🏴▪️🏴▪️🏴▪️🏴▪️🏴▪️🏴▪️
«کبوتر»
آرام بر زمین نشست. یکی از بالهایش به شدت درد می کرد.
روی زخم پرش، خون لخته شده بود.
بال دیگرش را باز کرد و با نوکش شروع به کندن بال های تازه ای که در زیر بالش روییده بود کرد و سپس دانه دانه پرها را بر بالای سنگ و در میان شیارها گذاشت.
سوسک سیاهی که آن حوالی نشسته بود و داشت خاک های چسبیده شده به پاهایش را با دستش تمیز می کرد با تعجب به او گفت: چه می کنی؟ این چه کاریه؟
کبوتر در حالی که اشک می ریخت گفت: به قصد زیارتِ آقا از مشهد به اینجا اومدم. فک میکردم اینجام صحنی مثل صحن امام رضا داشته باشه. با یه عالمه کبوتر و گنبدی خیلی بزرگتر از گنبد آقا.
ولی با تعجب دیدم نه زائری داره و نه گنبدی.
سوسک سیاه با بی تفاوتی گفت: خب، الان چیکار کنیم؟ کاری از دست ما که بر نمیاد.
کبوتر گفت :چرا بر نمیاد؟ هر چند امکان آوردن سنگ، خاک و چوب برام نیست. ولی به قدر پرهام که میتونم برای مزارش سایه بسازم.
امروز ۲۸ صفره، این حداقل کاریه که میتونم براش بکنم.
نسیم که صدای گفتگوی کبوتر و سوسک را می شنید، آرام از پشت سنگ عبور کرد تا مبادا با وزیدنش چیزی از پرهای کبوتر را با خود ببرد. چون این هم تنها کاری بود که نسیم می توانست بکند.
✍️ به قلم: سرکار خانم آمنه خلیــــــــلی
#داستانک
#امام_حسن
╔══❖•°🖤 °•❖══╗
@tarino
╚══❖•°🖤 °•❖══╝
🏴▪️🏴▪️🏴▪️🏴▪️🏴▪️🏴▪️