eitaa logo
تارینو
675 دنبال‌کننده
2هزار عکس
772 ویدیو
1 فایل
☀️در این کانال نکات کلیدی برای خوشبختی رو پیدا کنید. نکته ناب، تلنگر، همسرانه، تربیت فرزند، حال خوب، داستانک و... 🤩 همراه ما باشید❤️ https://zil.ink/tarino ارتباط با مدیر : @farghelit29
مشاهده در ایتا
دانلود
🏴▪️🏴▪️🏴▪️🏴▪️🏴▪️🏴▪️ •┈┈••••✾•﷽•✾•••┈┈• «کبوتر» آرام بر زمین نشست. یکی از بالهایش به شدت درد می کرد. روی زخم پرش، خون لخته شده بود. بال دیگرش را باز کرد و با نوکش شروع به کندن بال های تازه ای که در زیر بالش روییده بود کرد و سپس دانه دانه پرها را بر بالای سنگ و در میان شیارها گذاشت. سوسک سیاهی که آن حوالی نشسته بود و داشت خاک های چسبیده شده به پاهایش را با دستش تمیز می کرد با تعجب به او گفت: چه می کنی؟ این چه کاریه؟ کبوتر در حالی که اشک می ریخت گفت: به قصد زیارتِ آقا از مشهد به اینجا اومدم. فک میکردم اینجام صحنی مثل صحن امام رضا داشته باشه. با یه عالمه کبوتر و گنبدی خیلی بزرگتر از گنبد آقا. ولی با تعجب دیدم نه زائری داره و نه گنبدی. سوسک سیاه با بی تفاوتی گفت: خب، الان چیکار کنیم؟ کاری از دست ما که بر نمیاد. کبوتر گفت :چرا بر نمیاد؟ هر چند امکان آوردن سنگ، خاک و چوب برام نیست. ولی به قدر پرهام که میتونم برای مزارش سایه بسازم. امروز ۲۸ صفره، این حداقل کاریه که میتونم براش بکنم. نسیم که صدای گفتگوی کبوتر و سوسک را می شنید، آرام از پشت سنگ عبور کرد تا مبادا با وزیدنش چیزی از پرهای کبوتر را با خود ببرد. چون این هم تنها کاری بود که نسیم می توانست بکند. ✍️ به قلم :سرکارخانم آمنه خلیلی ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/tarino ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ 🏴▪️🏴▪️🏴▪️🏴▪️🏴▪️🏴▪️
یکی دو روز بود که رسیده بودیم زیارتمون تموم شده بود، سیر که نمی شدیم اما یک هفته تا ۲۸صفر مانده بود و می خواستیم پیاده روی را شروع کنیم. از خیابان ابوطالب شروع می شد. صبح اول وقت از جنّتُ المُعلی کنار قبر مشایخ و بزرگان حرکت کردیم. جای جای که قدم می گذاشتیم بوی پیغمبر(ص) می داد بوی زهرا(س)می داد. هر ایستگاه که می رسیدیم عاشقان اهل البیت می آمدند از ما پذیرایی می کردند اما بعضی جاها هم بعضی ها مثل آدم ندیده ها ما را هاج و واج نگاه می کردند اینقدر که تو شبکه ها و خبر رسانها پیاده روی اربعین دیده بودند اما انگار معنی پیاده روی را نمی دانستند. بعضی ها هم با بغض به ما نگاه می کردند اما دیگر کار از دستشان خارج شده بود و باید شرایط را تحمل می کردند و سکوتشان به نفعشان بود، گوشه کنار خیابانها شرطه ها ایستاده بودند اما هیچ حرکتی نمی کردند فقط به ما زل زده بودند و با تعجب نگاه می کردند. اما بعضی خانه های فقیر با شادمانی از ما پذیرایی می کردند و بعضی هم به ما می پیوستند. با خاطره های تلخ و شیرین و عجیب و غریب یک هفته در راه بودیم ، و به عشق آل الله قدم می زدیم. از ابواء، رابغ و....گذشتیم هر چه به شهر مقدس نزدیک تر می شدیم مردمانش با ما مهربان‌تر بودند. به هر شهر که می رسیدیم آهسته آهسته جوانان با پرچم ها و پوستر های یا زهرا و یا حسن بن علی به ما می پیوستند. شور حال وصف ناشدنی در کاروانها پیدا شده بود. شام۲۶ صفر بود در نزدیکی شهر، منزل یکی از برادران شیعه بودیم خیلی به ما احترام گذاشت و پذیرایی کرد، از مظلومیت مردمان شیعه برایمان گفت، از خوشحالی این اتفاق در پوست خودش نمی گنجید. صبح اول وقت حرکت کردیم، یک روز دیگر که قدم می زدیم به وصال می رسیدیم و چشمان بی فروغمان به گلدسته های حرم شریف منور می شد، آهسته آهسته نزدیک می شدیم اما دل دیگر طاقت و تحمل نداشت و قلب‌ها از شوق نزدیک بود از جا کنده شود و از سینه بیرون بزند که گلدسته ها پیدا شد. به شکرانه این نعمت ایستادم و نماز شکر بجا آوردیم. ساعاتی بعد درنزدیکی شهر غسل زیارت کردیم و با اشک و آه و ناله و توبه وارد شهر شدیم. انگار روی ابرها قدم می زدیم و دیگه نمی فهمیدیم چطور جلو می رویم اینجا دیگر ما نبودیم که می رفتیم بلکه ما را می بردند... عجب صحن و سرائی قطعه ای از بهشت بود. بعد از زیارت مرقد شریف محبوب خدا (ص)، جانهایمان جلا گرفته بود اشک شوقمان سرازیر بود. بعداز زیارت نشستیم در صحن شریف وقدری خستگی بدر آوردیم و قرار شد به زیارت اهل بیت علیهم السلام برویم اما من؛ سفر اولم بود و از زیارت توقعم این بود که حرم را ببینم و ضریح را در آغوش بگیرم و زار زار مثل ابر بهاری ببارم. از پله ها بالا رفتیم اما خاک بر سرم با نرده های سبز رنگ که دور زمین و محوطه ای خاکی را پوشانده بود روبرو شدم، از غصه نزدیک بود قلبم منفجر شود دستانم را به شبکه ها دادم و مثل مادر فرزند مرده ناله می کردم. کسی آمد و با فشار جمعیت که دنبالش بود درب آهنی را باز کرد و جمعیت به داخل هجوم برد و با فریاد یا زهرا به سمت قبرهای خاکی دویدند. من هم دویدم باورم نبود اینجاست که به عشقش فرسنگ‌ها راه را پیاده آمده ام، افتادم زمین و قبر را در بغل گرفتم و ناله زدم "یا امام حسنننننن" و از هوش رفتم. اما افسوس، چشمم باز شد خیلی حال عجیبی داشتم شوق و غصه باهم قلبم را می فشرد، عرق از همه بدنم سرازیر بود بالشم خیس اشک شده بود، کاش هرگز بیدار نمی شدم. فریاد زدم؛ ای خدااااا😭 ✍️ به قلم: سرکار خانم مریم رضایت ‌‌‌‌‌‎‌‌‌╔══❖•°🖤 °•❖══╗      @tarino   ╚══❖•°🖤°•❖══╝