هدایت شده از مرسلات مدیا
🔺🔻
👨🏻💻 بخوانید
📍تولیدی-استوری
✍️ به قلم: سرکار خانم آمنه خلیـــــــــلی
✰﷽✰❀
زانوهایش را در بغل گرفت و به سنگ کوچکی تکیه داد. فقط به خانه کعبه نگاه میکرد
هرزگاهی از گوشه چشمش قطره اشکی سر میخورد و میان شنها میچکید و خیلی زود گم میشد
از زمین برخاست، نفس عمیقی کشید.چند قدم پیش رفت که ناگهان متوجه زنی شد که مضطرب و نفس نفس زنان به سوی خانه خدا میآید ایستاد تا او برسد صدای ناله زن شنیده میشد گویی درد شدیدی را تحمل میکرد.
دستش را دراز کرد و خودش را به گوشه دامن آن زن گره زد و به دنبالش تا کنار خانه رفت.
زن تا رسید سر به دیوار کعبه گذاشت. از فرزندش میگفت و چیزی میخواست.
موکیو حالش منقلب شد او هم شروع به زمزمههایی همراه مویه و اشک کرد
غرق در غم و غصه هایش بود که حس کرد زیر پایش میلرزد فریاد زد: بیا بریم زلزله شده
از بدن زن بالا رفت: زود باش. بسه دیگه.
دست روی شکم بزرگ او گذاشت: سالمه. نگران نباش بیا بریم. جهان داره به آخر ...
هنوز حرفش تمام نشده بود که دیوار کعبه از هم شکافت. موکیو وحشت زده از زن دور شد و تا رسیدن به جایی امن دوید. بعد از طی کردن مسیر زیادی برگشت تا ببیند چه بلایی سر زن آمده است ولی تنها چیزی که دید گوشه عبای او بود که خبر از ورودش به داخل خانه میداد
باورش نمیشد. در تمام عمرش ندیده بود کسی این گونه وارد خانه خدا شود حتی از اجدادش هم چنین چیزی را نشنیده بود.
روی زانوهایش افتاد: خدایا اون که چیزی نگفت نگران بچش بود. مثل من... اون که گناهی نداشت
تعداد زیادی از مردم بهت زده و متعجب دور خانه جمع شده بودند، عده ای تلاش میکردند از در خانه وارد شوند ولی قفل در باز نمیشد.
شکاف دیوار هم بعد از ورود آن زن کاملاً بسته شد
موکیو سه روز پشت در خانه خدا رفت و به خدا از نگرانیاش گفت: این زن غذا و آبی برا خوردن نداره.
سپس آهی کشید: چه مرگ بدی!!! خدایا از یه مادر درمونده این همه غضبناک نشو...
موکیو درحال صحبت کردن بود که کبوتر سفیدی کنارش نشست: به خاطر اون ناراحتی یا خودت؟
_معلومه اون
لبخندی بر لب کبوتر نشست: اون تو خونه ی خداس. تو فکر خودت باش.اون جاش اَمنه
پرواز کرد، رفت و روی پرده کعبه نشست. با نوکش به دور تا دور پرده ضربه زد. کمی بعد آمد و زیر سایه خانه خدا نشست : هر وقت ببینم خاشاکی، کاهی یا حتی تار مویی روی پرده بشینه میام تمیزش میکنم
موکیو نگاهی پر معنا به کبوتر کرد: چه کار قشنگی، چه حس خوبی
گفتگویشان تازه داغ شده بود که دوباره موکیو همان لرزش ها را احساس کرد. دیوار خانه از همان جایی که شکافته شده بود باز شد. این بار دیگر موکیو فرار نکرد، ایستاد تا ببیند چه اتفاقی برای آن زن مهربان افتاده است
او در عین ناباوری دید آن زن با لباس سفید و کودکی نورانی که در آغوش خوابیده بود خارج شد
موکیو از خوشحالی نمیتوانست جلوی اشکهایش را بگیرد به سرعت از سر پوش بلندی که روی سر زن بود بالا رفت.
میان پارچه ی دور بدن کودک قرار گرفت و آرام صورتش را روی صورت کودک گذاشت: مادرت چقدر نگرانت بود. خوش اومدی.
از میان تعداد افراد زیادی که دور خانه ایستاده بودند مردی که از همه بیشتر بی قراری می کرد به سمت او آمد: فاطمه جان مبارک باشه. اون مولود کعبست و شروع به خندیدن و بلند بلند این جمله فریاد زدن کرد.
زن لبخندی زد و گفت نامش علیست. خدا اسمش رو علی گذاشته
شکاف آرام آرام بسته شد.
موکیو که قلبش به شدت از عشق کودک میتپید سر در کنار گوش کودک برد: علی جان دختر بیماری تو خونه دارم دعاش کن. من فقط یه مارمولک دل شکستم و تو کسی که خدا تو آغوش خودش تو رو به دنیا آورد دعاش کن. یه ساله زیر درخت خرمای کنار چاه نشسته تا پاهاش که خوب شد بره از اون خرما بچینه. قول میدم خوب شد بهش بگم اولین خرما رو برای تو بیاره
همه دور زن حلقه زدند. موکیو از شلوغی میترسید چون ممکن بود زیر دست و پا له شود.
برای همین سریع از دست مردی که کودک را با شوق میگرفت بالا رفت و از پشت کمرش خودش را به زمین رساند و از انجا دور شد.
شب هنگام که صدای شادی و هلهله تمام مکه را پر کرده بود. زنی آرام کنار مادر کوک نشست. دست مشت شده اش را باز کرد و با تعجب گفت: این دو دونه خرما رو کی تو دست پسرتون گذاشته؟ چه خرمایی بیا بخور، ببین چقدر تازست
#حال_خوب
#داستانک
#میلاد_امام_علی
#روز_پدر
ــــــــــــــــ
#تارینو(تارینو_نوایینو_ مسیرینو)
📎 #داستانک
📎#یادداشت
🇮🇷 اداره فضای مجازی، هنر و رسانه
🌀 «دفتر تبلیغات اسلامی اصفهان »
⬇️ لینک زیر را جهت معرفی به اشتراک بگذارید.
https://eitaa.com/morsalatmedia🔰
🔺🔻