادم. مادر به پهنای صورتش اشک میریخت از شدت درد اشکهای من هم سرازیر شد. مادر دستم را روی لب هایش گذاشته تندتند می بوسید. دستم خیس شده بود از درد، علی را صدا میزدم و کمک میخواستم و التماسش میکردم. دست چپم را جلوی صورتم گرفتم. حلقه ازدواجم بوی علی را میداد. آن را، بوسیدم، یک دفعه علی آقا را دیدم روبه رویم ایستاده بود و میخندید. با دیدنش درد را فراموش کردم. باورم نمیشد، علی آقا آمده بود؛ حی و حاضر داشت می خندید و به من روحیه میداد. گفتم: «علی جان کمکم کن، کمک کن طاقت بیارم و داد و هوار نکنم. نمیخوام صدام رو کسی بشنوه. خواهش میکنم کمک کن. لبهایم را گاز میگرفتم و دست مادر را فشار میدادم. مادر طاقت درد کشیدن مرا نداشت. کنار تخت روی زمین نشسته بود و دعا می کرد. زیر لب ذکر «یا علی» گرفته بودم. دیگر چیزی نمی شنیدم؛ انگار از این دنیا قطع شده بودم. علی آقا می خندید و بی صدا حرف میزد. چیزی از حرفهایش نمی فهمیدم. وقتی صدای گریه بچه بلند شد. تنم سست و سبک شد. چه حس خوب و قشنگی بود! دوست داشتم بخوابم. صدای صلوات می آمد. نیم خیز شدم. دکتر و پرستارها میخندیدند. یکی از پرستارهابا شادی گفت: «پسره، انشاء الله جای پدرش، هزار ساله بشه!» همه به هم تبریک میگفتند. خانم دکتر بچه را توی هوا گرفت و گفت: پسر خوشگلت رو دیدی؟ ببین چه چه آقاییه!
پسرم یک بچه کوچولو اما تپل و سرخ بود با موهای سیاه پر کلاغی. علی آقا هنوز آنجا ایستاده بود. آن قدر نزدیک بود که بوی تنش را حس میکردم. میخندید، مثل لحظه آخرین خداحافظی، قشنگ و نورانی بود. زیر لب گفتم: «علی جان ممنون.» بچه را گذاشتند روی میز کنار تخت و او را وزن کردند؛ شنیدم که می گفتند: «دو و نیم کیلوست.»
چند پرستار دور بچه حلقه زدند. مادر خم شد و صورتم را بوسید. هنوز داشت اشک میریخت اما صورتش پر از خنده بود. در گوشم گفت: «فرشته، پیغمبریه!» به روبه رو نگاه کردم؛ جایی که علی آقا ایستاده بود. هنوز آنجا بود و داشت میخندید. دلم مثل این سی و هفت روز برایش پر میزد. دوست داشتم از آن بالا بیاید پایین. پسرش را بغل کند و بگوید: «فرشته جان گلم دستت درد نکنه چه پسر نازی برام آوردهی.» مادر رفت تا به مادر شوهرم تلفن بزند و مژدگانی بگیرد. خانم دکتر رفت. پرستارها رفتند و پسرم را بردند. چند پرستار دیگر آمدند و مرا روی برانکارد خواباندند و هلم دادند به طرف بخش.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۹۵ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۹۶
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 تنم سست و کرخت شده بود اما درد داشتم. برگشتم به پشت سرم به دیوار روبه رو، جایی که علی آقا ایستاده بود، نگاه کردم و با بغض گفتم: «علی جان ممنون باورم نمیشه؛ چه زود راحت شدم. تو هم باهام بیا. خواهش میکنم تنهام نذار! دلم برات تنگ شده!» از اتاق عمل بیرون آمدیم. علی آقا را کنارم احساس نمیکردم. گریه ام گرفت. اشک، جلوی چشمهایم را تار کرد. گفتم: «علی جان، این همه تحمل کردم بعد از رفتنت بغضم رو قورت دادم و جلوی اشکم رو گرفتم تا تنها یادگارت سالم به دنیا بیاد. ببین وظیفه م رو چه خوب انجام دادم. تنهام نذار! نروا من رو با خودت ببر علی. منم میخوام باهات بیام. به همین زودی خسته شدهم. طاقت دوریت رو ندارم. کاش این قدر خوب نبودی! کاش اقلا اذیتم کرده بودی! یادم افتاد وقتی با او میخواستم به دزفول بروم گفت: «اونجا جنگه، شب و روز بمباران میشه، من همیشه پیشت نیستم. اونجا تنهایی تحمل داری؟» با خوشحالی گفتم آره! اقلاً اونجا زود به زود میبینمت.
اگر در تمام دوران زندگی ام لحظات خوش و شیرینی وجود داشته باشد، بی شک همان پنج ماه و نیمی است که با علی آقا در دزفول زندگی کردیم. دی ماه سال ۱۳۶۵ بود و اوج بمباران و موشک باران دزفول و اهواز. علیآقا گفت: «با من می آی؟»
زود گفتم: «یعنی میشه؟» شبانه وسایل ضروری زندگیمان را دوتایی جمع کردیم؛ چرخ خیاطی و اتو و قابلمه و بشقاب و وسایل آشپزخانه و یک چمدان لباس و خرت و پرتهای دیگر.
صبح روز بعد همان وسایل ضروری را گذاشتیم پشت آهوی خردلی که در اختیارش بود و به طرف دزفول حرکت کردیم. در این بیست و هفت سال چقدر به آن روزها فکر کرده ام. اصلا هر وقت دلم هوای علی آقا را میکند ناخودآگاه یاد دی ماه ۱۳۶۵ و دزفول می افتم. واقعاً هم که تمام زندگی من و علی آقا همان روزها بود. لذت دیدن درختان نارنج و پرتقال، عطر دل انگیز برگهای درخت لیمو و اکالیپتوس، هوای مطبوع و فرح بخش آن زمستان تا امروز که این خاطرات را برایتان تعریف میکنم با من است. اصلاً آن ماه های اول بعد از شهادت علی آقا کار هر روز و هر شبم این بود؛ ساعت ها پتویی روی صورتم میکشیدم و بدون اینکه بخوابم چشمهایم را میبستم و آن خاطرات را مثل یک فیلم سینمایی توی ذهنم تکرار میکردم؛ بدون کم و کاست. اگر هم این فیلم به بهانه ورود کسی یا پیش آمدن کاری متوقف میشد، در ساعات بعد و در همان حالتی که گفتم سعی میکردم به ادامه مرور خاطراتم بپردازم. مثل آن شب در بیمارستان فاطمیه همدان. در حالتی بین خواب و بیداری که از عوارض ناشی از آمپولهای مسکنی بود که بعد از زایمان به من تزریق شده بود گفتم که دلم میخواست علی آقا پیشم باشد. مثل تمام زنهای زائو دلم برای همسرم پر میکشید. دوست داشتم او بود. عجیب دلم برایش تنگ شده بود. همان شب هم از روی دلتنگی پتوی نازک بیمارستان را که بوی بتادین و الکل و دارو میداد روی سرم کشیدم و چشمهایم را بستم و شروع کردم به یادآوری ماجرای ورودمان به دزفول. عاشق این تکه از خاطراتم هستم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
🌹@tarigh3