eitaa logo
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
658 دنبال‌کننده
13هزار عکس
6.5هزار ویدیو
46 فایل
🌹می ترسم از خودم ▪زمانی که عکس شهدارابه دیواراتاقم چسبوندم، ولی به دیواردلم نه! 🌷منتظرنظرات خوب شما همسنگران هستیم: 🌴ارتباط با خادم الشهدا کانال: 🌹 @yazahrar 🌻لینک کانال: 🌹http://eitaa.com/joinchat/381026320Cb5fdfee742
مشاهده در ایتا
دانلود
آنها که از پل صراط می‌گذرند قبلا از خیلی چیزها گذشته اند باید بگذری تا بگذری...! 🕊🥀 🌹@tarigh3
32.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
منو ببر...😭😭 عشق و علاقه ی بی حد حاج قاسم به شهید احمد کاظمی ♥️🥀 خواهش می کنم وقت بگذارید و این کلیپ چند دقیقه ای را حتما ببینید 🙏 🕊🥀 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌹@tarigh3
امروز سالروز شهادت شهید ابراهیم هادی است , ۴۱سال پیش تو همین روزا شهید ابراهیم هادی و دوستاش تو محاصره بودن و همه تشنه به شهادت رسیدند 🕊🥀 مثل دیشبی داداش ابراهیم با رفقاش دور هم جمع شدن و قول شفاعت از هم گرفتن، و خودش هم ظهر امروز ۲۲بهمن پر کشید 🕊🥀 خون این جوانمردها بهای آرامش امروز من و شماست ✅ روحشان شاد با ذکرصلوات 🌷 🌹@tarigh3
خيلى زيباست جملش به فکر "مثل مُردن" نباش! به فکر "مثل شهدا زندگی کردن"باش. 🕊🥀 هدیه به روح مطهرشون صلوات 🌷 وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ 🌹@tarigh3
🌹🕊 اولین بار که ایشان را دیدم با یک خودرو به سمت نجف برمی گشتیم، موقع اذان صبح بود که به ورودی نجف و کنار وادی السلام رسیدیم، هادی به راننده گفت: نگه دار، تعجب کردم، گفتم: شیخ هادی اینجا چکار داری؟ گفت: می خواهم برم وادی السلام. گفتم: نمی ترسی؟ اینجا پر از سگ و حیوانات است، صبر کن وسط روز برو توی قبرستان، هادی برگشت و گفت: مرد میدان نبرد از این چیزها نباید بترسد، بعد هم پیاده شد و رفت. بعدها فهمیدم که مدتها در ساعات سحر به وادی السلام می رفته و بر سر مزاری که برای خودش مشخص کرده بود مشغول عبادت می شده. ✍راوی: دوست عراقی شهید 🌹@tarigh3
نمی‌دانستیم فرمانده لشکر اصفهان است!! ده ماه بود ازش خبری نداشتیم! مادرش می‌گفت: پاشو برو ببین چی شده این بچه؟! زنده است؟ مرده است؟ می‌گفتم: کجا برم آخه خانم؟ جبهه که یه وجب دو وجب نیست! از کجا پیداش کنم؟ رفته بودیم نماز جمعه... حاج آقا آخر خطبه‌ها گفت: حسین خرازی را دعا کنید! آمدم خانه، به مادرش گفتم. پرسید: حسین ما رو می‌گفت؟! گفتم چی شده که امام جمعه هم می‌شناسدش؟! نمی‌دانستیم فرمانده لشکر اصفهان است. 🕊 🌹@tarigh3
روایتی از یک تک تیرانداز کار کشته ... بعد از چند وقت آمد. دیدم گوشش را بسته. گفتم:"چرا گوشت را بسته ای؟" گفت :"هیچی! زخم شده." مثل اینکه داشته تیراندازی می کرده، همان موقع یک تیر می خورد به گوشش. وسط گوشش پاره می شود. همین طور خون میریخته روی شانه اش خودش هم قاه قاه خندیده بود. با خرازی بوده. خبرنگاران هم آنجا بودند و عکسش را برداشته بودند. بعدها این عکسش را زیاد می فروختند. بار آخری که رفت، برده بودندشان دیدن امام خمینی ره. امام، عبدالرسول را که می بیند، می شناسدش. مجله ای را که عکس عبدالرسول داخلش بوده می آورد. همین طور یک نگاه به عکس می کرده و یک نگاه به عبدالرسول و می خندیده😅 در رشادت و شهامت و عشقش به وطن ، همین بس که وقتی گوشش رو هدف قرار دادن ، با آرامش جلو دروبین میخنده و این عکس ثبت میشه !😄 حتی صدام برای کشتنش 20 تن از تک تیراندازان بین الملیلی رو اجیر کرده بود تا این گردان تک نفره رو بکشن بلکه کمی تلفات عراقیا کم بشه !عبدالرسول زرین 700 شلیک موفق داشت ! این در حالی بود که بهترین اسنایپر آمریکایی در جنگ ویتنام فقط 160 شلیک موفق داشت ! عبدالرسول زرین ، عقاب تیز چشم جنگ ایران در نهایت در عملیات خیبر شهید شد و همون لحظه رادیوی بغداد اعلام کرد : شکارچی ایران را زدیم !😔🕊 🕊🥀 هدیه به روح مطهرشون صلوات 🌷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹@tarigh3
معرفی شهید🍃 مهدی صابری یکی از شهدای افغانستانی مدافع حرم بود. او فرمانده گروهان حضرت علی اکبر(ع) نیروی مخصوص تیپ فاطمیون که حالا لشکر شده است، بود. مهدی صابری بعد از شهادت به قم منتقل شد و در بهشت معصومه(س) این شهر به خاک سپرده شد. پیکر مطهر او به‌همراه سه تن دیگر از شهدای فاطمیون که این روزها مقاومت آنان آوازه‌ای جهانی پیدا کرده است، همزمان با ایام شهادت حضرت فاطمه زهرا(س) تشییع شد. از شعرها و دست‌نوشته‌های شهید صابری و تکثر نام حضرت علی‌اکبر(ع) در آن‌ها هم می‌توان از عشق شهید مهدی صابری به جوان بنی‌هاشم سر در آورد. پدر او که حالا جور دیگری بخشی ناچیز از داغ دل حضرت حسین(ع) در شهادت جوانش را در سینه دارد، می‌گوید: «آقا مهدی، همیشه نام ایشان را با نام علی‌اکبر لیلا بر زبان جاری می‌کرد و به ایشان توسل عجیبی داشت. من از این روحیه او همیشه استقبال می‌کردم. فرمانده گروهان علی‌اکبر(ع) بود که شهید شد.» شهید صابری در حالی که به‌علت مجروح شدن از ناحیه پا، تل قرین را پایین می‌رفت، درست در روزهای فاطمیه یک نشانی بر پهلو و یکی بر گردنش نشانده شد و آسمانی شد. 🕊🥀 🌹@tarigh3
👌👌👌 🏴متن وصیت نامه شهید مهدی صابری ✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ یاعلی اکبرلیلا؛ عشقت میان سینه من پاگرفته / شکر خدا که چشم تو ما را گرفته دریاب دل ها را تو با گوشه نگاهی / حالا که کار عاشقی بالا گرفته عمریست آقاجان دلم از دست رفته / پایین پای مرقدت مأوا گرفته گیسو کمند خوش قد و بالای ارباب / شش گوشه هم با نور تو معنا گرفته از کودکی آواره روی تو هستم / دست دلم را حضرت زهرا گرفته مانند جدت رحمة للعالمینی/حیف است دست خالی مرا را نبینی ⭕امروز 3 شنبه 5 اسفند 1393 مصادف با سالروز ولادت بانوی دمشق؛ عقیله بنی هاشم زینب کبری (س) دست به قلم شدم تا سیاه مشقی به نام "وصیت نامه" بنویسم. خدایا! خدای من ؛ خدای خوب و مهربانم...💞خیلی خیلی قشنگ تر و زیباتر از اون چیزی هستی که من با این سطح پائین معرفت و شناخت که اصلاً نداشته محسوب می شه ، فکر می کنم. روسیاهم. روسیاهم که با 25 سال سن نتونستم تو رابطه ی عبد و معبودی اونجوری که باید و شاید وظیفه ی عبد رو به نحو شایسته و بایسته انجام بدم.💔 ازت ممنونم ؛ ممنونم که من رو انسان آفریدی ؛ انسانی مثلاً مسلمان و لایق شکر، فراوانتر محب امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب علیه وآله السلام... ممنونم که دوران حیاتم رو تو این بازه ی زمانی قرار دادی و هم توفیقات و افتخارات خیلی خیلی زیادی ؛ نمونه اش حب شهزاده علی اکبر (علیه السلام) عنایت کردی.🌿 الهی ؛ أنت رب الجلیل و أنا عبدک الذلیل... "خدایا ؛ من رو بپذیر" برهمگان واضح و مبرهن است که وقتی شما مادر، پدر و خواهران عزیزم این دست نوشته را می خوانید من دیگر در بین شما نیستم! می خوام کمی راحت تر و خودمانی تر بدون استرس و رودربایستی باهاتون صحبت کنم.🖇️ اول از همه شما پدر مهربونم؛ بابا، انصافاً به حالت غبطه می خورم. همیشه ازم جلوتر بودی. پدری رو در حقم تموم کردی و نشون دادی بهترین بابای دنیا هستی. 🥀دوستت دارم پدر. خدا می دونه لذت بخش تر از زمانی که دستت رو می بوسیدم و صورتم رو می بوسیدی تو عمرم نداشتم. و هیچ موقع از خودم بی نهایت متنفر نمی شدم الا وقتایی که دلت رو به درد می آوردم... منو ببخش بابا😔 مامان ، مامان ، مامان... همین الآنش چقدر دلم برات تنگ شده! خدا می دونه. خیلی دوستت دارم. بیشتر از اون چیزی که فکر می کنی! قدرت رو ندونستم. حیف. تو دلم هزار تا حرف هست که تو این چند جمله و چند ورق جا نمی شن و اون حس و حالش رو هم نمی تونم با قلم برات توصیف کنم. مامان ؛ زیباترین موجود عمرم؛ قشنگ ترین کلمه عمرم؛ عشقم؛ نفسم ؛ همه وجودم ؛ دوستت دارم.❤️ و امّا........ روضه گوش دادم! مامان شما لباس مشکی تنم کردی و بردیم مجلس عزاداری! مدیونتم. پدر شما لقمه حلال گذاشتی دهنم!ممنونتم... روضه لب تشنه! روضه بدن ارباً اربا! روضه وداع! روضه گودال! روضه در! روضه پهلو! روضه سر بریده! همیشه هم آرزو داشتم این روضه ها همه به سرم بیان! خداکنه! یعنی می شه؟😭 رسیدن به سن 30 سال ؛ بعد از آقا علی اکبر(ع) برام ننگه! تن و بدن سالم داشتن بعد از آقا علی اکبر(ع) اصلاً نمی تونم تصور کنم! فرق سالم رو بعد از آقا علی اکبر(ع) نمی خوام! چقدر خوب می شه سر تو بدنم نداشته باشم چقدر جالب و رویایی و زیباست وقتی ارباب می آیند بالا سرم تن تکه تکه ام براشون آشنا باشه و با دیدن شباهت های تو بدن من و شهزاده علی اکبر(ع) یک کمی از اون غم و غصه بدن ارباً اربا تسلی پیدا کند! خدایا نگذار آرزو به دل بمیرم.🥺🥺 پدر و مادرم و خواهران گلم، صبر کنید. صبر صبر صبر! خواهرای خوبم؛ *حجاب حجاب حجاب* ! مامان دوستت دارم بابا دوستت دارم ... بابا، مامان، سرتون رو جلوی ارباب و بی بی لیلا بالا بگیرین. هزار تا مثل من نه که کل دنیا فدای یک نگاه ارباب به گل روی آقا علی اکبر (ع)💛 اینجوری تازه یک مقدار شبیه اهل بیت علیهم السلام شدید همتون. براتون از خدا اجر جزیل و صبر جمیل می خوام. یاعلی اکبر🍃 سلام من رو به همه آشنا و در و همسایه برسونید. 🕊🥀 اللهم عجل لولیک الفرج 🤲 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌹@tarigh3
🌱مأموریت‌هایی که تمامی نداشت! همسر شهید: حدود ۲۴ سال زندگی مشترک من و حاج‌مهران، بیشترش در مأموریت‌های او گذشت. اوایل ازدواج‌مان، سن کمی داشتم. هر وقت که شهید به مأموریت می‌رفت، من هم به خانه پدری می‌رفتم و پیش مادرم می‌ماندم تا او برگردد. سال ۷۷ خدا به ما دختری داد که نامش را فاطمه گذاشتیم. فاطمه کوچک بود که پدرش مرتب مأموریت می‌رفت. از اواسط دهه ۷۰ تا سال ۹۹، بیست‌و‌چند‌سال می‌شود. یک عمر است. حاج‌مهران عمرش را در مأموریت‌های مختلف گذراند. این موضوع قاعدتاً روی خانواده هم اثر می‌گذاشت، اما من به عنوان همسر حاج‌مهران، پذیرفته بودم بخشی از زندگی جهادی او باشم و صبر کنم. به رغم همه این سختی‌ها، ما زندگی خوب و شیرینی داشتیم. سال ۸۵ خدا به ما پسری عطا کرد که نامش را محمدحسین گذاشتیم. هم محمدحسین و هم فاطمه از کودکی عادت کرده بودند هر سال، چند ماه پدرشان را نبینند و منتظر بمانند تا پدرشان از مأموریت برگردد. خستگی برایش معنا نداشت یک نکته خاص در زندگی شهید مهران خالدی وجود داشت که ما به عنوان خانواده‌اش بیشتر به آن واقف بودیم. شهید هر وقت که از مأموریت برمی‌گشت، در هر وضعیتی که بود، در اوج خستگی یا کلافگی و مشغله‌های زیاد، تمام وقایع بیرون از خانه را پشت در می‌گذاشت و با روی باز وارد خانه می‌شد. اگر قرار بود فقط چند ساعت در خانه باشد، همان چند ساعت را کاملاً در اختیار خانواده بود. حضورش کم، اما با کیفیت بود. 🕊🥀 .
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🌱مأموریت‌هایی که تمامی نداشت! همسر شهید: حدود ۲۴ سال زندگی مشترک من و حاج‌مهران، بیشترش در مأموریت‌
دختر شهید‌: نمی‌دانستم بابا چه کاره است! من و برادرم از کودکی عادت کرده بودیم هر سال بابا چند ماه به مأموریت برود،، چون پدرم از ۱۵ سالگی تا زمان خدمت سربازی در هلال‌احمر فعالیت می‌کرد. در کودکی به ما گفته بود هنوز هم هلال‌احمر کار می‌کند و مأموریت‌هایش به خاطر حضور در مناطق بحران‌زده است. درکودکی ام تصورم این بود که همه بابا‌ها کمتر در خانه هستند و بیشتر به مأموریت می‌روند! بزرگ‌تر که شدم، دیگر به نبودن‌های بابا عادت کرده بودم. در نوجوانی متوجه شدم پدرم شغل نظامی دارد و پاسدار است، البته همان موقع هم نمی‌دانستم در کدام قسمت کار می‌کند و چه وظایفی دارد. بابا یک اخلاق خاصی داشت، هیچ وقت در مورد مسائل کاری در خانه صحبت نمی‌کرد. چند ماه قبل از شهادتش فهمیدم که عضو نیروی قدس است و تا حدی از نوع کارش و وظایفی که داشت سردرآوردم. حضور جدی در جبهه سوریه وقتی که جنگ در سوریه شروع شد، مشغله‌های بابا هم زیاد شد. او از سال‌ها قبل به مناطقی مثل سوریه و لبنان می‌رفت، ولی بعد از مسئله تکفیری‌ها و تعدی به حرم اهل بیت (ع)، رفت‌وآمد‌های بابا به سوریه بسیار بیشتر شد. اوایل چند روز می‌رفت و برمی‌گشت و مجدداً عازم منطقه می‌شد. رفته‌رفته این مأموریت‌ها بیشتر و بیشتر شد. به عنوان مثال بگویم که سال ۹۵ پدرم ۹ ماه تمام در سوریه ماند. اگر هم به خانه می‌آمد، نهایتاً سه‌چهار روز می‌ماند و دوباره برمی‌گشت. در زندگی خانوادگی ما این دوره ۹ماهه یک دوره خاصی است. انگار که دفاع مقدس دوباره شروع شده و پدرمان در جبهه بود و ماه‌ها آنجا می‌ماند. من آن موقع کنکور داشتم و نبودن‌های بابا خیلی برایم سخت بود. مجروحیت شیمیایی در جبهه خرداد سال۹۶، دوره ۹ ماهه‌ای که بابا در سوریه مانده بود، تمام شد. پدرم به خانه برگشت، اما با جراحت‌ها و تاول‌هایی که روی پوستش بود و سرفه‌هایی که اگر می‌گرفت به راحتی رهایش نمی‌کرد. بعضی از شب‌ها از فرط سرفه نمی‌توانست بخوابد. آن زمان تروریست‌ها از مواد شیمیایی استفاده می‌کردند و اگر یادتان باشد، امریکا سعی می‌کرد این موضوع را گردن دولت سوریه بیندازد. زمان مجروحیت پدرم هنوز این مسئله آنطور که باید مطرح نشده بود. ما هم اوایل نمی‌دانستیم این تاول‌ها و مشکلات تنفسی به خاطر چیست. بابا به چند دکتر پوست مراجعه کرد، ولی هیچ کدام تشخیص درستی ندادند. لابه‌لای این دکتر رفتن‌ها، چون پدرم بسیار به کارش اهمیت می‌داد، خیلی از مواقع پیگیری مشکل جسمی‌اش را رها می‌کرد و سرش گرم کار می‌شد. تا دو سال نمی‌دانستیم او شیمیایی شده است. نهایتاً سال۹۸ که برای چند نفر دیگر از همرزمان پدرم این مشکلات پیش آمد، دکتر‌ها با آزمایش‌هایی که انجام دادند، تشخیص مجروحیت شیمیایی دادند. 🕊🥀 🌹@tarigh3
مجروحیت در سوریه، شهادت در تهران دختر شهید: سال ۹۹ دوباره دوره چندماهه حضور بابا در سوریه تکرار شد. بابا از تیرماه ۹۹ به آنجا رفت و ماندگار شد. این بار ما هم از مهرماه رفتیم پیش بابا و در سوریه ماندیم. در این مدت، وضعیت شیمیایی پدرم گاه عود می‌کرد و گاه فروکش، اما حضور در مناطق آلوده سوریه، باعث شده بود اوضاع جسمی‌اش بدتر شود. کار تا جایی پیش رفت که از اوایل اسفند ۹۹ شرایطش بسیار بد شد. دو‌سه روزی او را در بیمارستان بستری‌اش کردند، ولی حالش وخیم‌تر شد. ناچار شدند پدرم را به تهران بفرستند تا ادامه درمان اینجا صورت بگیرد. ما هم همراه بابا برگشتیم. او را به بیمارستان بقیه‌الله بردند و ما به خانه آمدیم. خبر نداشتیم که تنها چند ساعت بعد از رسیدن‌مان به تهران، بابا در بیمارستان شهید شده است. اصلاً به ما نگفتند که چنین اتفاقی افتاده است. تا پنج روز ما بی‌خبر بودیم. فقط می‌گفتند بابا دارد مراحل درمانش را طی می‌کند و نمی‌توانیم او را ببینیم، چون در سوریه وخامت اوضاع بابا را دیده بودیم، دوستانش اینطور صلاح دیده بودند چند روز شهادتش را از ما مخفی کنند تا روحیه‌مان بهتر شود، بعد به ما خبر بدهند. ما ساعت ۱۰ شب ۱۳ اسفند به تهران رسیده بودیم و پدرم ساعت ۲:۳۰ بامداد ۱۴اسفند ۱۳۹۹ به شهادت رسیده بود. 🕊🥀 هدیه به روح مطهرشون صلوات 🌷 .
🍃🌷هفدهم ماه سالروز شهادت مظلومانه سردار سرافراز اسلام شهید حاج محمد ابراهیم همت ، فرمانده دلاور لشگر ۲۷ محمد رسول الله ، صلی الله علیه و آله، در عملیات خیبر ، سال ۱۳۶۲ گرامی باد⚘ 💐 هدیه به روح مطهر این شهید والامقام فاتحة مع الصلوات⚘ 🌿 الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم 🌿 🕊🥀 🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🍃🌷هفدهم #اسفند ماه سالروز شهادت مظلومانه سردار سرافراز اسلام شهید حاج محمد ابراهیم همت ، فرمانده دلا
وقت همسر شهيد حاج محمد ابراهيم مي گويد:« ابراهيم بعد از چند ماه به خانه آمد. سر تا پا خاكي بود و چشم هايش سرخ شده بود. به محض اينكه آمد، گرفت و رفت كه نماز بخواند. به او گفتم: حاجي لااقل یه خستگي دَر كُن، بعد نماز بخوان. سر سجاده اش ايستاد و در حالي كه آستين هايش را پايين مي زد، به من گفت: من باعجله آمدم كه اول وقتم از دست نرود. اين قدر خسته بود كه احساس مي كردم، هر لحظه ممكن است موقع نماز از حال برود». 🌹@tarigh3
*⚘﷽⚘ 👌دلیل زیبایی چشم ها همسر حاج ابراهیم : یه روز نگاه کردم به چشمای حاجی گفتم حاج همت خیلی چشمات زیباست .(محبت زبانی) خدا هم که زیبا پسند، نمی گذاره چیزای زیبا تو این دنیا بمونه و اونو برای خودش برمی داره؛ حاجی اگر روزی شهید شدی مطمئنم خدا این چشمارو با خودش می بره همسر شهید همت می گفت : این چشما یکی به خاطر این زیبا بود که به بود و یکی به خاطر اینکه هر پا می شدم می دیدم این چشما در خونه خدا چه میریزن گفتم مطمئنا این چشما رو خدا خاطرخواه شده آخر در عملیات خیبر خدا این چشمارو با قابش برد.از بالای لبهاش رفت …رفت پیش خدا🌷 🕊🥀 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌹@tarigh3
و سر انجام شهادت...🥀 کاروان راهیان نوری که وارد منطقه جنوب(اهواز) میشد هر محدوده بین یادمان ها یک تیم بچه های خادم الشهدا همراه با راوی آن منطقه به کاروان برای روایت گری و هم راه بلد منطقه و هماهنگ کننده به کاروان ها ملحق میشد و بچه های تیمی که با شهید رحیمی بودن جزو تیم پادگان تکاوری مستقل صیادشیرازی مستقر در کوه های اهواز (میشداغ )بود که کاروان ها را برای دیدن از مناطق و پادگان دژ  برده بودن که شهید رحیمی یکی از کسانی بود که اتوبوس هارو چک می کرد، جلوی درب خروجی پادگان  دژ در حال دویدن بود که پاهاش گیر میکنه و در جلوی یکی از اتوبوس ها به زمین میخوره، راننده هم که تازه به حرکت افتاده بوده اونو نمیبینه، شهید حجت الله هم هرچی سعی میکنه از زیر اتوبوس بیاد بیرون نمیتونه و لاستیکهای اتوبوس با اون همه وزن از روی بدن ضعیف و ظریفش رد میشه، با فریاد بچه های ستاد شهید صیاد شیرازی راننده فکر میکنه الآن روی کسی هست برای همین اشتباها دنده  عقب میگیره و دوباره به روی پیکر شهید حجت الله میاد و همینطور ایست میکنه، راننده میاد پایین و وقتی با این صحنه مواجه میشه شکه میشه و به سرعت سوار اتوبوس میشه و اتوبوس رو از روی پیکر شهید برمیداره ولی خیلی خیلی دیر شده بود چون شکم شهید رحیمی پاره شده بود و در حالیکه تنها چند روز به تولد ۲۲ سالگی اش مانده بود  به آرزویش که شهادت بود رسید🌷 خوشابه حالش... و زمانی که به پدر شهید رحیمی خبر دادند گفته بود من میدانستم که فرزندم شهید میشه...💔😔 🕊🥀 هدیه به روح مطهرشون صلوات 🌷 🌹@tarigh3
🍃 سردار رشید اسلام، سرباز راستین امام زمان (عج)، شهید "مهدی باکری" در سال 1333 در شهرستان میاندوآب در خانواده معتقد و شیفته ولایت به دنیا آمد. کام مهدی را با تربت مولایش حسین (ع) جلا بخشیده با شیر مادر شهد ولایت را به کامش ریختند و در اوان کودکی مادرش را که زنی با ایمان بود از دست داد، تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در ارومیه به پایان رسانید. سال آخر دبیرستان با شهادت برادرش "علی" به دست ساواک مصادف گردید و این واقعه او را بیشتر در جریانات سیاسی، آشنایی و شناخت رژیم مخلوع شاهنشاهی قرار داد. با توجه به تألمات روحی که به وی دست داده بود، یک‌سال بعد از اخذ دیپلم در کنکور قبول شد و در دانشگاه تبریز به تحصیلات عالیه خود در رشته مهندسی مکانیک ادامه داد. پس از اخذ دیپلم با وجود آنکه از شهادت برادرش بسیار متاثر و متالم بود به دانشگاه راه یافت و در رشته مهندسی مکانیک مشغول تحصیل شد. از ابتدای ورود به دانشگاه تبریز یکی از افراد مبارز این دانشگاه بود و برادرش حمید را نیز به همراه خود به شهر تبریز آورد. 🕊🥀 .
سلام بر او که: از خدا خواسته بود که بدنش یک وجب از خاک زمین را اِشغال نکند... و آب دجله او را برای همیشه با خودش برد...💔 🕊🥀 هدیه به روح مطهرشون صلوات🌷 🌹@tarigh3
🤍💛 بر اثر اصابت تیر، از ناحیه کتف مجروح شده بود. یک روز تصمیم گرفت برای سرکشی و کسب اطلاع از انبار‌های لشکر بازدید کند مسئول انبار، پیرمردی بود به نام حاج امرالله با محاسنی سفید که با هشت جوان بسیجی در حال خالی کردن کامیون مهمات بود، او که آقا مهدی را نمی‌شناخت تا دید ایشان در کناری ایستاده و آن‌ها را تماشا می‌کند فریاد زد جوان چرا همین طور ایستاده‌ای و ما را نگاه می‌کنی بیا کمک کن بار‌ها را خالی کنیم یادت باشد آمده‌ای جبهه که کار کنی شهید باکری با معصومیتی صمیمی پاسخ داد: «بله چشم»😇 و با آن کتف مجروح به حمل بار سنگین پرداخت نزدیکی‌های ظهر بود که حاج امرالله متوجه شد که او آقا مهدی فرمانده لشکر است بعض آلود برای معذرت خواهی جلو آمد که مهدی گفت: «حاج امرالله من یک بسیجی ام 🍃 🕊🥀 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹@tarigh3
تلنگرِ شهید: بی‌نمازها از شفاعت محرومند! یکی از آشنایان، خوابِ شهیـد احمد پلارک رو دید. وقتی ازش تقاضای شفاعت کرد ، شهید پلارک بهش‌گفت: "من نمی‌تونم شما رو شفاعت کنم... فقط وقتی می‌تونم شما رو شفاعت کنم که نماز بخوانید و به آن توجه کنید، همچنین زبان‌تان را نگه دارید ، در غیر این صورت هیچ‌کاری از من بر نمیاد..." 🕊🥀 🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همیشه می گفت: برای اینکه گره محبت ما برای همیشه محکم بشه باید در حق همدیگه دعا کنیم.. دعا کن برامون فقط ..داداش عباس❤️‍🩹 🕊🥀 🌹@tarigh3
خاطره ای از زندگی شهید دکتر مصطفی چمران ماهی یکبار بچه های مدرسه جبل عامل رو جمع می کرد و میر رفتند و زباله های شهر رو جمع آوری می کردند می گفت با این کار هم شهر تمیز میشه هم غرور بچه ها میریزه.. 🕊🥀 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نذر مجربی که خیلی‌ها ازش حاجت گرفتند👌 نذرسیب شهیدبرزگر رو چطوری انجام بدیم؟ ببینید به فرموده قرآن انسان در رنج آفريده شده... اما خداوند اهل بیت(ع) وشهدا رو بعنوان دسته کلیدِگرفتاری هامون؛در دستمان گذاشتند... 🔐دوستانی که نتیجه گرفتن گفتند باید۴۰شب متوالی یکی ازاین کارا انجام بشه👇 💌بعضیا ۴۰ (روز یاشب) سوره محمد 💌بعضیا ۴۰ (روز یاشب) زیارت عاشورا 💌بعضیا ۴۰ (روز یاشب) دعای عهد 💌وبعضیاهم ۴۰صلوات رودر۴۰شب انتخاب کردند و به نیت فرج آقا به امام زمان و شهیدهدیه میدن... هرکدومش رو که راحتین انجام بدین👆 🍎بعدازبرآورده شدن حاجت ۱۴عدد سیب رو به گلزار شهدای منطقه خودتون می برین وبین مردم تقسیم میکنید..اگرهم به گلزاردسترسی ندارین؛به نیازمند؛یتیم و...بدین .والسلام...🍏 اینو خیلیا انجام دادن ونتیجه گرفتند. شمارو نمیدونم⁉️ 🔑اگرکلید گشایش شما دست این شهید باشه انشالله نتیجه می گیرین.. 🕊🥀 .
بعد از شهادت مصطفے از مادرشهید پرسیدن: "حالا كه ‌بچه ات‌ شهید شده میخواے چیكار کنے؟" ایشونم دست گذاشتن روے شونه ی نوه شون و گفتن: "یہ‌مصطفےدیگہ‌تربیت‌مےڪنم🖐🏻" 🕊🥀 .
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ روز ۱۹ شهریور سال ۸۶ وقتی رفتیم برای گرفتن عکس های عروسی تو مسیر گفت:عزیز فقط بخاطر شما قبول کردم من اصلا از این کارا خوشم نمیاد. عکاس میگفت اگه باغ نباشه عکس های آتلیه زیاد نمیشه کلی سر باغ رفتن ناراحت بود و قبول نمیکرد خانم عکاس تماس گرفت ،باغ یکی از اقوام ما که روز عروسی شما خونه نیستن رو هماهنگ کردم . وقتی رسیدیم باغ گفت:لطفا پیاده نشو؛ خودش اول رفت همه جا رو چک کرد که دیدی نداشته باشه حتی بین دو درب بعد اومد در ماشین رو باز کرد و گفت: خیالم راحت شد بیا پایین این همه حساسیت آقا مصطفی خیلی دلگرمم میکرد به انتخابی که کردم. شب ،بعد از جشن عروسی و خدا حافظی وقتی رسیدیم خونه برای بدرقه مهمان ها رفتم تا جلوی در وقتی برگشتم دیدم آقا مصطفی گریه میکنه ؛! گفتم: گریه میکنی؟ گفت :هیچ وقت فکر نمیکردم تو دنیا بتونم کسی رو انقدر دوست داشته باشم. این علاقه روز به روز بیشتر میشد؛ طوری که شب قبل از شهادتش به یکی از دوستانش وصیت میکنن که بعد از شهادتش توی معراج شهدا منو خانمم دیدار خصوصی داشته باشیم . وقتی پیکرشون اومد تهران روز دیدار معراج شهدا آخر دیدار مسئولین معراج گفتن همه برن فقط همسر شهید بمونه من نمیدونستم که این درخواست آقا مصطفی بوده . دیدار خصوصی........ علاقه................... 🕊🥀 .