eitaa logo
صبح عاشوراے مهدے(؏ـج)
451 دنبال‌کننده
408 عکس
333 ویدیو
13 فایل
🔸﷽🔸 ڪانال اختصاصے ترک گناه✌ برنامه های ترک گناه ♨📵 🔸اگریک نفر را به او وصل ڪردے 🔸براے سپاهش تو سردار یارے چنل رمان ما↙️ @roman_20 چنل سیاسی↙️ @monafegh_1
مشاهده در ایتا
دانلود
نامه ای به فرمانده ی هوا و فضای سپاه بسم الله الرحمن الرحیم به : سردار حاجی زاده (حفظه الله) از: یک جوان دهه شصتی سلام علیکم؛ چند کلامی کوتاه با شما دارم روزی که خبر سردار سلیمانی را شنیدم، پکر شدم، شبها خواب آرام نداشتم دوستانم هم همینگونه بودن ... بدترین حسی که میشد را تجربه میکردیم گویا عزت و غرورمان جریحه دار شده بود تا اینکه شما به دستور امام خامنه ای عزیز، سیلی را بر گوش شیطان بزرگ نواختید... قلبمان آرام گرفت... اما سردار نمیدانی بر ما چه گذشت آن لحظه که پشت تریبون آمدی و دستانت را بالا بردی و گردنت را از مو باریک تر دانستی.. داغی بزرگتر از شهادت سردار بر دلمان نشست... سردار نمیدانی بر ما چه گذشت...کاش ما میمردیم و آن جملات را از شما نمیشنیدیم... باور کنیدحتی نوشتنش برایم سخت است... سردار تو نماد غرور ملی و عزت ما هستی عزتی که هیچ ملتی بعد از جنگ جهانی دوم بر خود ندید... آهای سردار داستان سقوط یک هواپیما ارتباطش با توییت "به یاد آر " و کلیر نکردن آسمان از پروازهای مسافربری در شرایط جنگی و کارشکنی دولتی ... بگذریم که به وقتش گفته شود و توسط اهلش رمز گشایی شود بهتر است... سردار بر ما روشن است که داستان چه بوده و به زودی بر همگان روشن خواهد شد که خیانت پلشت عمله و اکله ی روباه پیر باعث شد برای حفظ آرامش جامعه با شجاعت تمام بار دیگر پیش چشم همه شهید شوی ... این بار اما شهید جهل عوام و خیانت خواص شدی؛ ببخشمان که اینقدر جو زده هستیم ببخشمان که ساکتیم ببخشمان که در جنگ نرم پای کار نبودیم و گیج زدیم سردار دیر یا زود تاریخ ایران تو را سردار مقتدر و مظلوم و فداکار این مرز و بوم خواهد دانست... گردنت افراشته ترین است نزد پروردگار وجودت برای میهنمان مبارک ترین و مامن توانمندی و سبک مدیریت جهادی که به رخ کشیدی درس آموز برای بی عرضه هایی که مسئولیت کارشان را نمیپذیرند... تو را برای فرزندانم مثال خواهم زد که به حق اسطوره ای برای نسل ها... ۴۱ سال امنیت آسمان ما ۴۱ سال اقتدار ما ۴۱ سال محرومیت زدایی ۴۱ سال مبارزه با اشرار با لباس سبز سپاه... اینها همه آسان به دست نیامده میدانیم که عمرت بر مسیر خدمت به ایران و اسلام رفته آهای سردار تو افتخار مایی تو افتخار مقاومتی تو شهید زنده ای ای شیر مرد آن لحظه که سنگ زیرین آسیاب شدی چه زیبا با صراحت و شرافت آبرویت را به پای ملت ریختی و مبادا که لحظه ای در خلوتت با خدا و در نجوایت با یاران شهیدت حدیث نفس کنی که قدر نشناسیم یا تنهایت گذاشته ایم مخلص کلام و همین یک کلام: سردار عمری مثل شیر برای ملتت پشت و پناه بودی و به مردمت بی منت به بهترین شکل خدمت کرده ای نامرد مردمیم اگر به مکر عمر و عاص زمانه بفروشیمت و از پای خیمه ی معاویه برگردانیمت... آری پا به پایت هستیم تا عمود خیمه ی معاویه را از جا بکشی و بر سر نحسش بکوبی ان شاءالله تعالی ✍ @tark_gonah_1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸   ✨بہ نام خـداوند تبارڪ و تعالے✨ ✍از وقتی که حرف زدن یاد گرفتم تو آلمان زندگی می کردیم. نه اینکه آلمانی باشیم، نه. ایرانی بودیم آن هم اصیل. اما پدر از مریدان سازمان مجاهدین خلق بود و بعد از کشته شدنِ تنها برادرش در عملیات مرصاد و شکستِ سخت سازمان، ماندن در ایران براش مساوی شده بود با جهنم. پس علی رغم میل مادرم و خانواده ها، بارو بندیل بست و عزم مهاجرت کرد. آن وقتها من یک سالم بود و برادرم دانیال پنج سال. مادرم همیشه نقطه ی مقابل پدرم قرار داشت. اما بی صدا و بی جنجال. و تنها به خاطر حفظ منو برادرم بود که تن به این مهاجرت و زندگی با پدرم می داد. پدری که از مبارزه، فقط بدمستی و شعارهایش را دیده بودیم. شعارهایی که آرمانها و آرزوهای روزهای نوجوانی من و دانیال را محاصره میکرد. که اگر نبود، زندگیم طور دیگه ایی میشد. پدرم توهم توطئه داشت اما زیرک بود. پله های برگشت به ایران را پشت سرش خراب نمیکرد. میگفت باید طوری زندگی کنم که هر وقت نیاز شد به راحتی برگردم و برای استواری ستون های سازمان خنجر از پشت بکوبم. نمیدونم واقعا به چه فکر میکرد، انتقام خون برادر؟؟، اعتلای اهداف سازمان؟؟، یا فقط دیوانگی محض؟؟. اما هر چی که بود در بساط فکریش، چیزی از خدا پیدا نمیشد. شاید به زبون نمیاورد اما رنگ کردار و افکارش جز سیاهی شیطان رو مرور نمیکرد. و بیچاره مادرم که خدا را کنجِ بقچه ی سفرش قایم کرده بود، تا مهاجرتش بی خدا نباشد. و زندگی منه یکسال و دانیال پنج ساله میدانی شد، برای مبارزه ی خیر و شر و طفلکی خیر، که همیشه شکست میخورد در چهارچوب، سازمان زده ی خانه ی مان. مادرم مدام از خدا و خوبی میگفت و پدرم از اهداف سازمان. چند سالی گذشت اما نه خدا پیروز شد نه سازمان.  و من و برادرم دانیال خلاء را انتخاب کردیم، بدون خدا و بدون سازمان و اهدافش. نوجوانی من و دانیال غرق شد در مهمانی و پارتی و دیسکو و خوشگذرانی. جدای از مادرِ همیشه تسبیح به دست و پدر همیشه مست. شاید زیاد راضیمان نمیکرد، اما خب؛ از هیچی که بهتر بود. و به دور از همه حاشیه ها من بودم و محبت های بی دریغ برادرم دانیال که تنها کور سویِ دنیایِ تاریکم بود.  آن سالها چند باری هم علی رغم میل پدر، برای دیدار خانواده ها راهی ایران شدیم که اصلا برایم جذاب نبود. حالا سارایِ ۱۸ ساله و دانیال ۲۳ ساله فقط آلمان رو میخواستند با تمام کاباره ها و مشروب هایش. اما انگار زندگی سوپرایزی عظیم  داشت برای من و دانیال. در خیابانهای آلمان و دل ایران 🍂🌸🍂🌸🍂 ✍آن روزها همه چیز خاکستری و سرد بود، حتی چله ی تابستان. پدرم سالها در خیالش مبارزه کرد و مدام از آرمانش گفت به این امید که فرزندانش را تقدیم سازمان کند، که نشد.. که فرزندانش عادت کرده بودند به شعارزدگی پدر، و رنگ نداشت برایشان رجزخوانی هایش. وبیچاره مادر که تنها هم صحبتش، خدایش بود. که هر چه گفت و گفت، هیچ نشد. در آن سالها با پسرهای زیادی دوست بودم. در آن جامعه نه زشت بود، نه گناه. نوعی عادت بود و رسم. پدر که فقط مست بود و چیزی نمیفهمید، مادر هم که اصلا حرفش خریدار نداشت. میماند تنها برادر که خود درگیر بود و حسابی غربی. اما همیشه هوایم را داشت و عشقش را به رخم میکشد، هروز و هر لحظه، درست وقتی که خدایِ مادر، بی خیالش میشد زیر کتک ها و کمربندهای پدر. خدای مادر بد بود. دوستش نداشتم. من خدایی داشتم که برادر میخواندمش. که وقتی صدای جیغ های دلخراشِ مادر زیر آوار کمربند آزارم میداد، محکم گوشهای را میگرفت و اشکهایم را میبوسید. کاش خدای مادر هم کمی مثله دانیال مهربان بود. دانیال در، پنجره، دیوار، آسمان و تمام دنیایم بود..  کل ارتباط این خانواده خلاصه میشد در خوردن چند لقمه غذا در کنار هم، آن هم گاهی، شاید صبحانه ایی، نهاری. چون شبها اصلا پدری نبود که لیست خانواده کامل شود. روزهای زندگی ما اینطور میگذشت.آن روزها گاهی از خودم میپرسیدم: یعنی همه همینطور زندگی میکنند؟؟ حتی خانواده تام؟؟؟ یا مثلا معلم مدرسه مان، خانوم اشتوتگر هم از شوهرش کتک میخورد؟؟ پدر لیزا چطور؟؟ او هم مبارز و دیوانه است؟؟ و بی هیچ جوابی، دلم میسوخت برای دنیایی که خدایش مهربان نبود، به اندازه ی برادرم دانیال.. روزها گذشت و من جز از برادر، عشق هیچکس را خریدار نبودم. بیچاره مادر که چه کشید در آن غربت خانه که چقدر بی میل بودم نسبت به تمام محبتهایش و او صبوری میکرد محضه داشتنم. اما درست در هجده سالگی، دنیایم لرزید زلزله ایی که همه چیز را ویران کرد. حتی،  خدایِ دانیال نامم را.. و من خیلی زود وارد بازی قمار با زندگی شدم اینجا فقط مادر با خدایش فنجانی چای میخورد. ⏪ ... @tark_gonah_1 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
4_5825546541959481501.mp3
1.86M
﷽ 📲 فایل صوتی ۱۷۱۳ 🎙واعظ: حاج آقا 🔖 ارزش خانه داری 🔖 @tark_gonah_1
امام على عليه السلام: روز عدالت براى ظالم، سخت تر از روز ستم بر مظلوم است يَومُ العَدلِ على الظّالِمِ أشَدُّ مِن يَومِ الجَورِ على المَظلُومِ نهج البلاغه، حکمت341 @tark_gonah_1
14.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 کشفیات و صحبت‌های عجیب و قابل تامل امید دانا، فعال سیاسی زرتشتی از احتمال خربکارای نفوذی‌ها در ماجرای سقوط هواپیمای اوکراینی! 🔹واقعا برای همه سوال است تصویربردار از کجا میدانسته ۵ صبح هواپیما مورد اصابت قرار می‌گیرد که قبل از اصابت موشک به هواپیما در حال فیلمبرداریه؟ ویدئو بسیار دیدنی که کاملا عوامل نفوذی که باعث سقوط هواپیما شدن را رسوا میکند... لعنت بر شماها که جوانان نخبه مملکت را شهید کردید @tark_gonah_1
صبح عاشوراے مهدے(؏ـج)
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_اول  ✨بہ نام خـداوند تبارڪ و تعالے✨ ✍از وقتی که حرف ز
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍روزهای هجده سالگیم بود. سال و روزهایی که ققنوس شد و زندگیم را سوزاند.زندگی همه ما را من دانیال مادر و پدرِ سازمان زده ام! آن روزها،دانیال کمی عجیب شده بود. کتاب میخواند آن هم کتابهایی که حتی عکس و اسم روی جلدش برایم غریب بود به مادر محبت میکرد. کمتر با پدر درگیر میشد.به میهمانی و کلوب نمی آمد و حتی گاهی با همان لحنِ عشق زده اش، مرا هم منصرف میکرد. رفت و آمدش منظم شده بود. خدای من مهربان بود، مهربانتر شده بود اما گاهی حرفهایش، شبیه مادر میشد و این مرا میترساند. من از مذهبی ها متنفر بودم. مادرم ترسو بود وخدایی ترسوتر داشت. اما دانیال جسور بود، حرف زور دیوانه اش میکرد. فریاد میکشید. کتک کاری میکرد. اما نمیترسید، هرگز خدای من نباید شبیه مادر و خدایش میشد. خدای من، باید دانیال، برادرم می ماند! پس باید حفظش میکردم، هر طور که شده. خودم را مشتاق حرفهایش نشان میدادم و او میگفت. از بایدها و نبایدها. از درست و غلطهای تعریف شده. از هنجارها و ناهنجارها. حالا دیگر مادر کنار گود ایستاده بود و دانیال میجنگید با پدر، با یک شرِ سیاست زده. در زندگی آن روزهایم چقدر تنفر بود و من باید زندگیشان میکردم. من از سیاست بدم میامد. ثانیه های عمرم میدویدند و من بی خیالشان. دانیال دیگر مثله من فکر نمیکرد. مثل خودش شده بود. یک خدای مهربانتر مدام افسانه هایی شیرین میگفت از خدای مادر که مهربان است.که چنین و چنان میکند.که و من متنفرتر میشدم از خدایی که دانیال را از میهمانی ها و خوش گذرانیهای دوستانه ام، حذف کرده بود. این خدا، کارش را خوب بلد بود. هر چه بیشتر میگذشت، رفتار دانیال بیشتر عوض میشد. گاهی با هیجان از دوست جدیدش که مسلمان بود میگفت،که خوب و مهربان و عاقل است،که درهای جدیدی به رویش باز کرده که این همه سال مادر میگفت و ما نمیفهمیدیم که چه گنجی در خانه داشتیمو خواب بودیم و من فقط نگاهش میکردم. بی هیچ حس و حالی.حتی یک روز عکسی از دوست مسلمانش در موبایل، نشانم داد و من چقدر متنفر بودم از دیدن تصویر پسری که خدایم را رامِ خدایش کرده بود. 🍂🌸🍂🌸🍂 ✍روزها میگذشت. دیگر از جنگ و درگیری سابق در خانه خبری نبود. حالا دیگر مادر یک هم تیمی قوی به نام دانیال داشت و پدر توانی برای مبارزه و کتک زدن،در خود نمیدید. پس آتش بس در خانه برقرار بود. دیگر برخلاف میل دانیال خودم به تنهایی در میهمانی ها و دورهمی های دوستانمان شرکت میکردم. و این دیوانه ام میکردم. اما باید عادت میکردم به خدایی که دیگر داشت. حالا دیگر دانیال مانند مادر نماز میخواند. به طور احمقانه ایی با دخترانِ به قول خودش نامحرم ارتباط نداشت. در مورد حلال بودن غذاهایش دقت میکرد. و. که همه شان از نظر من ابلهانه بود. قرار گرفتن درچهارچوبی به نام اسلام آن هم در عصری که هزاران سال از ظهورش میگذشت، عقب افتاده ترین شکل ممکن بود دانیال مدام از کتابها و حرفهایی که از دوستش شنیده بود برام تعریف میکرد و من با بی تفاوتی به صورت مردانه و بورش نگاه میکرد. راستی چقدر برادر آن روزهایم زیبا بود. و لبخندهایش زیباتر. انگار پرده ایی از حریر، مهربانی هایش را دلرباتر کرده بود. گاهی خنده ام میگرفت، از آن همه هیجان کودکانه اش، وقتی از دوستش تعریف میکرد. همان پسره سبزه ایی که به رسم مسلمان زاده ها، ته ریشی تیره رنگ بر صورت مردانه و از نظر آن روزهایم زشت و پر فریبش، خودنمایی میکرد. نمیدانم چرا؟ اما خدایی که دانیالِ آن روزها، توصیفش را میکرد، زیاد هم بد نبود شاید فقط کمی میشد در موردش فکر کرد.هر چه که میگذشت، حسِ مَلس تری نسبت به خدای دانیال پیدا میکردم.خدایی که خدایم را رام کرده بود! حتما چیزی برایِ دوست داشتن، داشت. و من در اوج پس زدن با دست و پیش کشیدن با پا، کمی از خدای دانیال خوشم آمد. و دانیال این را خوب فهمیده بودگاهی بطور مخفیانه نماز خواندن های دانیال را تماشا میکردم و فقط تماشا بود وبس..اما هر چه که بود،کمی آرامم میکرد. حالا دیگر کمی با دقت محو هیجانهای برادرم میشدم. و چقدر شبیه مادر بود چشمها و حرفهایش آرامش خانه به دور از رفتارهای سیاست زده ی پدر برام ملموستر شده بود. و دیگر از مذهبی ها متنفر نبودم. دوستشان نداشتم، اما نفرتی هم در کار نبود.آنها میتوانستند مانند دانیال باشند، مهربان ولی جسور و نترس و این کام تفکراتم را شیرین میکرد.حالا با اشتیاق به خاطرات روزمره دانیال با دوست مسلمانش گوش میکردم. مذهبی ها شیطنت هم بلد بودندخندیدن و تفریح هم جزئی از زندگیشان بود.حتی سلفی های بامزه و پر شکلک هم میگرفتندکم کم داشت از خدای دانیال خوشم می آمد که ناگهان همه چیز خراب شد خدای مادر و دانیال، همه چیز را خراب کرد!همه چیز... @tark_gonah_1 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
امام على عليه السلام: بابركت ترين غذا، غذايى است كه دست هاى بسيار در آن شريك باشند أكثَرُ الطَّعامِ بَرَكَةً ما كَثُرَت عَلَيهِ الأَيدي بحارالأنوار جلد 66 صفحه 349 @tark_gonah_1