_بِـدانیدکهشَهادَٺ،
مَرگنیست،رسالَتاَست!
رفتننیست
جـاودانهمـاندَناست...
جـٰاندادَننیست؛
بلکهجـانیافتَن است...
#شهیدانه🕊
.
•••
#تلنگرانه⛔️
امام زمان نیاز به کسی که فقط "پروفایلش" مذهبی باشه نداره..
این نوع دین داری و امام زمانی بودن واقعا هیچ فایده ای نداره..
امام زمان به کسی که بخاطرش از گناه بگذره نیاز داره..
امام زمان به کسی که مثل حضرتعباس عفیف و با حیا باشه نیاز داره..
اگه فقط پروفایل و تیپت مذهبی باشه
ولی با اعمالت
دل امام زمانتو به درد بیاری
چه فایده..⁉️
#امام_زمان_عج
#غروب_شدنیامدی 😔
🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام
یک طنز بگذارم ....
خستگیتون بره....
طنزه طنز ....
لطفا شرح و نقد و حاشیه و تقریر ننویسید....
فقط بخندید🙏💐😂😂😂😂موزیک آخرشم کاری به من نداره😜😜😜😂
امان از فک وفامیل😁😁😁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹آقا فرمودند من باید برم گلزار شهداء
بدون برنامه قبلی و...
ما محافظ ها فقط باید میگفتیم چشم ...
رفتیم رسیدیم به گلزار شهداء، آقا فرمودند کسی دنبال من نیاد
و بعد....
ببینید و لذت ببرید♥️
🌹هدیه به ارواح مطهر شهداء و امام شهداء و سلامتی نائب بر حق امام زمان "ﷻ" صلوات🌹
🌸اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌸
🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🍂 مگیل / ۱۲ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ یادم است همان شبهای آخر، با ر
🍂 مگیل / ۱۳
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
از میان وسایلی که بین راه ریخته یک کلت پیدا میکنم و یک بیسیم پی آر سی. ذوق زده میشوم. برای یک لحظه فکر کردم همه چیز تمام شده. ... چرا زودتر به فکرش نیفتادم؟! الان با گردان تماس می گیرم و کمک می خواهم.
بیسیم را روی سینه ام میکشم و کنار مگیل مینشینم. مواظب هستم فرکانسش دست نخورد اما این چه کار احمقانه ای است. به فرض که من توانستم با گردان تماس بگیرم، چگونه جواب آنها را بشنوم. به فرض که آنها جواب دادند می خواهم بگویم کجا هستم! با کی هستم! چه جوری باید مرا پیدا کنند. گرچه این افکار مأیوس کننده اند اما دسته گوشی را فشار میدهم و صحبت میکنم. بابا، بابا رسول، بابا، بابا رسول، توی بد مخمصهای افتادیم. بچه ها سوره عنکبوت را خواندند. من هم چراغ هایم شکسته، توی یک دره عریض و طویل نزدیک خط گیر افتادم. کمکم کنید بابا بابا رسول
همین طور که دارم این جملات را میگویم. با سیم گوشی هم بازی میکنم، ناگهان همه چیز روی سرم آوار میشود. حرفم را قطع میکنم و بغض به جای كلمات هنجره ام را پُر میکند. سیم گوشی به مویی بند است. ترکش ترتیبش را داده و همه حرفهای من باد هوا بوده. هیچ پیغامی ردوبدل نشده؛ حتی یک کلمه. گوشی را با حرص میاندازم و یک اردنگی هم نثار مگیل میکنم. حیوان به طمع آنکه میخواهم چیزی به او بدهم پوزه اش را به صورتم نزدیک می کند و پفتره ای جانانه تحویلم میدهد.
ای لعنت به تو چرا همه چیز را شوخی میگیری؟! مگر با تو شوخی دارم.
اصلا ما چه سنخیتی باهم داریم؟ چرا رهایم نمیکنی و نمیزنی به چاک؟ از عصبانیت مثل دیگ زودپز شده ام. اگر میتوانستم ببینم لابد از خشم سرخ شده بودم و از گوشهایم دود بیرون میزد. حقیقت این است که من مگیل را نگه داشته ام این منم که به او احتیاج دارم؛ وگرنه او ترجیح میدهد آزاد باشد، به جای اینکه با من گردنه ها و راه های پر از برف و گل و شل را بپیماید و آن همه بار را به پشت بکشد، میتواند همین دوروبر علفی چیزی پیدا کند و بخورد. او میتواند در کنار سنگ و صخره ها بنشیند
و نشخوار کند.
ببخشید خیلی عصبانی هستم. خیلی خوب است که تو اینجایی و من را از تنهایی در می آوری.
از سردی هوا حدس میزنم که باید شب فرا رسیده باشد. مگیل را کنار اسباب و وسایلش روی زمین مینشانم و خود را در کنارش مچاله میکنم و زیر پانچو میروم. این حالت را خیلی دوست دارم. احساس میکنم دیواری به نازکی پلاستیک بین من و هوای سرد و برفی حائل است و آن بیرون با همه تاریکی و وحشتش با داخل اتاق پارچهای ما فرق دارد. گرگهای درنده و گشتیهای عراقی که ممکن است در لحظه سر برسند هیچ دخلی به این طرف دیوار، که مالامال از امنیت و آرامش است ندارد؛ آن هم در کنار مگیل با گرمایی که از شکمش بیرون میزند و بوی دوست داشتنی پهن و طویله و پوست بدن مگیل
مثل پشت پلکهای من میپرد. پس تو هم تیک عصبی داری؟!
🌹@tarigh3
🍂 مگیل / ۱۴
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
دست میبرم و پوزهٔ مگیل را لمس میکنم.
- میدانی دک و پوزت خیلی لطیف و نرم است. اصلا به جاهای دیگرت مثل سم و دمت و یال و کوپالت نمی خورد.
هنوز دستم را از جلوی دهان مگیل برنداشته ام که زبان می کشد و دستم را می لیسد.
- با تو هم که نمیتوان دو کلمه اختلاط کرد، همه اش دنبال خوراکی هستی. نه بابا توی دستم چیزی نیست. شماها دیگر چه جور جانورهایی هستید. این همه می خورید، بس نیست خر را با خور اردو میکنید مرده را با گور املت. بازهم چشم و دلتان دنبال آلاف و علوف است. فکر میکنم در تأیید حرف من است که مگیل یک پفتره جانانه نثارم می کند. آن قدر محکم که دیگر نیازی به شستن صورتم ندارم. همین طور که مگیل را نوازش میکنم دستم به تکه پارچه روی یالش میخورد. یادم می آید که رمضان، به قول خودش مسئول گروهان قاطریزه گفته بود این علامت استرهایی است که گاز میگیرند. او برای قاطری که لگد میزد همین پارچه را روی دمش می بست. برای لحظه ای شک میکنم. دست میبرم و دم مگیل را وارسی می کنم. آنجا هم تکه پارچه ای بسته شده. ای داد بیداد پس تو، هم گاز میگیری هم لگد میزنی؟! آره یادم است هنوز قفسه سینه ام درد میکند اما به یاد ندارم گاز گرفته باشی؟ ان شاء الله این عادت بد را برای همیشه ترک کردی. گاز گرفتن کار بچه هاست. یعنی کار کره خرهاست، تو که الحمد الله حیوان بزرگی شدی. هنوز حرفهایم با مگیل تمام نشده که ناگهان احساس درد شدیدی در انگشتانم میپیچد. انگار که ناخنهایم را کشیدهاند و یا دستم لای در مانده است. آه از نهادم بر میخیزد چنان نعره ای میزنم که خود مگیل از جا بلند میشود و می ایستد. عرق سرد روی پیشانی ام نقش میبندد. دستم را در هوا چرخ میدهم و زیر بغلم میگذارم. دیگر حتی حال ناسزا گفتن به مگیل را هم ندارم. حالا دیگر گاز گرفتن مگیل را هم تجربه کردهام. افسارش را میکشم تا بنشیند و به محض نشستن به او تکیه میزنم.
عجب قاطر خری هستی، چه میتوان کرد، عقلت نمیرسد. اگر من مهترت بودم میدادم دندانهایت را بکشند. تو با جفتک زدن و گاز گرفتن به تعداد دشمنانت میافزایی. دوست من، کاری نکن که بدهندت به انیستیتو پاستور. میدانی آنجا با قاطرهایی مثل تو چه معاملهای می کنند؟! آنها را طعمه مار و عقرب میکنند. داستانش طولانی است یادم بینداز یک شب برایت تعریف کنم.
این را میگویم و از شدت خستگی به خواب میروم، خوابی عمیق و طولانی.
🌹@tarigh3
🍂 مگیل / ۱۵
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
نمی دانم چند ساعت اما بعد از مدتی بیدار میشوم. زمین مثل گهواره زیر پایم این سو و آن سو می رود. مگیل که میشنود، زیر پانچو تکان میخورد. معلوم است که باز چند خمپاره سرگردان از راه رسیده اند. خدا خدا میکنم نترسد و رم نکند. بوی باروت میرساند که درست حدس زده ام. باز به خواب میرویم. بار دوم که بیدار میشوم از شدت سرما و سنگینی پانچوست. کم مانده است که زیر برف مدفون شویم. برفها را به کناری میریزم و دوباره میخوابیم. به همت حاج صفر خدابیامرز و وسایل تدارکات جای خوبی برای خودمان درست کرده ایم و خواب در این جای نه چندان گرم اما نرم میچسبد. بار سوم از شدت دردی که در انگشتان دستم میپیچید از خواب بیدار میشوم. دیگر خوابم نمیبرد. سرما به حد اعلا رسیده است. حدسم این است که باید صبح زود باشد. اگر این ساعت در قرارگاه بودیم باید برای صبحگاه آماده میشدیم؛ با نوحهٔ همیشگی برادر آهنگران از توی بساط حاج صفر یک باند کشی پیدا میکنم و آن را به دستم میبندم. حین بستن جای گاز مگیل این نوحه را برای خودم زمزمه میکنم نوحه ای که رمضان آن را تغییر داده بود.
زائران علاف نباشید،
کربلا رفتن محال است!
مژده می آید ز جبهه،
خصم در حال فرار است
به خوابی که آن شب دیده ام فکر میکنم. چه خواب عجیبی بود. برای چند لحظه به استقبال آینده میروم. خواب دیده ام که پیر شده ام. با تعدادی از بچه های گردان که آنها هم همگی پیر و فرتوت هستند با عصا و کلاه شاپو توی پارک نشسته ایم و داریم از خاطرات جنگ تعریف میکنیم. با صدای لرزان و سرفه های آن چنانی ناگهان میبینم که مگیل رفته است وسط چمنها و دارد علفهای پارک را میخورد و باغبان از دور در سوتش میدمد و فریاد میزند: «جلوی این حیوان را بگیرید. من عصایم را بلند میکنم و به طرفداری از مگیل با باغبان درگیر میشوم. میگویم خجالت بکش او قاطر زمان جنگ است. به اندازه ده تای تو به این مملکت خدمت کرده است. باغبان که گوشش از این حرفها پُر است. شلنگ آب را برداشته و به جان مگیل افتاده است. او با شلنگ و من با عصاء دعوا میکنیم. درست در همین زمان است که از خواب میپرم. دست میکشم و سروگردن مگیل را لمس میکنم. هنوز چه خواب عجیبی! تیک عصبی اش قطع نشده.
🌹@tarigh3
مولاجانم
🌱ای نسخه پایانیِ دست خداوند
هر درد درمان می شود وقتی بیایی...
🌱 دل ها شده بازار سردی از عواطف
دل ها بهاران می شود وقتی بیایی...
#العجلمولایغریبم
تعجیل در فرج مولایمان صلوات🌷
شبتونمهدوی
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸شب چه زیباست
💫سکوتش ، آرامشش
🌸ستارگانش ، آسمانش
💫وچه زیبـاتر خلوت باتو
🌸که به آرامش میرسم
✨خـدایـا...
🌸زیبایی مـاه و
💫ستارگان و آرامش
🌸شب را نصیب
💫دوستان و عزیزانم بگردان
🌸شبتـون زیبا و در پناه خدا
🌱
🌟🌿
ای خدای مهربان!
ای پروردگار رحیم!
به من و ضعفهایم رحم کن.
به من و ناتوانیهایم رحم کن.
به من و نقصهایم رحم کن.
به من و بیچارگیهایم رحم کن.
بر من رحم کن و در آغوش رحمت خویش جایم بده تا در آرامشِ با تو بودن بیارامم.
🌹@tarigh3
.
ای پاک و نجیب مثل باران، برگرد
ای روشنی کلبۀ احزان برگرد...
یعقوب امیدش همه پیراهن توست
ای یوسف گمگشتۀ کنعان برگرد...
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
صبحتون مهدوی💚
🌹@tarigh3
سلام آقا ببین در کنج قلبم عشق و شورم را
گره بستم به آن صحن و سرا قلب صبورم را
پذیرا باش هـــر روز از منِ دلتنــگ دلداده را
زیارتنــامهٔ صبح و ســـلام از راهِ دورم را
💚اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْـنِ
💚وَ عَلٰى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْـنِ
💚وَ عَلىٰ اَوْلادِ الْحُسَيْـنِ
💚وَ عَلىٰ اَصْحٰابِ الْحُسَيْـنِ
صبحتون حسینی ❤️
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
🌹@tarigh3
.
ما اولین دفعه است که تجربهی بندگی داریم،
ولی او قرنهاست که خداست.🦋
🌹@tarigh3
💌#خاطرات_شهدا
🌕شهید #مجتبی_ذوالفقار_نسب
♨️موهبت الهی دو فرزند شهید
🌻همسر شهید نقل میکند: فرزند اولم، علی در سال۱۳۸۲ به دنیا آمد. شیر نمیخورد. واهمه داشتم که اگر علی شیر نخورد، مجبور خواهم بود از شیرخشک استفاده کنم. مجتبی کتاب قرآن را برداشت، نیت کرد، قرآن را باز کرد و سوره محمدﷺ آمد. علی را در آغوش گرفت و سوره محمدﷺ را آرامآرام در گوشش خواند و در کنار آن آیات زیبا گریه میکرد. صدای زیبایش طنینانداز اتاق شده بود و اشکهایی که روی گونههایش جاری بود، از ذهنم پاک نمی شود. پس از آن، به راحتی علی شیر خورد.
🌻عباس، پسر دومم، سال۱۳۸۴ به دنیا آمد. قبل از تولدش در خواب سواری را با اسب سفید دیدم که از او طلب شفای فرزندم را داشتم و حسّی میگفت که او حضرت عباس علیهالسلام است. خواب را برای مجتبی تعریف کردم و او نیّت کرد که هر ساله در روز تاسوعا نذری بدهیم. زمانی که عباس به دنیا آمد، حال جسمی خوبی نداشت. پس از چند مدت حالش خوب شد و هیچ نشانهای از بیماری در بدنش نبود. مجتبی دلداده اهلبیت بود و در ایّام ولادت ائمه، شیرینی میگرفت و به منزل میآورد یا در پادگان بین سربازان پخش میکرد.
🌹@tarigh3
♨️مگر میشود امام زمان ارواحنا فداه هدیه ما را ندیده بگیرد؟!
💠آیتالله مصباح یزدی رحمهالله علیه:
واقعا ما چه داریم به عنوان هدیه به امام زمان عجلاللهتعالیفرجه تقدیم کنیم؟
یکی از بهترین کارهایمان این است که قرآنی، دعایی بخوانیم، ثوابش را بفرستیم.
ما اگر صلواتی [هدیه به حضرت] بفرستیم و #امام_زمان عجلاللهتعالیفرجه دعایی برایمان بکند، [این دعا] خیلی با #صلوات های ما فرق دارد.
[اگر] او دعا کند که رد نمیشود.
میشود ما برای او دعا کنیم و او ما را ندید بگیرد؟ میشود چنین چیزی؟!
شما هدیه کوچکی برای آدمهای عادی بفرستید، بالاخره چیزی در مقابلش به شما میدهند...
🌹@tarigh3
مصطفی احمدی روشن (۱۷ شهریور ۱۳۵۸ – ۲۱ دی ۱۳۹۰) معاون بازرگانی سایت هستهای نطنز بود. او پس از خروج از منزل در ساعت ۸:۳۰ صبح توسط یک موتورسیکلت سوار با چسباندن یک بمب مغناطیسی C4 در خیابان گل نبی تهران (میدان کتابی) ترور شد. او دانشآموخته مقطع کارشناسی رشته مهندسی شیمی در سال ۱۳۸۱ از دانشگاه صنعتی شریف بود. رضا قشقایی فرد نیز که همراه وی بود، بر اثر شدت جراحت به شهادت رسید.
از حرم امام رضا(ع) آمدیم بیرون. نیمه شب بود؛ زمستان. هوا عجیب سرد بود. پیرمرد میرفت سمت حرم.
- سلام حاجی!
جوابمان را داد. از زور سرما خودش را مچاله کرده بود. آب توی چشمهایش جمع شده بود. مصطفی شال گردنش را باز کزد، انداخت دور گردن پیرمرد.
- حاج آقا! التماس دعا.
۱۷ شهریور سالروز شهادت هسته #مصطفی_احمدی_روشن گرامی باد
🌹@tarigh3