.
یقین بدان که اثر میکند دعای فرج
و از عنایت آن صاحبالزمان برسد...
شروع دفتر باور به نام او زیباست
اگر که ختم غزل هم به پای آن برسد
#سلامآقایخوبیها
#امام_زمان♥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این برای بچه مدرسه ای ها☝️☝️😂😂😂😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این برای بعضی مامانا ☝️☝️😂😂😂😂
السَّلامُ عَلَى الشَّجَرَةِ النَّبَوِيَّةِ ، وَالدَّوْحَةِ الْهَاشِمِيَّةِ ، الْمُضِيئَةِ الْمُثْمِرَةِ بِالنُّبُوَّةِ الْمُونِقَةِ بِالْإِمَامَةِ ، وَعَلىٰ ضَجِيعَيْكَ آدَمَ وَنُوحٍ عَلَيْهِمَا السَّلامُ . السَّلامُ عَلَيْكَ وَعَلَىٰ أَهْلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ ، السَّلامُ عَلَيْكَ وَعَلَى الْمَلائِكَةِ الْمُحْدِقِينَ بِكَ وَالْحَافِّينَ بِقَبْرِكَ ، يَا مَوْلاىَ يَا أَمِيرَالْمُؤْمِنِينَ ، هَذاَ يَوْمُ الْأَحَدِ وَهُوَ يَوْمُكَ وَبِاسْمِكَ ، وَأَنَا ضَيْفُكَ فِيهِ وَجارُكَ ، فَأَضِفْنِى يَا مَوْلاىَ وَأَجِرْنِى ، فَإِنَّكَ كَرِيمٌ تُحِبُّ الضِّيافَةَ ، وَمَأْمُورٌ بِالْإِجارَةِ ، فَافْعَلْ مَا رَغِبْتُ إِلَيْكَ فِيهِ ، وَرَجَوْتُهُ مِنْكَ ، بِمَنْزِلَتِكَ وَآلِ بَيْتِكَ عِنْدَاللّٰهِ ، وَمَنْزِلَتِهِ عِنْدَكُمْ ، وَبِحَقِّ ابْنِ عَمِّكَ رَسُولِاللّٰهِ صَلَّىاللّٰهُعَلَيْهِوَآلِهِ وَسَلَّمَ وَعَلَيْهِمْ أَجْمَعِينَ
#یکشنبه_های_علوی_فاطمی💚🤍
.
هفته جنگ
هفته افتخار است
هفته مقدس است؛
در حقیقت جشن است،
عید است و یک بزرگداشتی است
از روحیه مردم ، ایثار مردم
و مقاومت مقدس و دفاع مقدس
"امامخامنهای'"
آغاز هفته دفاع مقدس
بر غیورمردان و حماسهسازان ،
جانبازان ، ایثارگران ، خانوادههای
معظم شهدا و مردم قهرمانایران گرامیباد
#در_راه_قلهایم
#سیویکم_شهریور
#چهلوچهارمین_سالگرد_دفاعمقدس
فرزندان #پزشکیان هم به نیویورک رفتند!
دو پسر مسعود پزشکیان در کنار دخترش به علاوه دامادش، از دیگر مسافران نیویورک به شمار میروند.😳😱
آنان دست کم تا این لحظه مقام دولتی ندارند، البته چندی پیش، حسن مجیدی، داماد پزشکیان به عنوان دستیار رئیس دفتر رئیس جمهوری منصوب شد.
مهدی گوهری، علی احمدنیا، احسان بیسادی، زهره فراهانی، مرضیه نورعلی، علی همتی و مهدی طباطبایی از دیگر افرادی هستند که پزشکیان را در این سفر همراهی میکنند.
🤦♀
⭕️وزیر دفاع یمن: غافلگیریهایی برای اسرائیل داریم که دل مؤمنان را خنک خواهد کرد
🔹العاطفی: همانطور که درهای یافا و ایلات اشغالی را کوبیدیم، به درهمکوبیدن لانهٔ صهیونیستها ادامه خواهیم داد.
🔹ما بهدنبال تداوم ضربات دردناک در عمق رژیم صهیونیستی هستیم. دیگر دشمن اسرائیلی پیشاز هرگونه حماقتی در خصوص یمن، دربارهٔ تبعات هزاران چیز میاندیشد.
🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هفته دفاع مقدس گرامی باد
🌹@tarigh3
غصه نخوريا، یهو میبینی خدا برات دری رو باز میکنه که تو حتی اون درو نزده بودی...
بده نوکرت شهید نشه.mp3
2.54M
🇮🇷 #راه_همان_است_و_مرد_بسیار...
🥀مگه میشه نوکرت بمونه و شهید نشه...
💔پ،ن؛چند دقیقه صدای مداحی شهید مظلوم آرمان علیوردی رو بشنویم و بپاس جانفشانی و غیرت این شهید عزیز فاتحه ای بخوانیم.️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 توصیه به خانمها و آقایون
#دکتر_عزیزی
ㅤ
اللهُم خير الأمور، خير الأشخاص، خير الأيام
خدایا بهترین چیزها، بهترین آدم ها، بهترین روزها لطفا...🌸
مردانعاشق[♥️]
مشقعشقمینویسند
بیعشقنمیتوانبههیچجنگیرفت..
#شهیدانه
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🍂 مگیل / ۴۴ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ حال و روز سامی غمگینم کرده بود. می
🍂 مگیل / ۴۵
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
سامی میخواهد به محافظ کرد قول دلار بدهد که او خودش پیش دستی می کند. پول هایت را برای خودت نگه دار فقط تا با من هستید فکر فرار به سرتان نزند. یک روز تمام راه رفته بودیم وقتی به باغ رسیدیم خسته و گرسنه بودیم. بچه ها هنوز توی طویله بودند استقبال گرمشان امیدوارمان کرد؛ بخصوص سامی را خیلی تحویل گرفتند، چراکه با وجود او به همه خوش میگذشت. جالب بود که سامی خودش زیاد اهل خورد و خوراک نبود اما کردها با پول پدرش، غذای گرم و تنقلات جورواجور تدارک میدیدند.
به محض ورود ما دوباره تلویزیون به راه افتاد. استوار سرش را میان ما آورد و
گفت: راستی راستی شما رفتید ترکیه و برگشتید؟
سامی با بی رغبتی گفت: آره، اما بدون شما اصلا خوش نگذشت. مرد حسابی تا آنجا رفتید و برگشتید دست از پا درازتر؟!
- چه کار میکردیم.
- خوب بهترین موقعیت برای فرار بود.
- کجا فرار میکردیم؟!
- می رفتید پیش پلیس اینترپل ماجرا را تعریف میکردید
سامی دست روی دست زد و گفت « ! راست میگوییها!» احساس کردم که میخواهد استوار را سر کار بگذارد. برای همین وسط حرفشان پریدم
- فرار کردیم اما خیلی دیر
- یعنی چه؟!
- وقتی وارد کردستان عراق شدیم فرار کردیم
- بابا شما عجب آدمهای کم عقلی هستید عقل کل در ترکیه هم که فرار میکردیم باز ما را تحویل همینها میدادند.
اینها بیشتر از ما با پلیس رفیق اند.
استوار بعد از کلی یکه به دو کردن تازه متوجه میشود که من حرفهایش
را می شنوم
- ای والله تو داری میشنوی؟!
همه میزنند زیر خنده سامی میگوید «ماشاء الله» به این هوش و حواس.
- خدا را شکر پس رفتنتان بی نتیجه نبود راستی چشمت چی شد؟ آن را دیگر گفتند باید یک توک پا بیایی آمریکا برایت درست کنیم. ان شاء الله سفر بعدی باهم میرویم.
استوار از ته دل فریاد میزند: «ان شاء الله»
آن شب با همه خستگی تا دیروقت بیدار بودیم و صحبت میکردیم. بچه ها به افتخار گوشهای من که حالا شنوا شده بودند یک جشن خودمانی ترتیب دادند و هرکس هر هنری داشت رو کرد. استوار برایمان لزگی رقصید. سرباز بیرجندی که با قوطی حلبی و تنه درخت تنبور درست کرده بود برایمان ساز زد و خلبان عراقی هم برایمان عربی خواند که البته به دلیل لحن غم انگیزش وسط کار طبق معمول عکس خانواده اش را درآورد و زد زیر گریه. دیگر نفهمیدم که بین أن تصنیف عربی ناسزایی چیزی هم نثار کسی کرد یا نه!
🌹@tarigh3
🍂 مگیل / ۴۶
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
دو هفته دیگر در همانجا سپری شد. حالا همه حتی استوار، که نم پس نمیداد راضی شده بود با خانواده اش تماس بگیرد و از آنها تقاضای پول کند. همه حوصله شان سر رفته بود به جز سامی. ظاهرا اینجا برای او از جهنمی که پدرش در تهران درست کرده بود، بهتر بود.
سرباز بیرجندی هم لو داد که کمی پس انداز در بانک دارد و میتواند آن را در اختیار گروه پ.ک.ک قرار دهد. وقتی این را شنیدیم شروع کردیم برایش دست
گرفتن و خندیدن.
سامی گفت: «گناه دارد. بیچاره با کارگری و هزار مشقت دیگر چندرغاز پول جمع کرده تا برای خودش زن بگیرد و زندگی تشکیل بدهد. حالا باید پول را دودستی تحویل اینها بدهد. استوار گفت: «پس معلوم است برای این پول زحمت نکشیده. از قدیم گفته اند باد آورده را باد میبرد. سامی که از این حرف استوار ناراحت شده بود گفت کدام باد؟ ما که بادی نمیبینیم.
در همان لحظه صدای پفتره مگیل از بیرون آمد و بعد بادی هم از پشتش خارج شد. استوار بی درنگ گفت: بفرما این باد! همه زدند زیر خنده. سامی دلش را گرفت و وسط طویله غش کرد. حالا برایم مسلم شده بود که مگیل در مواقع کلیدی وارد گود میشود و همه چیز را حل و فصل میکند. این بحث هم اگر بالا میگرفت حتماً به دعوا می انجامید.
تنها کسی که تکلیفش در آن جمع معلوم نبود، خلبان عراقی بود. سامی سعی داشت تا با او رفیق شود. حالا دیگر او سر سفرۀ ما مینشست و با ما غذا میخورد. مثل آن اوایل احساس بدی به او نداشتیم حتی دیگر او را دشمن نمیدانستیم. گرچه استوار عقیده داشت که او جاسوس است، اما آدم بدی به نظر نمیرسید. خودش برایمان تعریف کرد که هیچ یک از بمبهای هواپیما را روی مناطق مسکونی یا هدف مشخصی نزده. می گفت بمبهایم را در بیابان رها می کردم و به پایگاهم برمیگشتم. اما استوار می گفت: «دروغ میگوید.» آن قدر با او حرف زده بودیم که عربی مان خوب شده بود. حال و روز خلبان عراقی را میتوانستم درک کنم. از آن تیپ آدمهایی بود که هیچ خوشی و لذتی بدون حضور خانواده و زن و بچه به او نمیچسبید. یکی را مثل او در مسجد محل داشتیم. میپرسید اگر بگذارند توی جبهه زن و بچه ام را بیاورم، من اول از همه ثبت نام میکنم. مسئول بسیج هم برایش توضیح میداد: ابله ما داریم میرویم جبهه که دست اجنبی به زن و بچه ما نرسد! آن وقت تو میخواهی دستی دستی خانواده ات را به زحمت بیندازی؟ خلاصه خلبان عراقی یک چنین آدمی بود کسی که لحظه ای از یاد زن و بچهاش غافل نمیشد. به قول مادر من خوش به حال زن و بچه اش. اما از نظر من سامی حتی از خلبان عراقی هم با معرفت تر بود؛ چراکه با وجود آن همه پولی که پدرش فرستاده بود در اصل دانگش ادا شده بود و میتوانست برود. اما همان جا مانده بود و پولهای اضافه پدر را خرج بقیه میکرد. او دقیقاً
مثل بچه های گروهان ما بود؛ با معرفت، مخلص و بی چشم داشت.
🌹@tarigh3
🍂 مگیل / ۴۷
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
کردها از دست سامی عاصی بودند. با آنکه حضور سامی برایشان منفعت داشت، راضی بودند او برگردد؛ چراکه با وجود او باید همه اش از ما پذیرایی می کردند؛ بخصوص آنهایی که نگهبان طویله و باغ بودند. رئیس کردها آن قدر سامی را قبول داشت که وقتی میگفت چیزی میخواهم نه نمیآورد. چند بار سامی را کنار کشید و گفت: "تو می توانی بروی" اما او مرا بهانه کرده بود و گفته بود: من نمیتوانم یک آدم نابینا را در این اوضاع و احوال رها کنم و بروم. جالب بود که من هیچ وقت چنین احساسی نسبت به سامی نداشتم، با آنکه از ته دل به او علاقه مند شده بودم. اما او شخص اول یا رفیق اولین زندگیام نبود. شاید برای من، مگیل مهمتر به حساب میآمد. مانده بودم که چگونه در مواقع لازم سروکله اش پیدا میشود و چه جور همه کارها را به هم میریزد و باز غیبش میزند. حیوانی تا این حد صاحب کرامت ندیده بودم و واقعا برایم عجیب بود.
هرکس حرفهای من و سامی را راجع به مگیل میشنید، فکر میکرد که داریم راجع به یک آدم حرف میزنیم، آدمی که خواسته یا ناخواسته خودش را در کارهایی که به هیچ وجه به او مربوط نیست سهیم می کند. با سامی راجع به درجه هوش و زکاوت مگیل هم صحبت کردیم و اینکه از هم پالکیهای خودش یک سروگردن بالاتر است. اگر گردان قاطریزه ای که رمضان خدابیامرز میگفت واقعاً وجود داشت مگیل میتوانست توی آن گردان حداقل مسئول گروهان باشد. البته این نظر سامی بود. من مقام او را تا معاون گردان هم میتوانستم ارتقا بدهم. وقتی به سامی گفتم دیگر تا آخر عمر قیافه مگیل را نخواهم دید دلش برایم سوخت.
- مرد حسابی، چرا قبول نکردی تا همانجا توی آنکارا بمانیم و چشمت را درست کنیم؟ تو چه کار داشتی پولش را من میدادم، هر چقدر که میشد.
- اگر تقدیر این چنین باشد که با این چشمها ببینم، خب درست میشود. وگرنه هر چقدر هم که پول خرجش کنی درست بشو نیست. به قول حافظ:
چون حسن عاقبت نه به رندی و زاهدی است، آن به که کار خود به عنایت رها کنیم
همیشه به اینجا که میرسیدیم سامی کوتاه میآمد. اما روزها که برای هواخوری به بیرون میرفتیم و مگیل به طرفمان میآمد و خود را با ناز و کرشمه به ما میمالید دوباره این حرفها گل میانداخت. مگیل هم مثل ما در دست کردها اسیر بود؛ البته در کنار قاطرهای کرد از او بیگاری میکشیدند و البته غذایش را تمام و کمال میدادند. وقتی به دل و کمرش دست میکشیدم، احساس می کردم چاق تر شده، اما نشخوار و پفتره اش هنوز سرجایش بود. روزهای آفتابی با مگیل به سامی سوارکاری یاد میدادم. گرچه مگیل مثل اسب نژاد انگلیسی، دست و پای کشیده و هیکل درشت نداشت، اما برای سوارکاری آدم ناشیای مثل سامی بس بود. بعد از چند جلسه سامی فهمید که یک سوارکار دوره دیده با یک آدم عادی چه فرقی دارد و آنها با چه تفاوتهایی سوار اسب میشوند.
🌹@tarigh3