eitaa logo
صبح عاشوراے مهدے(؏ـج)
458 دنبال‌کننده
405 عکس
327 ویدیو
12 فایل
🔸﷽🔸 ڪانال اختصاصے ترک گناه✌ برنامه های ترک گناه ♨📵 🔸اگریک نفر را به او وصل ڪردے 🔸براے سپاهش تو سردار یارے چنل رمان ما↙️ @roman_20 چنل سیاسی↙️ @monafegh_1
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 چرا اهل بیت علیهم السلام اسم فرزندانشان را اسم قرار دادند!؟ 💡 🔊 💥ببینید و انتشار دهید @tark_gonah_1
روی پای خدا_10.mp3
7.64M
۱۰ توکل یعنی؛ برای رسیدن ... منتظر اسباب و علل نمی‌مونی! به خدایی که مسبب الأسباب هست، و همه جا نفس به نفس کنارته، بیش از اسباب و علل اعتماد داری. @tark_gonah_1
صبح عاشوراے مهدے(؏ـج)
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_سـی_و_دوم ✍در همهمه ی فکری خودم و مادر،‌راهی هتل شدیم
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍حرفهای آن روزِ یان، آرامشی سوری به وجودم تزریق کرد و قول داد تا برایِ‌ پیدا کردنِ‌ پرستاری مطمئن محضه نگهداری از مادر و انجام کارهای خانه با آن دوستِ‌ ایرانی اش هماهنگ کند عصر برای تسویه حساب و جمع آوری وسایلم به هتل رفتم و با تاریک شدن هوا باز هم آن صوتِ عربی را از منبعی نامشخص شنیدم انگار حالا باید به شنیدنِ‌ چند وعده یِ این نوایِ مسلمان خیز عادت میکردم وقتی به خانه رسیدم کارها تمام شده بود و پیرزنی چادر مشکی پوش، نشسته روی یکی از آن مبلهای چوبی با روکشِ قرمز و قدیمی اش انتظارم را میکشید گوشیم زنگ خورد، یان بود میخواست اطلاع دهد که دوستش، پیرزنی مهربان و قابل اعتماد را برای کمک و پرستاری از مادر، روانه خانه کرده من در تمام عمر از زنانی با این شمایل فراری بودم حالا باید یکی شان را در دیدار روزانه ام تحمل میکردم و مزحکترین ایده ی ممکن، اعتماد به یک ایرانی چاره ایی نبود من اینجا کسی را نمیشناختم پس باید به یان و انتخابِ دوستِ ایرانی اش اعتماد میکردم مدتی گذشت مادر همان زنِ بی زبانِ چند ماه اخیر بود و فقط گاهی با پیرزن پرستار چای میخورد و به خاطراته زنانه اش گوش میداد و من متنفر از عطر چای به اتاقم پناه میبرم اتاقی به سکوت نشسته با پنجره هایی رو به باغ در این چند وقت از ترسِ خویِ جنگ طلبی مسسلمانان ایرانی پای از خانه بیرون نگذاشتم و دلم پر میکشید برای میله های سرد رودخانه خاطرات دانیال عطر قهوه شیشه ی باران خورده و عریضِ‌ کافه ی محلِ کارِعثمان اینجا فقط عطرِ‌ نانِ‌ گرم بود و چایِ‌ مسلمان طلب گاهی هم پچ پچ کلاغهای پاییز زده در لابه لای شاخ و برگِ درختان باغ اینجا بارانش عطر خاک داشت، دلیلش را نمیدانم اما به دلم می نشست یان مدام تماس میگرفت و اصرار میکرد تا برای آموزش زبان آلمانی به عنوان مربی به آموزشگاهی که دوستش معرفی کرده بود بروم،‌ بی خبر از ناتوانیم برای فارسی حرف زدن پس محضِ خلاصی از اصرارهایش هم که بود واقعیت را به او گفتم و او خندید بلند و با صدا اما رهایی در کار نبود چون حالا نظرش جهتی دیگری داشت و آنهم رفتن به همان آموزشگاه برایِ‌ یادگیری زبانِ‌ فارسی بود یان دیووانه ترین روانشناسی بود که میشناختم چند روزی به پیشنهادش فکر کردم بد هم نمیگفت هم زبان مادری را می آموختم هم تنفرم را با زبانشان ابراز میکردم نوعی فال و تماشا یان با دوستش هماهنگ کرد و مدتی بعد از آموزشگاه برایِ‌ دادنِ آدرس، تماس گرفتند و پروین پیرزن پرستار آن  در کاغذی یادداشت کرد و به دستم داد  دو روز بعد ، عزم رفتن کردم با شالی مشکی که به زور موهایِ‌ طلاییم را میپوشاند ماشینِ ارسال شده از آ‍‍‍‍‍‍ژانسِ‌ محل در هیاهویِ‌ خیابانها مسیر را میافت و من میماندم حیران از این همه تغییر در شکلِ‌ ظاهری مردم مسلمانان اینجا زیادی با اسلامِ مادر فرق نداشتند پس آن ازدحامِ زنانِ‌چادر پوش در خاطرات کودکیم به کجا کوچ کرده بودند وارد آموزشگاه شدم. شیک بود و زیبا با دکوری نسکافه ایی رنگ و عطر قهوه بو کشیدم عطر قهوه فضا را در مشتش میفشرد و مرا مست و مست تر میکرد رو به روی منشی که دختری جوان با موهایی گیر کرده در منجلابی از رنگِ‌  شرابی و صورتی خوابیده در نقش و نگارِ لوازم آرایش بود، ایستادم با کلماتی انگلیسی از او خواستم تا با مدیر صحبت کنم آبرویی بالا انداخت نازی نازی بیا ببین این دختره چی میگه من که زبان بلد نیستم نازی آمد با مانتویی که کشیدگیِ دکمه هایش از اجبار برای بسته ماندن خبر میداد و صورتی نقاشی شده تر از منشی بعد از سلام و خوش آمد گویی خواست تا منتظر بنشینم نشستم بی صدا و چشمانی که عدم هماهنگی بیشتری را جستجو میکرد عطری تلخ و مردانه در فضا پیچید درست شبیه همان ادکلنی که دانیال میزد چشمانم را بستم دانیال زنده شد خاطراتش خنده هایش مهربانی هایش اخمهایش صوفی اش خودخواهی اش و خدایی که دست از سر زندگیم برنمیداشت سر چرخاندم به طرف منبعِ تجدید کننده ی خاطراتم.. پسری که قد بلند و هیکل تراشیده اش را از پشت سرش دیدم با صدا میخندید و با کسی حرف میزد دراتاقی که دربِ‌ نیمه بازشِ اجازه ی مانور را به چشمانم میداد کمی چرخید نیم رخش را دیدم آشنا بود زیادی آشنا بود! و من قلبم با فریاد تپید ⏪ ... 🍃🌺 @tark_gonah_1 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
روی پای خدا_11.mp3
8.06M
۱۱ 👣 میگیم توکل به خدا ؛ اما تهِ دلمون به فلان پارتی گرمه، که کارمونو ردیف می‌کنه! میگیم توکل بخدا؛ اما دلمون به رفیق پولداری گرمه که بهمون قرض میده... اینا توکل نیست! ادایِ متوکلین رو درآوردنه! @tark_gonah_1
داشتم جدول حل می کردم، یکجا گیر کردم: "حَلّٰال مشکلات است؛ سه حرفی" 👨‍💼پدرم گفت: معلومه، «پول» گفتم: نه، جور در نمیاد 🧕مادرم گفت: پس بنویس «طلا» گفتم: نه، بازم نمیشه. 🧖‍♀تازه عروس مجلس گفت: «عشق»، گفتم : اینم نمیشه. 💁‍♂دامادمان گفت: «وام»، گفتم: نه. 👮‍♂داداشم که تازه از سربازی آمده گفت: «کار»، گفتم: نُچ. 👵مادربزرگم گفت: ننه، بنویس «عُمْر»، گفتم: نه، نمیخوره هر کسی درمانِ دردِ خودش را میگفت، یقین داشتم در جواب این سؤال، ▪️پابرهنه میگوید «کفش» ▪️نابینا می گوید «نور» ▪️ناشنوا میگوید «صدا» ▪️لال میگوید «حرف» و... 🔺 اما هیچ کدام جواب کاملی نبود 💐 جواب «فَرَج» بود و ما هنوز باورمان نشده: تا نیایی گِره از کارِ بشر وا نشود... اللهم عجل لولیک الفرج... @tark_gonah_1
روی پای خدا_12.mp3
8.38M
۱۲ 👣 اهل نِق و غُر ، نمی‌تونن اهلِ توکل باشند! و اهل توکل ، اهلِ نق و غُر نیستند! برای رسیدن به مقام توکل، تمرین کنیم، کم کم از نق زدن توی سختی‌ها، فاصله بگیریم. @tark_gonah_1
﷽ ✨🌸✨ عادت، دشمنى است كه انسان را در تملّك خود دارد. (العادَةُ عَدُوٌّ مُتَمَلِّكٌ) [ عليه السلام ] 📚غررالحكم حدیث ۹۵۸ @tark_gonah_1
صبح عاشوراے مهدے(؏ـج)
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_سـی_وسـوم ✍حرفهای آن روزِ یان، آرامشی سوری به وجودم ت
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍چشمانم را بستم یک یکِ تصاویر از فیلتر خاطراتم گذشت خودش بود شک نداشتم اما اینجا در ایران چه میکرد وقتی چشمانم را باز کردم دیگر نبود به دنبالش از پله های آموزشگاه به بیرون دویدم رفت،‌سوار بر ماشین وبه سرعت نمیدانستم باید چیکار کنم آن هم در کشوری ترسناک و غریب هراسان به داخل آموزشگاه رفتم و بدون صدور اجازه به اتاق مدیر داخل شدم. همان اتاقی که عطر دانیال را میداد بدون گفتن سلام مقابل میز و مرد جوانی که با چشمانی متعجب پشتش نشسته بود ایستادم اون آقایی که الان اینجا بود اسمش چیه کجا رفت تمام جملاتم انگلیسی فریاد میشد و میترسیدم که زبانم را نفهمد مرد به آرامش دعوتم کرد اما کار از این بازیها گذشته بود دوباره با پرخاشگری،‌ سوالم را تکرار کردم. و او عصبی و حق به جانب جبهه گرفت دوستم حسام اینکه کجا رفت هم فکر نکنم به شما ربطی داشته باشه خواستم شماره یا آدرسی از او به من بدهد که بی فایده بود و به هیچ عنوان قبول نکرد گفتم با دوستت تماس بگیر و بگو تا به اینجا بیاید تماس گرفت چندین بار اما در دسترس نبود نمیدانستم باید به کدام بیابان سربگذارم. شماره ی تماسم را روی میزش گذاشتم و با کله شقی خواهش کردم تا آن را به دوستش بدهد بدونِ‌ آنکه یادم بیاید برای چه به آن آموزشگاه رفته بودم به خانه برگشتم دوباره همان درد لعنتی به سراغِ معده ام آمد با تهوعی به مراتب سنگین تر باز هم صدای اذان مسلمانان رویِ‌ جاده ی خاکی‌‌ِ‌ افکارم قدم میزد و سوهانی میشد بر روحِ ترک خورده ام جلوی چشمان نگرانِ‌ پروین به اتاقم پناه بردم مغزم فریاد میزد که خودش بود.خوده خودش اما چرا اینجا چرا زندگیم را به بازی گرفت تمام شب،رختخواب عرصه ایی شد برای درد تهوع پیچیدن به خود جنگیدنِ افکار و باز صدای اذان بلند شد برای بستن و پنجره به رویِ‌ الله اکبر مسلمانان از جایم برخواستم چشمانم سیاهی رفت پاهایم سست شد و برخورد با زمین تنها منبع حسیم را پتک باران کرد صدای زمین خوردن آنقدر بلند بود که پروینِ‌ نمازِ صبح خوان را به اتاقم بکشاند چیزی نمیدیدم اما یا فاطمه ی زهرایش را میشنیدم تکانم داد صدایم زد توانی برایِ چرخاندن زبان نبود.گوشی به دست، پتویی بر تنِ یخ زده ام کشید صدایش نگران بود و لرزان ‌الو سلام آقا حسام تو رو خدا پاشید بیاید اینجا سارا خانوم نقش زمین شده حسام‌ در مورد کدام حسام حرف میزد حسامی که من امروز دیدمش تهوع به وجودم هجوم آورد و من بالا آوردم تمام نداشته های معده ام را پیرزن با صدایی که سعی در کنترلش داشت فریاد زد آقا حسام تو رو خدا بدو بیا مادر این دختر اصلا حالش خوب نیست داره خون بالا میاره!من نمیدونم چه خاکی بر سرم بریزم خون کاش تمام زندگیم را بالا میآوردم ⏪ ... 🍃🌺 @tark_gonah_1 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روی پای خدا_13.mp3
8.95M
۱۳ 👣 بَعــضیا مُحبّ خدا هستند، و بعضیـــا هم محبوبِ خدا ❤️. بین این دو دسته، از زمین تا آسمون فرقه... تو میخوای از کدوم دسته باشی؟ @tark_gonah_1
﷽ ✨🍀✨ شخص بخشنده از غذاى مردم مى خورد، تا مردم از غذاى او بخورند، اما شخص خسيس از غذاى مردم نمى خورد تا آنها نيز از غذاى او نخورند. السَّخِيُّ يَأكُلُ مِن طَعامِ الناسِ لِيَأكُلُوا مِن طَعامِهِ، و البَخيلُ لا يَأكُلُ مِن طَعامِ الناسِ لِئَلاّ يَأكُلُوا مِن طَعامِهِ . [ عليه السلام ] 📚ميزان الحكمه ج۵ ص۲۵۷ @tark_gonah_1
صبح عاشوراے مهدے(؏ـج)
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_سـی_وچـهارم ✍چشمانم را بستم یک یکِ تصاویر از فیلتر خا
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍به فاصله ایی کوتاه،زنگ خانه به صدا درآمد و پروین پیچیده شده در چادر نماز گلدارش به سمت در دوید خوب شد قرصهای تجویزیِ یان، مادر را به خوابی زمستانی فرو میبرد چشمانم تاره تار بود آنقدر که فقط کلیتی از اجسام را تشخیص میدادم مردی جوان با همان قد و هیکلِ‌ حسامِ‌ آموزشگاه، هراسان به همراه پروین وارد اتاق شد خب آخه چرا به آمبولانس زنگ نزدید من الان تماس میگیرم پیرزن به سمت لباسهایم رفت نه مادر تا اونا بیان این طفل معصوم از دست رفته، منم از بس دست پاچه شدم شماره امدادو یادم رفت بیا کمک کن یه چیزی سرش کنم خودت ببرش جوان با پتو بلندم کرد، بدون حتی کوچکترین تماسِ دست انگار از وجودم میترسید مسلمانان حماقتشان از گنج قارون هم فراتر بود پروین شال را روی سرم گذاشت و جوان با گامهایی تند مرا به طرف ماشینش برد همان عطر بود عطر دانیال عطری که در آموزشگاه دنیا را جلوی چشمانم آورد حالا دیگر مطمئن بودم خودش است همان حسام امروزی همان قاتل خوشبختی! در ماشین تقریبا از حال رفتم و وقتی چشم باز کردم که روی تخت با دستانی سِرم بند مورد نوازشهای پروین چادرپوش قرار داشتم تمام اتاق را از نظر گذراندم حسام نبود آن مخل آسایش و مسلمانِ‌ وحشی نبود لابد در پی طعمه ایی جدید،‌ برادر معامله میکرد با خدایش خواستم سراغش را از پروین بگیرم اما یادم آمد که او زبانم را نمیفهمد بی قرار چشم به در دوختم چند ساعتی گذشت نیامد اما باید  میآمد من کارها داشتم با او خسته بودم بیشتر از تنم، ذهنم درد میکرد..حالا سوالهایی جدید دانه دانه سر باز میکردند در حیاتِ‌ فکریم حسام،‌همان دوست مسلمان بود که تنها شمع زندگیم را خاموش کرد اما حالا در ایران در آن آموزشگاهی که یان معرفی کرد در خانه ی ما،‌ چه میکرد پروین از کجا او را میشناخت دوستِ‌ایرانی یان چه کسی بود ترسیدم با تک تک سلولهایم ترس را لمس کر دم اینجا پر بود از سوالاتی که جوابش به وحشت میرسید نمیدانم به لطف مسکنهای سنگینِ پرستار چند ساعت در کمایِ‌ تزریقی فرو رفتم اما هرچه که بود درد و تهوع را به آن آشفتگیِ‌ خواب نما ترجیح میدادم بیهوشی که جز تصویر دانیال و دستانِ‌ خونیِ این جوان مسلمان، چیزی در آن نبود. گوشهایم هوشیاریش را پس گرفته بود و چشمانم جز پرده ایی از نور نمیدید صدای مسن دکتر و آن جوانِ‌ حسام نام را شنیدم از جایی درست کنارِ تخت دکتر یعنی شرایطش خوب نیست و پیرمردی که موج تارهای صوتی اش صاف و بی نقص حریم شنوایم را شکست نه متاسفانه توده ها تمام سطح معده اش را پوشوندن خودمم موندم چطور تا حالا درد رو تحمل کرده امید چندانی وجود نداره اما بازم خدا بزرگه ما شیمی درمانی رو به درخواست شما شروع میکنیم نمیخوام ناامیدتون کنم اما احتمال اینکه جواب بده خیلی کمه شیمی درمانی مساوی بود با سرطان سرطان یعنی اوج ترسم از دنیا ریختن مو ناپدید شدنِ‌ابرو و مژه ها دردی که رِبِکا را از پای درآورد و من دیدم مچاله شدنش را روی تابوتِ‌منتظرِ‌بیمارستان و من لرزیدم کلیتی دستپاچه از حسام به چشمم میرسید دکتر تو رو خدا هر کاری از دستتون برمیاد انجام بدین من قول دادم قول قول مرا به چه کسی داده بود این قصاب مسلمان لابد به سفارشِ‌ دانیال چوبِ حراج زده بود به دخترانه هایم محضه قربانی در راهِ خدایِ‌ قصی القلبشان اما من هانیه، صوفی، یا هر زن دیگری نبودم من سارا بودم.. ⏪ ... 🍃🌺 @tark_gonah_1 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
4_5929328495317485381.mp3
2.87M
﷽ 📲 فایل صوتے 🎙واعظ: حاج آقا 🔖 چگونه می میریم 🔖 @tark_gonah_1
روی پای خدا_13.mp3
8.95M
۱۳ 👣 بَعــضیا مُحبّ خدا هستند، و بعضیـــا هم محبوبِ خدا ❤️. بین این دو دسته، از زمین تا آسمون فرقه... تو میخوای از کدوم دسته باشی؟ @tark_gonah_1
صبح عاشوراے مهدے(؏ـج)
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_سـی_و_پنـجـم ✍به فاصله ایی کوتاه،زنگ خانه به صدا درآم
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍به محض هوشیاری درد به سلول سلول بدنم فشار میآوردم و توان را دریغ میکرد اما من باید با یان حرف میزدم مطمئنا او از همه چیز خبر داشت همه چیزی که هیچ پازلی برای رسیدن به جوابش نداشتم. پروین آمد با اشاره دست به او فهماندم که موبایلم را میخواهم و او فردای آن روز برایم آورد درست در ساعتی از زندگی که درد امانم را بریده بود هیچ وقت نمیداستم تا این حد از مرگ میترسم و بیچارگیم را وقتی فمیدم که نه دانیالی بود برای محبت و نه دوستی برای دادن آرامش حسِ‌تهی بودن،‌ بد طعم ترین حسِ دنیاست باید به کجا پناه میبردم من طالب دستی بودم که نجاتم دهد از مرگ از ترس از درد از حسام داعش صفتی که برایم نقشه داشت به ته دنیا رسیده بودم جایی که روبه رویم دیواری بی انتها تا عمق آسمان ایستادگی میکرد و پشت سرم، دیواری طویل که لحظه به لحظه برای کوبیدنم نزدیک میشد با یان تماس گرفتم صدایم از قعر چاه بیرون میآمد و اون با نگرانی حالم پرسید دوست داشتم سرش فریاد بزنم اما توانی نبود پرسیدم دوست ایرانی ات کیست و او بحث را عوض کرد پرسیدم چه کسی زن پرستار را به خانه ام  آورد و او باز بحث را عوض کرد پرسیدم چه نقشه ایی برایم کشیده و باز هم جوابی بی معنا عایدم شد.گوشی را قطع کردم باید با عثمان حرف میزدم. شماره اش را گرفتم اما اثر داروی بیهوشی آنقدر زیاد بود که فقط الو الو گفتنهای بلند و محکمش در گوشم ماند دنیا و خدایش چه خوابی برایم دیده بودند؟! روز بعد در اوج ناتوانی و بی حالیم، شیمی درمانی شروع شد چیزی که تمام زندگیم را بارها و بارها مقابل چشمانم به صف کرد شرایط انقدر بد بود که حتی توان نفس کشیدن را هم دریغ میکرد و کل هوشیاریم خلاصه میشد در گوشهایی که تنها میشنید و صدایی که هر شب کنارِ گوشم قرآن میخواند صدایی از حنجره یِ‌ حسام حسامی که بی توجه به تنفرم از خدایش،‌کلامش را چنگ میکرد بر تخته سیاهِ‌ روحم او مدام قرآن میخواند و من حالم بدتر میشد آنقدر بدتر که حس سبکی کردم حسی از جنس نبودن حسی از جنس ایستادن و تماشای فریادهای حسام و دست پاچگیِ دکتر و پرستاران برای برگرداندنم حسی که لحظه به لحظه دهانم را تلختر میکرد مرگ هم شیرین نبود و دستی مرا به کالبدم هل داد پرستاران رفتند و حسام ماند با قرآنی در دست و صدایی پریشان کنار گوشم سارا خانووم مقاومت کن به خاطر برادرتون نه اون دانیالی که صوفی ازش حرف میزد روحم آتش گرفت و او قرآن خواند آرام و آهنگین اینبار کلماتش چنگ نشد سنگ نشد اینبار خنک شدم درست مثله کودکیم که برفهای آدم برفیم را دردهانم میگذاشتم و دندانم درد میگرفت از شیرینیِ سرما نمیدانم چقدر گذشت اما تنها خاطرات به یاد مانده از آن روزهایم آوای قرآن خواندنِ‌ حسام بود و حس ملسِ‌ آرامش بهوش آمدم!رنجورتر از همیشه اما حالا گوشهایم به کلماتی عربی عادت داشت که از بزرگترین دشمن زندگیم، یعنی خدا بود وصدایی که صاحبش جهنم زندگیم را شعله ورتر کرده بود و این یعنی عمقِ‌ فاجعه ی زندگی! بهوش بودم اما فرقی با مردگان نداشتم چرا که ته مانده ایی از نیرو حتی برای درست دیدن هم نبود صدایشان را شنیدم همان دکتر و قاریِ‌لحظه های دردم آقای دکتر شرایطش چطوره موج صدایش صاف و سالخورده بود الحمدالله خوبه حداقل بهتر از قبل اولش زود خودشو باخت اما بعد از ایست قلبی،‌ ورق برگشت داره میجنگه عجیبه اما شیمی درمانی داره جواب میده بازم توکلتون به خدا دکتر رفت و حسام ماند سارا خانووم دانیال خیلی دوستتون داره پس بمونید معنی این حرفها چه بود نمیتوانستم بفهمم دوست داشتن دانیال و حرفهای صوفی هیچ هم خوانی با یکدیگر نداشتند صوفی میگفت که دانیال در مستی اش از رستگار کردن من با جهاد نکاح در خدمتِ داعش حرف میزد یعنی حسام به خواستِ‌ برادرم، محضه اینکار تا به اینجا آمده یان مرا به این کشورِ‌تروریست خیز هُل داد اما چرا اصلا رابطه اش با این مرد چیست و عثمان همان مسلمانِ‌ ترسو مهربان نقش او در این ماجراها چه بود اگر هدفش اهدای من به داعش بود که من با پای خودم عزم رفتن کردم و او جلویم را گرفت سرم قصدِ‌ انفجار داشت . ⏪ ... @tark_gonah_1 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
روی پای خدا_14.mp3
8.26M
۱۴ توکل یعنی؛ یقین کنی هیچ کس بیشتر از خدا نسبت به تو مهربان نیست ... اونوقت از صمیم قلب، اختیارت و بدی دست خدا، تا برات تصمیم بگیره! @tark_gonah_1
صبح عاشوراے مهدے(؏ـج)
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_سـی_و_شـشـم ✍به محض هوشیاری درد به سلول سلول بدنم فشا
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍حسام بی خبر از حالم، خواند صدایش جادویی عجیب را به دوش میکشید این نسیم خنک از آیاتِ‌ خدایش بود یا تارهایِ‌ صوتی خودش حالا دیگر تنها منبع آرامشم در اوجِ‌ ناله هایِ خوابیده در شیمی درمانی و درد، صوتِ قرآنِ جوانی بود که روزی بزرگترین انتقام زندگیم را برایش تدارک دیده بودم صاحب این تارهای صوتی،‌ نمیتوانست یک جانی باشد اما بود همانطور که دانیالِ مهربان من شد این دنیا انباری بود از دروغهای ِ واقعی در آن لحظات فقط درد نبود که بی قرارم میکرد سوالهایی بود که لحظه به لحظه در ذهنم سلامی نظامی میداد و من بی توانتر از همیشه، نایی برایِ‌ یافتنِ ‌جوابش نداشتم در این مدت فقط صدا بود و تصویری مه گرفته از حسام مدتی گذشت و در آن عصر مانند تمام عصرهای پاییز زده ی ایران،‌ جمع شده در خود با چشمانی بسته،‌ صدایِ‌ قدمهایِ‌ حسام را در اتاقم شنیدم نشست روی صندلی همیشگی اش، درست در کنار تختم بسم اللهی گفت و با باز شدنِ‌ کتاب، خواندن را آغاز کرد. آرام، آرام چشمهایم را گشودم تار بود اما کمی بهتر از قبل چند بار مژه بر مژه ساییدم حالا خوب میدیدم خودش بود همان دوست همان جوان پر انرژی و شوخ طبعِ‌ دوست دانیال با صورتی گندمگون ته ریشی مشکی و موهایی که آرایشِ مرتب و به روزش در رنگی از سیاهی خود نمایی میکرد چهره اش ایرانی بود،‌ شک نداشتم و دیزاینِ‌ رنگها در فرمِ‌ لباسهایِ شیک و جذابِ‌ تنش،‌ شباهتی به مریدان و سربازان داعش نداشت این مرد به هر چیزی شبیه بود جز خونخواری داعش پسند کتاب به دست کنار پنجره ایستاد و به خواندنش ادامه داد قدش بلند بود و چهارشانه و به همت آیه آیه ایی که از دهانش بیرون میآمد انگار در این دنیا نبود در بحبوحه ی غروب خورشید،‌ نم نمِ باران رویِ‌ شیشه مینشست و درختِ‌ خرمالویِ پشت اش به همت نسیم، میوه ی نارنجی نشانش را به رخ میکشید نوای اذان بلند شد حالا دیگر به آن هم عادت کرده بودم عادتی که اگر نبود روحِ پوسیده ام،‌ پودر میشد محضه هدیه به مرگ حالا نفرت انگیز ترین های زندگیم،‌ مسکن میشدند برایِ‌ رهاییم از درد و ترس.. صدایش قطع شد کتاب را بست و بوسید به سمت میزِ کنارِ‌تختم آمد ناگهان خیره به من خشکش زد سارا خانوم ضعف و تهوع همخوابه های وجودم شده بودند کتاب را روی میز گذاشت و به سرعت از اتاق خارج شد چند ثانیه بعد چند پرستار وارد اتاق شدند اما حسام نیامد چند روز گذشت و من لحظه به لحظه اش را با تنی بی حس، چشم به در، انتظارِ آوازه قرآنِ دشمنم را میکشیدم و یافتن پاسخی از زبانش برای سوالاتم اما باز هم نیامد حالا حکم معتادی را داشتم که از فرط درد از خود میپچید و نیازش را طلب میکرد و من جز سه وعده اذان ازمسکن اصلیم محروم بودم این جماعت ایدئولوژی شان محتاج کردن بود بعد از مدتی حکم آ‍زادیم از بیمارستان صادر شد و من با تنی نحیف بی خبر از همه جا و همه کس آویزان به پروین راهی خانه شدم او با قربان صدقه های مادرانه اش مرا به اتاقم برد به محض جا گیری روی تخت و خروج پروین از اتاق با دستانی لرزان گوشی را از روی میز قرض گرفتم باید با یان یا عثمان حرف میزدم تماس گرفتم اول با عثمان یک بار دو بار سه بار جواب نمیداد و این موضوع عصبیم میکرد شماره ی یان را گرفتم بعد از چندین بار جواب داد سلام دختر ایرانی صدایم ضعیف بود بگو جریان چیه تو کی هستی لحنش عجیب شد من یانم دوست سارا دوست داشتم فریاد بزنم و زدم،هرچند کوتاه خفه شو من هیچ دوستی ندارم من اصلا کسی رو تو این دنیا ندارم داری تو دانیالو داری نشسته رویِ‌تخت با پنجه ی پایم گلِ‌ قرمز رنگ قالی را هدف گرفتم داشتم دیگه ندارم یه آشغال مثه عثمان؛اونو ازم گرفت ⏪ ... 🍃🌺 @tark_gonah_1 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
آنونس #استغفار.mp3
4.83M
یه گروه هرگز بخشیده نمیشن؛ فقط اونایی که خودشون نمیخوان ! 💥مگه میشه کسی نخواد ؟ 🎤 @tark_gonah_1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 منشأ قدرت در حکومت امام زمان(عج) 🔻نگام مردم به سیاسیون حکومت مهدوی چگونه خواهد بود؟ @tark_gonah_1
صبح عاشوراے مهدے(؏ـج)
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_سـی_و_هـفـتـم ✍حسام بی خبر از حالم، خواند صدایش جادوی
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍توام یه عوضی هستی مثه دوستت و همه ی هم کیشاش اصلا نکنه توام مسلمونی؟ جدی بود سارا آرام باش هیچ چیز اونی که تو فکر میکنی نیست از وضعیت لحظه به لحظه ات باخبرم میدونم چه شرایطی رو از سر گذروندی پس فعلا یه کم استراحت کن از کوره در رفتم با خبری؟چجوری؟یان بیشتر از این دیوونم نکن این دوستی که تو ایران داری کیه کسی که منو به اون آموزشگاه معرفی کرد کیه؟ کسی که پروینو آورد تو این خونه کیه؟ اسمش چیه؟ حسام؟ یان دارین باهام بازی میکنید اما چرا گرمم بود زیاد به سمت پنجره رفتم تا بازش کنم چشمم که به تصویر خودم در شیشه افتاد میخکوبِ‌ زمین شدم این من بودم همان دختر مو بور با چشمان رنگی این مرده ی متحرک شباهتی به من نداشت صدای الو الو گفتنهای یان را میشنیدم اما زبانم نمیچرخید گوشی از دستم افتاد به سمت آینه رفتم دیگر چیزی از آن دختر چند ماه پیش باقی نمانده بود جز چشمانی آبی رنگ وحشت کردم سری بی مو چشمی بی مژه صورتی بی ابرو جیغ زدم بلند دوست نداشتم خودم را ببینم پس آینه محکوم شد شکستن پروین هراسان به اتاقم آمد با فریاد این زنِ تپل و مهربان را به بیرون هُل دادم تا جاییکه از دستم برمیآمد شکستم و پاره کردم و در این بین در زدنهای گریان پروین پشت در اتاق قصد قطع شدن نداشت صدایش را میشنیدم آقا حسام، مادر تو رو خدا خودتو زود برسون این دختره دیوونه شده در اتاقم بسته میترسم یه بلایی سر خودش بیاره من که زبون این بچه رو نمیفهم مدتی گذشت تتمه ی توانم را صرفِ‌ خانه خرابیم کرده بودم و حالی برایِ‌ ادامه نبود روی زمین تکیه زده به کمد نشستم دیگر چه چیزی از همه ی نداشته هایم، داشتم تا برایش زندگی کنم با ضعیفی عجیب تکه ی خورد شده از آیینه را برداشتم تمام لحظه های نفس کشیدنم را مرور کردم.معدود خنده هایم با دانیال شوخی هایش جوک های بی مزه اش سر به سر گذاشتن های بچه گانه اش کل عمرم خلاصه میشد در دانیال تکه ی تیزِ آیینه را روی مچ دستم قرار دادم مردن هم جرات میخواست و من یکبار نخواسته تجربه اش کرده بودم چشمانم را بستم که ناگهان ضربه ایی آرام به در خورد سارا خانوم لطفا درو باز کنید خودش بود قاتل خوش صدای تنها برادرم صدایش را شنیدم درست مانند وقتی که قرآن میخواند نرم و خوش آهنگ اما من متنفر بودم، نه از صدا، که از صاحبش دوباره ضربه ایی به در زد سارا خانوم خواهش میکنم درو باز کنید زیادی آلمانی را خوب حرف میزد به همان خوبی که ته مانده ی انگیزه ی زندگیم را گرفت دیگر چه داشتم که دل وصل کنم به بودن و نفس گرفتن زیبایی، آخرین چیزی بود که از دست دادم و حالا به امید مرگ باید لحظه های آغشته به سرطانم را میشمردم صدایش در گوشم موج زد سه ثانیه صبر میکنم در باز نشد میشکنمش پس سه ثانیه برای گذشت از زندگی و نجات از دستِ این مسلمان داعش مسلک وقت داشتم باید داغِ این رستگاریِ نکاحین را به دلش میگذاشتم تکه ی آیینه را با وجودی لرزان شده از ترس روی مچ دستم فشار دادم مُردن کارِ ساده ایی نبود، دستم سوخت،چند ضربه ی محکم به در خورد، من با تمام وجود وحشت کردم، و در شکست با موهایی پریشان صورتی خوابیده در ریش و لباسی که عدم هماهنگی در رنگهایش عجله برای رسیدن به این خانه را نشان میداد با رنگی پریده، سری پایین و چشمانی چسبیده به دستم، حیرت زده روبه رویم ایستاد صبر کن داری چیکار میکنی زخم دستم سطحی بود پروین با دیدنم جیغ زد عصبی فریاد زدم دهنتو ببند حسام با آرامشی هیستیریک از پروین خواست تا اتاق را ترک کند دو قدم به سمتم برداشت خودم را عقب کشیدم آرزوی این تَن را به دل میگذاشتم نزدیک نیا عوضی ایستاد دستانش را تسلیم وار بالا برد حسِ جوجه اردکی را داشتم که در حصاری از گربه های گرسنه دست و پا میزند باشه فقط اون شیشه رو بنداز کنار از دستت داره خون میاد روزی میخواستم زندگی را به کامش زهر کنم اما حالا داشتم جانم را برای اخلاصی از دستش معامله میکردم ترس و خشم صدایم را میخراشید بندازم کنار که بفرستیم واسه جهاد نکاح مگه تو خواب ببینی وقتی دانیالو ازگرفتی وقتی با اون خدا و اسلامت تنها خوشیمو آتیش زدی و کَردیش یه قصاب عین خودتو اون دوستای لعنتیت، عهد کردم که پیدات کنمو خِرخِرتو بجوئم اما تو پیدام کردی اونم به لطف اون عثمان و یانِ عوضی و درست وقتی که حتی انرژی واسه نفس کشیدن ندارم نمیدونمم دنبال چی هستی چی از جوونم میخوای اما آرزوی اینکه منو به رفقای داعشیت بدی رو به دلت میذارم گوشیم به صدا درآمد و حسام به سمتم دویدغافلگیر شدم به شیشه ی مشت شده در دستم چنگ زد و من با تمام نیرویی که ترس چند برابرش کرده بود در عین مقاومت حمله کردم نمیدانم چند ثانیه گذشت اما شیشه در دستش بود و از پاره گیِ به جا مانده رویِ سینه اش خون بیرون میزد... ⏪ ... 🍃🌺 @tark_gonah_1 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
توصیه های آیت الله وحید خراسانی جهت دفع بیماری و نگرانی ها (عکس باز شود) ذهنتان را درگیر بیماری نکنید چون به هر چیزی فکر کنید محقق می شود آرام باشید و توکل کنید به خدای قادر و توانا و ائمه و امام زمان (عج ) یک قاشق مرباخوری عسل با هفت عدد سیاه دانه هم معجزه میکند بعد از این آیات مطهر هر روز ناشتا یک لیوان آب جوشیده ولرم با یک ق م عسل مخلوط و هفت عدد سیاه دانه بجوید و آب و عسل را جرعه جرعه بنوشید سیستم ایمنی بدن بسیار قوی میشود... @tark_gonah_1