ابراهـیم می گفت :
چـادر یادگار حضرت زهرا (س) است ؛
ایمان یڪ زن وقتی کامل میشود که حجـاب را کامل رعایت ڪند ...
#هـادی_دلها
#شهید_ابراهیم_هادی
#چادر_یادگار_مادر
🔵نُڪتـہ هاۍ نابِ طَریقُ الْحَـقْ🔵
🇮🇷 eitaa.com/joinchat/2926182402Cfd2bdf6947
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
#شهید_ابراهیم_هادی
🇮🇷سید ابوالفضل کاظمی یکی از فرماندهان دفاع مقدس می گوید:
ابراهیم در یکی از مغازه های بازار مشغول کار بود .یک روز ابراهیم را در وضعیتی دیدم که خیلی تعجب کردم ؛ دو کارتن بزرگ اجناس روی دوشش بود . جلوی یک مغازه کارتن ها را روی زمین گذاشت .
وقتی کار تحویل تمام شد ،جلو رفتم و سلام کردم .
بعد گفتم : آقا ابرام ،برای شما زشته ؛ این کار باربرهاست نه کار شما !
نگاهی به من کرد و گفت :کار که عیب نیست ،بیکاری عیبه!
این کاری که من انجام میدم برای خودم خوبه!
مطمئن میشم هیچی نیستم ،جلوی غرورم رو میگیره.
گفتم :اگه کسی شمارو اینطور ببینه خوب نیست ، تو ورزشکاری و ....
خیلی ها می شناسَنت .
ابراهیم خندید و گفت : ای بابا ،همیشه کاری کن که اگه خدا
تو رو دید ،خوشش بیاد ؛ نه مردم !
🔵نُڪتـہ هاۍ نابِ طَریقُ الْحَـقْ🔵
🇮🇷 eitaa.com/joinchat/2926182402Cfd2bdf6947
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
✳ به ما هر دو نفر یک کنسرو داد، به اسرا هر کدام یکی!
📌 روزهای اول چهار اسیر گرفتیم. در یکی از خانههای ابتدای شهر مستقر بودیم. آن سوی حیاط یک اتاق با درب آهنی وجود داشت. رفقا پیشنهاد دادند که اسرا را به آنجا منتقل کنیم تا بعدا به پادگان ابوذر تحویلشان دهیم. اما ابراهیم قبول نکرد و گفت: اینها مهمان ما هستند.
🔻 دستان اسرا را باز کرد و آورد داخل اتاق. سفرهی ناهار پهن شد. با تقسیمبندی ابراهیم، خودمان هر دو نفر یک کنسرو خوردیم اما به اسرای عراقی هرکدام یک کنسرو داد!
🔸 دو روز بعد ابراهیم چهار دست لباس زیر تهیه کرد و گفت: حمام را روشن کن تا اسرا به حمام بروند و تمیز شوند. عصر همان روز ابراهیم به پادگان ابوذر رفت. همان موقع یک خودرو برای انتقال اسرا به محل استقرار آمد. اسرای عراقی گریه میکردند و نمیرفتند. مرتب هم اسم ابراهیم رو صدا میکردند. با بیسیم تماس گرفتم و ابراهیم برگشت. اسرای عراقی یکی یکی با او روبوسی و خداحافظی کردند. آنها التماس میکردند که پیش ابراهیم بمانند ولی قانون چنین اجازهای نمیداد.
📚 برگرفته از کتاب #سلام_بر_ابراهیم ۲؛ ادامهی زندگینامه و خاطرات پهلوان بیمزار #شهید_ابراهیم_هادی
📖 ص ۹۶
❤ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
✳ باید باهاش حرف بزنیم!
🔻 حکم انفصال از خدمت را که دستم دید پرسید: «جریان چیه؟» گفتم: «از نیروهای تربیت بدنی گزارش رسیده که رئیس یکی از فدراسیونها با قیافهی زننده سرِ کار میاد؛ با کارمندهای خانم برخوردهای نامناسبی داره، مواضعش مخالف انقلابه و خانمش #بیحجابه! الان هم دارم حکم انفصال از خدمتش رو رد میکنم شورای انقلاب». با اصرارِ #ابراهیم رفتیم برای تحقیق. همه چیز طبق گزارشها بود، ولی ابراهیم نظر دیگری داشت؛ گفت: «باید باهاش حرف بزنیم». رفتیم درِ خانهاش و ابراهیم شروع به صحبت کرد. از برخوردهای نامناسب با خانمها گفت و از #حجاب همسرش، از خونِ #شهدا گفت و از اهداف #انقلاب. آنقدر زیبا حرف میزد که من هم متأثر شدم. ابراهیم همانجا حکم انفصال از خدمت را پاره کرد تا مطمئن شوم با امر به معروف و نهی از منکر، میشه افراد رو اصلاح کرد. یکی دو ماه نگذشته بود که از فدراسیون خبر رسید: «جناب رئیس بسیار تغییر کرده. اخلاق و رفتارش در اداره خیلی عوض شده، حتی خانمش با حجاب به محل کار مراجعه میکنه».
📚 برگرفته از کتاب #سلام_بر_ابراهیم؛ خاطراتی از #شهید_ابراهیم_هادی
8242242924115.pdf
3.54M
پی دی اف کتاب #سلام_بر_ابراهیم
زندگینامه و خاطرات #شهید_ابراهیم_هادی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 انیمیشن فوق العاده زیبا از کشتی #شهید_ابراهیم_هادی
📚 براساس داستان پوریای ولی از کتاب سلام بر ابراهیم 1
🎙 باصدای گزارشگر کشتی آقای هادی عامل
✳️ تو عزاداری هم ملاحظهی مردم رو بکنید!
🔻 #شب_عاشورا، پیروجوان بر سروسینه میزدند و این دم را تکرار میکردند:
امشب شهادتنامهی عشاق امضا میشود
فردا ز خون عاشقان این دشت دریا میشود
🔺 مسنها و بزرگترهای جلسه میگفتند مردم خسته شدند و اصرار داشتند مجلس تمام شود اما جوانترها دوست داشتند هنوز سینه بزنند و #عزاداری کنند. بههرترتیب، مجلس به پایان رسید. جوانها که از بزرگترها شاکی شده بودند از گود مسجد شهدا آمدند بیرون و با حالت قهر به مسجد محمدی رفتند. #آقاابرام آمد مسجد و به ما گفت: «قرار نیست شما تا صبح عزاداری کنید و پیرمرد و پیرزن هم کنار شما اذیت بشن. هرکسی براساس مقتضیات سنش تا یه حدی میتونه توی جلسه بشینه. شما اشتباه کردید و باید سروقت عزاداریتون رو تموم میکردین، بعد میاومدین توی این مسجد، تا صبح میشستید مناجات و عزاداری میکردین.» همون موقع ابراهیم متوجه شد بچهها غذا نخوردند. از یک هیئت دیگه دو تا مجمع بزرگ غذا گرفت برد گذاشت جلوی بچهها و گفت: «حالا بخورید جون بگیرید، جون گرفتید تا صبح عزاداری کنید اما یادتون باشه حتی تو عزاداری #امام_حسین هم ملاحظهی مردم رو بکنید.»
📚 از کتاب #جوانمرد | روایت زندگی و خاطرات #شهید_ابراهیم_هادی | ج۱
📖 صفحات ۷۸ و ۷۹
❤️ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
#ڪݪام_شـھید💌
در زندگی ، آدمی موفق تر است که، در برابر عصبانیت دیگران " صبور " باشد
و کار بی منطق انجام ندهد و این رمز موفقیت او در برخوردهایش بود ...
#شهید_ابراهیم_هادی♥️🕊
✳ باید باهاش حرف بزنیم!
🔻 حکم انفصال از خدمت را که دستم دید پرسید: «جریان چیه؟» گفتم: «از نیروهای تربیت بدنی گزارش رسیده که رئیس یکی از فدراسیونها با قیافهی زننده سرِ کار میاد؛ با کارمندهای خانم برخوردهای نامناسبی داره، مواضعش مخالف انقلابه و خانمش #بیحجابه! الان هم دارم حکم انفصال از خدمتش رو رد میکنم شورای انقلاب». با اصرارِ #ابراهیم رفتیم برای تحقیق. همه چیز طبق گزارشها بود، ولی ابراهیم نظر دیگری داشت؛ گفت: «باید باهاش حرف بزنیم». رفتیم درِ خانهاش و ابراهیم شروع به صحبت کرد. از برخوردهای نامناسب با خانمها گفت و از #حجاب همسرش، از خونِ #شهدا گفت و از اهداف #انقلاب. آنقدر زیبا حرف میزد که من هم متأثر شدم. ابراهیم همانجا حکم انفصال از خدمت را پاره کرد تا مطمئن شوم با #امر_به_معروف و #نهی_از_منکر، میشه افراد رو اصلاح کرد. یکی دو ماه نگذشته بود که از فدراسیون خبر رسید: «جناب رئیس بسیار تغییر کرده. اخلاق و رفتارش در اداره خیلی عوض شده، حتی خانمش با حجاب به محل کار مراجعه میکنه».
📚 برگرفته از کتاب #سلام_بر_ابراهیم؛ خاطراتی از #شهید_ابراهیم_هادی
❤️ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
💠مصطفی ارادت خاصی به #شهید_ابراهیم_هادی داشت
زندگینامه شهدا را از اول تا آخر می خواند مثلاً میگفت شهید ابراهیمهادی فلان خصوصیت را داشت. #شهید_همت فلان کار را میکرد یا مثلاً شهید آبشناسان کسی است که انواع دوره های #تکاوری دورههای چتربازی غواصی و اینها را دیده است.
یکی از شب ها #مصطفی از شب تا صبح از #خاطرات ابراهیم هادی برای من گفت.
هر وقت با مصطفی زیارت عاشورا می خواندم، ثوابش را به ابراهیم هادی هدیه می کرد، اما تا آن موقع زیاد درباره این شهید صحبت نکرده بودیم، مصطفی گفت ابراهیم هادی را در خواب دیدم که به من گفت: «شما هم می آیی پیش ما»
📙یاران ابراهیم
#شهید_مصطفی_صدرزاده🌷
✳️ امتحان مردانگی
🔻 قبل از عملیات مطلع الفجر بود. جهت هماهنگی بهتر، جلسهای در محل گروه اندرزگو برگزار شد. من و ابراهیم و شش نفر از فرماندهان ارتش و سپاه در جلسه حضور داشتیم. اواسط جلسه بود که ناگهان از پنجره، یک نارنجک به داخل پرتاب شد! دقیقا وسط اتاق افتاد. از ترس رنگم پرید. همانطور که نشسته بودم، سرم را در بین دستانم گرفتم و به سمت دیوار چمباتمه زدم. بقیه هم مانند من، هر یک به گوشهای خزیدند.
🔸 لحظات بهسختی میگذشت، اما صدای انفجار نیامد. خیلی آرام چشمانم را باز کردم. از لابهلای دستانم به وسط اتاق نگاه کردم. باورکردنی نبود! با چشمانی که از تعجب بزرگ شده بود گفتم: «آقا ابرام …!» بقیه هم یکییکی سرهای خود را بلند کردند. همه با رنگ پریده وسط اتاق را نگاه میکردند. در حالی که همهٔ ما در گوشهوکنار اتاق خزیده بودیم، ابراهیم روی نارنجک خوابید بود!
🔺 در همین حین مسئول آموزش وارد اتاق شد. با کلی معذرتخواهی گفت: خیلی شرمندهام. این نارنجک آموزشی بود. اشتباهی افتاد داخل اتاق شما! گویی این نارنجک آمده بود تا مردانگی ما و ابراهیم را بسنجد.
📚 برگرفته از کتاب #سلام_بر_ابراهیم |زندگینامه و خاطراتی از اسطورهٔ دفاع مقدس #شهید_ابراهیم_هادی
❤️ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
🌱 ابراهیم در یکی از مغازه های بازار مشغول کار بود. یک روز او را در وضعیتی دیدم که خیلی تعجب کردم!
دو کارتن بزرگ اجناس روی دوشش بود. جلوی یک مغازه، کارتن ها را روی زمین گذاشت.
وقتی کار تحویل تمام شد، جلو رفتم و گفتم: آقا ابرام برای شما زشته، این کار باربرهاست نه کار شما!
🍃 نگاهی به من کرد و گفت: کار که عیب نیست، بیکاری عیبه. این کاری هم که من انجام می دم برای خودم خوبه، مطمئن میشم که هیچی نیستم. جلوی غرورم رو می گیره!
🌱 گفتم: اگه کسی شما رو اینطور ببینه خوب نیست، تو ورزشکاری و... خیلی ها میشناسنت.
👌 ابراهیم خندید و گفت: ای بابا، همیشه کاری کن که اگه خدا تو رو دید خوشش بیاد، نه مردم.
#شهید_ابراهیم_هادی🌷