eitaa logo
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
880 دنبال‌کننده
16.4هزار عکس
8.8هزار ویدیو
49 فایل
🌹می ترسم از خودم ▪زمانی که عکس شهدارابه دیواراتاقم چسبوندم، ولی به دیواردلم نه! 🌷منتظرنظرات خوب شما همسنگران هستیم: 🌴ارتباط با خادم الشهدا کانال: 🌹 @yazahrar 🌻لینک کانال: 🌹http://eitaa.com/joinchat/381026320Cb5fdfee742
مشاهده در ایتا
دانلود
💫 🥀 چقدر مرز هوش و بی هوشی را پیموده‌ای در درازترین شام تاریخ؛ 🍂 شام غریبان؟ و لابد اگر به هوش آمده باشی ایل و تبارت را دیده‌ای که جرعه‌نوش شهادت شده‌اند و تو هنوز نفس می‌کشی میانشان... 🥀 به خاطر می‌آوری عصر دیروز که به میدان می‌رفتی، عمو، قامت هفده ساله‌ات را با شوق تماشا می‌کرد. 🍂 یازده سال از این هفده سال را بر دامان عمو قد کشیده بودی که شش ساله بودی هنگام شهادت پدر... 🖤 فاطمه را به خاطر می‌آوری؛ همسرت را... دختر حسین.. که به گفته حسین، بیش از دیگر دخترانش به مادرش فاطمه شبیه بود... 🥀 و اینک کمی آنسوتر از تو فاطمه در ناله‌های ریز زنانه، خطبه‌های آتشین را مرور می‌کند برای به آشوب کشیدن دارالاماره ها... 🍂 صبح که طلوع می‌کند برای بریدن سرها می‌آیند و تو را زنده می‌یابند بین شهدا.. 🥀 قصد کشتنت را دارند... «اسما بن خارجه فزاری» که هم قبیله مادرت «خوله بنت منظور فزاری» است مانع می‌شود که: بگذارید به درگاه ابن زیادش ببریم، اگر ابن زیاد او را به من نبخشد همان جا به قتلش می‌رسانیم... 🍂 سفر آغاز می‌شود... ابن زیاد شفاعت اسما را می‌پذیرد و این خواست خداوند است که بمانی و از دامان تو و فاطمه شجره طیبه ای بروید که سایه‌سار عطرآگینش تاریخ را معطر کند؛ عبدالله محض، ابراهیم، حسن مثلث.... 🥀 «ولیدبن عبدالملک» اما تو را که ادامه قیام عاشورایی تاب نمی‌آورد و در سی و پنج سالگی، زهر می‌نوشاندت تا به کربلاییان بپیوندی... 🏴 سلام بر تو و پدران و فرزندانت 🏴🕯🏴🕯🏴🕯🏴
💫 🥀 مقاتل نوشته‌اند مقابل چشم ام بشر، «دختر ابی مسعود انصاری» و خواهرانت «ام الحسن» و «ام الحسین» به دل لشکر شام زدی و صدای رجز خوانی‌ات را شنیدند که: 🚩 انی انا نجل الامام ابن علی نحن و بیت الله اولاد النبی 🚩 اضربکم بالسیف حتی یلتوی اطعنکم بالرمح حتی ینثنی... 🍂 من زاده فرزند علی‌ام؛ ما اولاد رسول خداییم... با شمشیر چنان شما را در هم می‌کوبم تا شمشیر بشکند و با نیزه آنسان حمله می‌کنم تا نیزه خم شود... 🥀 و گفته‌اند پس از نبردی سنگین، تشنگی را بهانه برگشتن از میدان کردی تا از جام چشم عمویت سرمست شوی: « عمو! آیا جرعه‌ای آب...؟» 🍂 عمو تمام نگاهش را در کام تو ریخت. « فرزند برادرم! اندکی شکیبا باش تا از دست جدت پیامبر سیراب شوی».. 🥀 برگشتی و با خود زمزمه کردی: «اِصبر قلیلا فالمُنی بعدالعطش».. شکیبا باش که بعد از این تشنگی به آرزویت خواهی رسید.. 🏴 و اندکی بعد به آرزویت رسیدی وقتی قامت شانزده ساله‌ات زیر باران اشک حرم، بر دوش عمو به خیمه برمی‌گشت...