eitaa logo
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
658 دنبال‌کننده
13هزار عکس
6.6هزار ویدیو
46 فایل
🌹می ترسم از خودم ▪زمانی که عکس شهدارابه دیواراتاقم چسبوندم، ولی به دیواردلم نه! 🌷منتظرنظرات خوب شما همسنگران هستیم: 🌴ارتباط با خادم الشهدا کانال: 🌹 @yazahrar 🌻لینک کانال: 🌹http://eitaa.com/joinchat/381026320Cb5fdfee742
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
قسمت 9 #خداحافظی📒 #خوشتیپ_آسمانی🦋 خواهر‌شهید:🧕🏻 هرموقع‌بابک‌اسم‌سوریه‌رفتن‌رامی‌آورد‌🌱 من‌شروع‌‌می
قسمت 10 📒 🦋 همرزم‌شهید:بابچه‌های‌ادوات‌‌‌ دور‌یک‌ آتیش‌🔥 نشسته‌بودیم،چون‌من‌وبابک‌بچه‌ی‌ یک‌محل‌ بودیم‌و‌همدیگررو‌می‌شناختیم‌،🙂 بابک‌اومدکنارمن‌نشست.🚶🏻‍♂ به‌بابک‌گفتم:‌توبرای‌آینده‌چه‌تصمیمی‌ گرفتی؟! گفت:یک‌سوال.یک‌چیزی‌توذهن‌من‌ می‌چرخه،🧠 یعنی‌واقعامسجدباب‌الحوائج‌🕌 (مسجدآذری‌زبان‌های‌رشت)🌱 نمی‌خوادیک‌شهیدبده؟!‌👀 سرش‌رو‌یک‌دست‌زدم‌وگفتم:🖐🏼 تو‌می‌خوای‌شهیدبشی؟!!🙄 گفت:آره‌دیگه‌فکرکنم‌نوبت‌منه.😅 چندساعتی‌گذشت‌؛⏳ مارفتیم‌بخوابیم،خیلی‌سردبود.🥶 داخل‌هرکدوم‌ازاین‌چادرهای‌سفید هلال‌احمر، هرکدوم‌هفت‌یاهشت‌نفر‌می‌خوابیدیم،😴 طوری‌می‌خوابیدیم‌که‌به‌هم‌گره‌ می‌خوردیم. من‌اون‌شب‌حدودساعت‌سه‌ونیم‌🕞 ازخواب‌بیدارشدم.🌙 رفتم‌بیرون‌دیدم‌بابک‌‌کنارماشین‌🚑 پتوگذاشته‌رودوشش‌داره‌نماز‌شب‌ می‌خونه!!🤲🏻 مااین‌روتوداستان‌ها‌شنیده‌بودیم،📚 تومناطق‌ندیده‌بودیم.ولی‌من‌دیدم... بابک‌این‌طوربود‌که‌شهیدشد.❤️ همرزم‌شهید:یک‌روز‌بابابک‌رفته‌بودیم‌ حرم‌حضرت‌زینب(س)،موقع‌برگشت‌‌🌱 ازش‌پرسیدم‌:ازبی‌بی‌زینب‌چی‌خواستی؟گفت:تنهاخواستم‌از‌بی‌بی‌زینب‌شهادت‌بود.🕊 گفتم:پدرومادرت‌چی؟ گفت:سپردمشون‌به‌حضرت‌زینب(س).🙂 💯~ادامہ‌دارد...‌
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
قسمت 10 #سوریه📒 #خوشتیپ‌_آسمانۍ🦋 همرزم‌شهید:بابچه‌های‌ادوات‌‌‌ دور‌یک‌ آتیش‌🔥 نشسته‌بودیم،چون‌من‌وب
قسمت 11 📒 🦋 دوست‌ شهید نوری: بابک‌ اینقدر به‌ فرمانده‌ها‌ میگفت: چشم‌ حاج‌ آقا.این‌ تکه‌ کلامش‌ شده‌ بود🤦🏻‍♂ ماهم‌ هر موقع‌ می‌خواستیم‌ بابک‌ رو اذیت‌ کنیم‌😝 همش می‌گفتیم: چشم‌ حاج‌ آقا👀 فکر می‌کردیم‌ بابک‌ برای‌ اینکه‌ خودشو برای‌ فرمانده‌ها عزیز کنه‌ همیشه‌ میگه‌: چشم‌😏 اما بعد فهمیدیم‌ که‌ داخل‌ خانه‌ هم‌ همین‌ جوری‌ بوده...🙂 همرزم‌ شهید: توی‌ روستایی‌ به‌ اسم‌ حمیمه‌ مستقر بودیم.🏡 ڪار ما، پشتیبانی‌ از‌ نیروهای‌ پیاده‌ حزب‌ الله‌ بود. باید یه‌۲۰-۱۰کیلومتری‌ عقب‌تر‌ آماده‌ میبودیم‌ تا‌ در‌ صورت‌ لزوم‌ وارد‌ عمل‌ بشیم.💣 به‌ ما‌گفتند‌ برید‌ و‌ تو‌ منطقه‌ای‌ به‌ اسمT2‌✨ بمونید‌. یه‌ منطقه‌ای‌ کنار‌ پالایشگاه‌ بود. من‌ و بابک و‌ حسین‌ راه‌ افتادیم.🚶🏻‍♂ مسیر‌ رو‌ بلد‌ نبودیم‌ و‌ داشتیم‌ پشت‌ سر ماشین‌ شهید‌ نظری‌ حرکت‌ میکردیم. البته‌ اون‌ موقع‌ شهید‌ نظری‌ صداش نمیکردیم... یهو‌ تو‌ مسیر‌ یه‌ جعبه‌ مهمات دیدیم...فشنگ‌ کلاش‌ بود.📦 گفتم‌ بابک بابک ‌نگه‌دار. یه‌ جعبه‌ فشنگ😱 اونجا‌ افتاده..☄ بابک گفت ولش‌ کن‌ بابا‌ حتما‌ خالیه..😄 گفتم‌ نه‌،‌ نگه‌دار، جعبه‌ پلمبه‌ حیفه،‌اونجا‌ که بی‌کاریم..واسه‌ خودمون‌ میریم‌ تیراندازی.. هیچی‌ نباشه ۱۰۰۰تا‌ گلوله‌ هست..🤩 بابک‌ گفت دیگه‌ ازش‌ رد‌ شدیم‌ ولش‌ کن. گفتم‌ خب‌ برگرد.😐😂 گفت‌ ماشین‌ اقای‌ نظری‌ رو‌گم‌ میکنیم گفتم‌ آخه‌ تو‌ این‌ بیابون‌ که‌ فقط‌ همین‌ جاده هست، مسیر‌ رو‌ گم‌ نمیکنیم🙆🏻‍♂ خب‌ یه‌ ذره‌ بیشتر‌ گاز‌ میدی.. بابک‌ تاکید‌ داشت‌ که‌ اون‌ جعبه‌ خالیه..😕 خلاصه‌ اینکه‌ نگه‌ نداشت‌ و‌ رفتیم.. اون‌ شب‌ با‌ بقیه‌ بچه‌ها‌ دور‌ اتیش‌ نشسته‌ بودیم🔥 راننده‌ پشتیبانی‌ اومد‌ بهمون‌ اضافه‌ شد. داشت‌ میگفت:‌‌ امروز‌ موقعی‌ که‌ اومدم‌ اینجا متوجه‌ شدم‌ یه‌ جعبه‌ فشنگ‌ کلاش‌ گمشده..🍂 احتمالا‌ وسط‌ راه‌ افتاده🚶🏻‍♂ یه‌ لحظه‌ من‌ و‌ بابک‌ چشم‌ تو‌ چشم‌ شدیم،👀 بابک‌ یه‌ لبخندی‌ زد.😅 اون‌ لحظه‌ دلم‌ میخواست‌ خودم‌ شهیدش‌ کنم.🔪 بعد‌ من‌ بهش‌ گفتم‌ الان‌ چیکارت‌ کنم؟🥊 گفت‌ ببین‌ یه‌ بار‌ حرف‌ فرمانده‌ رو‌ گوش‌ ندادما.☹️ ولی‌ از‌ دست‌ دادن‌ هزار‌ تا‌ فشنگ‌ چیزی‌ نبود بشه‌ باهاش‌ کنار اومد.😢💔 💯~ادامہ‌ دارد...‌
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
قسمت 12 #فرمانده‌سپاه‌گیلان📒 #خوشتیپ_آسمانی🦋 فرمانده سپاه گیلان : انقلاب‌ باعث‌ شد‌ جوان‌ها‌ با هر
قسمت 13 📒 🦋 بعدازاینکه‌‌خودش‌را‌🙍🏻‍♂ به‌گردان‌امام‌ حسین‌(ع)‌ معرفی‌کرد.❤️ مجددا‌آموزش‌های‌ موردنیاز‌منطقه‌ی‌سوریه‌🇸🇾 وخارج‌از‌مرزها رادیدوخودش‌را‌به‌جایی‌رساند‌ که‌آماده‌بود جانش‌را‌برای‌‌ دین، ناموس‌‌🌱 امنیت‌کشورومردم‌ مظلوم‌ سوریه‌‌فداکند.🥺 جوانی‌که‌صندلی‌ وکرسیه‌دانشگاه‌ رالمس‌کرده،👨🏻‍🎓 جوانی‌که‌ دوستان‌فراوانی‌ دارد ومی‌تواند‌‌ جوانی‌ کند، جوانی‌ که‌می‌تواند زندگی‌خودرا🌏 صرف‌ بالابردن‌وارتقای‌ پلکان‌علمی‌اش‌قراردهد امادست‌ از‌همه‌ی‌ این‌ها کشید✌️🏼 وخودش‌ رابه‌سوریه‌رساند.🙂 محدوده‌ ابوکمال‌ خیلی‌برای‌ما‌سخت‌بود؛🌪 خداوند شاهداست‌ که‌روزی‌دو،سه‌بار‌🤦🏻‍♂ خاک‌لباس‌هایمان‌ راتکان‌ می‌دادیم‌ ودوباره‌ میپوشیدیم.❗️ یعنی‌وسایل‌شست‌وشو🚿 وامکان‌تعویض‌ لباس‌ به‌ گستردگی‌ برایمان‌ فراهم‌نبود.🚶🏻‍♂ خاکی‌که‌ازتکان‌ دادن‌ لباس‌ها👕 ورفت‌‌و‌آمد خودروها🚑وتانک‌ها‌💣 به‌هوا می‌رفت‌ وروی‌ ما‌ می‌نشست.‌🌫 به‌ریه‌های‌ ما‌وارد‌می‌شد وشرایط‌را‌برای‌‌زندگی،🌏 غذاخوردن‌و...سخت‌می‌کرد.💔 اماهمه‌ی‌ این‌شرایط‌ سخت‌راشهیدبابک‌نوری‌🥺 ودوستانشون‌ یکی‌پس‌از‌دیگری‌🌻 پشت‌ سرگذاشتند وخم‌به‌ ابرو نیاوردند.📌 درکنارسختی‌‌ها،خوشی‌های‌فراوانی‌بود،🌱 باشور وشوق‌‌ کنار رزمنده‌ها‌ می‌نشستیم،‌ عکس‌می‌گرفتیم،📸 میخندیدیم‌وشوخی‌می‌کردیم.😅 یک‌جو‌ فوق‌العاده‌ صمیمی‌❤️ بین‌‌‌ رزمنده‌ها‌ حاکم‌بود.🌱 شهیدنظری‌ کسی‌ که‌سن‌بالای ‌۶۰سال‌‌و🦋 دوران‌ دفاع‌مقدس‌ راتجربه‌ کرده‌🌸 درکنار جوانان‌نسل‌‌ دوم‌وسوم‌ انقلاب‌،🇮🇷 خیلی‌راحت‌دریک‌چادر،⛺️ دریک‌‌ محدوده‌‌ بسیارکم‌ ودراون‌شرایط‌سخت🔥 کمبودآب‌ و‌غذاو کمبودامکانات‌‌🍶🍽 خودشان‌ راوِقف‌‌ می‌دادند.‌✌️🏼 💯~ادامہ‌ دارد...‌
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
قسمت 15 #عمو‌شاهین📒 #خوشتیپ_آسمانی🦋 وقتی‌ قرار بود به‌ منطقه‌‌ البوکمال‌ بریم‌🚶🏻‍♂ گفتند یک‌ سری‌
قسمت 16 📒 🦋 چادر بچه‌ های‌ موشکی‌‌ اول‌ مقر بود.‌⛺️ من‌ با‌ آقای‌ فرشید زارع‌‌ صحبت‌ می‌کردم‌ و گفتم‌: ۱۰ تا نیرو می‌خوام‌ تا برم‌ مهمات‌ ها رو‌ بیارم.بابک‌ دو،سه‌ روز‌ بود‌ که‌ پشت‌ دوربین‌‌ موشکی‌ بود و جلوی‌ چادر خوابیده‌ بود.😴تا صدای‌ من‌ رو شنید‌ دستاشو‌ از چادر‌ بیرون‌ آورد🖐🏻 و گفت: عمو شاهین‌ من‌ میام‌ هاا.😍 نمی‌دونست‌ کجا، فقط‌ می‌دونست‌🌱 جایی‌ که‌ ما می‌ریم‌‌ درگیریه‌ گفت‌: آقا من‌ میام‌ هاا.😁 گفتم‌ باشه‌ پس‌ برو لباس‌ بپوش.❤️ اولین‌ نفر بابک‌ پرید‌ تو ماشین.🔗 ده‌ تا‌ از‌ بچه‌های‌ جوان‌ رو‌ بردیم‌🧔🏻 چون‌ بایستی‌ بچه‌ها‌ می‌رفتن‌ پایین‌🚶🏻‍♂ مهمات‌ها رو‌ می‌ذاشتند‌ رو‌ کولشون‌ و‌ از شیاری‌ می‌اومدند‌ بالا‌ و‌ می‌گذاشتند‌ داخل‌ ماشین‌.🚖شب‌ بود، تاریک‌ بود دست‌ پای‌ هم‌ دیگرو‌ نمیدیدیم‌😣 همین‌ طور‌ که‌ داشتیم‌‌‌ مهمات‌ها‌ رو‌ می‌ریختیم، یکهو‌ یک‌ دونه‌ مهمات‌ اومد درست‌ خورد‌ به‌ پای‌ من🦶🏻 وقتی‌ که‌ خورد یهو با ناراحتی،نه‌ اینکه‌ داد بزنم‌ گفتم: آقا به‌ پا‌‌ مواظب‌ باش‌،🤦🏻‍♂ این‌ پا رو‌دمن‌ می‌خوام،این‌ پا رو نیاز داریم.🚶🏻‍♂ یکهو بابک‌ گفت:عمو شاهین‌ ببخشید،😢 هی‌‌ رفت‌‌ پایین‌ جعبه‌ها رو آورد‌.📦 هی‌ گفت‌:عموشاهین‌ ببخشید.💔 بار سوم‌ گفتم‌: آقا‌ تو‌ من‌ رو‌ خفه‌ کردی ول‌ کن‌ دیگه‌ یه‌ بار زدی‌ منم‌ یک‌ چیزی‌ گفتم‌،تمام‌ شد و رفت.😂 منظورم‌ از‌ این‌ خاطره‌ اینکه‌‌ بابک‌❤️ خیلی‌ بچه‌ی‌ با احترامی‌ بود.🥺 💯~ادامہ‌ دارد...‌