eitaa logo
صبح عاشوراے مهدے(؏ـج)
455 دنبال‌کننده
405 عکس
326 ویدیو
12 فایل
🔸﷽🔸 ڪانال اختصاصے ترک گناه✌ برنامه های ترک گناه ♨📵 🔸اگریک نفر را به او وصل ڪردے 🔸براے سپاهش تو سردار یارے چنل رمان ما↙️ @roman_20 چنل سیاسی↙️ @monafegh_1
مشاهده در ایتا
دانلود
روی پای خدا_4.mp3
7.17M
۴ 👣 محمد"ص" ؛ خدایا ، چه کاری در نزد تو، از همه چیز قشنگ تره؟ خدا ❤️ ؛ هیچ چیز در نزد من قشنگ تر از این نیست که بنده‌ام منو ببینه، نترسه و به من تکیه کنه ... @tark_gonah_1
صبح عاشوراے مهدے(؏ـج)
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_بیســت_و_پـنجـم ✍صدایی ناآشنا و مردانه به گوشم رسید.
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍گرمای عجیبی در سرم احساس میکردم دلم فریاد میخواست و یک سیلی محکم نفسهایم تند و بی نظم شده بود با صدایی خفه به سمتش هجوم برم گورتو از خونه ی من گم کن بیرون عوضی لبخندهایش پنجه میکشید بر صورتم. دستانش را به نشانه ی تسلیم بالا برد آرووم مودب باش دخترِ ایرانی چقدر از این نسبت متنفر بودم فریاد کشیدم من ایرانی نیستم با ابروهایی بالا رفته به عثمان نگاه کرد عه مگه نگفتی عاشق یه دختر ایرانی شدی عثمان دست پاچه و عصبی لیوان را روی اپن گذاشت و به سمت یان آمد ببند دهنتو بیا بریم بیرن و او را به سمت در هل داد دوست داشتم با دو دستم گلوی عثمان را فشار دهم او پست تر از چیزی بود که فکرش را میکردم یان در حین خروج زورکی ایستاد سارا اگه اون زن در حد یه انسان برات مهمه ببرش ایران راستی این کارتمه هر کمکی از دستم بربیاد برات انجام میدم و کارت را روی میز گذاشت این مرد واقعا دیوانه بود عثمان به ضرب از خانه بیرونش کرد در را بست و به سمتم آمد سرش پایین بود و صدایش ضعیف سارا من عذر عصبی بودم آنقدر زیاد که ضربان قلبم را به بلندی و وضوح میشنیدم:گمشو بیرون دیگر نمیخواستم ببینمش هیچ وقت دستی به صورتش کشید و از خانه خارج شدکلافه به سمت حمام رفتم آّب سرد را باز کردم و با لباسهایم، در مسیر دوش ایستادم آنقدر آتش در جانم بود که این سرما به استخوانم نمیرسید سرگردان و عصبی به سمت اتاق مادر رفتم روی سجاده نشسته بود و زل زده به قاب عکسِ من و دانیال، چیزی زیر لب زمزمه میکرد رو به رویش نشستم هیچ وقت به مادری قبولش نداشتم اما یک انسان چطور من از ایران میترسیدم ترسی آمیخته با نفرت آن روانشناس دیوانه چه میگفت ایران کجایِ نقشه ی زندگیم بوداما دلم به حالِ این زن میسوخ زنی که تک فرزنده والدینش بود و از ترسِ ناپدید شدن منو دانیال توسط شوهرش، نتوانست حتی در مجلسِ ترحیم پدرو مادرش شرکت کند یان راست میگفت، در حد یک انسان باید برایش دل میسوزاندم خیره به چشمانش پرسیدم دوست داری بری ایران حوضچه ی صورتش پر از اشک شد این زن به چه چیزی در آن خاک دلبسته بود 🍃🌼🍃🌼🍃 ✍پریشان و گیج از خانه بیرون زدم شب  بود و تاریک وارد اولین کلوپ شبانه شدم شاید آرامم میکرد همیشه آرامم کرده بود و من باز همان انتظار را داشتم اما تجدید خاطرات ناراحتم میکرد  تهوع و درد به معده ام لگد میزدند دستی مردانه دستم را گرفت سر چرخاندم همان روانشناس کت و شلوار پوش امروز بود من مسلمون نیستم ابرویی بالا انداخت و سر تکان داد:اگه قصد کتک کاری نداری بشینم در سکوت به درد بی امان معده ام فکر میکردم صندلی گرد کناریم را کشید و رویش نشست ساعت مچی مردانه و فلزی اش با آن صفحه ی بزرگ و پر عدد نظرم را جلب کرد من زیاد با این چیزاموافق  نیستم بیشتر از آرامش، تداعی میکنه، مشکلاتتو دختر ایرونی نمیداستم که چه اصراری به ایرانی خواندنم داشت حواسم جمع نبود و حضورش در آن زمان درست در کنارم سوالی، بی جواب! سرم را روی میز گذاشتم فضای رو به تاریکی آنجا آرامم میکرد اما شلوغیش نه یان بی توجه به اطراف با انگشت اشاره اش با لبه ی گیلاس بازی میکرد بعد از اینکه عثمان از خونه ات اومد بیرون، تنها کاری که نکرد کتک زدنم بود اوووف فکرکنم خدا خیلی دوستم داشت و اِلا با اون چشمای قرمز عثمان؛زنده موندم یه جور معجزه محسوب میشه او هم از خدا حرف میزد این خدا انگار خیالِ بی خیالی نداشت صدایش صاف بود میدونستی عثمان هم روانشناسی خوونده اما خب هیچ چیزش شبیه روانشناسا نیست مخصوصا اخلاقِ افتضاحش ولی از نظر من عثمان روانشناس بزرگی بود که این چنین خام و رام کرده بود به ساعت مچی اش نگاه کرد و به سمتم چرخید نمیدونم چی به عثمان گفتی که اونطور رم کرد اما وقتی که رفت، من همونجا تو ماشینم منتظرموندم مطمئن بودم که از خونه میزنی بیرون کش و قوسی به صورتش داد ولی خب انگار یه کوچولو تو اندازه گیری زمان اشتباه کردم چون چند ساعته که هیچی نخوردم و الان دارم از حال میرم صاف نشست مشخص نیست این مرد دیوانه چه میگفت انگار از تمام دنیا فقط لبخند را به او بخشیده بودند وقتی با بی تفاوتیم مواجهه شد دستش را زیر چانه اش زد ظاهرا فعلا از غذا خوردن خبری نیست خب میدونی به نظر من گاهی بعضی از آدما بیشتر از آرامش و حرفهای ایده آل روانشناختانه به شوک احتیاج دارن و من امروز تمام تلاشمو کردم انگار کمی هم موفق بودم و شروع کرد به حرف زدن از مادر از حالِ وخیم روحش از سکوتی که امکانِ ماندگاری داشت از کمکی که باید میکردم و.. و. در سکوت فقط گوش دادم تمام عمر فقط شنونده بودم نه گوینده نگاهم کرد میدونم از ایران و مسلمونا متنفری عثمان خیلی چیزا از تو برام گفته اما فراموش نکن... ⏪ ... @tark_gonah_1 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼 ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روی پای خدا_5.mp3
9.11M
۵ 👣 بی‌نیازی و عزّت، در وجود هیچ کس، ثابت نمی‌شوند ... مگر اینکه به صفت توکل برخورد کنند، و به آن گره بخورند! اگر توکل رو یاد نگیری ؛ محاله به عزّت نفس برسی. @tark_gonah_1
﷽ ✨🌹✨ از ظلم به کسی که در برابر تو، هیچ یاری کننده‌ای به جز خداوند ندارد، بر حذر باش. إِيَّاكَ وَ ظُلْمَ مَنْ لَا يَجِدُ عَلَيْكَ نَاصِراً إِلَّا اللَّهَ [ علیه السلام ] 📚 الكافی،ج۲، ص۳۳۱ @tark_gonah_1
صبح عاشوراے مهدے(؏ـج)
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_بیـسـت_و_شـشم ✍گرمای عجیبی در سرم احساس میکردم دلم فر
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍میدونم از ایران و مسلمونا متنفری عثمان خیلی چیزا از تو برام گفته اما فراموش نکن که عثمان هم یه مسلمونه و تا جایی که میشد کمکت کرده شاید ایران هم مثه عثمانِ مسلمون، یادم بد نباشه کمکهای عثمان محضِ علاقه ی احمقانه اش بود... ماد به ایران چه چیزی را به گندآب میکشید لابد تمام زندگیم را چانه اش را خاراند اگه عثمان بدونه که دارم واسه رفتن به ایران تشویقت کنم احتمالا میکشتم صدایش پچ پچ وارش به گوشم رسید پسره احمق عثمان چقدر ساده بود که ماندنم را مساوی با کامیابی اش میدانست با انگشتانش روی میز ضرب گرفت اصلا شاید ایران خیلی بدتر از چیزی باشه که فکرشو میکنی اما خب به یه بار امتحانش میارزه حداقل فقط و فقط به خاطره اون زن که اسم مادر رو به دوش میکشه راستی چرا خودتو ایرانی نمیدونی صدایم کش میآمد: من نه ایرانیم نه مسلمون من فقط سارام سری  تکان داد اوه..با اینکه قابل قبول نیست اما باشه خیلی دوستدارم نظرتو در مورد اون عثمان دیوونه بدونم اونکه روی ابرا راه میره نمونه ایی بارز از یه عشق شرقی حرفهایش مسخره بود.تلو تلو خوران ایستادم اونم یه عوضیه مثه پدرم مثه برادرم و همه ی مردها ابرویی بالا انداخت:اوه متشکرم دختر ایرانی فکر میکردم مشکل تو با مسلمونهاست اما ظاهرا بیشتر یه فمنیستی کمی سرش را خاراند و به چیزی فکر کرد: آخه فمنیست هم نیستی اگه بودی که حال و روز مادرت اونطور نمیشد واقعا تو چکاره ایی؟ قدمهایم سست و پر لرزش بود من فقط سارام سارا ندایی از درون مرا به سمت ایران هل میداد مادر حقِ زندگی داشت او تمام عمرش صرفِ حفظ من و دانیال در خرابه های فکری و سازمانی پدر شد اما اما رفتن به ایران هم یعنی خوردن زهر با دستان خود کاش هرگز به دنیا نمی آمدم اما به قول یان، به یکبار امتحان میارزید کمترین سودش، ندیدنِ عثمان بود یان بازویم را گرفت تا زمین نخورم بهتره ببرمت خوونه اگه اینجا اینطوری رهات کنم باید فردا با گل بیای بیمارستان ملاقاتم چون احتمالا عثمان دو تا پامو خورد میکنه حرفهای یان در مورد حال و روز مادر و سفر به ایران مدام در ذهنم تکرار و تکرار میشد و من سرگردانتر از همیشه! آن  شب در مستی و  گیجیم،یان مرا به خانه رساند وقتی قصد پیاده شدن از ماشین را داشتم مانعم شد اجازه بده تا بازم به مادرت سر بزنم نگاهش کردم عثمان یه کلید داره خنده روی لبهایش نشت در مورد حرفهام فکر کن یه سفر تفریحی نمیتونه زیاد بد باشه آن شب تا خود صبح از فرط درد معده و تهوع به خود پیچیدم و دراین بین حرفهای یان در ذهنم مرور میشد شاید یک سفر تفریحی زیاد هم نمیتوانست بد باشد هر چند که ایران برایم مساوی بود با جهنمی پر از مسلمانِ خدا زده چند روزی از آن ماجرا گذشت و من با خودم کنار نمیآمدم پس به رودخانه پناه بردم تنها جایی که صدای خنده هایم را کنار دانیال شنیده بود نمیتوانستم تصمیم بگیرم ترس و تنفر از ایران، پاهای رفتنم را بسته بود... ⏪ ... 🍃🌺 @tark_gonah_1 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 فتنه‌های دوست داشتنی! 📌خدا در آخرالزمان با مدیران و علمای نالایق، مدعی و خودخواه چه می‌کند؟! @tark_gonah_1
صبح عاشوراے مهدے(؏ـج)
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_بیـسـت_و_هـفـتم ✍میدونم از ایران و مسلمونا متنفری عثم
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍پشت نرده ها رو به رودخانه ایستادم فکری بچه گانه به ذهنم خطور کرد من و دانیال هر گاه سر دوراهی گیر میافتادیم و نمیدانستیم چه کنیم؛هر یک در گوشه ایی میایستادیم دستمانمان را از هم باز میکردیم و با چشمان بسته آرام آرام دستمانمان را به هم نزدیک میکردیم اگر تا سه مرتبه سر انگشت اشاره دو دستمان به هم میخورد شک مان را عملی میکردیم اینبار هم امتحان کردم اما تنها هر سه مرتبه دو انگشت اشاره ام به یکدیگر برخورد کرد پس باید میرفتم به ایران کشور وحشت و کشتار نفسی از عطر رودخانه در ریه هایم پر کردم و راهی خانه شدم ماشین یان جلوی در پارک بود حتما عثمان هم همراهیش میکرد بی سرو صدا، وارد خانه شدم صدایشان از آشپزخانه میآمد گوش تیز کردم باز هم جر و بحث یان تو حق نداشتی چنین غلطی کنی قرار ما این نبود صدای یان همان آرامش همیشگی اش را داشت من با تو قرار نداشتم ما اومدیم اینجا تا به این مادرو دختر کمک کنیم نه اینکه مراسم عروسی تو رو برگزار کنیم صدای نفسهای تند و عصبی عثمان را میشنیدم یان میشه خفه شی لبخند گوشه ی لبِ یان را از کنار در هم میتوانستم تصور کنم عذر میخوام، نمیشه!میدونی، الان که دارم فکر میکنم میبینم اون سارا بیچاره در مورد تو درست فکر میکرد حق داشت که میگفت اگه کمکی بهش کردی، فقط و فقط به خاطر علاقه ی احمقانه ات بود صدای شکستن چیزی بلند شد پشت دیوار ایستادم حالا در تیررس نگاهم قرار داشتند عثمان، یانِ اسپرت پوش را به دیوار چسبانده بود و چیزی را از لای دندانهای پیچ شده اش بیان میکرد دهنتو ببند یان ببند من هیچ وقت به خاطر علاقم به سارا کمک نکردم یان یقه اش را آزاد کرد اما سارا اینطور فکر نمیکنه عثمان دستی به صورتش کشید و روی صندلی نشست اشتباه میکنه هر کس دیگه ایی هم بود کمکش میکردم یان تو منو میشناسی، میدونی چجور آدمیم.. اصلا مگه بالیووده که با یه نگاه عاشق شم کمکش کردم، چون تنها بود چون مثه من گمشده داشت چون بدتر از من سرگردونو عاجز بود یه دختر جوون که میترسیدم از سر فشار روحی، بلایی سر خودش بیاره که اگه نبودم الان یه جایی تو سوریه و عراق بود اولش واسم مثه هانیه و سلما و عایشه بود اما بعدش نه کم کم فرق پیدا کرد یان من حیوون نیستم بفهم دلم به حال عثمان سوخت راست میگفت، اگر نبود، من هم به سرنوشتی چون هانیه و صوفی دچار میشدم آرام و پاورچین به سمت در رفتم و با باز وبسته کردنش،یان وعثمان را از آمدن آگاه کردم یان از آشپزخانه بیرون آمد و با صورت خندانش سلام کرد و حالم را پرسید با کمی تاخیر عثمان هم  آمد اما سر به ریز و بی حرف نزدیکم که رسید بدون ایستادن، سلامی کرد و از خانه خارج شد ناراحت بود حق هم داشت یان سری تکان داد زده به سرش بشین، واسه خودمون قهوه درست کرده بودم الان برای توام میارم نوک بینی ات از فرط سرما سرخ شده با فنجانی قهوه رو به رویم نشست خب تصمیمت رو گرفتی به صندلی تکیه دادم:( میرم ایران..) لبخند روی لبهایش نشست و جرعه ایی از قهوه ای نوشید این عالیه انگار باید یه فکری هم به حال عثمان کنم سکوت کرد حرفهاشو شنیدی دیدی در موردش اشتباه فکر میکردی تعجب کردم او از کجا میدانست با لبخند به صورتم خیره شد وقتی گوش وایستاده بودی دیدمت یعنی پات از کنار دیوار زده بود بیرون مامانت میدونه با کفش میای داخل یان زیادی باهوش بود و این لحن بامزه اش برایم جالب آن شب از تصمیم برای سفر به ایران گفتم و یان قول داد تا کمکم کند پس عزم سفر کردم بی توجه به عثمان و احساسش! ⏪ ... 🍃🌺 @tark_gonah_1 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روی پای خدا_6.mp3
8.13M
۶ 👣 توکل، مرتبه داره ، برای کسبِ هر مرتبه، باید تمرینات همون مرتبه رو طی کنی، تا در اون به تثبیت برسی. وقتی یه مرحله رو فتح کردی، نوبت به فتح قله‌ی بلندتر میرسه. @tark_gonah_1
هدایت شده از مرگ بر منافق سازشکار✊🏻
یکی برای همه رفت همه برای یکی می‌رویم ... لحظه‌ای شما را از رهبرمان جدا ندیدیم امروز همه ؛ به احترامت قیام می‌کنیم سرداردلها ... 🇮🇷♥️🇮🇷 @monafegh_1
صبح عاشوراے مهدے(؏ـج)
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_بیـسـت_و_هـشتـم ✍پشت نرده ها رو به رودخانه ایستادم فک
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍ و انگار مهربانی عثمان واگیر دار بود و هر انسانی در همنشینی با او، دچارش میشد. این را از محبتهای یان فهمیدم وقتی چند روز متوالی تمام وقتش را صرف محیا کردنِ مقدمات سفرمن و مادر به ایران کرد و در این بین خبری از عثمان نبود نه تماس نه ملاقات و من متوجه شدم که مردها کودکترین، کودکان جهانند بعد مدتی همه ی کارها انجام شد و من و مادر برای پرواز به ایران بی خداحافظی از عثمان، همراه با یان به فرودگاه رفتیم در مسیر فرودگاه، ترسی در دلم زبانه میکشید بهایِ‌ سلامتی مادر زیادی سنگین بود دل کندن  ازامنیت و آرامش بریدن از خاطرات جدا شدن از رودخانه و میله های یخ زده اش و پریدن در گردابی، داعش مسلک به نام ایران کلِ داشته هایم در زنی میانسال به نام مادر خلاصه میشد که آن هم جز احساس دِین، برایم هیچ ارزشی نداشت حالا بیشتر از هر وقت دیگر دلم برای سرما ونم نم باران تنگ میشد و شاید قهوه های تلخ عثمان، پشتِ شیشه های باران خورده ی کافه ی محل کارش، که حماقت دانیال فرصت نشان دادنش را از من گرفت در سالن فرودگاه منتظر بودیم و یان با آن کت و شلوار اتو کشیده اش، مدام موارد مختلف را متذکر میشد از داروهای مادر گرفته تا مراجعه به آموزشگاه زبان یکی از دوستانش در ایران، محضِ تدریسِ زبان آلمانی و پر شدن وقت بیچاره یان که نمیدانست،‌ نمیتوانم بیشتر از چند کلمه فارسی حرف بزنم و برایم خوابِ آموزش دیده بود حسی گنگ مرا چشم به راه خداحافظی با عثمان میکرد و من بی تفاوت از کنارش رد میشدم درست مانند زندگیم  درمیان پرچانه گی های یان، شماره ی پروازمان خوانده شد لرزیدم نه از سرما لرزیدم از فرط ترسیداز ایرانی که دیگر عثمان و یانی در آن نداشتم و عثمانی که به بدرقه ام نیامد با قدمهایی لرزان آرام آرام، صدایِ شاید آخرین گامهایم را روی خاک آلمان مرور میکردم اینجا سرزمین من بود و انگار مادر دوست نداشت که بفهمد من اینجا دانیال را داشتم، حداقل خاطرات شیرینش را و من همیشه مجبور بودم نفسهایم را عمیقتر کشیدم باید تا چند ساعت هوا برای امنیت ذخیره میکردم امنیتی که با ورود به هواپیما دیگر نداشتم صدایی مردانه، نامم را خواند سارا.. سارا عثمان بود شک نداشتم سر چرخاندم کاپشن چرم و قهوه ایی رنگش از دور نظرم را جلب کرد یان ایستاده لبخند زد بالاخره اومد پسره ی لجباز عثمان قدمهایش تند و نفسهایش تندتربود فکر کردم پرواز کردین خیلی ترسیدم کاش بالی داشتم تا آرزوی قدم زدن را به دل زمین میگذاشتم یان با همان لبخند کنج لبش به سمتم آمد بلیطا رو بده من منو مادر ردیفش میکنیم تا تو بیای دوست نداشتم با عثمان تنها بمانم اما چاره ایی نبود بی حرف نگاهش کردم چشمانش چه رنگی بود هیچ وقت نفهمیدم زبان به روی لبهایش کشید تصمیمتو گرفتی میخوای بری با مکث، سری به نشانه ی تایید تکان دادم لبهایش را جمع کرد پس اینکه بگم نرو، بی فایدست، درسته و من فقط نگاهش کردم او در مورد من چه فکر میکرد به چه چیزی دلبسته بود دلم به حالش میسوخت دستی به چانه اش کشید پس فقط میتونم بگم، سفر خوبی داشته باشی سری تکان دادم وعزم رفتن کردم که صدایم زد سارا ایستادم. در مقابلم قرار گرفت صورت به صورت هیچ وقت به خاطر علاقه ایی که بهت داشتم، کمکت نکردم استوار نگاهش کردم میدونم لبخند زد با لحنی پر مِن مِن سا..سارا من من واقعا دوستت دارم اگه مطمئن شم که توام حرفش را بریدم سرد و بی روح تو فقط یه دوست خوبی نه بیشتر  خشکش زد چشمانش شیشه ایی شد لبخنده کنارِ‌لبش طعمِ تلخی به کامم نشاند سری تکان داد، پر از بغض نگران نباش جایی که میری، خاکش رسمِ جوونه زدن یادت میده من.. منم همیشه دوست دوستت میمونم هر وقت احتیاج به کمک داشتی روم حساب کن جوانه زدن؟ آن هم در خاکی که برای زنده به گوری به سمتش میرفتم؟ دلم به حالِ‌ عثمان سوخت کاش هیچ وقت دل نمیبست آن هم به دختری که از دل فقط اسمش را به ارث برده بود خیره به چشمانش سری تکان دادم و به یان پیوستم او هم آمد و ماند، تا آخرین  لحظه و لبخندی که در صورتش به اشکی سرکش و بغضی خفه کننده تبدیل شد کاش من هم معنی دوست داشتنم را میفهمیدم اما دریغ هواپیما پرید و من تپشهای ترس را در گوشم شنیدم بدون عثمان بدون یان… ⏪ ... 🍃🌺 @tark_gonah_1 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
panahian-Clip-CheraNabayadLezatBebarim.mp3
3.39M
🎵من لذت می‌خواهم! 🤔 سئوال یک بیننده: چرا دین اینقدر جلوی لذت‌های ما را در زندگی می‌گیرد ؟ 🔻خدا این همه لذت را برای ما آفریده! چرا استفاده نکنیم؟ @tark_gonah_1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روی پای خدا_7.mp3
8.33M
۷ 👣 حدیث قدسی؛ امید هر مؤمنی را، که امید از من برگیرد، و بر مردمان امید بندد، ناامید می‌کنم! هرگاه نگاهمان، روی غیرِخدا افتاد، و عزت و قدرت را در دست غیرِاو، جستجو کردیم؛ شروع ماجرای ذلت و خواری ماست. @tark_gonah_1
صبح عاشوراے مهدے(؏ـج)
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_بیـست_و_نـهـم ✍ و انگار مهربانی عثمان واگیر دار بود و
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍ دل کندن از ته مانده ی آرامش زندگی برای ادای دِین٬ سختترین کار دنیا بود و من انجامش دادم به همت یان و سکوت پر طوفانِ عثمان مادر در تمام مسیر٬ تسبیح به دست ذکرهای مشق شده از خدایش را مرور کرد و به رسم لجبازی لب از لب باز نکرد گاهی دلم برای صدایش تنگ میشد صدایی که خنده های دانیال را در گوشم زمزمه میکرد.. آخ که چقدر هوسِ برادرانه هایش را داشتم٬بی توجه به صوفی و حرفهایش! کاش آن دوست مسلمان هرگز از خیابانه ای روزمره ی تنها خدای زندگیم نمیگذشت و آن را سهمی از تمام دنیا٬ برای من میگذاشت.. هر چه به ایران نزدیکتر میشدیم؛ تپشهای قلبم کوبنده تر میشد هنوز تصویر آن زنهای چادر مشکی به سر و آن مردهای ریش دار را به خاطر دارم اما حالا بیشتر از هر زمان دیگری از این کشور میترسیدم ایرانِ حال٬ قصاب تر از ایرانِ گذشته بود زشتتر و کریه تر ورود به مرزهای ایران از طریق بلندگوهای هواپیما اعلام شد زنان بی حجاب یک به یک روسری و شال از کیفهایشان بیرون میآورند و علی رغم میل باطنی با غُر زدنهای زیر لبی و صورتهایی پر اعتراض آن را سر میکردند چقدر عقب ماندگی بر این دیار حاکم بود به مادر نگاه کردم مثه همیشه روسری به سر محکم کرده بود و در سکوت٬ تسبیح می انداخت محضه رضایِ خدایش حالا نوبت من بود بی میل به اجبار و از فرط ترس روسری آبی رنگی که در آخرین لحظه ی خداحافظی از عثمان هدیه گرفتم را به دور سرم پیچیدم و الحق که دیزاینی زیبا داشت با آسمانیِ چشمانم.. ابلهانه بود القا تحکمانه ی افکار مذهبی٬ آن هم در عصرِ شکوفایی فکری انسان انگار ایرانی با فکر کردن میانه ایی نداشتند به ایران رسیدیم با ترس از هواپیما پیاده شدم مادر لبخند زد نفس گرفت٬ عمیق چشمانش حرف میزد اما زبانش نه گونه هایش پر شد از مروارید و من فقط نگاهش کردم این زن چه چیزی برای دلبستن در این خاک داشت؟ وارد سالن فرودگاه شدیم کمی عجیب به نظر میرسد تمیز بود و شیک بدون حضور شتر و اسب با تعجب به اطراف نگاه کردم فرودگاهش که شباهتی به تصویر سازیِ اخبارهای مورده علاقه ی پدر نداشت چشم چرخاندم٬تا جایی که مردمکهایم یاری میکرد اینجا چقدر مدل و سوپر مدل حضور داشت شاید جشنواره ی بازیگران سینمایشان بود و شاید جشنی که ثروتمندان را در اینجا جمع میکرد آخر دکورِ چهره و لباسِ زنان و مردان گویایِ چیزی جز یک میهمانی عظیم نبود.. با قدمهایی بهت زده از دیدنِ جوانانِ غرق در آرایش و وسواس در مدِل مو و پیچیده در لباسهای خوش دوخت٬آرام آرام به سمت خروجی رفتم با چمدانی در دست و مادری حیران مانده در فضا نه بیرون از در هم نه درشکه ایی بود و نه خرابه ایی همه چیز زیبا بود٬ درست مانند داخل.. ناگهان چشمم به چند زن و دختر چادر پوش افتاد اما اصلا شبیه خاطرات کودکیم نبودند دو دختر جوان با روسری و کفشای رنگی که با کیفشان ستِ شده بود سیاهی چادر را به رخ هر بیننده ایی میکشیدن و دو زن میانسالِ همراهشان که شیک و تیره پوشی را در زیر آن پارچه ی مشکی به هر عابری متذکر میشدند.. اینجا ایران بودسرزمینِ زشتی و کشتار شاید هواپیمایی در خاکی دیگر به زمین گیر شده بود سوار اولین تاکسی زرد رنگ شدیم.نمیتوانستم درست فارسی صحبت کنم مادر هم که روزه ی سکوتش را نمی شکست آدرسِ خانه قدیمی مان در ایران را که سالها قبل روی تکه کاغذی توسط پدر حک شده بود و به کمک یان از میان اوراقش پیدا کرده بودم٬ به پیرمرد راننده دادم.. پیرمرد نگاهی به کاغذ کرد اوه اسم خیابونا خیلی وقته عوض شده این آدرسو از کجا آوردین از درون آیینه نگاهش کردم لغتی مناسب برای پاسخگویی نمیافتم پیرمرد که گنگی ام را دید لبخند زد پس شانس آوردین که گیر یه پیرمرد افتادین آخه جوونا که اسم قدیمی خیابونارو بلد نیستن اما نگران نباشین من میرسونمتون یعنی خیابانهای اینجا چند اسم داشت و این آدرس٬خاطره ایی خاک خورده از گذشته بود انگار تمام شهر میزبانِ میهمانانِ جشن پوش بود پدر برای آزادیِ همین خلق شعار میداد و فریاد میکشید خیابانهای زیبا اما شلوغ و پر ترافیک زنان و مردانی عجیب که ظاهرشان از آمادگی برای حضور در میهمانی خبر میداد و گاه چادرپوشان و ریش مسلکانِ ساده در بینشان چشم را آگاه میکردند از وجب کردنِ خیابان فرقی عظیم بود بین خاطراتِ حک شده در کودکیم و چیزی که قرار بود خاطره شود.. صدای پیرمرد بلند شد تا حالا ایران نیومدی دخترم پیرمرد سری پر لبخند تکان داد فارسی بلد نیستی اشکال نداره٬من مسافرایی مثه شما٬ زیاد دیدم یه مدت که بگذره از منم بهتر فارسی حرف میزنید غصه ات نباشه بابا جان بابا چه مهربانی عجیبی در بابا گفتنش موج میزد حسی غریب که هیچ وقت تجربه اش نکرده بودم! ⏪ ... 🍃🌺 @tark_gonah_1 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎁 هدیه‌ای جذاب، قدرت‌آفرین و انرژی‌بخش 🌸 پیشاپیش روز زن مبارک @tark_gonah_1
هدایت شده از مرگ بر منافق سازشکار✊🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 بازی رو بردیم؛ ۳ هیچ! باورتون میشه؟ @monafegh_1
روی پای خدا_8.mp3
7.78M
۸ 👣 درک مراتب توکل، آرام آرام، تو را بسمتِ یقینِ قوی‌تر به پیش می‌برد. هر قدر توکلت قوی‌تر می‌شود و از غیر خدا بیشتر می‌بُری ؛ یقینِ تو به الله و مسیرِ پیش رویت بیشتر شده و شک و تردیدها از وجودت، رخت برمی‌بندند. @tark_gonah_1
صبح عاشوراے مهدے(؏ـج)
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_سـی ✍ دل کندن از ته مانده ی آرامش زندگی برای ادای دِی
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍ نشستن در یک تاکسی زرد آن هم در کشوری که کابوسِ حاکمیتش تیشه شد بر ریشه ی زندگیمان٬ ناباورانه ترین٬ ممکنِ دنیا بود بیچاره پدر که عمرش به مستی و سلامِ بی جوابِ هیلتری در دنیایِ سازمانی اش گذشت و نفهمید که خلق ایران در گیرو دار ِ روزمرگی فراموششان کرده اند خیابان ها هر چند پر از دست اندازهای ماشین افکن اما زیبا بود پر از هجوم زندگی ریتمی ِاز هالیوود زده گی و سنت گرایی که در ظاهرِ عجیبِ مردم و صفِ غری بِه نانوایی هایشان کاملا مشهود بود حکایتی از کلاغ و تلاش بی فرجام برای طاووس شدن... چقدر تاسف داشت؛حال این مردم در ترافیکی بی انتها زندانی شدیم دلهره ایی مَلَس به وجودم چنگ میزد پیرمردِ راننده سری تکان داد هی یادش بخیر این آدرستون خیلی از خاطرات گذشته رو برام زنده کرد چه روزایی بود الانمو نبین تو جوونی یه یلی بودم واسه خودم اعلامیه میذاشتیم زیر لباسامو ده برو که رفتیم مامورای ساواک خودشونو میکشتن هم به گردِ پامم نمیرسیدن آه کشید٬ بلند و پر حزن داداشم واسه این انقلاب شهید شد خیلی از رفیقام جون دادن زیر دست و پای اون ساواکی های از خدا بی خبر به قول نوری گفتنی: "ما برای آنکه ایران... خانه ی خوبان شود.. رنج دوران برده ایم" اما آخرش از کل انقلاب سهممون شد همین یه ماشین و کرایه اش که نون زن و بچه مونو باهاش میدیم اما بازم خدارو شکر راضیم امنیت باشه٬ ما به نونِ خشکم راضی هستیم خدا.. خدا.. خدا.. که برا تمام زندگیم نقشه داشت و حالا از زبان این پیرمرد آتش میشد و سینه ام را میسوزاند باید عادت میکردم خدا وِردِ زبانِ این جماعت ایرانی بود بالاخره بعد از ساعتها ترافیکِ سرسام آور اما پر از مردم شناسی به خانه رسیدیم چشمان مادر دو دو میزد پیرمرد چمدان ها را جلوی پایم گذاشت و آدرس خانه را با اسمایی جدیدش روی تکه کاغذی نوشت و به دستم داد اینو داشته باش که یه وقت به مشکل نخوری راستی٬ به ایرون هم خوشی اومدی باباجان ان شالله کنگر بخوری و لنگر بندازی اینجا یه تیکه نون بربریش میارزه به کل فرنگستون و آدماش چشمها و لبخنده کنج لبش زیادی مهربان بود٬ درست مثله تمام مسلمانان ترسو در کنار مادر رو به روی خانه ایستادم! درش بزرگ بود و تیره رنگ کلید را به طرف در برم اما نه این گشایش٬ حق مادر بود کلید را به دستش دادم در را باز کرد با صورتی خیس از اشک و زبانی که قصد شکستنِ طلسمش نبود با باز شدن در٬ عطری از گذشته بر مشام خزید کهنه گی در برگهای مرده ی زیر پایمان هویتشان را فریاد میزدند خانه ایی عجیب درست شبیه همان فیلمهایِ ایرانی که گاه مادر در نبود پدر میدید با حیاتی بزرگ و مدفون در برگهای چندین ساله که محصولِ درختان بلند و تنومندِ باغچه ی حاشیه نشینِ دیوارش بود و حوضی بزرگ که از علائم حیاتی اش آبی لجن بسته به چشم میخورد و خانه ایی بزرگ که بی شباهت به محل تجمع ارواح نبود و میلی برای بازدیدِ داخلش سراغت را نمیگرفت‌ نمیدانستم حسم چیست نفرت یا علاقه اما هر چه بود٬ عقل ماندن را تایید نمیکرد... پیرمرد کنار ماشین اش ایستاده بود و با دستمالی قرمز رنگ شیشه هایش را تمیز میکرد هتل پیرمرد ایستاد میخواین برین هتل باباجان با سر تایید کردم مادر قصد دل کندن نداشت اما من هم قصدی برای ماندن نداشتم. با گامهایی تند به سراغش رفتم دستش را کشیدم تکان نمیخورد درست مانند کودکی لج باز کنار گوشش زمزمه کردم بیا بریم هتل. این خونه الان قابل سکونت نیست مسرانه سرجایش ایستاد کلافه شدم اگه بیای بریم هتل؛قول میدم خیلی زود کسی رو بیارم تا اینجا رو تمیز کنه بعد میتونیم اینجا بمونیم انگار راضی شد و با قدمهایی سست به سمت ماشین رفت! ⏪ ... @tark_gonah_1 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
بیقرار توام آنگونه که خود می‌دانی و زچشمم غم دلتنگی من می‌خوانی بی تو احوال دل غمزده بی‌سامان است مثل بیدی وسط نیمه شبی طوفانی .♥️✵ @tark_gonah_1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روی پای خدا_9.mp3
7.97M
۹ برای کسی که می‌خواد لذّت و رهاییِ مراتبِ مختلفِ توکل رو دریافت کنه؛ حتماً میدان‌های مختلف باز میشه، و فشار روز بروز براش بیشتر .... پیروزی، از آنِ کسی است که؛ نمی‌بُـــرّد ... و ادامه می‌دهد! @tark_gonah_1