eitaa logo
تارینو
664 دنبال‌کننده
2هزار عکس
757 ویدیو
1 فایل
☀️در این کانال نکات کلیدی برای خوشبختی رو پیدا کنید. نکته ناب، تلنگر، همسرانه، تربیت فرزند، حال خوب، داستانک و... 🤩 همراه ما باشید❤️ https://zil.ink/tarino ارتباط با مدیر : @farghelit29
مشاهده در ایتا
دانلود
☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️ ❁﷽❁ (اینجا کربلاست7) رقیه در دلش فرشته ی امیدی بود که مدام زمزمه می کرد : بیرونِ خیمه ها خبر بدی نیست. پدر تنها نمی ماند. مثل حُّر خیلی ها به کمکش آمده اند. گریه های عمه زینب فقط از دلواپسی حکایت می کند نه از مصیبت... ولی واقعیت چیز دیگری بود. زینب هربار می‌آمد اشکی تازه تر بر گونه هایش بود. زنان اهل حرم یکی پس از دیگری خبر شهادت عزیزانشان را می‌شنیدند. رقیه دست های کوچکش را بر صورت گذاشت در گوشه ی خیمه جایی کنار گهواره علی اصغر که مکان قایم باشکش با بچه ها بود پناهی برای گریه پیدا و بغض درون گلویش را آزاد کرد. چنان گریه می کرد که نمیتوانست نفس بکشد. صدای شیون عجیبی بلند شد. عمه زینب که لحظه ای به خیمه ی مجاور رفته بود تا به عموی بیمارِ رقیه سربزند؛ ناگهان سراسیمه وارد خیمه زنان شد. زنان گردش جمع شدند : خانم این چه خبری است که با تو چنین کرده است؟ عمه زینب اشکهایش این بار خبر از خون گریه کردن داشت. حالش حال هیچ کدام از رفتن ها و آمدن هایش را نداشت. رقیه خیلی چیزها را شنیده بود. شهادت علی اکبر، قاسم، حُّر مهربان و خیلی‌های دیگر. این بار چه کسی می توانست باشد؟! عمه زینب لب باز کرد : خیمه ی عباس... جمله اش تمام نشده بود که زنان صدای مویه هایشان به آسمان رفت. رقیه از کنار گهواره شتابان به سمت عمه آمد : عمو عباس؟ عمه نه... عمو عباس، نه...چنان به زانوی عمه خودش را چسباند که قدرت حرکت را از زینب به کلی گرفت. زینب که چون کوره ای از آتش میسوخت؛ اشک های رقیه را پاک کرد : یادت هست همیشه به عمو عباس می گفتی عمو، چرا بابا را برادر صدا نمی زنید؟ یادت هست؟ رقیه در میان هق هق گریه هایش با صدایی که به زور شنیده می‌شد گفت: بله. یادم هست. _امروز عمو عباس، بابا حسینت را برادر خطاب کرد؛ برای اولین و آخرین بار. زینب گویی با گفتن این جمله گدازه ای از آتش در قلب اهل حرم انداخت. اهل حرم از خیمه ها بیرون دویدند. رقیه اولین کسی بود که خارج شد. شتابان به سمت خیمه ی عمو عباس رفت، ولی عمود خیمه افتاده بود و بوی شهادت عمو در تمام دشت پر از غم کربلا پیچیده بود. ♻️ ادامه دارد... ✍️ به قلم :سرکارخانم آمنه خلیلی ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/tarino ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ ☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️
هدایت شده از تارینو
☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️ ❁﷽❁ (اینجا کربلاست7) رقیه در دلش فرشته ی امیدی بود که مدام زمزمه می کرد : بیرونِ خیمه ها خبر بدی نیست. پدر تنها نمی ماند. مثل حُّر خیلی ها به کمکش آمده اند. گریه های عمه زینب فقط از دلواپسی حکایت می کند نه از مصیبت... ولی واقعیت چیز دیگری بود. زینب هربار می‌آمد اشکی تازه تر بر گونه هایش بود. زنان اهل حرم یکی پس از دیگری خبر شهادت عزیزانشان را می‌شنیدند. رقیه دست های کوچکش را بر صورت گذاشت در گوشه ی خیمه جایی کنار گهواره علی اصغر که مکان قایم باشکش با بچه ها بود پناهی برای گریه پیدا و بغض درون گلویش را آزاد کرد. چنان گریه می کرد که نمیتوانست نفس بکشد. صدای شیون عجیبی بلند شد. عمه زینب که لحظه ای به خیمه ی مجاور رفته بود تا به عموی بیمارِ رقیه سربزند؛ ناگهان سراسیمه وارد خیمه زنان شد. زنان گردش جمع شدند : خانم این چه خبری است که با تو چنین کرده است؟ عمه زینب اشکهایش این بار خبر از خون گریه کردن داشت. حالش حال هیچ کدام از رفتن ها و آمدن هایش را نداشت. رقیه خیلی چیزها را شنیده بود. شهادت علی اکبر، قاسم، حُّر مهربان و خیلی‌های دیگر. این بار چه کسی می توانست باشد؟! عمه زینب لب باز کرد : خیمه ی عباس... جمله اش تمام نشده بود که زنان صدای مویه هایشان به آسمان رفت. رقیه از کنار گهواره شتابان به سمت عمه آمد : عمو عباس؟ عمه نه... عمو عباس، نه...چنان به زانوی عمه خودش را چسباند که قدرت حرکت را از زینب به کلی گرفت. زینب که چون کوره ای از آتش میسوخت؛ اشک های رقیه را پاک کرد : یادت هست همیشه به عمو عباس می گفتی عمو، چرا بابا را برادر صدا نمی زنید؟ یادت هست؟ رقیه در میان هق هق گریه هایش با صدایی که به زور شنیده می‌شد گفت: بله. یادم هست. _امروز عمو عباس، بابا حسینت را برادر خطاب کرد؛ برای اولین و آخرین بار. زینب گویی با گفتن این جمله گدازه ای از آتش در قلب اهل حرم انداخت. اهل حرم از خیمه ها بیرون دویدند. رقیه اولین کسی بود که خارج شد. شتابان به سمت خیمه ی عمو عباس رفت، ولی عمود خیمه افتاده بود و بوی شهادت عمو در تمام دشت پر از غم کربلا پیچیده بود. ♻️ ادامه دارد... ✍️ به قلم :سرکارخانم آمنه خلیلی ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/tarino ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ ☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️