#روایت | شاه! چراغ
🔸 تا زمان امیر عضدالدولهدیلمی کسی از مدفن حضرت #احمدبنموسی اطلاعی نداشت و آنچه روی قبر را پوشانده بود تَل گلی بیش به نظر نمیرسید که در اطراف آن، خانههای متعدد ساخته شده بود. از جمله پیرزنی در پایین آن تل، خانهای گلی داشت و در هرشب جمعه، ثلث آخر شب میدید چراغی در نهایت روشنایی در بالای تل خاک میدرخشد و تا طلوع صبح روشن است، با خود اندیشید شاید اینجا، مقبره یکی از امامزادگان یا اولیاءالله باشد، بهتر است که امیر را از این امر آگاه کنم.
🔹 پیرزن به همین قصد به سرای امیر عضدالدوله رفت و آنچه را دیده بود به عرض رسانید. امیر و حاضرین از بیانش تعجب کردند. امیر گفت اولین شب جمعه شخصاً به خانه پیرزن میروم تا از موضوع آگاه شوم و چون شب جمعه فرا رسید شاه در خانه پیرزن خوابید و به پیرزن گفت هروقت چراغ روشن شد مرا بیدار کن، چون ثلث آخر شب شد پیرزن طبق معمول روشنایی پرنوری قویتر از دیگر شبهای جمعه مشاهده کرد و از شدت شعفی که به وی دست دادهبود بر بالین امیر آمد و بیاختیار سه مرتبه فریاد زد: «شاه! چراغ»
#شاهچراغ
#دهه_کرامت
#احمد_بن_موسی
🔗 Telegram | Instagram | Eitaa | Bale | Aparat