eitaa logo
تاریخ و سیاست
3.5هزار دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
23 ویدیو
12 فایل
دور هم تاریخ بخوانیم.... در این کانال ، مطالب تاریخی با تم سیاسی به ساده ترین زبان ممکن و با پیش مایه ی طنز خدمت شما ارائه میگردد. کپی برداری از مطالب ، کاملا آزاد می باشد. آی دی پژوهشگر مطالب؛ @arefaneh53 ادمین ارتباط؛ @Youzarsif_Admin
مشاهده در ایتا
دانلود
شاه صفی ، ششمین پادشاه صفوی
باسلام امشب به بررسی زندگی یکی دیگر از شاهان نسبتا خوش نام سلسله صفوی پرداخته و نکاتی که در طی سلطنت این آقا اتفاق افتاده را بررسی مینماییم. شاه عباس دوم ، پسر بزرگ شاه صفی بود و در موقعی که پدرش قصد عزیمت به خراسان و مشهد داشت و فوت کرد ، این آقاپسر ، ۹سال سن داشت. پدرش در حقیقت برای آزادسازي قندهار از دست ازبکها ، به خراسان میرفت و در همان ابتدای مسیر فوت کرد و این پسر ۹ ساله به تخت نشست و او را تحت تعلیم امور کشورداری قرارداده و برایش نایب السلطنه تعیین کردند. مادرش از اسرای چرکسی بود که به عقد شاه صفیِ دیوونه درآمده بود. چرکس الان یکی از بخش‌های کوچک قفقاز است و از نظر نژادی و زیبایی خیلی به گرجیها نزدیک هستند و اغلب هم مسلمان و سنی مذهب هستند. اون موقع همه اینها جزئی از امپراطوری صفوی بودند. القصه این آقاپسر از بچگی نبوغ داشت و یه مدیریت خوبی از جدش شاه عباس کبیر به ارث برده بود و شاید علتش این بود که او را از حرمسرا بیرون کشیدند و تحت آموزش قرار دادند. یک علت دیگرش هم شاید اقتدار و حسن مدیریت نایب السلطنه ، ساروتقی اعتمادالدوله بوده است که خیلی به این شاه عباس دوم خدمت کرد. و بدین ترتیب شاه عباس دوم هفتمین پادشاه صفوی شد. در سال ۱۰۵۲ هجری قمری به تخت نشست، ۲۵ سال سلطنت کرد و در سال ۱۰۷۷ هم براثر بیماری فوت کرد و در کنار پدرش در حرم حضرت معصومه دفن شد. او میل زیاد داشت که همچون جدّ خود شاه عباس به آبادانی و عمران کشور بپردازد. در دوران سلطنت او ابنیه و کاخ‌های متعددی (از جمله کاخ چهل‌ستون اصفهان و پل شاهی یا پل خواجو) ساخته شد. رفتار او با شاهزادگان اُزبک که به دربار او پناه آوردند، همراه با جوانمردی و بزرگواری بود. شاه عباس چند بار (در سال‌های ۱۰۵۹، ۱۰۶۴ و ۱۰۶۸ق) بر سر قندهار با لشکریان پادشاه هند جنگ کرد و جز ۶ ماه (در سال ۱۰۶۸ق) که قندهار در تصرّف هندیان بود، عباس خان همواره فاتح بود. شاه جهان، پادشاه هند، در سال ۱۰۵۶ق سفیری برای ایجاد روابط دوستی نزد شاه عباس فرستاد و او نیز در ۱۰۷۵ق به همین منظور سفیری به دربار اورنگ زیب روانه کرد. و خلاصه با هم دوست شدند. اینها که در هند ، پادشاهی می‌کردند به دولت مغولان هندوستان معروف بودند و همیشه مطیع ایرانیها بودند زیرا جد آنها ، بابر گورکانی که موسس این سلسله و از نسل تیمور بود، خودش چندبار توسط شاه اسماعیل صفوی ، یاری شده بود و شاه طهماسب هم کمکشون کرده بود که از ازبکها شکست نخورند. اما حالا در زمان شاه صفی و بعدش هم شاه عباس دوم روی قندهار دست گذاشته بودند که شاه عباس دوم هم درس خوبی بهشون داد. این دولت بابری که توی هند بود بعدها توسط انگلیس مستعمره شد که داستانش خیلی طولانیه و انشالله بعدها میگم. القصه ، شاه عباس دوم در اواخر عمر یه جنگی هم با روس‌ها داشت که سر یه مسئله بچه گانه بود و روس‌ها که تزارشون ، پدر پطرکبیر بود و نیروی دریایی داشتند اومدند و سواحل انزلی را هم اشغال کردند. ایران نیروی دریایی نداشت. اما هم توی خشکی شکست سختی به روس‌ها داد و هم با همین قایقهای معمولی ، روس‌ها را تارومار کردند. من خودم شخصا و بنابه دلایلی ریشه جنگهای ایران و روس که در زمان نادر و آغامحمدخان و بعدش هم فتحعلیشاه ادامه پیدا کرد را از اینجا به بعد میدونم. حالا وقتی به داستان این جنگها در زمان قاجاریه رسیدیم میگم چرا. خلاصه در مورد دولت عثمانی واقعه خاصی رخ نداد و بااونا جنگ نداشتیم و قرارداد صلحی که در زمان شاه صفی با عثمانی بسته شده بود کماکان پابرجا بود. عثمانی هم البته دیگه اون عثمانی قدیم نبود و بال و پرش ریخته بودو اروپایی‌ها هم از سمت غرب خیلی تحت فشارش گذاشته بودند. شاه عباس دوم بااروپاییها هم روابط خوبی برقرار کرد و خیلی از سیاحان و جهانگردان اروپایی به ایران اومدند و سفرنامه تهیه کردند که یکی از اونا ژان شاردن هست . اگه یادتون باشه قبلا خدمتتون گفتم که ژان به فرانسوی یعنی یحیی. یعنی یوحنا شده جوحنا و شده John یا همون جان انگلیسی که توی فرانسوی میگن ژان. این شاردن خان یه دوره ۱۰ جلدی سفرنامه از ایران نوشته که واقعا بینظیره و البته یه خلاصه یه جلدی هم از این ده جلد هست که خوبه بخرید بخونید😄 شاه عباس دوم به طورکلی یک رفاه نسبی برای مردم ایران به ارمغان آورد. خل و چل هم نبود اما از اواسط سلطنت یه کمی قسی القلب شد. اهل فسق و فجور و عرق خوری هم بود . به شعرا و علما احترام زیادی می‌گذاشت و خودش هم شعر میگفت. ابنیه و مساجد و مدارسی هم بنا کرد و اقتدار خوبی داشت. @tarikhbekhanim
شاه عباس دوم از مصاحبت با دانشمندان لذت می‌برد و در دربار وی همواره مباحث علمی برقرار بود. شاه عباس دوم را می‌توان فرزند خلف شاه عباس کبیر نامید چراکه در زمان وی دگر باره فرهنگ و اقتصاد رونقی تازه گرفت. در این زمان به سبب بسته شدن بازار چین ، ساختِ چینیِ ایرانیِ نمونه‌برداری شده از چین به مقدار زیاد، برای مصرف داخلی و به‌خصوص صادرات به اروپا رونق یافت. شاه عباس دوم به گسترش بناهای اصفهان اهمیت زیادی داد و در زمان وی بود که پل خواجو و چهارباغ خواجو و کاخ چهل ستون ساخته شد. او اهل هنر بود و هنرمندان و نقاشان بسیاری در زمان وی آثار زیبایی به وجود آوردند. وی در توسعه ادبیات ترکی نیز تلاش بسیاری کرد. مسافران اروپایی و مردم محلی که از مهمان‌نوازی و شرایط بازار مطلوب دربار ایران تحت تأثیر قرار داشتند، معمولاً شخصیت و طبیعت عباس دوم را مثبت توصیف کرده اند. روی سکه ها و نامه هاش معمولا می‌نوشت، بندهء شاه ولایت ، عباس. این آقا در سال ۱۰۷۷ در دامغان فوت کرد و در قم دفن شد. بعد از اون ، پسرش به نام شاه سلیمان صفوی پادشاه شد. @tarikhbekhanim
اینم عکس شاه عباس دوم البته من نمیدونم اون نقاشهای حرفه ای اون موقع چرا عکس این پادشاهان را مثل منگولا می‌کشیدند.😡 آخه دستهای یه مرد این شکلیه؟ اونم با لباس صورتی. خداوکیلی همون موقع داوینچی توی اروپا ، چیا میکشیده
باسلام. امشب بحثمون در ارتباط با سلطنت شاه سلیمان صفوی است. این آقا را توی تاریخ به اسم شاه صفی دوم هم گفتند و اصلا اول به شاه صفی دوم معروف شد و بعدش به شاه سلیمان. ولی اسم سلیمان از بقیه معروفتره. شاه سلیمان پسر بزرگ شاه عباس دوم بود و در سال ۱۰۷۷ و در سن ۱۹ سالگی به سلطنت رسید و ۲۸ سال هم سلطنت کرد. این آقا ، پادشاه بالیاقتی نبود و اصلا تعلیمات سلطنتی ندیده و در حرمسرا و بین خواجگان بزرگ شده بود . شاه سلیمان ، آی کیو خیلی زیادی هم نداشت و در ادارهء کشور از فهم مطالب عادی هم عاجز بود. وقتی به سلطنت رسید به جز زبان ترکی ، زبان دیگه ای بلد نبود و به زور بهش فارسی یاد دادند. دورهء سلطنت این آقا ، شامل دو مرحله است. مرحله اول که به اسم شاه صفی دوم تاجگذاری کرد ، اوضاع مملکت بلافاصله افتضاح شد و بیماری ، کشور را گرفت و چندتا زلزله اومد و یه تعداد ازبکها و قزاق‌ها به ایران حمله کردند ، شاه مرتب مریض بود و معتاد و الکلی شده بود و خلاصه هزارهزار بدبختی. شانس مون گفت دولت عثمانی ، گرفتار بود و نتونست حمله کنه. بعدش یه سری علما اومدند گفتند چرااینجوری شده؟ چرااینقدر مملکت نحس شده؟ مرده شور این تاجگذاری را ببرن که ساعتش نحس بوده. بعد گفتند یه مراسم تاجگذاری دیگه توی یه ساعت سعد میگیریم و شاه دوباره تاجگذاری کنه و اسمش را هم عوض کنه. خلاصه منجم باشیهای دربار یه ساعت سعد مشخص کردند و مراسم تاجگذاری دوباره انجام شد و اسم شاه را هم گذاشتند ، شاه سلیمان صفوی. اتفاقا از فردا اوضاع مملکت عوض شد. مرغها روزی ۶ تا تخم می‌گذاشتند. زلزله و بیماری و اینا هم تموم. شاه هم از اعتیاد دراومد و مشروبات الکلی را گذاشت کنار و به امور مملکت رسید. جدی میگم. اینها را توی تاریخ نوشته. مرحله اول حدود ۳ سال طول کشید و مرحله دوم حدود ۲۵ سال. بعدش کم کم شاه شروع کرد به خوشگذرانی و امور مملکت را به وزیرش شیخعلی خان زنگنه سپرد. این شیخعلیخان آدم بدی نبود ولی به طور کلی اساس سلطنت صفوی ، رو به ضعف نهاده بود و رشوه و فساد اداری زیاد شده بود. کم کم تنگناهای اقتصادی برای مردم شروع شد و نارضایتی‌ها آغاز شد. تجارت نسبت به زمان قبل کمتر شد ولی باز هم بد نبود ولی به پای زمان شاه عباس اول نمی‌رسید. به طورکلی آثار ضعف سیاسی و اقتصادی و فرهنگی از زمان این شاه سلیمان محسوس شد و منجر به فجایع دوره شاه سلطان حسین گردید که خواهیم گفت. القصه در مرحله دوم از دوره سلطنت شاه سلیمان مشکل خاصی نبود و مردم زندگی خودشون را می‌کردند . یکی از خصوصیات مثبت این شاه سلیمان ، علاقه زیاد او به ایجاد رابطه با کشورهای اروپایی بود که با فرانسه و دانمارک و هلند و انگلیس و .... رابطه برقرار شد. ایکاش این رابطه دوطرفه بود . یعنی از ایران هم هیئتهایی به اروپا میرفتند و سفارتخانه می‌زدند. ولی همیشه اونا بودند که میومدند و در ایران سفارتخانه و تجارتخانه می‌زدند. شاه سلیمان به ساخت ابنیه هم علاقه داشت و کاخ هشت بهشت و مسجد لنبان اصفهان در دوره اون ساخته شد. القصه این پادشاه در سال ۱۱۰۵ به علت افراط در میگساری فوت کرد و جسدش را بردند قم پیش پدرش خاک کردند. @tarikhbekhanim
باسلام امروز در ارتباط باآخرین پادشاه سلسله صفوی به روایتی، یعنی شاه سلطان حسین،صحبت کرده و بعد از اون انشالله یه مقداری به کلیت تاریخ و عبرتهای آن می‌پردازیم. بعد از فوت شاه سلیمان صفوی در سال ۱۱۰۵ هجری قمری ، این آقا که پسر شاه سلیمان بود در سن ۲۶ سالگی به سلطنت رسید و ۲۹ سال هم سلطنت کرد . این پادشاه صفوی هم مثل قبلی‌ها مادرش چرکسی بود که قبلا توضیح دادم. شاه سلطان حسین به طور کل از امور کشورداری بی اطلاع بود و هیچ نوع تعلیمی در این رابطه ندیده و کلا در حرمسرا و تحت اخلاق زنانه بزرگ شده و حتی بندرت از کاخ خارج میشد. شاه سلیمان یک پسر دیگری هم بنام عباس داشت که خیلی شجاع و جنگاور و علاقمند به حکومت بود. اما این آقاشجاع ، پادشاه نشد. چرا که اولا فرزند دوم بود ثانیا امرای قزلباش دلشون یک شاه ضعیف و ناآگاه میخواست تا بتونند هرجور خواستند ترکتازی کنند. یکی از خصوصیات منفی شاه سلطان حسین هم این بود که نه تنها سواد نداشت بلکه علاقه ای هم به علم و عالم پروری نشون نمی‌داد. ولی در عوض خیلی مقید به آداب مذهبی و دینی بود و از میگساری دوری میکرد. شاید بشود گفت مصداق بارز جاهل متنسّک. البته از اواسط دوره سلطنت ، شرب خمر هم میکرد و زنبارگی را به حد اعلای خودش رسونده بود. یکی دیگه از خصوصیات منفی این آقا ، این بود که نه تنها علاقه ای به حکومت داری نداشت و نمی‌خواست بدونه که در اطرافش چی میگذره، بلکه کارها را به دیگران هم محول نمی‌کرد. یعنی به طورکلی کشور ، توی هوا اداره می‌شد. اون ساختار منسجم و منظم اداری که سلاطین قبلی پایه گذاری کرده بودند کم کم سست شد و هرکسی تنها به فکر خودش بود و نه اصلاح امور. علما در دوره سلطنت شاه سلطان حسین خیلی در امور دخالت می‌کردند اما این مسئله برخلاف دفعات قبل که دخالت علما باعث اصلاح کارها میشد ، باعث پریشانی اوضاع شده بود. چراکه اون دسته از علمای دلسوز و آگاه که بنام علمای اصولی معروف بودند کنار گذاشته شده و دسته ای از علما بنام علمای اخباری اومده بودند که اعتقادی به اصلاح امور نداشتند. مبارزه بیهودهء این دسته از علما با اهل تسنن و اقلیت‌های مذهبی ، مبارزه با تصوف که یکی از پایه های اصلی دولت صفوی بوده است، تزریق اندیشهء تقدیرگرایی و برخی خرافات به منظومهء فکری اجتماع و دربار و..... اینها تعدادی از اقدامات علمایی بود که در دوره شاه سلیمان و شاه سلطان حسین روی کار آمدند و به علمای اخباری معروف بودند. از این دسته علما هنوز هم در حوزه های علمیه ، زیاد هست و به نواخباری معروف هستند که داستان اونها خیلی مفصله. القصه در دوره شاه سلطان حسین ، سراسر مملکت به تدریج دچار شورش شد و برخی از این شورش‌ها توسط بعضی درباریان حمایت میشد. یعنی نه تنها اقدامی برای خواباندن این شورش‌ها نمیشد بلکه بعضا به آنها دامن زده میشد. از جمله این شورش‌ها می‌توان به شورش لزگیها در شمالغرب کشور و شورش افغانها در شرق کشور اشاره کرد. شورش افغانها بیشتر به حاکم منصوب صفوی برمی‌گردد. اون موقع افغانستان ، جزئی از ایران بود و شاه سلطان حسین یک حاکم گرجی برای اونجا گذاشت که خیلی بهشون ظلم و ستم میکرد و لذا رئیس یکی از طوایف قندهار بنام میرویس غلزایی به مکه رفت و در ازای این ظلم و ستم ، حکمی مبنی بر ارتداد شیعیان از علمای مکه گرفت. این حکم اون موقع اهمیتی نداشت ولی چندسال بعد که افغانها به اصفهان حمله کردند براساس همین فتوا ، کلی آدم کشتند. بعد از میرویس برادرش جانشینش شد که خیلی زود فوت کرد و پسر میرویس جانشینش شد که اسمش محمود بود. این محمود افغان ،با متحد کردن افغانهای سنی مذهب و تشویق اونا به حمله به ایران بالاخره در سال ۱۱۲۲ ه. ق . به سمت اصفهان راه افتاد. حشمت و جلال و عظمت دربار صفوی و اسم و رسمی که به هم زده بود ، مانع از این بود که محمود افغان ، در حمله به ایران جسارت بخرج دهد و لذا خیلی بااحتیاط عمل می‌کرد و شهرها را یکی یکی و با فاصله زمانی می‌گرفت. اولین شهر ، کرمان بود و خودش باورش نمیشد که بتونه کرمان را بگیره. اما وقتی یه مدت گذشت به عمق فاجعه صفوی پی برد و مصمم شد به سمت اصفهان حرکت کنه. @tarikhbekhanim
القصه محمودخان افغان با حرکت از کرمان به سمت اصفهان ، نشان داد که ترسش ریخته و از حمله به دولت باعظمت صفوی ، ابائی ندارد. خلاصه اینکه بدون اینکه مقاومتی در مقابل خودش ببیند ، به اصفهان رسید و اصفهان را محاصره کرد. شاه سلطان حسین به جای جمع آوری لشکر و مدیریت جنگ و یافتن راهی برای دفع خطر افغانها ، در قلعهء اصفهان،حصاری شد و افغانها هم آب اصفهان را بستند و از ورود مواد غذایی به داخل اصفهان جلوگیری کردند. قحطی عجیبی در اصفهان بوجود آمد و خزانه خالی ، جوابگوی حقوق سربازان نمیشد. شاه برای تامین بودجه ، از کمپانی هندشرقی هلند و هندشرقی انگلیس که در اصفهان نمایندگی داشتند ، پول قرض گرفت و این اولین قرضه ایران از یک کشور خارجی بود. شاه چندین بار از محمود افغان طلب صلح کرد و محمود افغان نپذیرفت. منظور شاه سلطان حسین از صلح ، این بود که مثلا خودش خراجگزار افغانها بشود.(اوج حقارت) تازه محمود افغان به این راضی نشد و می‌گفت الا و بلا خودم باید پادشاه کل ایران بشوم. و اینکه اصفهان خراجگزار من بشود قبول نیست. شاه سلطان حسین برای دفع خطر افغانها به کارهای خنده داری متوسل میشد. از جمله پخت آبگوشت نذری بااعمال خاص و مواد اولیه سفارشی که توسط یک پیرزن پیشنهاد شده بود و ادعا می‌کرد که اگر سربازان صفوی از این آبگوشت بخورند نامرئی می‌شوند و به راحتی می‌توان افغانها را باحالت نامرئی از بین برد. بعدش که سربازان صفوی ، نامرئی نشدند بازهم پخت این آبگوشت به روش‌های دیگر تجدید شد و هربار حلقه محاصره افغانها تنگتر میشد. در نهایت ، شاه با توصیه علما ، تسلیم شد و شخصا تاج پادشاهی ایران را با دست خود برسر محمود افغان گذاشت. و این واقعه در سال ۱۱۳۵ هجری قمری بود. زعفران خان ، مفتی اعظم افغانها با استناد به همان حکم تکفیر شیعیان که میرویس غلزایی از مکه آورده بود حکم قتل عام اصفهانی‌ها را صادر کرد. و شاه سلطان حسین را به زندان انداخت. افغانها در اصفهان ، دولت سنی تشکیل دادند و کم کم مردم به کار خود برگشتند.دوسال که از حضور افغانها در اصفهان گذشت ، اشرف افغان که پسرعموی محمود بود برعلیه محمود شورش کرد و محمود را کشت و خودش شاه شد. خلیفه عثمانی که باایران قرارداد صلح داشت خودش را موظف به حمایت از شاه سلطان حسین دانست و طی نامه ای از اشرف خواست که شاه را آزاد کند. اشرف افغان هم شاه را پس از ۴ سال از زندان درآورده و اعدام کرد تا خیال خلیفه عثمانی از این بابت راحت شود. این در حالی بود که افغانها و عثمانی‌ها هردو سنی بودند . خلاصه، اشرف افغان هم حدود ۳ سال سلطنت کرد و در این ۳ سال یک جنگ با دولت عثمانی داشت که قسمتی از شمال‌غرب ایران را اشغال کرده بود و چون اشرف خودش را پادشاه کل ایران می‌دانست به جنگ عثمانی‌ها رفت و در این جنگ هم پیروز شد. بعدش به جنگ روس‌ها رفت که قسمتی از ایران را اشغال کرده بود و در این جنگ هم پیروز شد. بعدش دست آخر به جنگ نادرشاه رفت که شرح آن را بعدا خواهیم گفت. @tarikhbekhanim
حالا قبل از اینکه به قصه نادرقلی افشار و جنگ محمودخان افغان بااین نادرقلی بپردازم یه توضیح کلی در مورد کارهای شاه سلطان حسین و دلایل سقوط دولت صفوی خدمت شما عرض میکنم. شاه سلطان حسین یه شخصیت بسیار بی عرضه و مذبذب و خرافاتی داشت. بیسواد و البته مهربون و رقیق القلب بود . اما اون چیزی که باعث سقوط دولت صفوی شد فقط بی‌عرضه گی این آقا نبود بلکه اساس دولت صفوی ، سست و بی بنیاد شده بود و این سستی نتیجه بی‌عرضه گی چند پادشاه بود که در زمان شاه سلطان حسین نتیجه داد. در طول تاریخ بعضی از سلسله ها بودند که آخرین پادشاه اونها ، اتفاقا خیلی هم مقتدر بود ولی اساس سلطنت ، به قدری سست شده بود که از دست این پادشاه مقتدر هم دیگر کاری برنمی‌آمد و در این بین یک شخص تقدیرگرا مثل من چیزی جز تقدیر بعنوان علت این تغییر ، نمی‌شناسد.😳 مثلا آخرین پادشاه سلسله ساسانی ، یزدگرد سوم بود. این آقا نسبت به سلاطین قبلی ساسانی خیلی مقتدر و کاردان بود اما اساس سلسله ساسانی به قدری سست و پرمشکل بود که یزدگرد سوم باآن همه امکانات، نتوانست در مقابل اعراب باآن امکانات حداقلی مقاومت کند. ویا مروان حمار آخرین خلیفه اموی ، بقدری شجاع و پرزور بود که به اون لقب حمار داده بودند یعنی به قول خودمون زور خر داشت. و البته فرد کاردانی هم بود ولی پایه های حکومت اموی از جهات مختلف سست شده بود و برای حفظ آن هیچکاری از دست مروان بر نیامد. این استکه بنده براین مسئله اصرار دارم که در یک حکومت ، به هیچ عنوان نباید گذاشت فساد بوجود بیاید. اگر یک سوراخ و باگ کوچک در نظام حکومتی ایجاد شد دیگر باید فاتحه این حکومت را خواند. به عبارتی علاج واقعه قبل از وقوع حادثه باید کرد. اگر فرض کنید یک پیچ از درب اتاق شما بیفتد و شما در پی ترمیم این پیچ نباشید باید فاتحه این درب را بخوانید. یعنی بزودی تخریب درب فقط به خاطر عدم تعمیر یا جایگزینی یک پیچ اتفاق خواهد افتاد. معروف است که‌ می‌گویند یک سوزن اگر در دریاچه پشت یک سد بیفتد و آن را در نیاوریم باید فاتحه این سد را خواند. این سوزن به تدریج به سد ضربه می‌زند و سد را سوراخ می‌کند و عنقریب سد خراب می‌شود. این استکه بنده معتقدم اصلاح نظام اداری و اقتصادی و فرهنگی کشور خودمان قطعا نیاز به یک انقلاب دارد و کارهای روبنایی هیچ تاثیری ندارد. انقلاب یعنی ازاله بدنه نظام از مسببین وضع موجود. اگر این سوزن‌های مخرب را هرچه زودتر از دریاچه نظام خارج نکنیم خدای نکرده سقوط نظام حتمی است و این قانون تاریخ است. و چون از طرفی معتقدم که این نظام قطعا زمینه ساز ظهور است پس ازاله این زباله ها و فضولات خیلی زود اتفاق خواهد افتاد انشاءالله. @tarikhbekhanim
القصه در مورد شاه سلطان حسین باید گفت صرف شخصیت ضعیف شاه ، عامل سقوط نبود. درسته که شاه سلطان حسین ، یک آدم ترسو و بیلیاقت و خرافاتی و بیسواد بود ، اما آیا در این جمعیت فرهیخته اصفهان و بعد هم در کاشان و شیراز و کرمان و .... افرادی لایق و کاردان نبودند؟ لشکریان چکار میکردند؟ علما چه میکردند؟ چرا گذاشتند ناموس شیعه به باد برود؟آن همه دانشمند آن همه رزمنده ، آن همه تاجر و هنرمند و معمار و.... در اون موقع چه میکردند؟ آیا نمی‌توانستند گروه‌های خودجوش و پارتیزانی تشکیل بدهند و خودشان به جنگ افغانها بروند؟ چرا نرفتند؟ مگر بیضهء اسلام و دارالخلافه تنها کشور شیعه جهان مورد تعرض قرار نگرفته بود؟ چرا آتش به اختیار عمل نکردند؟ جواب این سوالات را باید در همان سیستم پرفساد و حرامخوار و حرامخوارپرور جستجو کرد. نظام صفوی غرق در فساد اعم از فساد اجتماعی، مالی و فرهنگی و جنسی شده بود و مدتها جلوی این فساد را نگرفتند. و شد آنچه که دیدیم. ملاحظه گری در برخورد با فساد ، عدم امر به معروف و نهی از منکر ، اکتفای علما صرفا به درس و بحث علمی و عدم برخورد با فساد ، مشغول شدن درباریان به عیش و لهو و لعب و میگساری و هزار اما و اگر دیگر دست به دست هم دادند تا حکومت صفوی سرنگون و مردم بیگناه قتل عام شوند. چه معنی می‌دهد که پادشاه کشور شیعه و سایر درباریان در دارالخلافه شیعه مشروب بخورد و بدمستی کند و عربده بزند و به ناموس مردم تعرض کند و یک نفر شیرپاک خورده چه در بین لشکریان و چه در بین علما و هنرمندان پیدا نشود که دهان کثیف آن شاه یا درباری را به هم بدوزد؟ اینجاست که ارزش کار علمای معاصر و علی الخصوص شهدای آنها همچون شیخ فضل الله و آنها که زندان رفتند و کتک خوردند و تبعید شدند همچون حضرت امام ره و مقام معظم رهبری ، مشخص می‌شود. @tarikhbekhanim
خب حالا میرسیم به دوران پس از صفویه. گفتیم که افغانها در سال ۱۱۳۵ هجری قمری ، چندماهی اصفهان را محاصره کردند تااینکه بالاخره شاه سلطان حسین تسلیم شد و با دست خود ، تاج پادشاهی را برسر محمود افغان گذاشت و بعد خودش را هم اعدام کردند. در طول این مدت محاصره ، کار مردم اصفهان از شدت گرسنگی ، حتی به خوردن آدم هم کشید و هرجا زن یا بچه یا مرد ناتوانی را می‌دیدند، او را میدزدیدند و در گوشه ای او را کشته و می‌خوردند. تمام شاهزاده های صفوی و شخص شاه سلطان حسین دستگیر شدند اما از این میان یکی از فرزندان شاه که در حقیقت ولیعهد او بود به هر طریقی که شد خودش را نجات داد و از اصفهان فرار کرد و به قزوین گریخت. اسم این آقا ، طهماسب بود. در قزوین اعلام سلطنت کرد و به شاه طهماسب ثانی معروف شد و به نام خودش سکه زد و تعدادی از قزلباشهای گوشه و کنار کشور را دور خودش جمع کرد. لشکر کوچکی فراهم کرد و بلافاصله یک نماینده به روسیه اعزام کرد تا از تزار روس درخواست حمایت کند. این تزار روس در زمان شاه طهماسب همان پطر کبیر است که خیلی به ایران توجه داشت و سعادت کشور خودش را در رسیدن به آب‌های گرم خلیج فارس می‌دانست. پطر کبیر به فرستاده طهماسب گفت اگر شاه طهماسب ثانی حمایت مارا می‌خواهد باید کل دریای خزر و سواحل آن را به روسیه واگذار کند. این نمایندهء شاه طهماسب ثانی احمق قبول کرد و عهدنامه سن پترزبورگ بسته شد و این مناطق به روسیه واگذارشده. یعنی طهماسب دوم باید برای بدست آوردن سلطنت، حاضر شود قسمتی از کشور را به روسیه بدهد.(سیاست برد برد ظریف😭😭) همزمان بااین مسئله ، یک نماینده هم به عثمانی فرستاده شده بود که از عثمانی‌ها طلب حمایت شود. عثمانی هم در ازای حمایت از طهماسب درخواست گرجستان و آذربایجان را کرد اون نماینده هم پذیرفت و قرارداد استانبول بسته شد. بعد که نماینده ها آمدند ایران ، شاه طهماسب ثانی گفت کی؟ کی؟ کجا؟ چرا بدون اجازه من قرارداد بستید؟ حداقل یه اس ام اس می‌دادید. واتس آپ فیلتره. اس ام اس که هست. من قبول ندارم.😂😂 اما دیگه دیر شده بود . روس‌ها سواحل خزر را اشغال کرده بودند و عثمانی‌ها گرجستان و آذربایجان را. شاه طهماسب یه لشکر فراهم کرد فرستاد به جنگ روس‌ها که شکست سختی خورد. خودش هم رفت به جنگ عثمانی که اونم شکست خورد. بعدش فرارکرد اومد قزوین. اشرف افغان که حکومت اصفهان را در دست داشت از جریانات مطلع شد و دید توی کشوری که اون پادشاهشه یه فردی برای خودش بذل و بخشش و اعلام جنگ و صلح میکنه و تازه شکست هم میخوره. اینه که اشرف افغان سه تا لشکر فراهم کرد . یکی رفت قزوین به جنگ طهماسب. یکی رفت شمال به جنگ روسیه و یکی هم رفت شمال‌غرب به جنگ عثمانی. هر سه هم پیروز شدند و روس و عثمانی عقب نشینی کردند. طهماسب هم فرار کرد رفت استرآباد در بین طوایف قاجار. اگه یادتون باشه خدمت شما گفته بودم که طوایف قاجار هم خودشون از طوایف قزلباش بودند و همردیف با طوایف شاملو و استاجلو و ذوالقدر و دولّو و افشار و..... شاه طهماسب دوم همونجا موند تااینکه سروکله نادرقلی خان پیداشد. این آقا اصلا کی و کجا بوده؟ اون موقع که افغانها تازه به ایران حمله کردند ، یه شخصی بنام ملک محمود سیستانی در خراسان اعلام موجودیت کرد و خراسان را از صفویه جدا کرد و حکومت خودمختار تشکیل داد. نادرقلی خان که زاده و ساکن ابیورد بود و یه سری نوچه هم داشت و ذاتا آدم جنگجو و جنگ‌طلبی بود ، به لشکر این ملک محمود سیستانی پیوست. مدتی در خدمت ملک محمود بود و در سال ۱۱۳۷ هجری قمری حس کرد میتونه رقیب ملک محمود بشه. این بود که یه لشکر کوچک از طوایف افشار و جلایر تهیه کرد و برعلیه ارباب خود اعلام جنگ نمود. این جنگ و گریزهای حدود دوسال طول کشید و پیروزی نصیب هیچکس نشد. همینکه نادر قلی از ملک محمود شکست نخورد ، نشانه قدرت زیاد او بود چرا که ملک محمود یک آدم ریشه دار و پرقدرتی بود و نادرقلی یه آدم جوان و از طبقه فقیر جامعه بود که تازه شروع به جمع آوری قشون کرده و میخواست سری توی سرها دربیاره. آوازهء نادرقلی و شرح جنگهاش به گوش شاه طهماسب ثانی رسید و یه پیک فرستاد پیش نادرقلی و ازش دعوت کرد به استرآباد بیاد و به او بپیوندد. نادرقلی هم بااون لشکری که در اختیارداشت همراه با کلی شمشیر و اسلحه و توپ و زنبورک به استرآباد اومد و به اردوی طهماسب پیوست. این مسئله در سال ۱۱۳۹ بود. اشرف افغان از جنگ با روس‌ها و عثمانی‌ها هم فارغ شده بود و در اصفهان زندگی می‌کرد. نادر در درجه اول ، سپاه طهماسب را به خدمت گرفت و به اسم طهماسب به جنگ ملک محمود سیستانی رفت و او را شکست داد. و مشهد را مرکز سلطنت شاه طهماسب قرارداد و از طهماسب درخواست کرد که به مشهد بیاید. و خودش را هم تغییر اسم داد و نام خودش را طهماسبقلی گذاشت یعنی بندهء طهماسب. بعدش بین طهماسب و نادر اختلافاتی رخ داد که به خیر گذشت و باهم آشتی کردند. اما طهماسب کینه
کینه نادر را به دل گرفت. حالا طهماسب مرتبا از نادر میخواست که به اصفهان حمله کنند و افغانها را بیرون کنند اما نادر اصرار داشت که به هرات حمله بشه و سرزمین افغانها را به توبره بکشند تا افغانها مجبور به ترک اصفهان بشوند. مضافا براینکه افغانهای ابدالی هم برای عقبه نادر خطرناک بودند. القصه دوسال از وقت نادر به جنگ با ملک محمود و بعد هم افغانهای هرات گذشت و موفقیت مرتبا در انتظار نادر بود. اما توطئه های طهماسب برعلیه او تمامی نداشت و بین این دو مرتب شکرآب بود. نادر میتونست براحتی طهماسب را از سر راهش برداره ولی اگر این کار را میکرد اونوقت به اسم کی می‌جنگید؟ اصلا مردم حکومت کس دیگه ای بجز صفویه را میپذیرفتند؟ بالاخره در ابتدای سال ۱۱۴۲ هجری قمری ، نادر همراه با طهماسب و یک لشکر مجهز از مشهد به سمت اصفهان راه افتاد تا به مصاف افغانها برود. اولین جنگ در دامغان رخ داد. افغانها شکست خورده به ورامین عقب نشینی کردند . نادرقلی به ورامین رفت و در اونجا هم شکستشان داد بعدش اونها به اصفهان عقب نشینی کردند و نادر تعقیبشون کرد. در نهایت جنگ نهایی بین نادر و افغانها در نزدیکی اصفهان در منطقه مورچه خورت رخ داد. اشرف شکست سختی خورد و به شیراز فرار کرد و نادر وارد اصفهان شد و بسیاری از افغانها به لشکر نادر پیوستند و در مراحل بعدی کمک حال او شدند. @tarikhbekhanim
دور هم تاریخ بخوانیم... دانستن تاریخ و سیاست روشنگری را افزایش می دهد و چراغ راه آینده خواهد بود☝️ ادمین؛ @arefaneh53 https://eitaa.com/joinchat/4076339405Cfc875bb1eb @tarikhbekhanim
👆👆👆👆👆👆👆 لطفا برای دیگران ارسال کنید. ممنون
باسلام ادامه قصه نادر ، اینه که نادرقلی که حالا معروف به طهماسبقلی شده بود همراه با شاه طهماسب ثانی ، در اصفهان مستقرشد و اشرف افغان به شیراز فرار کرد. بعد از یه مدتی که نادر از تمشیت امور اصفهان فارغ شد به سمت شیراز حرکت کرد تا اشرف را دستگیر کند. اشرف از شیراز خارج شد و به استقبال نادر اومد و قصد داشت بااون صلح کنه. نادر قبول نکرد و جنگ در گرفت . و افغانها شکست سختی خوردند و اشرف فرارکرد و تاولایت قندهار به تاخت رفت. دیگه از اینجا به بعدش از سرنوشت اشرف خبری توی تاریخ نیست. نادر بعد از اینکه یه تمشیتی به امور شیراز داد راهی کرمان شد و اونجا را هم امن و امان کرد. توی این مدت بلبشو ، خیلی از شهرها ناامن شده بود و افرادی مسلط بر سر مردم شده بودند. نادر به شهرهای مختلف سرکشی کرد و امنیت را در همه جا برقرار کرد. بعدش رفت سراغ عثمانی. اگه یادتون باشه گفتیم اشرف افغان خیلی قسمتها را از عثمانی پس گرفت. ولی اینها تا سرحد قرارداد صلح زمان صفویه نبود. نادر یه نامه ای به سلطان احمد سوم ، خلیفه عثمانی نوشت و ازش خواست برگرده به مرزهای اصلی. سلطان احمد ، از سر غرور جواب نامه را نداد و فکر کرد اوضاع ایران کماکان بلبشوه. نادر هم یه لشکر قوی فراهم کرد و با کلی توپ و سلاح تا نزدیک بغداد رفت و چنان شکستی به عثمانی داد که دیگه تاآخر دولت افشاری جرات عرض اندام نداشتند. این جنگ سال ۱۱۴۲ ه ق بود. بعدش خبر رسید افغانها دوباره در هرات شورش کردند و حاکم منصوب نادر را محاصره کردند. نادر راه افتاد رفت هرات اونجا را هم امن کرد. و از هرات رفت مشهد و یه مدتی در مشهد استراحت کرد و دستور بازسازی حرم امام رضا ع راهم صادر کرد. توی این مدت ، طهماسب ثانی که در اصفهان بخور و بخواب میکرد خیلی مورد انتقاد واقع شد که بابا تو چه پادشاهی هستی ؟ نادر داره دنیا را میگیره تو هم بشین تریاک بکش. بعدش شاه طهماسب غیرتی شد . بلند شد رفت سمت ارمنستان یه جنگ با عثمانی راه انداخت . سلطان محمود خلیفه جدید عثمانی هم از فرصت استفاده کرد و از سمت غرب یه لشکر فرستاد کرمانشاه. طهماسب اون بالا گیر افتاد. با هزار زحمت خودش را نجات داد و فرارکرد رفت اصفهان. ارتش عثمانی هم در کرمانشاه موندگار شد. @tarikhbekhanim
طهماسب از اصفهان یه صلحنامه برای سلطان محمود عثمانی فرستاد و ازش درخواست کرد کرمانشاه را خالی کنه. سلطان محمود گفت باشه بجاش ارمنستان و گرجستان مال ما. طهماسب قبول کرد. و عهدنامه برقرار شد. خبر به نادر رسید. خونش به جوش اومد. خون جلو چشماش را گرفته بود. اول از همه اومد یه جنگ روانی علیه طهماسب راه انداخت و نامه به حکام ولایات نوشت که ایها الناس ما هی داریم فتوحات میکنیم و این معتاد مفنگی هی به باد میده. چرا مملکت شیعه باید بره تحت حکومت عثمانی سنی مذهب؟ خودتون بگید من باید چکار کنم؟ جالبه که خیلی از مورخین معتقدند خود نادرقلی ، سنی بوده😄 بعد با یه لشکر عظیم از مشهد اومد اصفهان و طهماسب را دستگیر کرد و تحت الحفظ فرستاد مشهد که حالا پایتخت ایران شده بود. و پسر شیرخوار طهماسب به نام عباس را پادشاه ایران اعلام کرد. لقب طهماسبقلی را هم از خودش برداشت و بعد از تمشیت امور راه افتاد به سمت عثمانی و طی چند جنگ و گریز بالاخره عثمانی به مرزهای اصلی برگشت و صلحنامه تنظیم شد. حالا سال ۱۱۴۶ هجری قمری شده بود یعنی حدود ۲۹۸ سال پیش به سال قمری و یا ۲۹۰ سال شمسی. این وقایع خیلی به ما نزدیک بوده و مثلا اگر شما بشینید حساب کنید شاید پدربزرگ پدربزرگ پدربزرگ شما توی یکی از همین جنگها بوده.😄 مورخین هر ۳۰ سال را یک نسل حساب می‌کنند. یعنی مثلا پدربزرگ ما که دونسل قبل ما میشه ، از نظر تاریخی میتونه ۶۰ سال پیش را روایت کنه. قدیمها به هر نسل که همون سی سال بوده می‌گفتند یک قرن. و لذا هرپادشاهی که بیشتر از ۳۰ سال پادشاهی میکرده و وارد قرن بعدی می‌شده می‌گفتند سلطان صاحبقران. یعنی سلطانی که دو قرن حکومت کرده.مثل فتحعلیشاه و ناصرالدین شاه. بعدها خارجی‌ها تصویب کردند هرقرن ۱۰۰ سال باشه و شد. القصه، نادر یه شکستی هم به روس‌ها میده و خیلی از شورش‌های محلی را هم می‌خواباند تااینکه سال ۱۱۴۸ ه ق میشه. نادر دیگه تصمیم میگیره حالا که کشور امن و امان شده و شورش‌ها هم خوابیده و همسایه ها هم ادب شدند ، اعلام پادشاهی کنه. اینکه اینقدر نادر ، مذبذب بود و اعلام پادشاهی نمی‌کرد این بود که مردم پذیرش نظامی غیر از صفویه را نداشتند. یعنی حاضر بودند یه غلام سیاه از نسل صفویه ، پادشاه باشه و از نسل دیگه ای کسی پادشاه نشه. این مسئله کار نادر را سخت میکرد. برای همین خیلی منتظر فرصت بود. خلاصه اینکه سال۱۱۴۸ ه.ق یه دعوت نامه برای سران ایالات و سران عشایر و فرماندهان لشکری و کشوری فرستاد و همه را به یک جلسه در دشت مغان دعوت کرد و توی اون جلسه بعد از کلی عشوه اومدن و قر و غمزه منت بر سر مردم ایران گذاشت و پادشاهی ایران را قبول کرد و شد نادرشاه. بعد از یه مدت هم دستور قتل شاه طهماسب که در زندان سبزوار بود را صادر کرد. اون پسر خردسال یعنی شاه عباس سوم را هم به قتل رسوند. مورخین در مذهب نادر تردید دارند و برخی اون را سنی ميدونند ولی نادرشاه خیلی اهل تساهل بود و خودش را مدافع شیعیان میدونست و به طور کلی خدمات زیادی به شیعه کرد از جمله اینکه مذهب شیعه را به نام مذهب جعفری نامگذاری کرد و از اون به بعد با لفظ رفض و روافض بشدت مبارزه کرد. از طرف دیگه شیعیان را هم مجبور کرد که دست از لعن و طعن خلفای ثلاثه بردارند. این کار خیلی در کوبیدن علمای اخباری موثر بود و بعدها باعث ظهور اصولیگری شد که قبلا توضیح دادم. نادر بعد از کنگره دشت مغان یه نامه هم برای دولت عثمانی نوشت و اعلام پادشاهی کرد و برای دولت عثمانی این ۵ شرط را گذاشت : به‌رسمیت شناختنِ مذهبِ جعفری به‌عنوان پنجمین مذهبِ رسمیِ اسلامِ سنی؛ تعیینِ مکانِ رسمیِ (رُکْن) برای یک امامِ جعفری در صحنِ کعبه مشابهِ مذاهبِ اهل سنت؛ انتصابِ یک رهبرِ زیارتیِ ایرانی (امیرُالْحاجِّ) به‌طور مساوی با رهبران سوریه و مصر در زیارتِ سالانهٔ حج. تبادلِ سفیرانِ دائم بین نادر و سلطان عثمانی؛ تبادلِ اسیرانِ جنگی و ممنوعیتِ فروش یا خریدشان. دولت عثمانی همه شرایط را به جز پذیرش مذهب جعفری قبول کرد. نادر هم زیرسبیلی رد کرد و دیگه اصراری نکرد. نادر ، کلاه ۱۲ پر قزلباشها را که نماد ۱۲ امام شیعه بود راهم عوض کرد و کلاه ۴ پر جاش گذاشت که نماد خلفای راشدین است. بعدش در سال ۱۱۴۸ ه.ق هوای کشورگشایی به سرش زد و به هندوستان حمله کرد که به جنگ کرنال معروف شد. این جنگ با شکست سنگین محمدشاه گورکانی ، پادشاه هند همراه بود و نادر ، طلا و جواهرات زیادی از هند آورد که تخت طاووس و الماس کوه نور از جملهء اونها هستند. نادر بعد از اون به سمرقند و بخارا لشکرکشی کرد و دولت‌های محلی تیموری را برانداخت و بعد شروع به یه سری سرکوب‌های محلی کرد و در نهایت زمانی که در سال ۱۱۶۰ ه ق در سن ۵۸ سالگی برای دفع یکی از شورش‌های خراسان رفته بود در چادرش توسط تعدادی از لشکریانش کشته شد. انشالله توی قسمت بعدی راجع به نادر بازم صحبت میکنیم @tarikhbekhanim
دور هم تاریخ بخوانیم... دانستن تاریخ و سیاست روشنگری را افزایش می دهد و چراغ راه آینده خواهد بود☝️ ادمین؛ @arefaneh53 https://eitaa.com/joinchat/4076339405Cfc875bb1eb @tarikhbekhanim
خب حالا خوبه که یه کم راجع به شخص نادر خدمت شما توضیح بدم. همانطور که گفتم این نادرخان در ابتدا آدم برجسته ای نبود اما رویای برجسته شدن توی کله ش بود و میخواست که آدم مهمی بشه. این شاه شدنش ناشی از استعداد و همت و اراده و علاقه ای هست که به پست و مقام دنیوی داشت. هرکس البته دنبال هرچی باشه و برای رسیدن بهش تلاش کنه ، خدا بهش میده و به قول قرآن مَنْ كَانَ يُرِيدُ حَرْثَ الْآخِرَةِ نَزِدْ لَهُ فِي حَرْثِهِ ۖ وَمَنْ كَانَ يُرِيدُ حَرْثَ الدُّنْيَا نُؤْتِهِ مِنْهَا وَمَا لَهُ فِي الْآخِرَةِ مِنْ نَصِيبٍ كسی كه زراعت آخرت را بخواهد، بر زراعتش می‌افزاییم و كسی كه زراعت دنیا را بخواهد، اندكی از آن را به او می‌دهیم، ولی او را در آخرت هیچ بهره و نصیبی نیست. شوری - 20 هرکس برای رسیدن به هر چیزی باید ۵ فاکتور داشته باشه. اولا استعداد اون کار. این را خدا به آدم میده. این همون چیزیه که خدا توی ژن آدم می‌گذاره و در نتیجه شما مثلا استعداد نقاش شدن را دارید. این همون 《خواست خدا》است که میگن. اگر در وهله اول خدااین استعداد را به شما نده ، زمین و زمان را بهم بدوزید ، یا اصلا نقاش نمیشید یا نقاش خوبی نمیشید . شاه عباس کبیر به معنای واقعی کلمه ، استعداد پادشاهی داشت و دیدیم که چقدر موفق بود. شاه سلطان حسین نه استعداد داشت و نه هیچ فاکتور دیگه ای و دیدیم که چی شد. اگر مثلا کسی بخواهد پزشک بشود در حالیکه خدا اورا عقب مانده ذهنی آفریده ، چگونه می‌تواند به اراده و خواست خودش برسد؟ یک عقب مانده ذهنی به هیچ عنوان نمی‌تواند پزشک بشود. پس اول خدا باید ابزار لازم یااستعداد لازم را بدهد و بعد شما سراغ مراحل بعدی بروید. این است که در بحث جبر و اختیار اراده خدا را در عرض اراده انسان نمی‌دانیم بلکه در طول آن میدانیم. به عبارتی تا خدا نخواهد حتی برگی از درخت نمی افتد. در مرحله بعدی ارادهء شما و بعد هم تلاش شما در رسیدن به هدف موثر است .اگر خدای متعال ، استعداد کاری را به شما بدهد اما خود شما اراده رسیدن به آن شغل یا حرفه یا مقام یا.... نکنید چگونه میتوانید به آن برسید؟ مسلم است که لازمه تلاش ، اراده است. اول باید خودتان بخواهید و بعد بلند شوید و به دنبال آن بروید. در مرحله بعدی هم باید مجدّانه و با علاقه به آن کار بپردازید. اگر خدا بخواهد ، شما هم بخواهید ، اما هیچ تلاشی نکنید آیا به نتیجه میرسید؟ در مرحله آخر هم یک سری عوامل پیش بینی نشده دخیل هستند که یا شما را هل می‌دهند و یا متوقف می‌کنند یا سرعت رسیدن شما را کم می‌کنند. نادر شاه و خیلی از کسانی که به مراتبی از قدرت یا ثروت یا شهرت رسیده اند ، چه در جبهه حق و چه در جبهه باطل واجد این ۵ عامل بوده اند. مورخین می‌گویند نادر یک نخبه نظامی بوده که با نبوغش در جنگها پیروز میشد. اما این نکته را نباید فراموش کرد که اراده هم داشت. تلاش هم کرد. علاقه به قدرت هم داشت و در نهایت چند مشاور قوی و برجسته و دانشمند بنامهای میرزا مهدی استرآبادی و احمد خان مروی و عبدالباقی خان زنگنه و حسنعلی خان معیرالممالک و..... هم داشت. در این بين میرزا مهدی استرآبادی ، مشاور دانشمند و سیاستمدار کارکشته ای بود که در تصمیم گیریهای نادر خیلی نقش داشته و نادر خیلی به او مدیون بود. اون زمان ، خیلی‌ها در ایران بااوضاع روز دنیا و تغییراتی که در اروپا رخ میداد آشنا نبودند. حتی روسیه و عثمانی را خوب نمی‌شناختند. مکتب حس گرایی مدتها بود که در اروپا شروع شده بود و به اصطلاح ریشه های ماتریالیسم و لیبرالیسم و خیلی از ایسم هایی که حالا داریم می‌شنویم از همون موقع داشت قوی میشد. علاقه به علم اندوزی و نهضت ترجمه و مخصوصا پیوند بین علم و ثروت در اروپا شروع شده بود و تقریبا تمام مردم ایران چیزی از این مسائل نمی‌دانستند اما برعکس ، اروپایی‌ها تا دلتان بخواهدراجع به ایران مطلب می‌دانستند و کتاب می‌نوشتند. یک کتاب سیاحتنامه از اروپا و یا آسیا از آن دوره پیدا نمی‌کنید که ایرانیها نوشته باشند. اما مشاوران نادر از این بین استثنا بودند و اطلاعاتی از خارج کشور هم داشتند اگر چه نمی‌دانستند که دعوا بر سر چیست و مثلا مارتین لوتر که اندیشه‌هایش از مدتها قبل در اروپا ولوله و جنبش بزرگی را ایجاد کرده بود کیست یا چیست!! این میرزامهدی خان استرآبادی خیلی در موفقیت نادر نقش داشت و دو کتاب هم در مورد نادر نوشت که یکی درّه نادره و دیگری تاریخ جهانگشای نادری است. نادر آدم محتاط و معقول و ریاکاری بود و هیچکس دست آخر نفهمید که چه مذهبی دارد. خیلی جاها از سنی‌ها دفاع کرده و خیلی جاها هم از شیعیان . اما خودش اصولا آدم مذهبی نبود. نادر طول مرزهای ایران را گسترش داد و دست اجانب را از کشور کوتاه کرد. این آقا طلا و جواهرات خیلی زیادی هم به ایران آورد و اینها اینقدر زیاد بود که هنوز هم قسمت زیادی از جواهرات بانک مرکزی ایران متعلق به دوره نادر هستند. اما آدم خسیسی بود
و نه برای رفاه خودش و نه رفاه مردم ایران اقدامی نکرد و مخصوصا در اواخر عمر آدم بدبین ، بی‌رحم، خسیس و سخت گیری شده بود و همین عادات زشت باعث قتل او شد. در کل باید بگم که نادر شخصیت بسیار موثر در تاریخ ایران بوده ، اما مهمترین عیب اون ، این بود که جانشین خوبی برای خودش بجا نگذاشت. این یک مختصری راجع به شخص نادر بود که خدمت شما عرض کردم. @tarikhbekhanim
باسلام بحث نادر شاه افشار را خدمت شما عرض کردم که این آقا به سال قمری ۶۰ سال زندگی کرد و یا به سال شمسی ۵۸ سال. از این مدت ۳ سال نایب السلطنه بود و ۱۲ سال هم رسما پادشاه ایران شد و در سال۱۱۶۰ هجری قمری هم کشته شد. بعد از قتل نادرشاه ، اوضاع ایران مجددا پریشان شد و حالت ملوک الطوایفی مجددا رایج شد. در خراسان ، برادرزاده نادر به نام علیقلی خان ، اعلان سلطنت کرد و طبق معمول برای حذف رقبا تمام خانواده نادر را قتل عام نمود بجز شاهرخ که یکی از نوه های نادرشاه بود. این علیقلی خان اسم خودش را علیشاه و بعدها عادلشاه گذاشت و فقط یکسال سلطنت کرد و در ضمن محدوده پادشاهی اش فقط خراسان بود . بعد برادر خودش را به نام ابراهیم به فتح سایر مناطق ایران اعزام کرد. ابراهیم با فتوحاتی که کرد و شورش‌هایی که خواباند و توپ و اسلحه هایی که بدست آورد راهی خراسان شد تا برادرش را خلع کند. این کار انجام شد. عادلشاه که فقط یکسال سلطنت کرده بود کشته شد و ابراهیم ، پادشاه تقریبا کل ایران شد. بعد از چندماه ، مردم مشهد شوریدند و اون ابراهیم را از سلطنت خلع و کور کردند و نوه نادر به نام شاهرخ که گفتیم از کشتار عادلشاه جان سالم به در برده بود را به پادشاهی انتخاب کردند. یعنی در عرض ۲ سال ۳تا پادشاه عوض شد😳 بعدش شاهرخ رسما پادشاه ایران شد ولی در سایر قسمتها بجز خراسان هی شورش میشد. بعد از یکسال که از سلطنت شاهرخ گذشت ، نائب التولیه‌ حرم امام رضا ع در مشهد بر ضد شاهرخ شورش کرد و شاهرخ را دستگیر و کور کرد.😳 وخودش به اسم شاه سلیمان ، پادشاه شد و ۴۰ روز سلطنت کرد . بعد مردم دوباره شوریدند و شاهرخ که کور بود را دوباره به سلطنت انتخاب کردند. این شاهرخ که جوان زیبایی بود باهمین حالت کوری ۵۰ سال سلطنت کرد و بعدها توسط آغا محمدخان قاجار کشته شد. در دوره این شاهرخ ، که فقط پادشاه خراسان و اطراف آن بود ، مردم خراسان نفس راحتی کشیدند اما سایر نقاط ایران مرتب شورش بود که به شرح ذیل است: یکی از سرداران نادر ، فتحعلیخان قاجار بود که به دلایلی توسط نادر کشته شد. پسرش محمدحسن خان قاجار متواری شد و منتظر فرصت بود . همینکه نادر کشته شد این آقا سر به شورش برداشت و مناطق شمال کشور را در دست گرفت و ایل قاجار را حاکم کرد. بعدش با خیلی‌ها از جمله حاکم اصفهان و کریم خان زند در افتاد تا قدرت خودش را گسترش بدهد. این حاکم اصفهان به زودی شکست خورد و دیگه فقط موند کریم خان. این کریم خان زند از طایفه زند بود که ترکیب لر و کرد بودند و در ملایر ساکن بودند. کریم خان در همین دوره بلبشو ، قدرت طلب شد و کم کم مناطق مرکزی ایران را گرفت. و بعد با محمدحسن خان قاجار رقیب شد. البته تااینجای داستانی که گفتم خیلی مفصل هست و کریم خان با خیلی‌ها همکاری و باخیلیها خصومت کرد تا بالاخره به مصاف محمدحسن خان قاجار اومد. و توی این جنگ محمد حسن خان کشته شد و پسرش به نام آغا محمدخان قاجار اسیر شد. اگه یادتون باشه خدمت شما گفتم که اینها همه قزلباش و ترک بودند یعنی افشاریه و قاجاریه هم مثل بقیه ایلات صفوی ،ترک بودند ولی کریم خان ترک نبود و بعداز صدها سال یه غیر ترک بر ایران حاکم شد. شروع تلاش‌های کریم خان زند برای رسیدن به سلطنت از سال ۱۱۶۳ قمری بود ولی روزی که رسما پادشاه ایران شد و بر همه ایران به جز خراسان حاکم شد ۱۱۷۱ بود یعنی ۸ سال تلاش کرد تا رسما پادشاه شود. کریم خان زند به احترام خانواده نادرشاه، متعرض خراسان نشد و چون مردم مشهد از شاهرخ ، نوه نادرشاه، راضی بودند گذاشت که شاهرخ خان افشار، حاکم خراسان باقی بماند. کریم خان از نظر جسمی آدم شجاع و بسیار پرزوری بود و مثل بقیه لرها زور زیادی داشت. معروف است که‌ با یک ضربه شمشیر ، یک خر را از وسط نصف میکرد. تازه این آقا یه برادر داشت که میگن کشتی گیر قهاری بود . @tarikhbekhanim
در مورد دلاوری و پهلوانی زندیان در رستم التواریخ آورده شده‌است که سفیر عثمانی در هنگام مراجعه به ایران جهت دیدار با کریم‌خان زند پهلوانی را با خود به شیراز آورده و پهلوان نیز به نام آغاسی هماورد جهت مبارزه دعوت می‌کرد و به اصطلاح عامیانه جهت پهلوان‌های ایران کری می‌خواند که کلبعلی خان زند فرزند شیخعلی خان زند به فرمان کریم‌خان زند با او گلاویز شده چنان او را در زمین کوبید که جان خود را از دست داد و سفیر عثمانی در این موقع رو به کربم خان زند کرد و گفت پهلوان ما دلیرترین پهلوان کشورم بود و در واقع هماوردی نداشت آیا پهلوان‌های دیگری هم دارید و کریم‌خان زند هم خطاب به او گفت تمام ۳۰ تا ۴۰ هزار سرباز من همین‌طور هستند. القصه کریم خان زند ، مرکز حکومت خود را شیراز قرار داد و تا سال ۱۱۹۳ قمری هم سلطنت کرد و در طی این مدت وقایعی رخ داد که خدمت شما خواهیم گفت. @tarikhbekhanim
باسلام قبل از اینکه راجع به اقدامات کریم خان زند خدمت شما توضیح بدهم ، در جواب سوال دوستان که چندبار خواهان تاریخ اجتماعی و نظامی هستند عرض میکنم همانطور که قبلا هم گفتم بنده اعتقادی به تاریخ سیاسی صرف ندارم و معتقدم برای هردوره ای باید به تاریخ اجتماعی ، علمی ، نظامی، اقتصادی و..... هم پرداخت. یکی از مطالبی که چندبار خدمت شما عرض کردم اینه که در قدیم هم زندگی شبیه الان بوده و بیشتر ، سیستم‌های اداره کشور بوده که کمی فرق داشته وگرنه همه چیز مثل الان بوده ولی الان سریعتر و موثرتره. از نظر اجتماعی ، شهرها پراز مغازه و غذاخوری و نانوایی و کارگاه و ... بوده اند . در هرشهری بناها و معماران چیره دستی وجود داشتند که ساختمانهای محکمی می‌ساختند. کفاش و نجار و کاشی‌کار و خیاط و همه و همه بوده اند و هرکسی شغلی داشته. کارخانه های مختلف مخصوصا ریسندگی و بافندگی به وفور بوده و مخصوصا در زمان صفویه پیله کشی ابریشم (نوغان داری) خیلی بوده. در بازار ، حمل و نقل‌ها با گاری بوده و اسب و قاطر به وفور وجود داشته . برخی هم دلال اسب و قاطر و الاغ و گوسفند بودند و بعضی تامین کننده علیق و علوفه آنها که به اونا علاف می‌گفتند. بعضی رمال بودند و دنبال فریب مردم و برخی هم نزول خور و بعضی هم مراکز فساد داشتند که در زمان صفویه به وفور بوده. هندیها در دوره صفویه از نزول خورهای قهار بودند و یه بخشی از اقتصاد ایران توسط اونا میچرخید. در کتاب ایران عصر صفوی راجر سیوری خوب اینها را توضیح داده و شهر اصفهان مرکز رفت و آمد خیلی از خارجی‌ها بوده و کمپانی‌های زیادی در اصفهان نمایندگی داشتند. ورزشگاه هم در اصفهان و شهرهای بزرگ بوده ولی نگاه به ورزش ، نگاه رزمی بوده و افراد برای ورزیده شدن در جنگ به زورخانه میرفتند. مثلا کباده زدن برای تقویت عضلات دخیل در شمشیر زدن بوده. میل زدن برای تمرین استفاده از گرز بوده. گرزها دونوع بودند یه سری بودند که یک سر گلوله مانند حالا یا ساده یا تیغه دار به یه دسته وصل بوده و یه سری هم بوده که بجای دسته زنجیر داشته. این چرخیدن توی زورخانه یه تمرین برای لشکر فرفره ای بوده. به این شکل که یه تعداد زیاد مثلا صدنفر توی یه ردیف به هر دستشون یه گرز می‌گرفتند و مثل فرفره شروع به چرخیدن می‌کردند و میرفتند جلو تو دل دشمن. دشمن عقب نشینی میکرد بعدش این فرفره ایها خیلی سریع برمی‌گشتند و لشکر خودی ، دشمن را تیرباران میکرد . بعد دوباره یه بار دیگه فرفره ها میومدن. این تمرین چرخیدن برای فرفره بازی بوده😂 که در مبارزه با پیاده نظام خیلی موثر بوده. در مبارزه با سواره نظام اغلب از نیزه استفاده می‌شده و نیزه داری خودش تمرینات خاصی داشته که سنگ گرفتن توی زورخانه، در تقویت عضلات دخیل در نیزه پرانی تاثیر داشته. اسب سواری ، قیقاج، تیراندازی و این اواخر هم کار با تفنگ و توپ و زنبورک خیلی انجام می‌شده. زنبورک یه سری توپهای کوچیک بوده که روی شتر نصب می‌کردند و مثل توپ نشونه گیری مستقیم داشته و می‌زدند. اینکه باروت از کی اختراع شده معلوم نیست ولی احتمالا مغولها باروت را از چین به ایران آوردند. تفنگ هم احتمالا اول در اروپا ساخته شد و تجار اروپایی در زمان فترت بعد از مغول به ایران آوردند ولی خیلی سریع ساخت تفنگهای فتیله ای و بعدش چخماقی در ایران شروع شد و در زمان صفویه ما تفنگهای خیلی خوبی می‌ساختیم. توپ و زنبورک را هم اروپایی‌ها و مخصوصا مجارستانی ها ساختند و قبل از صفویه به ایران اومد . درزمان شاه عباس کبیر با همکاری برادران شرلی شروع به ساخت توپهای خوبی کردیم و کارخانه های توپ ریزی زیاد داشتیم. @tarikhbekhanim
در هنگام جنگ اگر دوتا لشگر با هم روبرو می‌شدند هر لشکر به ۴ قسمت تقسیم میشد. جناح راست: میمنه جناح چپ :میسره قلب سپاه و یه قسمت ذخیره که هرجا کم می‌آوردند اون میرفت کمک خود شاه یا فرمانده سپاه یا در قلب می‌جنگید یا در قسمت ذخیره روی یک بلندی می‌ایستاد و تماشا میکرد و دستور صادر میکرد. هر جناح هم پیاده نظام و هم سواره نظام داشت و پیاده نظام شامل تیرانداز و نیزه داری و شمشیرزن بود. سواره نظام اغلب شمشیر و گرز داشتند. وقتی تفنگ اختراع شد پیاده نظام تفنگ هم داشت و سواره نظام یک یا دوتا تپانچه به کمر میزد. فنون قلعه گیری شامل نقب زدن و انفجار و ساخت خمپاره و اسیدپاشی و سرب داغ و کله قوچی و طناب کشی و غیره هم خیلی مفصل است و اگر بخواهیم بگوییم مثنوی مطولی خواهد شد. @tarikhbekhanim
خب در مورد پشتیبانی جنگ باید خدمت شما عرض کنم یه دسته ای تدارکات جنگ را به عهده داشتند و سیورسات جنگ و برپایی اردو بااونها بوده. یه عده ای هم همیشه ، جلوتر از لشکر حرکت می‌کردند و باصطلاح طلیعه سپاه یا طلایه یا پیش قراول بودند . اینها معمولا یک روز راه جلوتر از سپاه بودند و اخبار سرزمین‌های جلوتر را به سپاه می‌رساندند. یه سری هم عقبه بودند و مواظب بودند که کسی از عقب ، لشکر را تهدید نکنه. یه کار دیگه اینها این بود که اگر کسی از لشکر جامونده پیداش کنند و بیارنش. یه سری هم به اصطلاح زخم بند و جراح بودند و مجروحین را درمان می‌کردند یا شکستگی‌ها را جا می‌انداختند. آخرین درمان اینها ، سوزاندن زخم بود و به اصطلاح ، آخرالدواء الکیّ . اینها بیهوشی هم بلد بودند و با مخلوطی از تریاک و مشروبات الکلی و ریشه گیاه مهرگیاه یک خوردنی فراهم کرده و به مجروح میدادند تا بخورد و بیهوش بشود که البته در بیشتر مواقع آسپیره میکرد و میمرد.😄😳 @tarikhbekhanim