[☘°•🌼]
|🙃|#خاکریزِخاطرات
|💜|#شهیداحمدکاظمی
برای سرکشی رفته بود نجف آباد.
یه روز یه پیرزن اومد ملاقاتش،
حرف هایی به حاجاحمدزدو رفت.
... یه هفته بعد پیرزن با پسرش
اومد و می گفت:
حاج احمد مشکل مارو حل کرده.
فهمیدیم پسرش بخاطر دیه میخواسته
بیفتهزندان،حاجی با ارثیکه بهشرسیده
بود دیه را پرداخت کرده و پسر هم آزاد شده بود.
💎 @tariqAlHob
[°•🕊✨•°]
💌|#خاکریزِخاطرات
♥️|#سردارِدلها
کوچیک که بودم وابستگیم به بابا انقدر زیاد بود که بعضی روزها اگر تهران بود، میرفتن دفترکارشون من رو باخودشون
می بردن.
توی اون دفتر یه اتاق کوچیک بود با یه جارختی وسجاده ویخچال خیلی کوچک
جلسههای بابا (حاج قاسم) که طولانی میشد به من میگفت برو تو اون اتاق و استراحت کن ، توی یخچال آب و آبمیوه و شکلات تافی بود؛ ازهمون تافیها که پوستشون رنگی رنگی بود و وسطشون شکلات، ساعتهاتویهموناتاق میشستم تا جلسه بابا تموم بشه و برم پیشش.
از توی یخچال چندتا تافی میخوردم و آبمیوه و آب .
وقتی جلسه بابا تموم میشد سریع با کاغذ و خودکار میومد تو اتاقمیپریدم
بغلش، منومیشوندروی پاهاش.
میگفت : بابا چیا خوردی ؟ هرچی خوردی بگو تا بنویسم.
دونه به دونه بهش میگفتم حتی آب معدنی و شکلات ، موقع رفتن دستمو که میگرفت تو راه کاغذ رو به یه نفر میداد و میگفت : بده به حسابداری ، دختر من این چیزا رو استفاده کرد ، بگو پولشو حساب کنن یا از حقوقم کم کنن.
#حقالناس ⚠️
#حاسبواقبلانتحاسبوا ⚖️
#حسابگری 📉
《💎》@tariqAlHob
[🧡•°🍂°•]
•●
°○
.
✨|#خاکریزِخاطرات
🕊|#شهیدحمیدسیاهکالی
بهروایتهمسر:
داشتم تلویزیون نگاه میکردم که یک لحظه صدای مادرم از آشپزخانه بلند شد؛ روغن داغ روی دستش ریخته بود! کمی با تاخیر بلند شدم و به آشپزخانه رفتم؛ چیز خاصی نشده بود؛ وقتی برگشتم دیدم حمید خیلی ناراحت شده؛ خیلی زیاد! موقع رفتن به خانه چندین بار گفت:
☘((تو چرا زن دایی کمک خواست با تاخیر بلند شدی؟!این دیر رفتن تو کار بدی بود. کار زشتی کردی! یه زن وقتی نیاز به کمک داره باید زودی بری کمکش. تازه اون که مادره! باید بلافاصله می رفتی!))
#پرِپرواز
#پدرومادر
💞 @tariqAlHob
[•°💚°•]
🕊|#خاکریزِخاطرات
🦋|#شهیدهمت
یهمدتبودکهظرفتفلونخریدهبودیم...
ازاونموقعچندباربهمگفتهبود:
یادتنرهفقطقاشقچوبیبهشبزنیا!
لایهتفلونشخرابنشهها!
دیگهداشتبهمبرمیخوردبادلخوریگفتم:
ابراهیمتوکهانقدرخسیسنبودی☹️
برایاینکهسوءتفاهمنشهزودگفت:
نه!خسیسنیستم...
آدمتاجاییکهمیتونهبایدهمهچیزراحفظ
کنه،بایدازاسرافجلوگیریکرد؛بایدطوری
زندگیکنیمکهکوچکترینگناههمنکنیم...
💫|@tariqAlHob
🕊|#خاکریزِخاطرات
♥️|#شهیدِسربلندمحسنحججی
به روایت خواهر شهید:
به همه ائمه ارادت داشت
اما بیشتر از همه به #حضرت_زهرا (س) امام رضا (ع) و امام حسین (ع) علاقه داشت
به خاطر همین #حدیث_کسا و #زیارت_عاشورا زیاد میخواند...
روی نگین انگشترش
#یا_زهرا (س) حک کرده بود تا داعش با دیدن آن حرص بخورد و اینگونه ارادتش را به حضرت زهرا (س) نشان بدهد...
❀•°@tariqAlHob
🌿🌷🦋•••••
•°
|🙂| #خاکریزخاطرات
|♥️| #سرادردلها
حاجحسینیکتا:
حاجقاسمتومراسمفاطمیهبهماگفت:
سالبعدمراسمفاطمیهباامسالفرقدارد.
گفتیمچهفرقی؟؟
گفت:
مراسمفاطمیهسالبعدمننیستم...💔
°•🕊•°@tariqAlHob
8.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
°•🕊•°|#خاکریزخاطرات
♥️🔗○|#سردار
🎥 خاطره شنیدنی
#زینب_سلیمانی
از هدیه 🎁حاج قاسم
به یک خانم بدحجاب و
معترض به نظا
🌸⃟ @tariqAlHob
🌿•°|#خاکریزخاطرات
"🌻"|#شهیدهادی
آخر آذرماه بود. با ابراهیم برگشتیم تهران. در عین خستگی خیلی خوشحال بود.
می گفت: هیچ شهیدی یا مجروحی در منطقه دشمن نبود، هرچه بود آوردیم. بعد گفت: امشب چقدر چشم های منتظر را خوشحال کردیم، مادر هرکدام از این شهدا سر قبر فرزندش برود، ثوابش برای ما هم هست.
من بلافاصله از موقعیت استفاده کردم و گفتم: آقا ابرام پس چرا خود دعا می کنی که گمنام باشی!؟
منتظر این سوال نبود. لحظه ای سکوت کرد و گفت: من مادرم رو آماده کردم، گفتم منتظر من نباشه، حتی گفتم دعا کنه که گمنام شهید بشم! ولی باز جوابی که می خواستم نگفت.
_راویان: علی صادقی، علی مقدم
|🌙|💛|@tariqAlHob
[°🔗♥️°]
🌊°|#خاکریزخـاطـرات
💎°|#شهٔیدابراهیمهادی
⬅️آخـر اذرمـاه بـود. بـا ابراهٔیمـ برگـشتیمـ تهٔرانـ در عیـن خستگی خـیلی خـوشحالـ بـود.
میگـفت: هیـچـ شهیدی بـا مجروحی در منـطقهٔ دشمـنـ نبـود. هٔرچـئ بـود اوردیـم. بـعـد گـفت: امـشبـ چـقـدر چـشمـ های منتظـر روخـوشحالـ کردیمـ. مـادر هر یـکـ از شـهدا سـر قـبر فرزنـدشـ بـرود ثوابشـ برای مـاهمـ هستـ
╔═.🕊.════♥️══╗
@tariqAlHob
╚═♥️═════.🕊.═╝
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#خاکـریزخـاطرات 📖✏️
#حـاجهمّـت :
—روز ســـوم عمليات بود ،
حاجی هم می رفت خط و برمی گشت .
آن روز ، نمازظهر را به او اقتدا كرديم .
سر نمازعصر ، يک حاج آقای روحانی آمد . به اصرار حاج همت ، نماز عصــر را ايشان خواند .
مسئله ی دوم حاج آقا تمام نشده ،
حاج همت غـــش كرد و افتاد زمين.
ضعف كرده بود و نمی توانست روی پــا بايستد .
سرم به دستش بود و مجبوری ، گوشه ی ســــنگر نشسته بود .
با دست ديگر بی سيم را گرفته بود و با بچـــه ها صحبت ميكرد ؛
خبر می گرفت و راهنـــمائی می كرد .
اينجا هم دست از کـــار برنداشت ...!!
#سیرهشهـدا ✨
🍃🍃🍃🌸🍃🍃
@tariqAlHob
🍃🍃🌸🍃🍃🍃