eitaa logo
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
681 دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
6.2هزار ویدیو
46 فایل
🌹می ترسم از خودم ▪زمانی که عکس شهدارابه دیواراتاقم چسبوندم، ولی به دیواردلم نه! 🌷منتظرنظرات خوب شما همسنگران هستیم: 🌴ارتباط با خادم الشهدا کانال: 🌹 @yazahrar 🌻لینک کانال: 🌹http://eitaa.com/joinchat/381026320Cb5fdfee742
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱وَقَالَ إِنِّي ذَاهِبٌ إِلَىٰ رَبِّي سَيَهْدِينِ و گفت:من به سوی پروردگارم حرکت میکنم،او مرا راهنمایی خواهد کرد. 💌سوره مبارکه صافات آیه۹۹ 🌱امام علی علیه السلام فرمودند: منظور حضرت ابراهیم علیه السلام از رفتن به سوی خدا ، از طریق تلاش و عبادت است. تفسیر نورالثقلین 🌹@tarigh3
اِی مهربان‌ ترین: «خودم را به تو میسپارم، میدانم راه درست را نشانم‌ میدهی.دلم را برای ادامه ی مسیر گرم کن💙» 🌹@tarigh3
. رفیق !! خوب نگاه کن ! آنجا ، زمانِ بعد از ماست ... عده‌ای ، فراموشمان می‌کنند و از با ما بودن ، پشیمان میشوند ... و عده‌ای ، ما برایشان نردبان میشویـم ... و عده‌ای دیگر در فراقمان می‌سوزند ... رفیق !! چه آینده‌ی دشواری در انتظارِ جامانده‌هاست .. 🤲خدایابه دعای شهدا عاقبت بخیرمان فرما اللهم ارزقناشهاده فی سبیلک..🤲 🌹@tarigh3
💐🌸🌺 ببینید....👇 خیلی شیرینه که خدا بنده ای رو اینطوری توصیف کنه....🥰 کاری نداره که....🌺 ی مقدار اراده و علاقه...؛ اللهم اجعلنا من المحبین اهل البیت علیه السلام💐🌸🌺 🌹@tarigh3
چیزی که گذشت دیگه برنمی‌گرده، نگاهت به جلو باشه، آینده قشنگتره...🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹پدر سرباز شهید پارسا سوزنی: به پسرم گفتم بدجایی افتادی بیخیال شو اصلا نرو، گفت به عکسم نگاه کن ببین چقدر شبیه شهدا هستم.
🌱یابن‌الحسن! یاد شما، آرامش تمام لحظه‌های زندگی من است.. ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با تربتش عمریست که دارالشفاست مشهد اما نسخه اش با آب سقاخانه است..
‌ خانواده، اصلی‌ترین‌ پشتوانه‌ی انسان، درطول مسیر موفقیت‌ است. هرچه جامعه به آدمیزاد احترام بگذارد، در برابرِ اثرِ احترام و ادبی که خانواده برای انسان قائل است؛ هیچ است. ‌‌
میدونی؟ گذر زمان خیلی آدمو عوض میکنه.
[ ]🌷 ‌دشــــــمن داره کاری میکنه تا مسائل مهم در نگاه مردم تغییر کنه... مردم بی تـفـــــاوت بشن... اون زمان انقلاب از درون از بین میره. 🌹@tarigh3
میگن خدا هرکی رو خیلی دوست داشته باشه یهو یه غمی یه رنجی کادو می‌کنه می‌فرسته براش، اینجوری بیشتر میره تو بغل خدا...
نمی دونم والا چی بگمم به حکمت خدا....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂‌ مگیل / ۳۴ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ [همینطور] با مگیل به حرف می‌زنم ولی به من گوش نمی‌دهد. مدام افسارش در دستم کشیده‌ می شود. آن قدر فشار می آورد که مجبور می‌شوم رهایش کنم. - بابا تو چقدر خری، این سگها تکه پاره‌ات می کنند. در همان لحظه دستی شانه هایم را لمس می‌کند و درست با آمدن اوست که سگ‌ها هم خاموش می‌شوند. با خود میگویم این بار با لباس کردی حتما بیشتر تحویلم می‌گیرند. اما هنوز این فکر درست و حسابی در ذهنم جا خوش نکرده که چند مشت و لگد آبدار را روی گونه ها و گل و گردن و سینه و شکم احساس می‌کنم. قصد برخاستن دارم که با یک لگد دیگر از پشت نقش زمین می‌شوم. - نزن نامرد، نزن، من نمی‌بینم نمی‌شنوم. تقصیر من نیست. این قاطر احمق من را آورد تو باغ شما. آخ!! نزن، بابا نزن، نمی‌دانم چند دقیقه چند ساعت و شاید چند روز بعد است که در یک اتاق دربسته نمور و سرد به هوش می‌آیم. هنوز روی گردنم کوفتکی مشت و لگدها را احساس می‌کنم. - این دفعه دیگر بز آوردی. به جای پذیرایی می‌خواهند دخلت را بیاورند. کورمال کورمال، روی زمین دست می‌کشم. تکه های خُردشده کاه و یونجه معلوم می‌کند که مرا در آغول گوسفندان حبس کرده اند؛ شاید هم طویله قاطر و گاو و الاغ دیوارهای کاهگلی و کج و مأوج هم مواید همین قضیه هستند. بخصوص لبه کوتاه کنار دیوار که انگار ظرف غذای دام است و یک زین و یراق که روی دیوار آویزان شده. دستم که به زین می‌خورد یاد کاغذی می‌افتم که اهالی ده قبلی نوشته و زیر تنگ مگیل گذاشته بودند. راستی آن نامه چه بود و خطاب به چه کسی نوشته شده بود؟ دوباره دیوارها را لمس می‌کنم و به جلو میروم و در همین حال با خود گرم صحبت می‌شوم. فکر کنم جای من و مگیل را عوض کرده‌اند. مگیل باید توی این اتاق زندانی می‌شد. من را باید می‌بردند توی یک اتاق دیگر. اتاق زندانی‌ها و شاید هم اتاق اسرای مجروح. یک پله بلند، طویله را به اتاقی دیگر وصل می‌کرد که هم گرمتر بود و هم دل بازتر. - به‌به طویله دوبلکس ندیده بودیم. ای کاش حاج صفر زنده بود و از نزدیک می‌دید چه جوری طویله دوبلکس می‌سازند. البته آن که میخواست چادر تدارکات را دوبلکس کند، یعنی کرده بود، خودش شب‌ها می‌رفت بالای کارتن‌ها می‌خوابید. می‌گفت از این بالا می‌توانم همه چیز را کنترل کنم و وسایل تدارکات را از شر پاتک بچه ها حفظ کنم. خودش می‌گفت: «چادر من دوبلکس است. اما اینجا بهتر ساخته شده.» در همین حال و هوا هستم که دستم به سر و گردن آدمهایی می‌خورد که ردیف به ردیف پای دیوار اتاق بالایی نشسته اند. آدم‌هایی که تا آن لحظه، در تاریکی و سکوت زل زده بودند به کارهای من. یک آن از خجالت آب شدم. دعا کردم که ای کاش فکرهایم را به زبان نیاورده باشم. یعنی نمی‌دانستم که چیزی گفته ام یا نه. صدایم را صاف می‌کنم و با لحنی ملتمسانه می‌گویم: سلام برادرها حالتان خوب است؟ یکی که انگار متوجه نابینایی من شده دستم را می‌گیرد و از من می‌خواهد تا همان جا بنشینم. ای دادوبیداد آدم توی تنهایی چه حرفهایی که با خودش نمی‌زند. نه اینکه همه اش دوست دارد به همزبانی چیزی پیدا کند، برای همین هرچی از ذهنش می‌گذرد روی زبانش هم جاری می‌شود. این ها را می گویم که اگر از من چیزی شنیدند، ندیده بگیرند؛ اما انگار نه انگار. کار که به اینجا می کشد لحنم را عوض می‌کنم و قیافه حق به جانب به خود می گیرم. ماشاء الله یک گردان آدم توی این طویله نشسته اند و یکی‌شان نگفت خرت به چند. حالا ما که از خودتان هستیم آمدیم و یک غریبه بود. بعضی‌ها را باید مالیات داد تا دو کلمه با آدم حرف بزنند. این را می‌گویم و ساکت می‌شوم اما بازهم زبان بیچاره، خودش را به این سو و آن سو می‌زند تا تکانی بخورد. گویا وقتی چشم و گوش کار نمی‌کند زبان آدم بیشتر می جنبد. 🌹@tarigh3
🍂‌ مگیل / ۳۵ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ ده قبلی، ما را به حمام بردند و با غذاهای جورواجور از ما پذیرایی کردند. اما اینجا از این خبرها نیست. کسی که کنارم نشسته سامی است. او سرباز ارتش است و از بقیه کم سن و سالتر. دستم را می‌گیرد و با انگشت سبابه‌اش روی لب‌ها و بینی ام علامت هیس می کشد. یعنی اینکه ساکت باشم. بعداً فهمیدم که این کار را به خاطر خودم کرده است. گرچه من از این حرکت بی ادبانه اش ناراحت شدم - دوست عزیز سوء تفاهم نباشد من بیچاره به خاطر موج انفجار و نوشجان کردن چند ترکش، نه می‌بینم و نه می‌شنوم. باید با من به زبان اشاره حرف بزنی. یا مثل فینقی ها با نشان دادن و پیش آوردن اشیا حرفها را حالی ام کنی! سامی که سرباز سه ماه خدمت بود، پس از گذراندن دوره آموزشی، به کردستان مأمور می‌شود و تازه داشته با پارتی بازی خودش را به تهران منتقل می کرده که اسیر گروهک پ.ک.ک می‌شود؛ گروهی که به نام کارگران کرد کردستان معروف شده است. از قضا خانواده سامی آدمهای پولداری هستند و او را برای اخاذی گرفته اند. قرارشان بیست میلیون تومان بوده و حالا این گروه منتظر بودند تا پولهای پدر سامی، جان او را نجات دهد. وقتی سامی این چیزها را برایم تعریف کرد تازه فهمیدم که احتمالا مرا هم برای همین منظور گرفته‌اند. می‌زنم زیر خنده. حالا نخند و کی بخند. اگر کسی حال و روز مرا می دانست، می فهمید که این خنده ها برای چیست. - خوش به حال تو که خانواده ات حاضرند برای تو پول بدهند! اما راجع به من سخت در اشتباه اند. البته پدر من خیلی پولدار است ولی به این سادگی ها دم به تله نمی‌دهد. یک تهران است و یک قاسم سیاست. فکر کنم از این کردهای گروه پ ک ک یک پولی هم بگیرد. سامی، که انگار از حرفهای من خوشش آمده، می‌زند به شانه هایم و از خنده ریسه می رود. واقعاً زندگی من از جوک هم خنده دار تر است. اما من نگران چشمهایم هستم. گوشها و چشمها می‌ترسم تا آخر عمر دیگر نه ببینم و نه بشنوم. روزهای اول با نان خشک و چای از ما پذیرایی می‌کردند اما همین که پدر سامی اولین قسط را به گروگان گیرها رساند، اوضاع عوض شد. گوسفند بریان و برنج با ماست محلی و شیره انگور فقط قسمتی از پذیرایی آنها بود. ظاهراً پدر سامی علاوه بر پول مقدار زیادی هم خوراکی و تنقلات برای ما فرستاده بود. البته برای سامی اما ما هم این وسط بی فیض نماندیم. طی آن چند هفته من حسابی با سامی قاطی شدم. نمی‌دانم از روی دلسوزی بود یا احتیاج او به یک همدل که این همه مرا تحویل می‌گرفت در اصل سامی بود که روز به روز خود را به من نزدیک می‌کرد بخصوص از وقتی که قصه مجروحیت و بلایی را که سر دسته‌مان آمده بود. برای او تعریف کردم جور دیگری روی من حساب می‌کرد. او قهرمان قصه هایش را پیدا کرده بود و روز به روز ارادت بیشتری به من نشان می‌داد. این را وقتی فهمیدم که او عاشقانه دوستی اش را نثارم کرد و من گاهی او را تا حد مرگ می‌خنداندم. البته فقط چند خاطره کوتاه برایش تعریف می‌کردم در اصل او آدم خوش خنده ای بود. مثل همانهایی که حاج صفر می‌گفت که به ترک روی دیوار هم می‌خندند. 🌹@tarigh3
🍂‌ مگیل / ۳۶ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ در ساول یا همان طویله دوبلکس، که شاید بهترین اتاق باغ به حساب آمد، آدمهای دیگری هم بودند که حضورشان با توجه به شرایط چشم و گوش من پررنگ نبود. یکی‌شان خلبان عراقی بود که کردها او را برای معاوضه نگه داشته بودند. سامی می‌گفت همه‌اش عکس خانواده اش را نگاه می کند و آبغوره می‌گیرد. یکی دیگر سرباز فراری ژاندارمری بود، نزدیکی‌های بیرجند خدمت می‌کرده، اما چه جوری سر از اینجا درآورده خدا می‌داند. یک سرکار استوار داشتیم که ماشاءالله گوله نمک بود. بچه تبریز بود و سالها در ارتش خدمت کرده بود. او به دلیل اختلافات خانوادگی خودش را به کردستان منتقل می‌کند. از آنجا که هر روز یکی از اعضای خانواده خودش یا زنش، که البته دختر عمویش می‌شود به مقرشان می آمدند و دادگاه و دادگاه کشی داشتند کردهای پ.ک.ک فکر کرده بودند که از شدت علاقه است که هر روز به او سر می‌زنند و او را هم گرفته بودند تا شاید بتوانند مثل ما پولی از خانواده‌اش تلکه کنند. وقتی این چیزها را دانستم، فهمیدم که ما چند نفر برای چه اینجا هستیم، دلم آرام شد؛ چراکه هنوز به دست عراقی‌ها نیفتاده بودیم. اگرچه زندانی به حساب می آمدیم اما جزء اسرا حساب نمی شدیم. شب‌ها تا دیروقت با سامی بیدار می‌ماندیم و از هر دری حرف می‌زدیم. نگهبان کردها هم بعضی وقتها هم پیاله ما می‌شد. سامی که حالا حرفش خیلی برش داشت تقاضای یک دست استکان و نعلبکی و کتری و قوری داده تا بتوانیم خودمان گوشۀ طویله چای درست کنیم و کنار آتش دم بیاوریم. همانجا بود که صحبتمان تا نزدیک صبح گل می‌انداخت. گروهبان تبریزی هم گه‌گاه مهمان ما می‌شد. اما با بقیه سر اینکه می‌خواهند بخوابند و ما مدام حرف می‌زدیم دعوایمان می‌شد. البته درحد بگومگو؛ بخصوص من که نمی‌شنیدم و معمولا بلند بلند صحبت می‌کردم. خلبان عراقی از این وضع خیلی شاکی بود؛ چراکه سحرخیز بود و شبها هم زود می‌خوابید. یک شب سامی به او گفت می‌دانم برای چی مثل مرغ وقت غروب میخزی زیر پتو. برای اینکه سالها توی ارتش عراق کارت همین بوده، حالا عادت کرده ای. گروهبان که از ما بزرگتر و دنیادیده تر بود گفت: «نه بالام جان، اولاً این آقای خلبانه، مرغ نیست و خروس است. دوماً این قدر خانواده دوست است که زود می‌خوابد، مگر خواب مرغ و جوجه هایش را ببیند.» گروهبان وقتی این حرفها را با لهجه شیرین ترکی می آمیخت. و تعریف می‌کرد بقیه که می‌شنیدند از خنده روده بر می‌شدند. خلبان عراقی دید که ما در حال مسخره کردن او هستیم با گروهبان گلاویز شد و خلاصه یک بادمجان بزرگ پای چشم گروهبان بیچاره کاشت. این وضعیت اوضاع را پیچیده کرد. من هم مانده بودم که چرا آنها اولش گفتند و خندیدند و بعد کار به دعوا کشید. وقتی سامی قضیه را برایم تشریح کرد من هم از خنده روی زمین افتادم. 🌹@tarigh3
اون گناهای کوچیکی که فکر میکنی بی اهمیتن ؛ مثل سنگ ریزه تو کفش میمونن ! شاید به چشم نیان ، ولی راه رفتنُ سخت میکنن . . !🌱 .
دستم‌نمی‌رسد به‌تماشای‌کربلا.. بابغض‌به‌روی عکس‌حرم‌دست‌می‌کشم... صلی‌الله‌علیک‌یا اباعبدالله مهربون اربابم ♥️ حسین(ع) شب تون آرام با یاد امام حسین💫 🌹@tarigh3
خوش به حال چشمانی که همین حالا در حال تماشای تو هستند...💔
مولاجانم 🌱‏وقتی نفس گرفته، دلم در هوایتان ‏یعنی منم که زنده‌ام از اشک‌هایتان... 🌱یک روز عاشقانه تو از راه می‌رسی ‏آن روز واجب است بمیرم برایتان... تعجیل در فرج مولایمان صلوات 🌷 شبتون‌مهدوی 💚 🌹@tarigh3 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا