#تیکه_کتاب♡
زینب با دیدن آنهمه پیکر شهید شوکه شد. روحالله آخرین پیکر بود. از بالای سرش وارد شد. دید تمام موهایش سوخته است😭. تندتند اشکهایش را پاک میکرد تا بتواند روحالله را خوب ببیند.
باورش نمیشد او همان روحاللهِ خودش باشد. دلش گرفت. صورتش را نزدیک صورتش برد و بریدهبریده گفت:
خدایا... منم جز زیبایی... چیزی ندیدم. روحالله خیلی... خوشگل شدی. درسته من تو رو اینجوری نفرستادم، انتظارم نداشتم اینجوری برگردی، ولی خیلی خوشگل شدی. خدا شاهده اگر با یه تیر شهید میشدی، میگفتم حیف شدی. اینهمه تلاش، اینهمه زحمت، اینهمه سختی، با یه تیر از پا دراومدی؟ تو رو باید همین طوری شهید میکردن.
اشکهایش مدام میبارید. دستش را آرام کشید روی صورت روحالله، اما از شدت آتش انگار صورتش پخته شده بود. با این کار صدای مسئول معراج درآمد: «خانم، لطفاً بهش دست نزنید.»
با غمی سنگین که بر دلش بود، سرش را تکان داد و اشکهایش جاری شد. .
#کتاب_دلتنگ_نباش⚘️
#شهید_روح_الله_قربانی
#تیکه_کتاب📚
پس از چند سال زندگی زیر یک سقف دیدن او با چهرهای آرام و عمیق و صبور حالا تحمل غصه دار بودنش کار سختی می نمود ؛ پسر عموی خوش استعداد مهربان و با ملاحظه ای که در تبریز به خواستگاری آمده بود حالش فرق کرده بود . وقتی به نجف رسیدیم به امیرالمومنین گفتم یا علی تو خودت میدانی من از زندگی و مال و منال در تبریز چیزی کم نداشتم وارث زمین و قصبه و بخشهای بزرگی از ده های اطراف تبریز بودم! اما همه را گذاشته ام و در راه علم و عالم شدن سید علی می خواهم همراه وکمک کار او باشم فهمیده بودم این زندگی گذراست و آدمها روزی صحنه ی بازیشان دراین دنیا را رها کرده و خواهند رفت
و اگر خداوند از من خواسته بود در خدمت زندگیم باشد و ضبط و ربط بچه ها و همسرم را برعهده بگیرم با جان و دل پذیرا بودم مگر من چه میخواستم جز رضایت او اگر مال و منال برایم مهم بود با طلبه ای ازدواج نمیکردم که از همان روز نخست احتمال می دادم مسیری را پیش پایم بگذارد که از خانواده و ثروتم به کلی فاصله بگیرم مگر امیر مومنان نفرموده بود جهاد زن در حسن شوهر داری اوست.🤔
#کتاب__کهکشان_نیستی📚
#نقل_از_رخشنده_سادات_همسر_آیت الله قاضی_طباطبائی
#تیکه_کتاب📚
پس از چند سال زندگی زیر یک سقف دیدن او با چهرهای آرام و عمیق و صبور حالا تحمل غصه دار بودنش کار سختی می نمود ؛ پسر عموی خوش استعداد مهربان و با ملاحظه ای که در تبریز به خواستگاری آمده بود حالش فرق کرده بود . وقتی به نجف رسیدیم به امیرالمومنین گفتم یا علی تو خودت میدانی من از زندگی و مال و منال در تبریز چیزی کم نداشتم وارث زمین و قصبه و بخشهای بزرگی از ده های اطراف تبریز بودم! اما همه را گذاشته ام و در راه علم و عالم شدن سید علی می خواهم همراه وکمک کار او باشم فهمیده بودم این زندگی گذراست و آدمها روزی صحنه ی بازیشان دراین دنیا را رها کرده و خواهند رفت
و اگر خداوند از من خواسته بود در خدمت زندگیم باشد و ضبط و ربط بچه ها و همسرم را برعهده بگیرم با جان و دل پذیرا بودم مگر من چه میخواستم جز رضایت او اگر مال و منال برایم مهم بود با طلبه ای ازدواج نمیکردم که از همان روز نخست احتمال می دادم مسیری را پیش پایم بگذارد که از خانواده و ثروتم به کلی فاصله بگیرم مگر امیر مومنان نفرموده بود جهاد زن در حسن شوهر داری اوست.🤔
#کتاب_کهکشان_نیستی📚
#نقل_از_رخشنده_سادات_همسر_آیت الله قاضی_طباطبائی
#تیکه_کتاب📚
به فضه اتاقی اختصاص داده شد. او ناباورانه قدم برداشت و به اتاق رفت. چگونه ممکن بود به کنیزی اتاق بدهند. فضه هنوز مبهوت بود؛ دستش را چند بار محکم روی گونه اش زد تا ببیند خواب است یا بیدار. بیدار بود.
صلیب کوچکی را روی یکی از طاقچه های کوچک اتاق گذاشت و با شعفی که در وجودش موج می زد از اتاق بیرون آمد. فاطمه بانوی خانه، کارها را با فضه تقسیم کرد؛ یک روز خودش کارهای خانه را انجام می دهد و روز دیگر فضه.
فاطمه با مهربانی و ادب از او پرسید:«خمیر را درست می کنی یان نان می پزی:»فضه که هنوز مبهوت چهره زیبا و دوست داشتی فاطمه بود یک باره به خودش آمد.
او مشعوف از اینکه برایش منزلتی این چنین قائل شده اند و همانند بانوی خانه نظرش را جویا می شوند ذوق زده و هول گفت:«خمیر درست کردن و آوردن هیزم با من.»
#خانومای گروه⚘️ روزتون مبارک
#کتاب_شبیه_مریم