eitaa logo
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
658 دنبال‌کننده
13هزار عکس
6.6هزار ویدیو
46 فایل
🌹می ترسم از خودم ▪زمانی که عکس شهدارابه دیواراتاقم چسبوندم، ولی به دیواردلم نه! 🌷منتظرنظرات خوب شما همسنگران هستیم: 🌴ارتباط با خادم الشهدا کانال: 🌹 @yazahrar 🌻لینک کانال: 🌹http://eitaa.com/joinchat/381026320Cb5fdfee742
مشاهده در ایتا
دانلود
‏‌درسی که شهید آرمان علی‌وردی بهمون داد این بود: « پایِ هر چیزی که درسته، بمونید حتی اگه تنها موندید‌» 🌹@tarigh3
کاش شیخ عباس... جایی از مفاتیح الجنان... ذکر تسکین فراق را می نوشت😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلم‌گرفتہ‌بود نامت‌رازمزمہ‌ڪردم‌وسبڪ‌شدم راست‌گفت‌شاعرکہ‌: یاحـسین‌نامِ‌توبردم،نہ‌غمی‌ماندونہ‌هَمّی بابی‌اَنت‌واُمّی❤️‍🩹 شبتون حسینی❤️ 🌹@tarigh3
خوش‌ به‌ حال‌ اون‌ دلی که‌ درک‌ کرد‌ بزرگ‌ ترین گمشده‌ی‌ زندگیش، امام‌ زمانشه! تعجیل در فرج مولایمان صلوات 🌷 شبتون‌مهدوی .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃 خدایا! اگر ما تو را معصیت کردیم، بنای جنگیدن با تو را نداشتیم. نفهمیدیم! 🌹@tarigh3 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به یک عشق معمایی قسم خورد به راز یک شکیبایی قسم خورد خدا «والعصر» گفت و از سر شوق به آن روزی که می‌آیی قسم خورد صبح جمعتون مهدوی 💚💫 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از قعر زمین به اوج افلاک سلام از من به حضورحضرت یارسلام صبح است دلم هواییت شد از جانب قلب من بر آن یار سلام 💚اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْـنِ 💚وَ عَلٰى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْـنِ 💚وَ عَلىٰ اَوْلادِ الْحُسَيْـنِ 💚وَ عَلىٰ اَصْحٰابِ الْحُسَيْـنِ صبحتون حسینی ♥️💫 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡⁠ 📌نامه‌ ای‌ به‌ خودم . . ؛) آدمِ بی رویا ، به اندازه‌ی کشتیِ بدون قطب‌نما وسطِ یه اقیانوس خطرناکه! رویاهاتو بغل کن! حتی اگه آدما بهت بگن : خیالباف!💌 🌹@tarigh3 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
میرسدروزی‌که توانتخابِ‌اول‌وآخرتمـامِ‌دنیـا‌خواهی‌بود میرسدروزی‌که هیچکس‌به‌جزتــو هیچ‌انتخابِ‌دیگری‌نمیخواهد میرسدروزی‌که زمستانِ‌فراق‌وانتظاربه‌سرآیدو فصلِ‌بهارِ‌عاشقی‌بشود فصلِ‌انتخابِ‌تـو . . . 🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🍂 🔻 بی آرام / ۷ برای سردار شهید حاج اسماعیل فرجوانی روایت زهرا امینی
🍂 🔻 بی آرام / ۸ برای سردار شهید حاج اسماعیل فرجوانی روایت زهرا امینی بقلم، فاطمه بهبودی •••━🌼🍃━━━━━━━━•••━ دکتر از معاینه فاطمه دست کشید و گفت: «بچه تون معلول جسمی و ذهنیه؛ یا به خاطر همینا که گفتید یا به خاطر ازدواج فامیلی» غم عالم به دلم افتاد. با امید رفته بودیم تهران که دخترمان مداوا شود. اما آب پاکی را روی دستمان ریختند. اسماعیل زود به خودش مسلط شد و گفت: «خب، حالا از کجا بفهمیم از کدومه؟ اگه بر اثر ازدواج فامیلی باشه دیگه نباید بچه دار بشیم؟» دکتر گفت: «اگه بچه بعدی تون هم همین طوری بشه به خاطر ازدواج فامیلیه؛ اگه نه به خاطر عوارض جنگه.» از ناراحتی روی پا بند نبودم. دلم می‌خواست زودتر بیرون برویم و دخترم را بغل بگیرم و یک دل سیر گریه کنم. دکتر نگاهی به من انداخت و گفت: «حال شما از دخترت بدتره، یه آزمایش می‌نویسم. جوابش رو بیار ببینم.». گفتم به خاطر مجروح‌هایی که در هلی کوپتر دیده ام حالم خوب نیست. کمی بگذرد بهتر می‌شوم. دکتر قانع نشد. نسخه آزمایش را به دست اسماعیل داد و گفت: «زودتر برید انجام بدید.» اسماعیل عصا زیر بغل و فاطمه در آغوش هوای من را هم داشت که گیج می‌خوردم و هر لحظه ممکن بود روی زمین پخش شوم. یک سرنگ خون از من گرفتند و گفتند دو ساعت دیگر بیا برای گرفتن جواب. به اسماعیل گفتم: «بیا زودتر بریم. طوری‌م نیست.» گفت: "حالا که آزمایش رو دادی، صبر کن جوابش رو بگیریم. بعد می‌ریم." حوصله نداشتم. به فاطمه نگاه می‌کردم و دلم می‌سوخت. یادم می افتاد دکتر گفته بود اگر زودتر درمانش را شروع می‌کردیم و عمل جراحی می‌شد خوب می‌شد. جگرم کباب می‌شد. من که تا آن روز معلول ذهنی و جسمی در خانواده و اطرافیان ندیده بودم. اصلاً نمی دانستم چه عملی می شد روی بچه انجام دهند. اصلاً مگر معلول ذهنی خوب می شود! دکتر جواب این سؤالم را نداد. فقط گفت: «اون قدر دیر شده که کار از کار گذشته.» خانمی که جواب آزمایش را به من داد لبخندی زد و گفت: «مبارکه!» به خودم آمدم و گفتم: «چی؟» گفت: «به سلامتی باردارید!» انگار بیمارستان روی سرم خراب شد کشان کشان خودم را به در رساندم. روی دست های اسماعیل وارفتم و به زمین افتادم. بیچاره اسماعیل مانده بود چه شده است. نه می‌توانستم حرف بزنم، نه می‌توانستم گریه کنم. اسماعیل در گوشم می‌گفت: «مگه دنیا به آخر رسیده! حالا مگه چی شده که خودت رو باخته ی؟ خدا دوستمون داشته.» اما این حرف ها برای من معنا نداشت. نگاهم به کف پوش بیمارستان خیره مانده بود و مدام صدای اسماعیل در سرم می‌چرخید که سعی داشت آرامم کنند. اسم آشناها را می آورد که کلی پول خرج کرده اند تا خدا یک بچه به آنها بدهد و می‌گفت باید خدا را شکر کنیم که بدون منت این نعمت را به ما داده است. عصا را زیر بغل چپ و فاطمه را در دست راست گرفته بود و این طرف و آن طرف می‌رفت. نمی فهمیدم دنبال چه می‌گردد. اما همین که او را با این وضعیت می‌دیدم دلم کباب بود. لیوان را که به لب‌های خشکم چسباند دلم می‌خواست خودم را در آغوشش بیندازم و بزنم زیر گریه. اما سرم را پایین انداختم و پیش خودم گفتم این چه بلایی است با این وضعیت فاطمه. چرا حامله شدم، بیچاره اسماعیل، با هر بدبختی بود من را به در بیمارستان رساند. یک ماشین در بست کرایه کردیم و رفتیم فرودگاه. باز هم لحظه آخر به هلی کوپتر رسیدیم. توی تپ تپ صدای هلیکوپتر فکر می‌کردم قسمت را ببین! کوبیدیم تا تهران آمدیم و فهمیدیم من باردارم و داریم بر می‌گردیم. شبانه روز کارم شده بود گریه. با مشت توی شکمم می‌کوبیدم و می‌گفتم: «خدایا اگه فاطمه به خاطر ازدواج فامیلی معلول شده باشه حالا با یه معلول دیگه چی کار کنم.» اسماعیل می‌گفت: «بد به دلت راه نده مگه دکتر نگفت ممکنه از عوارض جنگ باشه، اما گوش من بدهکار نبود. می‌گفتم: «به خاطر ازدواج فامیلیه.» چهار ماهه بودم وقتی حاج خانم و حاجی آقا از مکه برگشتند. ده روزی از برگشتشان گذشته بود که اسماعیل به آنها گفت فاطمه عقب مانده ذهنی است و نمی شود برایش کاری کرد. حاج خانم هنوز از فکر فاطمه بیرون نیامده بود که اسماعیل به او گفت: «مامان، دختردایی بارداره، هواش رو داشته باش.» بیچاره حاج خانم ماتش برده بود. 🌹@tarigh3
🍂 🔻 بی آرام / ۹ برای سردار شهید حاج اسماعیل فرجوانی روایت زهرا امینی بقلم، فاطمه بهبودی •••━🌼🍃━━━━━━━━•••━ شش ماهه بودم و رفتیم مشهد. هر بار پا به حرم می‌گذاشتم از امام رضا می‌خواستم فرزند توی راهم سالم باشد. امام رضا را قسم می‌دادم به امام جواد، اشک می ریختم و التماس می‌کردم. پسرم بیست و نهم اردیبهشت ماه ۱۳۶۲ به دنیا آمد؛ پسری تپل و خوشگل. نام عموی شهیدش را روی او گذاشتیم. با تولد امیرم، خدا غم و غصه های ما را از دلمان برد. امیر زودتر از بچه های هم سن و سالش چهار دست و پا کرد و راه افتاد و حرف زد. هر بار غرق با مزگی پسرم می‌شدم با خودم می‌گفتم پس طفلکم فاطمه در اثر موج انفجار موشک ناقص شد! اسفندماه ۱۳۶۳ و شروع عملیات بدر بود. یکی از دوست‌های اسماعیل به حاج خانم زنگ زد و گفت: «اسماعیل مجروح شده.» حاج خانم خودش را نباخت گفت: «کجاست؟ کجا باید برم؟» گفته بودند در بیمارستانی در مشهد بستری است. هر قدر حاج خانم بر خودش مسلط بود، دل توی دل من نبود. گفتم: «حاج خانوم، می‌خواید برید؟» گفت: «آره دیگه تو که بچه کوچیک داری؛ بمون پیش بچه هات هر چی بشه بهت زنگ میزنم.» امیر دو سالش نشده بود. فاطمه هم که سر جا بود. چاره ای نداشتم. باید می‌ماندم در خانه. دو سه روز گذشت و خبری از حاج خانم نشد. روز پنجم، ششم زنگ زد و گفت: «تیر خورده به کف دست اسماعیلم و از پشت دست در اومده. الان بیهوشه، به هوش بیاد زنگ می‌زنم باهات صحبت کنه.» نمی دانم چند ساعت یا چند روز طول کشید تا اسماعیل زنگ زد. اما می دانم مُردم و زنده شدم. سلام را که گفت زدم زیر گریه، تا وقتی خداحافظی کرد. داشتم دیوانه می‌شدم. حاج خانم سه هفته در مشهد ماند. وقتی برگشت گفت: «دست بچه م رو قطع کردن.» زدم زیر گریه و گفتم: «یعنی هیچ جوری خوب نمی‌شد؟» حاج خانم گفت: «نشد که نشد. هر کاری کردن باز انگشتاش سیاه شد. دونه دونه انگشتای بچه م رو بریدن!» و به گریه افتاد: به دکتر التماس کردم تو رو خدا دو تا انگشت بچه م رو نگه دارید بتونه خودکار دستش بگیره. اون هم می خواد مثل شما پزشک بشه. بنده خدا دکتر دلش سوخت. گفت: «عملش می‌کنم. ولی سه روز پیش گلوله خورده. سلولها از بین رفته‌ان، معلوم نیست بتونیم انگشتا رو نگه داریم.» اون شب تا صبح اسماعیلم از درد نالید. چشم از انگشتای بچه م برنداشتم. ساعت به ساعت سیاه تر می‌شد. اسماعیل از درد به خودش می‌پیچید و می‌گفت: «مامان چرا نذاشتید دستم رو قطع کنن، دیگه خوب نمی‌شه» صبح دکتر اومد بالای سرش گفت: «مادر جان، دست پسرت پیوند نخورده.» گفتم: «دکتر جان هر چی خودت صلاح می‌دونی. نکنه زبونم لال این دست جونش رو بگیره» دکتر سری تکون داد و گفت: «بیمار رو ببرید اتاق عمل. صدای اره برقی که بلند شد، انگار داشتن دنیا رو روی سرم خراب می‌کردن. زار می‌زدم، خدایا به من و اسماعیلم صبر بده. بچه م رو بدون دست از اتاق عمل آوردن. به حال خودش نبود. هذیون می‌گفت. شب و روز ناله کرد. اون درد می‌کشید و من زار می‌زدم. یهو عرق می‌کرد و از تب می سوخت؛ به ساعت نکشیده لرزه به جونش می افتاد. روز سوم تازه حال خودش رو فهمید. تا اومد نفسی بکشه بردنش اتاق عمل تا روی مچ قسمت قطع شده پوست بکشن. اون هم ماجرایی داشت. چند بار رفت اتاق عمل و برگشت تا شد این.‌» کارم شده بود گریه. اشک می‌ریختم و امیرم شیر غم می‌خورد. نمی دانستم چطور می‌خواهم با اسماعیل روبه رو بشوم. همان روزها آقا یوسف نسرین خانم را برای ادامه درمان به آلمان برد. چهاردهم یا پانزدهم فروردین ماه اسماعیل از بیمارستان مرخص شد و به خانه آمد. انگار نه انگار مجروح شده، با دست رفته و بدون دست برگشته بود. امیر را که از آغوشم گرفت انگار آب از آب تکان نخورده بود. یکی دو روز بعد رفت منطقه. 🌹@tarigh3
درمان و قطع دست سردار شهید حاج اسماعیل فرجوانی در بیمارستان مشهد 🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴🔴🔴 کفش بهتره یا چادر؟؟ چقدر زیبا منطق حجاب را بیان کرد . مثالها چقدر به روز .👏👏👏 واقعا تماشای این کلیپ خالی از لطف نیست .👏👏👏 🌹@tarigh3 .
🔴 "و اینــڪ آخــــــــرالزمان" نبرد فعلی برای غربال شدن و جدا شدن است، صفوف حق و باطل داره از هم جدا میشه... این انقلاب منتهی به ظهور امام زمان (عجل‌الله تعالی فرجه الشریف) هست و هرگز شکست نمی‌خوره و نابود نمیشه، اما آنچه نابود شدنیه دنیا و آخرت کسانی هست که دستورات شیطان را انجام می‌دهند، همانا شیطان دشمن اشکار انسانه و می‌خواد مردم به سمت بی‌دینی، بی‌حیایی، بی‌حجابی، مسائل جنسی و... منحرف بشن... اگر آگاه شدی و دستورات دین اسلام را انجام دادی، پیروز هستی، اگر خواب باشی با صیحه‌ی آسمانی بیدار خواهید شد، اما آنروز بسیار دیر است. -------------------- اللﮩـم عجـل لولیڪ الفـــرج
این که بگویید امام زمان می‌آید و همه‌ی کارها را درست می‌کند! این، خراب کردن عقیده است. این، تبدیل کردن موتور محرکی به یک چوب لای چرخ است؛ تبدیل کردن یک داروی مقوی، به یک داروی مخدر و خواب آور است. امام زمان می‌آید و انجام می‌دهد یعنی چه؟! امروز تکلیف شما چیست؟ شما امروز باید چه بکنی؟ شما باید زمینه را آماده کنی، تا آن بزرگوار بتواند بیاید و در آن زمینه آماده اقدام فرماید. از صفر که نمی‌شود شروع کرد! جامعه‌ای می‌تواند پذیرای مهدی موعود باشد که در آن آمادگی و قابلیت باشد، واِلّا مثل انبیاء و اولیای طول تاریخ می‌شود. چه علتی است که بسیاری از انبیای بزرگ اولوالعزم آمدند و نتوانستند دنیا را از بدی پاک و پیراسته کنند؟ چرا؟ چون زمینه آماده نبود… 💚 🤲 ‌🌹@tarigh3