این دعاى حضرت مهدى عج الله فرجه است:(ماهم با تاسی به امام زمان عج در «دعاها وقنوت نمازهایمان»🤲 فرازهایی از این دعا رابخوانیم
🤲۱ـ اللَّهُمَّ ارْزُقْنَا تَوْفِيقَ الطَّاعَةِ
خدايا، روزی ما بدار،توفيق فرمانبرى،
۲- وَ بُعْدَ الْمَعْصِيَةِ
و دورى از نافرمانى،
۳ـوَ صِدْقَ النِّيَّةِ
و درستى نهاد
۴- وَ عِرْفَانَ الْحُرْمَةِ
و شناخت واجبات را
۵-وَ أَكْرِمْنَا بِالهُدَى
و گرامى دار ما را به هدايت
۶-وَ الاسْتِقَامَةِ
و پايدارى ـــ
۷- وَ سَدِّدْ أَلْسِنَتَنَا بِالصَّوَابِ وَ الْحِكْمَةِ
و زبانمان را به راستگويى و حكمت استوار ساز،
۸-وَ امْلَأْ قُلُوبَنَا بِالْعِلْمِ وَ الْمَعْرِفَةِ
و دلهايمان را از دانش و بينش پر كن
۹-وَ طَهِّرْ بُطُونَنَا مِنَ الْحَرَامِ وَ الشُّبْهَةِ
و شكمهايمان را از حرام و شبهه پاك فرما،
۱۰-وَ اكْفُفْ أَيْدِيَنَا عَنِ الظُّلْمِ وَ السِّرْقَةِ
و دستانمان را از ستم و دزدى بازدار
۱۱-وَ اغْضُضْ أَبْصَارَنَا عَنِ الْفُجُورِ وَ الْخِيَانَةِ
و ديدگان ما را از ناپاكى و خيانت فرو بند
۱۲-وَ اسْدُدْ أَسْمَاعَنَا عَنِ اللَّغْوِ وَ الْغِيبَةِ
و گوشهايمان را از شنيدن بيهوده و غيبت ببند،
----
۱۳-وَ تَفَضَّلْ عَلَى عُلَمَائِنَا بِالزُّهْدِ وَ النَّصِيحَةِ
و تفضلی فرما بر دانشمندانمان، زهد و خيرخواهى
۱۴-وَ عَلَى الْمُتَعَلِّمِينَ بِالْجُهْدِ وَ الرَّغْبَةِ
و بر دانش آموزان، تلاش و شوق،
۱۵-وَ عَلَى الْمُسْتَمِعِينَ بِالاتِّبَاعِ وَ الْمَوْعِظَةِ
و بر شنوندگان، پيروى و پندآموزى،
۱۶-وَ عَلَى مَرْضَى الْمُسْلِمِينَ بِالشِّفَاءِ وَ الرَّاحَةِ
و بر بيماران، شفا و آرامش
۱۷-وَ عَلَى مَوْتَاهُمْ بِالرَّأْفَةِ وَ الرَّحْمَةِ،
،و بر مردگان، مهر و رحمت،
۱۸-وَ عَلَى مَشَايِخِنَا بِالْوَقَارِ وَ السَّكِينَةِ
و بر پيران، متانت و آرامش
۱۹-وَ عَلَى الشَّبَابِ بِالْإِنَابَةِ وَ التَّوْبَةِ
و بر جوانان، بازگشت و توبه
۲۰-وَ عَلَى النِّسَاءِ بِالْحَيَاءِ وَالْعِفَّةِ
و بر زنان، حيا و پاكدامنى
۲۱-وَ عَلَى الْأَغْنِيَاءِ بِالتَّوَاضُعِ وَ السَّعَةِ
و بر ثروتمندان، فروتنى و گشادگى
۲۲-وَ عَلَى الْفُقَرَاءِ بِالصَّبْرِ وَ الْقَنَاعَةِ
و بر تنگدستان، شكيبايى و قناعت
۲۳-وَ عَلَى الْغُزَاةِ بِالنَّصْرِ وَ الْغَلَبَةِ
و بر جنگجويان، نصر و پيروزى
۲۴-وَ عَلَى الْأُسَرَاءِ بِالْخَلاصِ وَ الرَّاحَةِ
و بر اسيران، آزادى و راحتى
۲۵-وَ عَلَى الْأُمَرَاءِ بِالْعَدْلِ وَ الشَّفَقَةِ
و بر حاكمان، دادگسترى و دلسوزى
۲۶-وَ عَلَى الرَّعِيَّةِ بِالْإِنْصَافِ وَ حُسْنِ السِّيرَةِ
و بر زيردستان، انصاف و خوشرفتارى ---
۲۷-وَ بَارِكْ لِلْحُجَّاجِ وَ الزُّوَّارِ فِي الزَّادِ وَ النَّفَقَةِ
و حاجيان و زيارت كنندگان را در زاد و خرجى، بركت ده،
۲۸-وَ اقْضِ مَا أَوْجَبْتَ عَلَيْهِمْ مِنَ الْحَجِّ وَ الْعُمْرَةِ بِفَضْلِكَ وَ رَحْمَتِكَ
و آنچه را بر ايشان از حج و عمره واجب كردى توفيق اتمام عنايت كن به فضل و رحمتت
۲۹-يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ🤲
اى مهربانترين مهربانان.
اللهم عجل لولیک الفرج والعافیه والنصر🌹
🌹@tarigh3
روزی در دُر گرانبهای پادشاه لکه سیاهی مشاهده شد هر کاری درباریان کردند نتوانستد رفع لکه کنند هر جایی وزیر مراجعه کرد کسی علت را نتوانست پیدا کند تا مرد فقیری گفت من میدانم چرا دُر سیاه شده پس مرد فقیر را پیش پادشاه بردند او به پادشاه گفت در دُر گرانبهای شما کرمی هست که دارد از آن میخورد پادشاه به او خندید و گفت ای مردک مگر میشود در دُر کرم زندگی کند ولی مرد فقیر گفت ای پادشاه من یقین دارم کرمی در آن وجود دارد پادشاه گفت اگر نبود گردنت را میزنم و مرد بیچاره پذیرفت وقتی دُر را شکافتند دیدند کرمی زیر قسمت سیاهی رنگ وجود دارد پادشاه از دانایی مرد فقیر خوشش آمد و دستور داد اورا در گوشه ای از آشپزخانه جا دهند و مقداری از پس مانده غذاها نیز به او دادند.
روز بعد پادشاه سوا بر اسب شد و رو به مرد فقیر کرد و گفت این بهترین اسب من است نظرت تو چیست مرد فقیر گفت بهترین در تند دویدن هست ولی ی ایرادی نیز دارد پادشاه گفت چه ایرادی فقیر گفت در اوج دویدن اگر هم باشد وقتی رودخانه را دید به درون رودخانه میپرد پادشاه باورش نشد و برای امتحان اسب و صحت ادعای مرد فقیر سوار بر اسب از کنار رودخانه ای گذشت که اسب سریع خودش را درون آب انداخت پادشاه از دانایی مرد فقیر متعجب شد و یک شب دیگر نیز او را در محل قبلی با پس مانده غذا جا داد و روز بعد خواست تا او را بیاورند . وقتی نزد پادشاه آمد پادشاه از او سوال کرد ای مرد دیگر چه میدانی مرد که به شدت میترسید با ترس گفت میدانم که تو شاهزاده نیستی پادشاه به خشم آمد و او را به زندان افکند ولی چون دو مورد قبل را درست جواب داده بود پادشاه را در پی کشف واقعیت وا داشت و پادشاه نزد مادرش رفت و گفت ای مادر راستش را بگو من کیستم این درست است که شاهزاده نیستم مادرش بعد کمی طفره رفتن گفت حقیقت دارد پسرم چون من و شاه بی بهره از داشتن بچه بودیم و از به تخت نشستن برادرزاده های شاه حراس داشتیم وقتی یکی از خادمان دربار تو را به دنیا آورد تو را از او گرفتیم و گفتیم ما بچه دار شدیم و بدین طریق راز شاهزاده نبودن پادشاه مشخص شد.
پادشاه بار دیگر مرد فقیر را خواست ولی این مرتبه برای چگونگی پی بردن به این وقایع بود و به مرد فقر گفت چطور آن دُر و اسب و شاهزاده نبودن مرا فهمیدی مرد فقیر گفت دُر را از آنجایی که هر چیزی تا از درون خودش خراب نشود از بین نمیرود را فهمیدم و اسب را چون پاهایش پشمی بود و کُرک داشتند فهمیدم که این اسب در زمان کُره ای چون اسب ها و گاومیش ها یک جا چرا میکردن با گاومیشی اُنس گرفته و از شیر گاومیش خورده بود و به همین خاطر از آب خوشش می آید سپس پادشاه گفت اصالت مرا چگونه فهمیدی، مرد فقیر گفت موضوع اسب و دُر که برایت مهم بودند را گفته بودم ولی تو دو شب مرا در گوشه ای از آشپزخانه جا دادی و پاداشی به من ندادی و این کار دور از کرامت یک شاهزاده بود و من هم فهمیدم تو شاهزاده نیستی .
آری اکثر خصایص ذاتی است یعنی در خون طرف باید باشد.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🌹
☀️شُکر
گفت: حواست باشد، زیاد غر نزنی. غرها می روند ناله ها و آه ها و افسوس ها و کاش ها و اماها و اگرها و ای وای ها را با خودشان می آورند؛ و آنها از کلمات بیرون می جهند و می چسبند به پیراهنت، به تنت، به جانت، به استخوانت…
و آن وقت کم کم خودت، قیافه ات، رنگ چشمانت، دم و بازدمت، همه بودنت آمیزه ای می شود از غم و غصه و بی قراری و تشویش و ناکامی…
حضورت، حال جهان را می گیرد و ثانیه های شاکیانه ات، اکنون را می آزارد. آنگاه زمان از تو می هراسد و مکان از تو می گریزد.
پاییز این را به من گفت.
درخت این را به من گفت.
برگی که می افتاد و نسیمی که می رفت این را به من گفت.
پس به نارنجی تیمم کردم و خورشیدی از شاخه چیدم و
سرانگشتهایم تسبیح گفت و دهانم به مزه شُکر شیرین شد…
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 انتقاد امیرحسین ثابتی به اظهارات #پزشکیان در نشست خبری
نماینده مجلس:
🔹آقای پزشکیان گفتند ما به دنبال صدور انقلاب نیستیم، اما شما مجری قانون اساسی هستید و این اصل ۱۵۲ و ۱۵۴ است، باید به آن عمل کنید
🔹گفتند ما با آمریکا برادریم، اما این عشق یکطرفست! شما می خواهید با اونها برادر باشید اونها نمی خواهند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥محفل، مرزهای ایران را در نوردید و در لاهور پاکستان غوغا به پا کرد
🔹در خارج از مرزهای ایران و در شهر لاهور پاکستان، بیش از ۸۵ هزار نفر برای حضور در محفل بزرگ قرآنی علیحبالنبی(ص) گرد هم آمدند و جشن میلادالنبی را با حضور میزبانان برنامه محفل (حامد شاکرنژاد، احمد ابوالقاسمی و حجتالاسلام قاسمیان) برگزار کردند.
🔹این مراسم با چنین جمعیتی، به عنوان بزرگترین اجتماع پاکستان شناخته میشود.
🔹محفل پیش از این بزرگترین محفل قرآنی جهان را در حرم مطهر امام رضا (ع) برگزار کرده بود.
#علی_حب_النبی
✍🏻 *حاج اسماعیل دولابی
میفرمود :*🍁آهنگرها یک گیره دارند و وقتی می خواهند روی یک تکه کار کنند ، آنرا در گیره میگذارد .
🍁خدا هم همینطور است . اگر بخواهد روی کسی کار بکند ، او را در گیره مشکلات می گذارد و بعد روی او کار می کند . گرفتاری ها ، نشانه عشق خداوند است .
🍁شما اگر کسی را دوست نداشته باشی ، با او شُل دست می دهی و اگر او را دوست داشته باشی ، دستش را فشار می دهی و این فشار ، علامت علاقه است .
🍁خدا هم اگر به کسی علاقه مند باشد او را تحت فشار قرار می دهد . لذا تمام انبیاء تحت فشار بوده اند .
🌹@tarigh3
🔴 پزشکیان: اگر آمریکایی ها برادریشان را ثابت کنند، با آنها رابطه خواهیم داشت و باهم برادریم!!!!
ـــــــــــــــــــــــ
🔺جناب آقای پزشکیان ! آمریکایی ها بارها و بارها برادریشان را اثبات کرده اند !
در کودتای 28 مرداد 1332 ، در حمایت از کشتارهای حکومت شاه در سال 1357 ، در طراحی انواع جنگ های فرقه ای و قومی در سال های 58 و 59 ، در ماجرای حمله طبس در سال 59 ، در طراحی کودتای نوژه و چندین کودتای دیگر در سالهای 59 و 60 ، در تحریک و تشویق صدام برای حمله به جمهوری اسلامی ایران ، در هشت سال حمایت همه جانبه نظامی و اطلاعاتی و مالی و اقتصادی از صدام ، در طراحی انواع و اقسام تحریم های نظامی و تجاری و مالی و علمی و صنعتی طی چهار دهه گذشته ، در طراحی فتنه براندازی سال 1388 ، در ترور شهید حاج قاسم سلیمانی ، در ترور دانشمندان هسته ای ، در طراحی فتنه خائنانه سال 1401 و ...
⁉️جناب آقای پزشکیان ! آیا باز هم منتظرید تا آمریکایی ها برادریشان را اثبات کنند ؟!
غضنفری نماینده تهران
🌹@tarigh3
📜 غزل معروف استاد شهریار با دست خط خود ایشان در وصف امیرالمؤمنین، حضرت علی (علیه السلام)
🗓 27 شهریور سالروز در گذشت استاد شهریار گرامیباد/صلوات
🌹@tarigh3
🌀مادر عروس! (گفت و شنود)
🖌گفت: اعضای شورای راهبری آقای رئیسجمهور مجموعاً ۲۶ سال محکومیت امنیتی داشتهاند!
✍گفتم: در عوض همانها برخی از پستهای کلیدی را به افراد خوشسابقه و انقلابی دادهاند!
🖌گفت: کجایی عمو؟! بسیاری از پستهای کلیدی را هم
به محکومان امنیتی دادهاند!
✍گفتم: اما، دیروز در کنفرانس خبری آقای رئیسجمهور،
مجری برنامه یکی از افراد خوشسابقه بود!
🖌گفت: ای عوام! او هم از افراد بدسابقه و محکومیتدار است.
✍گفتم: به یقین آقای رئیسجمهور از هویت آنها خبر ندارند. اگر خبر داشتند، حتماً حرف آن مادر عروس را گوش میکردند
و نهاد ریاست جمهوری را از دست آنها نجات میدادند.
🖌گفت: کدام مادر عروس؟!
✍گفتم: در جلسه خواستگاری، مادر داماد از مادر عروس پرسید؛ کبریت داری؟ داماد میخواد سیگار بکشه! مادر عروس پرسید؛ مگه سیگاریه؟ مادر داماد گفت؛ در قمار باخته و ناراحته! پرسید؛ قمار باز هم هست؟ گفت؛ توی زندان یاد گرفته؟ پرسید؛ زندانی هم بوده؟ گفت؛ توی دعوا آدم کشته بود و...مادر عروس بلند شد از اتاق خارج بشه. مادر داماد پرسید؛ میری کبریت بیاری؟
🖌گفت؛ میرم آر.پی.جی بیارم حساب این داماد رو کف دستش بذارم!
🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••『⏳📱』••
سه شنبه به شنبه
جمعه به جمعه
اصلا هرروز
انتظار را خسته کردهام ...💔
نمی آیی عزیز دلم؟🥺
#سه_شنبه_های_مهدوی
🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
••『⏳📱』•• سه شنبه به شنبه جمعه به جمعه اصلا هرروز انتظار را خسته کردهام ...💔 نمی آیی عزیز دلم؟🥺
•
•
✨ امامـ صـادق علیهالسلامـ
خوشا به حال شیعیان قائم ما که در زمان غیبتش منتظر ظهور او باشند و در هنگام ظهورش فرمانبردار از او، آنان اولیای خدا هستند نه ترسی برایشان هست و نه اندوهگین شوند.
📚 کمال الدین، ج۲، ص۳۵۷
#حدیث #امام_زمان
🌹@tarigh3
شهادت را چون میدانستم
بهترین راه و آسانترین راهِ رسیدن
به خداست، انتخاب کردهام..!
شهادت چه زیباست و
شهید شدن چه گرانبهاست..(:♥️
#شهیدابوذرطبرزدی🌱
🌹@tarigh3
🚨🚨#فوری بلومبرگ: پیجرهای متعلق به حزب الله توسط اسرائیل پارازیت شده و باعث انفجار باتری آنها در نقاط مختلف لبنان شده است.
┄
#فوری
اولین اخبار رسیده حاکی از نفوذ پیچیده رژیم صهیونیستی به دستگاه های ارتباطی اعضای حزب الله است.
.
🚨🚨🚨#فورررری. منبع لبنانی : نیروهای حزبالله هدف یک عملیات ترور دسته جمعی قرار گرفتهاند
┄
دنیا دریاست. کنارهی او آخرت است،
و کشتیِ او تقوا، و مردمان همه مسافر.🍃🍃
‹ #تذکرةالاولیاء ›
🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️جهلما باعثشد که بگوییم او غائب است، بهجایاینکه بگوییم او قائم است!
#امام_زمان
🌹@tarigh3
عشاق الحسین محب الحسین.نریمانی.mp3
4.74M
نفرین بر صهیونیست کافر
🎙حاج سید رضا نریمانی
┄┅═✧☫✧═┅┄
آمریکا برادریش چه خوب ثابت کرد
500 تا نهاد و فرد در کمتر از 24 ساعت تحریم
و فرزند نامشروعش یه عملیات ترور گسترده راه انداخت
فقط این وسط شرف ما جلوی همپیمانامون به باد رفت
🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
إلهي بَلِّغني بهجة الوصول إلی ما أسعی إلیه
خدایا
لذت رسیدن به آنچه را که میخواهم
به من عطا کن
🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🍂 مگیل / ۳۸ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ بعد از جنگ و دعوای آن شب بر سر ش
🍂 مگیل / ۳۹
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
کردها برای نصف شدن کروات سامی حسابی به زحمت افتادند، چراکه مجبور شدند به شهر بروند و یک کروات دیگر برای او بخرند. روز بعد به اتفاق دو محافظ که قرار بود یکی از آنها فقط تا مرز با ما باشد، یک کیف پر از پول و چند قاطر که مگیل هم جزئشان بود، به طرف مرز ترکیه به راه افتادیم. ظاهرا کردها مرزبانان را خریده بودند و این لباسهای رسمی در واقع برای گشتی های احتمالی بود که با پول راضی نمی شدند. تا ظهر پیاده و سواره مرز را رد کردیم و رفته رفته به شهرهای ترکیه نزدیک شدیم. مگیل و بقیه قاطرها با یک محافظ از نیمه راه برگشتند و من و سامی با یک محافظ راهی آنکارا شدیم. وقتی سوار ماشین شدم آن قدر خسته بودم که خوابم برد و زمانی از خواب بیدار شدم که مقابل هتل ایزگل در آنکارا بودیم. چه مسافرت بی دردسری! بیخود نیست هرکس میخواهد از ایران برود، اول به ترکیه می آید.
قرار بود شب را در هتل استراحت کنیم و صبح اول وقت برای مداوا راهی بیمارستان شویم. وقتی از هتل دار نشانی نمازخانه را پرسیدم سامی زیر بغلم را گرفت و مرا به اتاق برد. ظاهرا آنجا باید نمازت را در اتاق خودت میخواندی بعدها به این اشتباه خیلی خندیدم. در اتاق اما اوضاع زیاد هم بر وفق مراد نبود. شام را با غذاهای دریایی سر کردیم و چند نوشیدنی حلال اما محافظی که قرار بود چشم از ما برندارد، آن قدر عرق خورد که مست افتاد روی تخت و تا صبح خُرویف کرد. یکی دو بار هم حالش بد شد و بالا آورد. به سامی گفتم: «چیز به این بدی چه اصراری به خوردنش دارند. چه نوشیدنی احمقانه ای، چه دور باطلی، هی بخوری و هی بالا بیاوری که چه شود» سامی مدام حسرت میخورد و دست روی دست میزد. حیف که فردا به دکتر این گروه پ.ک.ک احتیاج داریم؛ وگرنه الان بهترین موقع برای فرار بود.
اما انگار کردها همه چیز را از قبل پیشبینی کرده بودند. دکتر بعد از معاینه چشم هایم تأکید داشت که باید حتماً تحت نظر باشم؛ و الا برای همیشه کور میشوم. فردای آن روز چشمهایم را پانسمان کردند و تقریبا خودم هم از آنها ناامید شدم. اما گوشها با یک عمل جراحی و چند قلم دارو شنوا شدند. بعد از شنیدن صدای سامی بود که فهمیدم چقدر داش مشدی صحبت می کند و به قول قدیمیها صدای دودخورده و کت و کلفتی دارد. با شنیدن صدای او، تصوراتم راجع به سامی حسابی به هم ریخت. این صدای کلفت به بچه پولدار نازپرورده ای که هرچه میخواسته برایش فراهم بوده شبیه نبود؛ صدایی دورگه و توپر. برای همین، بعد از شنیدن، چند بار از او پرسیدم "سامی خود تو هستی؟!"
آره فدای تو، خودم هستم. این صدای زیبا را هیچ وقت فراموش نمیکنم اما ای کاش قبل از شنیدن می توانستم ببینمت
- فدای تو ان شاء الله میبینی
و این تکه کلامش بود: «فدای تو».
🌹@tarigh3
🍂 مگیل / ۴۰
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
همان جا کنار تخت من، سامی دیوان حافظ کوچکش را دست گرفت و تفالی زد.
همای اوج سعادت به دام ما افتد
اگر تو را گذری بر مقام ما افتد
حباب وار براندازم از نشاط کلاه
اگر ز روی تو عکسی به جام ما افتد.
فدای تو.
ببین عجب فالی آمد. این از آن غزلهاست که حافظ خودش هم دلش نمی آید تمامش کند میدانی که همیشه آخرین بیت غزل تخلص شاعر است اما اینجا بعد از بیت تخلص یکی دو بیت دیگر هم ادامه داده.
به ناامیدی از این در نرو بزن فالی
بود که قرعه دولت به نام ما افتد
- خدا را شکر حافظ شناس هم هستی.
- توی زندگی به هم ریخته من فقط شعر و شاعری است که من را تسکین می دهد. وقتی سامی از خودش و اوضاع خانوادگیاش میگفت تازه فهمیدم که ما دو تا چقدر زندگیمان شبیه به هم است. چیزی که ما دو تا را متمایز میکرد طبقه اجتماعی بود که البته او این حرف من را قبول نداشت.
سامی آن شب آن قدر درددل کرد تا به گریه افتاد و بعد با هم زیارت عاشورا خواندیم و گریه کردیم. چقدر هم چسبید سجده آخر زیارت، وقتی سامی سرش را روی مهر گذاشته بود، کورمال ، کورمال پارچ آب را برداشتم و همه را روی سرش خالی کردم. دیگر نفهمیدم چه شد. ناگهان به خود آمدم و احساس کردم روی هوا رها شده ام و بعد توی وان پر از آب حمام فرود آمدم.
- ای نامرد مدارکم خیس شد.
- مدارک تقلبی به درد هیچ کس نمیخورد. با آنها دیگر کاری نداریم. وقتی از حمام بیرون آمدم سامی آن قدر سرحال شده بود که حالا داشت با محافظ کرد شوخی میکرد. بیچاره مست لا یعقل روی تخت افتاده بود و خرناس میکشید و سامی با یک تکه چوب کبریت داشت با سوراخ بینیاش ور میرفت. هر از گاهی سرش را می چرخاند تن خرناسش عوض میشد و به گمان اینکه پشه دارد توی بینیاش میرود دستش را بالا و پایین میبرد.
- تو هم دیواری کوتاهتر از دیوار این بیچاره پیدا نکردی؟
- برعکس است، به جای اینکه او مواظب ما باشد ما باید مراقبش باشیم تا یک وقت به خاطر زیاده روی سکته مکته نکند. ببین چه سبیلهای کت و کلفتی
هم دارد.
- آهای مواظب باش به سبیل.هایش دست نزنی. سبیل دیگر شوخی بردار نیست. کردها روی سبیلهایشان حساس اند؛ بخصوص اینها که گرایشات کمونیستی هم دارند.
- نه بابا، کمونیست چی است. آن یکی تو زندان، از افتخاراتش این بود که یک پولی از یک جایی بگیرند و مثل این بنده خدا خوش باشند.
سامی همین طور که با من حرف میزد ناگهان از جایش پرید و شروع به
دست زدن کرد.
فهمیدم فهمیدم موقع برگشت اگر همین همراهمان باشد یک نقشه خوب برایش دارم.
- چه نقشه ای؟ سامی سرمان را به باد میدهی. با این کارهایت.
- نه، فقط هر چی من میگویم خوب گوش کن. فردا نقشه مان را عملی می کنیم. شب توی هتل خیلی خوش گذشت. گوشهای من بعد از عمل و استفاده از داروهایی که دکتر داده بود انگار قدرت شنوایی بیشتری پیدا کرده بود. صداهای خیلی دور را هم میشنیدم؛ حتی صدای سیفون دستشویی اتاقهای کناری و راه رفتن مسئول نظافت توی راهروها را.
با سامی شام مفصلی خوردیم و کمی هم سربه سر محافظ کرد گذاشتیم. لابه لای حرف ها به سامی گفتم: «نقشه ات به ضرر این بنده خدا نشود!؟ آنها سرش را گوش تا گوش میبرند.
🌹@tarigh3
🍂 مگیل / ۴۱
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
با هتل تسویه کردیم و به راه افتادیم. سامی چند جا ایستاد. هشت بطری عرق و ویسکی خرید تقریباً نقشه اش برایم رو شده بود. او مطمئنبود اگر موفق هم نشویم کردها زیاد اذیتمان نمیکنند. من هم برای بچه هایی که در زندان انتظارمان را میکشیدند یک جعبه شکلات خریدم. این در اصل، شیرینی شنوایی ام بود.
وقتی از مرز رد شدیم، سامی یک یک در بطریها را باز میکرد و به محافظ کرد تعارف میکرد. خودش هم مجبور بود وانمود کند که از آن بطریها می خورد. تنها من بودم که با اخم و تخم حال آنها را میگرفتم. سامی می گفت نقشت را عالی بازی میکنی اما من واقعاً از بوی آن داشت حالم به هم میخورد. هرچه داشتیم ریختیم توی خیک گند محافظ
اما، انگار نه انگار.
در آخر، وقتی محافظ کرد برای رفع حاجت به پشت یک تخته سنگ رفت،
پا گذاشتیم به فرار. من دست سامی را گرفته بودم و فقط میدویدم. محافظ کرد چند دقیقه بعد متوجه فرار ما شده بود و شروع کرد به تیرهوایی زدن. رد شدن چند تیر از کنار گوشمان به ما فهماند که این غول با ما شوخی ندارد.
- سامی جان مادرت و ایستا میزند ترتیبمان را میدهد
- توفقط بدو، نترس.
نفسم به شماره افتاده بود. احساس میکردم چشمانم دارد از حدقه در می آید. گوشها هم به زقزق افتاده بود. انگار خون داشت از چشم و گوشم بیرون می جهید؛ بخصوص از جای عمل.
تیرهای محافظ که تمام شد امیدش را هم از دست داد. سامی با خنده گفت:
جانمی جان، دیگر پشت سرمان نیست.
- یکهو از جلویمان در می آید!
- می شود این قدر نفوس بد نزنی؟
به یک مزرعه رسیدیم. سامی با عجله مرا هول داد توی یک پشته بزرگ از کاه و یونجه و خودش هم آمد توی بغل من.
- حرف نزن همینجا استراحت میکنیم تا آبها از آسیاب بیفتد.
- مرد حسابی، این کردها مثل کلاغ همدیگر را خبر میکنند. کافی است یکیشان ما را اینجا ببیند.
صدای پارس سگها توی دلمان را خالی کرد. سامی چند بار از تپه کاه بیرون رفت و سروگوشی آب داد. غروب شده بود. جعبه شکلات را باز کردم یکی به سامی دادم و یکی هم خودم خوردم. از خستگی دیگر نمیتوانستم به چیزی فکر کنم. همان جا بود که به خواب رفتیم.
🌹@tarigh3