eitaa logo
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
921 دنبال‌کننده
14.6هزار عکس
7.6هزار ویدیو
47 فایل
🌹می ترسم از خودم ▪زمانی که عکس شهدارابه دیواراتاقم چسبوندم، ولی به دیواردلم نه! 🌷منتظرنظرات خوب شما همسنگران هستیم: 🌴ارتباط با خادم الشهدا کانال: 🌹 @yazahrar 🌻لینک کانال: 🌹http://eitaa.com/joinchat/381026320Cb5fdfee742
مشاهده در ایتا
دانلود
خداجونم دستمورهانکن ک غرق میشم: 🍀بسم الله الرحمن الرحیم🍀 من فاطمه سادات ۲۷سالمه دوس دارم داستان زندگیمو بگم تاشاید بتونم لااقل زندگیم و طرزفکرم درس عبرتی باشه برای همنوعانم👌 من دختری بودم هستم ک مادرم مداح اهل بیت(ع)است ودر۱۸سالگی ازدواج کردم حاصل ازدواجم دوتافرزند دخترم ۷سال وپسرم۲سال و ۹ماه دارد. برمیگردم به چهار پنج سال قبل ک تصمیم گرفتم به طورجدی مداحی رو ادامه بدم و رفتم موفق شدم و مدرک گرفتم اما فقط ازنظرظاهر پیشرفت کردم باطنم وافکارم نه😔. تا اینکه اسمم سرزبان ها افتاد به عنوان مداح خوب ودیگه یکم برام سخت شد ک باید حجابم تو فامیل و خیابانها درشأن یه مداح باشه و ازیه طرف دوست داشتم دیده بشم جلب توجه کنم بین دوراهی مونده بودم واینم بگم من عاشق حجاب بودم فقط اراده نداشتم 😍 من چهارسال گذشته ۲۳سالم بود واوج جوونیم ولی من تومجلسام مثل یه مداح عالی و پوشش مذهبی داشتم وهمه دوستام به سرم قسم میخوردن ولی متاسفانه زمانی ک باهمسرم بیرون میرفتم لباس وپوششم فرق میکرد🙈 البته بگم هیچوقت بی حجاب نبودم ک درحد دخترای خیابونی باشم ولی ازدل خودم خبر داشتم ک تو مجلسام چه حسی دارم وبراحرف مردم مذهبی میپوشیدم ولی تومهمونی چه حسی داشتم جاداره اینم بگم من واقعا عاشق حجاب بودم فقط برا دودلیل یک رنگ نبودم اول حرف بستگان درجه یکم ک مدام توگوشم میخوندن تو جوونی وشوهرجوون داری به خودت برس بیرون ک میری شادبپوش آرایش کن تا دنبال دخترای خیابانی نیوفته, یکی هم اینکه واقعا نمیخواستم جلوشوهرم کم بیارم خواستم بخودم برسم ک نگه من سرترم ازتو و ازاین فکرای مزخرف. تااینکه شوهرم چهارسال گذشته با یکی ازفامیلا مغازه زدن و دیگه ساعت۶صبح می رفت تا۱۲/۳۰شب نمیومد وکارشم از منطقه مادور بود مامشهدزندگی میکردیم مغازشون طرفایی بود ک ازمنطقه ای ک ساکن بودیم بالاتربود کم کم دیگه حتی یه وعده غذایی هم توخونه سریه سفره نبودیم ذره ذره محبت من به شوهرم کم شد ... 🔵داستان ادامه دارد...
1.mp3
11.09M
کتاب صوتی پایی که جاماندجلداول
: مرد های عوضی😣 همیشه از پدرم متنفر بودم ... 😞مادر و خواهرهام رو خیلی دوست داشتم اما پدرم رو نه ... آدم عصبی و بی حوصله ای بود ...😡 اما بد اخلاقیش به کنار ... می گفت: دختر درس می خواد بخونه چکار؟ ...😬 نگذاشت خواهر بزرگ ترم تا 14 سالگی بیشتر درس بخونه ... دو سال بعد هم عروسش کرد ...👰 اما من، فرق داشتم ... من عاشق درس خوندن بودم ... 🙃بوی کتاب و دفتر، مستم می کرد ...😌 می تونم ساعت ها پای کتاب بشینم و تکان نخورم ... مهمتر از همه، می خواستم درس بخونم، برم سر کار و از اون زندگی و اخلاق گند پدرم خودم رو نجات بدم ...😥 چند سال که از ازدواج خواهرم گذشت ... یه نتیجه دیگه هم به زندگیم اضافه شد ... به هر قیمتی شده نباید ازدواج کنی ...😐 شوهر خواهرم بدتر از پدرم، همسر ناجوری بود ... ☹یه ارتشی بداخلاق و بی قید و بند ...😓 دائم توی مهمونی های باشگاه افسران، با اون همه فساد شرکت می کرد ... اما خواهرم اجازه نداشت، تنهایی پاش رو از توی خونه بیرون بزاره ... مست هم که می کرد، به شدت خواهرم رو کتک می زد ...😯 این بزرگ ترین نتیجه زندگی من بود ... مردها همه شون عوضی هستن ... هرگز ازدواج نکن ...😕 هر چند بالاخره، اون روز برای منم رسید ... 😱روزی که پدرم گفت ... هر چی درس خوندی، کافیه ...😭
✍️ شبی در سوریه، من بودم و بانوی اهل سنت... 💠 سوزش زخم بازویم لحظه ای آرام نمی گرفت، هجوم سرد و سنگین باد و خاک دست بردار نبود و سیاهیِ یکدستِ شب بیشتر آزارم می داد و باز هم هیچکدام حلاوت حضور در این هوای بهشتی را به مذاقم تلخ نمی کرد که حالا رؤیایم تعبیر شده و مدتی می شد که به عشق از حرم، در خاک برای خودم شور و حالی دست و پا کرده بودم. حالا در ظلمت ظالمانه این خرابه ها به عزم مبارزه با ها گشت می زدیم تا محله ای را که همین امروز از تروریست ها باز پس گرفته بودیم، پاکسازی کنیم. هر چند در و دیوار در هم شکسته خانه ها به خاک مصیبت نشسته بود، اما دیگر خبری از حضور ذلیلانه اراذل تکفیری نبود که صدای تیزی، خوابِ خوشِ خیالم را پاره کرد و سرم را به سمت صدا چرخاند. 💠درست از داخل خانه ای که مقابل درش ایستاده بودم، چند صدای گنگ و مبهم به گوشم رسید و باز همه جا در سکوتی سنگین فرو رفت. فاصله ام تا بقیه بچه ها زیاد بود و خیال حضور در این خانه، فرصت نداد تا کسی را خبر کنم که با نوک پوتینم در آهنی و شکسته خانه را آهسته فشار دادم تا نیمه باز شود. چراغ قوه کوچکم را به دهان گرفتم و اسلحه ام را آماده کردم تا اگر چشمم به چهره نحسش افتاد، شلیک کنم و خبر نداشتم در این خانه خرابه چه خبر است! در شعاع نور باریک چراغ قوه، سایه زنی را دیدم که پشت به من، رو به قبله ایستاده بود و پوشیده در پیراهنی بلند و شالی بزرگ، به شیوه نماز می خواند و ظاهراً ردّ نور چراغ قوه را روی دیوار مقابلش دید که تمام بدنش از ترس به لرزه افتاد، جیغش در گلو خفه شد و نمازش را شکست. فرصت نکردم چیزی بگویم که وحشت زده به سمتم چرخید و انگار راه فراری برای خودش نمی دید که با بدنی که از ترس به رعشه افتاده بود، خودش را عقب می کشید و نفس نفس می زد تا بلاخره پشتش به دیوار رسید و مطمئن شد به آخر خط رسیده که با صدایی بریده ناله می زد و به خیال خودش می خواست با همین نغمه غریبانه از خودش دفاع کند که کلماتی را به لهجه غلیظ محلی میان جبغ و گریه تکرار می کرد و من جز یک مفهوم مبهم چیزی نمی فهمیدم: «برو بیرون حرومزاده تکفیری!» در برابر حالت مظلوم و وحشت زده‌اش نمی‌دانستم چه کنم...
🔻 امت ها زندگی و مرگ دارند 🔻📊 ممکن است یک وقت امتی بمیرد بدون آنکه افرادش مرده باشند ... 💯⤵️ ( ) با ما همراه باشید 🌷 در قرآن آیات زیادی داریم که همین مطلب را بیان می‌کند که امتها زندگی و مرگ دارند. ممکن است یک وقت امتی بمیرد بدون آنکه افرادش مرده باشند. معنای اینکه «امتی بمیرد» این نیست که افرادش همه یکسره اعدام شوند، مثلا در یک بلای آسمانی یا در اثر یک جنگ از بین بروند، بلکه ممکن است امتی بمیرد بدون آنکه یک فرد از افراد آن امت مرده باشد. و قرآن برای موت امت‌ها یک حساب قائل است. همین طور که یک فرد مرگش روی یک حساب است و اگر اجل و پایان عمر یک فرد برسد دیگر خواه ناخواه می‌میرد خواه اجلش اجل مسمى باشد یا اجل غیر مسمى؛ یعنی یک انسان یک لحظه ای می‌رسد که آن لحظه به هر حال دیگر لحظه مرگ اوست؛ جامعه‌ها هم یک لحظه ای می‌رسد که آن لحظه، لحظه مرگ آن جامعه هاست. عرض کردم، مرگ یک جامعه معنایش این نیست که حتما افراد آن جامعه هم باید بمیرند. این نظیر آن حرفی است که امروز درباره مرگ تمدن‌ها و مرگ فرهنگ‌ها می‌گویند، چون یک تمدن و یک فرهنگ برای یک مردم همان روح آن مردم را تشکیل می‌دهد. اگر لحظه ای برسد که عمر آن فرهنگ به پایان رسیده باشد و فرهنگ زنده‌تر و قوی تری به او هجوم بیاورد و آن فرهنگ را ریشه کن کند روح آن ملت را از آنها گرفته. وقتی روح آن ملت را از آنها گرفت آن ملت از نظر روح اجتماعی دیگر مردند. ( استاد مطهری ادامه دارد ✨✨ )
مردی در حضور علی (ع) آمد و صیغه‌ استغفار و توبه را انشاء و ادا کرد..✏️ ( ) 🌷 ✨اینجا جمله ای از علی علیه السلام هست، ببینید چطور توبه را تفسیر فرموده است. در نهج البلاغه است. 🧔مردی در حضور علی (ع) آمد و صیغه‌ استغفار و توبه را انشاء و ادا کرد: «استغفر الله ربی و أتوب إلیه» 📿به خیال این که با گفتن «استغفر الله ربی و أتوب إلیه» انسان تائب می‌شود. 💟امیرالمؤمنین با تندی و شدت خیلی زیاد به او فرمود: تو آیا میدانی استغفار چیست؟ تو لفظ استغفار را با خود استغفار اشتباه کرده ای. 🖐خیلی انسان باید متعالی و انسان باشد تا توفیق توبه پیدا کند. بعد برایش تشریح کرد که در توبه چند رکن و شرط حال یا شرط تحقق یا شرط کمال هست. ☝️فرمود: شرط اول توبه پشیمانی کامل از کارهایی است که در گذشته انجام داده ای؛ یعنی به آن سو که می‌رفته ای، رویت را برگردانی. 2⃣شرط دوم تصمیم جدی بر این که برنگردی به حالت اول. ( استاد مطهری ادامه دارد✨ )
شخصی از حضرت امیرالمؤمنین علی (علیه السّلام) از قدرت و استطاعت سؤال کرد ✨ ⤵️ ( ) 🌷 ✨در تحف العقول صفحه 468 ضمن حدیث مفصلی از امام هادی (ع) که می‌نماید 📝رساله‌ای است که امام در موضوع جبر و تفویض و عدل به گروهی از شیعیان نوشته است‌1، می‌نویسد : 🧔شخصی از حضرت امیر المؤمنین علی (علیه السّلام) از قدرت و استطاعت سؤال کرد که آیا انسان قدرت و استطاعت دارد و کارها را با قدرت و استطاعت خود می‌کند یا فاقد قدرت و استطاعت است؟ ☝️و اگر قدرت و استطاعت دارد و کارها را با حول و قوّه خود می‌کند، پس دخالت خداوند درکاری که انسان به قدرت و استطاعت خود می‌کند چگونه است؟ ⚠️از متن حدیث چنین استفاده می‌شود که سؤال کننده معتقد بوده که انسان دارای قدرت و استطاعت هست و کارها را با قدرت و استطاعت خود می‌کند؛ بنابر این دخالت تقدیر الهی برایش غیر مفهوم بوده است. 💟امام به او فرمود: سألت عن الاستطاعة، تملکها من دون اللّه او مع اللّه؟ تو از استطاعت سؤال کردی. آیا تو که مالک این استطاعت هستی، به خودی خود و بدون دخالت خداوند صاحب این استطاعتی یا با شرکت خداوند صاحب آن هستی؟ 🤔سؤال کننده در جواب متحیر ماند چه بگوید.. (استاد مطهری ادامه دارد✨)
💖🌸💖🌸💖 🌸💖🌸💖 💖🌸💖 🌸💖 💖 حسابی کلافه شده بودم. نمی‌فهمیدم که جذب چه چیز این آدم شدن. از طرف خانم‌ها چند تا خواستگار داشت، مستقیم بهش گفته بودن. اون هم وسط دانشگاه😐 وقتی شنیدم گفتم چه معنی داره یه دختر بره به یه پسر بگه باهام ازدواج کن.😑 اونم با چه کسی! اصلاً باورم نمی‌شد. عجیب‌تر این‌که بعضی از آن‌ها حتی مذهبی هم نبودند..☹️ به نظرم که هیچ جذابیتی در وجودش پیدا نمی‌شد..! براش حرف و حدیث درست کرده بودند! مسئول بسیج خواهران ، تأکید کرد وقتی زنگ زد کسی حق نداره جواب تلفن رو بده😬 برام اتفاق افتاده بود که زنگ بزنه و جواب بدم باورم نمی‌شد این صدا صدای اون باشه بر خلاف ظاهر خشک و خشنش با آرامش حرف می‌زد تن صداش موج خاصی داشت. از تیپش خوشم نمیومد دانشگاه را با خط مقدم جبهه اشتباه گرفته‌ بود.😒 شلوار شش جیب پلنگی گشاد می‌پوشید و پیراهن بلند یقه گرد سه دکمه و آستین بدون مچ، که مینداخت روی شلوار. توی فصل سرما با اورکت سپاهیش تابلو بود😑 یه کیف برزنتی کوله مانند یه وری مینداخت روی شونش ، شبیه موقع اعزام رزمنده های زمان جنگ میشد😂 راه که می‌رفت کفشش رو روی زمین می‌کشید. ابایی هم نداشت در دانشگاه سرش را با چفیه ببندد. ✨ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 "فرزند کردستان " 💠 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌹@tarigh3
لباس نو نداشت . دادم به او . " گفت " شما ها فکر می کنید من خیلی به این چیزها وابسته ام ؟ " سلیقه اش دستم آمده بود . این که از چه لباس خوشش می آید یا نمی آید . به قول خودش لباس اج وجق دوست نداشت . لباس ساده و تمیز ، کمی هم شیک ، رنگ های آبی آسمانی و سبز . از قرمز بدش می آمد . می گفت " از جبهه این قرمز برای من شده یک جور سمبل قساوت . " زمستان که شد برای این که داخل خانه گرم بماند آقا مهدی جلو ایوان را پلاستیک زد . شب ها کنار پنجره می نشستم و گوشه ی پلاستیک را بالا می زدم و خیابان را نگاه می کردم تا ببینم چه وقت ماشین او پیدایش می شود . خانه مان سر چهار راه بیست و چهار متری بود و از هر طرفی که می آمد می دیدمش . تویوتای لندکروزش را که می دیدم . بلند می شدم و خودم را سرگرم کاری نشان میدادم تا نفهمد این همه منتظر او بوده ام . یک بار که حواسم نبود . همین جوری مات رو به پنجره مانده بودم . صدایش را از پشت سرم شنیدم . گفت " بابا این در و پنجره ها هم شکل تو را یاد گرفتند ، از بس که آن جا نشستی . " خودش هم یک کارهایی می کرد که فاصله ی بینمان کمتر شود . یک روز صبح خوابیده بودم . چشم هایم را باز کردم، دیدم یک آدم غریبه با سر ماشین شده بالای سرم نشسته دارد نگاهم می کند . اول ترسیدم ، بعد دیدم خود آقا مهدی است . موهایش را با نمره ی هشت زده بود . گفت " چه طور شدم ؟ " و خندید . خنده اش مخصوص خودش بود . لب زیرش اول کمی به یک طرف متمایل می شد ، بعد لب بالا با هم باز می شدند . خیلی قشنگ بود... 🌸 🌹@tarigh3
37.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یه مصاحبه با یه بچه شیعه داریم امشب😍😍😍😍 بسیار زیبا و جذاب و جیگر حال بیااااااار😍 👌👌👌 (ع)🎊🌸🎊 ... 🌹اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🌹 🌱🕊@tarigh3🕊🌱