استغفار_7.mp3
11.66M
#استغفار ۷ 📿
گناه، بویِ تعفّن داره!
روح رو بدبو میکنه ...
نباید بذاریم بوی گناه، ملائکه رو ازمون دور کنه!
و حمایتِ ملائکه رو از دست بدیم!
با استغفار، بوی متعفن گناه رو از روحمون پاک کنیم و معطّــــر بشیم 🌺 !
@tark_gonah_1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پاسخ_شبهه
🎥اگر #حرم_حضرت_معصومه #شفا میدهد، چرا مردم در #قم #کرونا گرفته اند?!
🔊 #استاد_سید_محمد_حسینی
👈بعد از ورود #ویروس_کرونا به قم ممکن است برای برخی این سوال و شبهه ایجاد شود که خوب چرا #حضرت_معصومه مانع بیمار شدن مردم قم نشدند! با دیدن این #کلیپ به پاسخ پی خواهید برد.
@tark_gonah_1
صبح عاشوراے مهدے(؏ـج)
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_چـهـل_و_چـهارم ✍دوست نداشتم کسی کچلی ام را ببیند پس ک
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_چـهل_و_پنـجـم
✍سرگردانتر از مسافری راه گم کرده در کویر بودم کاش دنیا یک روزاستراحت برایم قائل میشد
دوباره درد همچون گربه ایی بی چشم و رو به شیشه ی ترک خورده ی وجودم چنگال کشید سرم پر بود از سوالات مختلف. حسام چه چیزی از دانیال میخواست؟چرا از یان خبری نبود؟ حتی تماسهایم را بی پاسخ میگذاشت
حسام.. حسام.. حسام تنفرِ دلنشین زندگیم کاش بود و میخواند تا درد، فرار را برقرار ترجیح دهد
آن شب تا صبح با بی قراری دست و پنجه نرم کردم صدایِ یالله گویی حسام در محیط پیچیدسرطان که جانم را به یغما برده بود، کاش حداقل موهایم را برایم میگذاشت، مطمئنا ابزارخوبی بود محضه شکنجه ی این بچه مسلمان کلاهم را روی سرم گذاشتم عطر بد خاطره یِ چای به وضوح در بینی ام نشست و صدایِ حسام از چارچوب درب در گوشهایم به سمتش چرخیدم سینی به دست منتظرِ اجازه ی ورود بود و من صادرش کردم سینیِ پر شده از چای، نان، پنیر و گردو را روی میز گذاشت ومیز را جلویِ پای قرار داد حاج خانوم میگن اعتصاب غذا کردین به دستانِ مردانه اش که با نظم خاصی در حالِ درست کردن لقمه بود نگاه کردم پنج لقمه ی کوچک دست کرد و کنار یکدیگر در سینی قرار داد در چای استکان شکر ریخت و به رسم ایرانی بودنش، قاشق ظریفِ چای خوری را بعد از چرخاندن در استکان، درونِ نعلبکیِ گلدار گذاشت
چای دوست نداشتم، اما این حسِ ملس را چرا من از چایی متنفرم جمعش کن
لبخند زد متنفرین؟ یاازش میترسید؟
ابروهایم گره خورد میترسم؟ از چی؟ از چایی؟ لبخند رویِ لبش پر رنگتر شداوهوم آخه ما مسلمونا زیاد چایی میخوریم سکوت کردم او از کجا میدانست که دلیلم برایِ نخوردن چای، مسلمانان بودند؟ این را فقط دانیال میدانست اما ترس ترس کجایِ کار قرار داشت؟ من از مسلمونا نمیترسم
دستی به صورتش کشید لبانش کمی جمع کرد از مسلمونا که نه اما از خداشون چی؟
میترسیدم؟ من از خدایشان میترسیدم؟نه من فقط از اون نفرت دارم رو به رویم، رو زمین نشست از نظرمن نفرت، نوعی ترسِ گریم شده ست ترس هم که تکلیفش معلومه باید جفت پا پرید وسطش، باید حسش کرد اونوقتِ که خدا شیرین تر از این چایی میشه راست میگفت من از خدا میترسیدم از او و کمرِ همتش برایِ نابودیِ زندگیم با انگشتان دستش بازی میکرد گاهی بعضی از آدما چایی شون با طعم خدا میخورن بعضی ها هم فنجانِ چایِ شونو با خودِ خدا حرفهایش عجیب، اما دلنشین بود نفسی عمیق کشید که بی شباهت به آه نبود اما اون کسی میبره که چایی رو با طعم خدا ، مهمونِ خودِ خدا بخوره
شاید راست میگفت من از ترسِ طعمِ خدا، هیچ وقت مزه ی چای را امتحان نکردم سینی را با لبخندی مهربان به سمتم هل داد خب پروین خانووم منتظرن تا سینی رو خالی تحویلشون بدم
لقمه ایی را که درست کرده بود در دهانم گذاشتم فنجانِ چای را به سمتم گرفت. نمیدانم چرا اما دوست داشتم، برایِ یکبار هم که شده امتحانش کنم با اکراه استکان را از دستش گفتم
لبخندِ مردانه اش عمیق تر شد جرعه ایی نوشیدم مزه اش خوب بود انقدر خوب که لبانم به خنده باز شد یعنی خدایِ مسلمانان به همین شیرینی بود
حسام رفت و من واماندم در شاعرانه هایش و چایی که طعم خدا میداد
نیمه های شب صوفی تماس گرفت و با عجله اما شمرده شمرده نقشه ی فرار را برایم توضیح داد ترسیدم پس مادرم چی اونم اینجاست صوفی با لحنی نه چندان مهربان گفت که همزمان با من، فرد دیگری مادر را از چنگال حسام درمیآورد اما مگر حسام میتوانست به مادرم آسیب برساند نقشه ی فرار برای فردا کشیده شده بود درست در زمانی که برایِ معاینه نزد پزشک میرفتم اما صوفی این اطلاعات را از کجا آورده بود
باز هم حسی، گوشم را میپیچاند که حسام نمیتواند بد باشد و شوقی که صدایِ خنده های دانیال را در قلبم زمزمه میکرد کدام یک درست بود آرامشِ حسام یا حرفهای صوفی با صدایِ خنده هایِ بلند حسام که از سالن میآمد، چشمانم را باز کردم کاش دیشب خورشید میمرد تا باقی مانده یِ عمرم، بی فردا میماند حالم بدتر از هر روز دیگر بود میترسیدم و دلیلش را نمیدانستم، شاید از اتفاقی که ممکن بود برای این دشمنِ نجیب بیوفتد بی رمق از اتاق بیرون رفتم لیوان به دست رویِ یکی از مبلها نشسته بود با پروین حرف میزد، میخندید، سر به سرش میگذاشت یعنی تمامِ اینها هنرِ بازیگریش بود؟
⏪ #ادامہ_دارد...
🍃🌺 @tark_gonah_1
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
استغفار_8.mp3
6.81M
#استغفار ۸ 📿
استغفار، یه پاک کُن برای ماست!
با این تفاوت، که پاککنهای مادی، در اثر استفادهی زیاد، کوچیک میشن و بعد هم تموم...
اما هر چی از این پاککن استغفار بیشتر توی روز استفاده کنیم،
اُنسمون باهاش بیشتر میشه، و خاصیت تطهیرکنندگی و معطرکنندگیاش قویتر.
@tark_gonah_1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 تدبیر از تو؛ تقدیر از من
🔻اگر همه چی دست خداست، چرا باید برنامه ریزی کنیم؟
#تصویری
@tark_gonah_1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙واعظ: آیت الله #پناهیان
○ موضوع: 【مراقب خودتان باشید】
➕ راهکار اهل بیت(ع) برای نجات از بلاها و بیماریها
#کرونا #تصویری
@tark_gonah_1
✒️📃
📖دعایی که در زمان غیبت بایدهر روز خوانده شود🙏
اللهُمَّ عَرِّفنیِ نَفْسَکَ،
💍 فَاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفنی نَفْسَکَ لَمْ اَعرِفْ رَسُولَکَ،
اَللهُمَّ عَرِّفنی رَسُولَکَ،
💍 فاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنی رَسُولَکَ لَمْ اَعرِّفْ حُجَّتَکَ،
اللهُمَّ عَرِّفنی حُجَّتکَ فَاِنَّکَ اِنْ لَْم
💍 تُعَرِّفنی حُجَّتکَ ضَلَلْتُ عَنْ دِینیِ .
♻️ دعای غریق ♻️
♡🌸 دعای تثبیت ایمان دراخرالزمان 🌸♡
یا اَللَّهُ یا رَحْمن
💠یا رَحِیمُ یا مُقَلِّبَ القُلُوبِ
ثَبِّتْ قَلْبِیِ عَلی دِینک
🌦 إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً 🌦
🌷 أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج 🌷
ادعیه_و_زیارات_مهدوی
دعای_عصر_غیبت
@tark_gonah_1
صبح عاشوراے مهدے(؏ـج)
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_چـهل_و_پنـجـم ✍سرگردانتر از مسافری راه گم کرده در کوی
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_چـهـل_و_شـشم
✍چقدر زندگی در وجودش وجود داشت عطر چای آمد، مزه اش زیر زبانم تجدید شد کلاه به سر روی یکی از مبلها نشستم، سر به زیر سلام کرد نمیدانم چه در ظاهرم دید که با لحنی نگران و متعجب جویایِ حالم شد بی توجه به سوالش، جمع شده در پُلیورِ یادگار از دانیال رویِ مبل نشستم. هوا بیشتر از همیشه سرد نبود؟از اون صبحونه ی دیروزی میخوام سعی کرد لبخندش را زیر انگشتانش مخفی کندبا چایی شیرین یا حرفش را کور کردم اگه نیست، میرم اتاقم از جایم بلند شدم که خواست بمانم حاج خانووم بی زحمت یه صبحونه ی مامان پسند حاضر کنید و جمله ایی زیرِ لبی که به سختی شنیدم و یه استکان چایی با طعم خدا چند دقیقه بعد حسام سینی به دست روبه رویم ایستاد
آن را روی میز گذاشت و درست مثله روز قبل، شیرینش کرد لقمه هایِ دست سازش را یک دست و مرتب، کنارِ هم قرار داد و منتظر نشست خب یاعلی بفرمایید پدر کجا بود که نامِ علی را در خانه اش بشنود خوردم تمام لقمه ها، را با آخرین قطره ی چایِ شیرین شده به دستِ مهربان ترین دشمن دنیا کاش گینس، ستونی برایِ ثبت آرامش داشت
صدایش بلند شد پروین خانووم از اینکه چیزی نمیخوردین خیلی ناراحت بودن، البته زنِ ایرانیو نگرانی هایِ بی حدش خب دیگه کم کم باید آماده شید که بریم دکتر، یه ساعت دیگه نوبت دارین امروز خیلی رنگتون پریده ، مشکلی پیش اومده؟ باز هم درد دارین درد که همزاده ثانیه ثانیه های زندگیم بود اما درد امروز با همیشه فرق داشت رنگش بی شباهت به نگرانی نبود نگرانی از جنسِ روزهایِ بی قراریِ برای دانیال آماده شدم پیچیده در پالتو و شالِ مشکی در ماشین نشستم
هر وقت که از خانه بیرون میآمدیم، تمام حواسش به من و اطرافم بود باور نمیشد که زندانیش باشم در طول مسیر مثله همیشه سکوت کرد وقت پیاده شدن صدایم زد سارا خانووم ایستادم من بهتون قول دادم که هیچ اتفاقی براتون نیوفته تا پایِ جوونمم سر قولم هستم نمیدانم چه چیز در صورتِ یخ زده ام دید که خواست آرامم کند
اما ای کاش دنیا میایستاد و او برایم قرآن میخواند منتظرِصدا زدنِ اسمم توسط منشی، نشستم و حسام با یک صندلی فاصله، تمام حواسش به من بود به ساعتم نگاه کردم، زمان زیادی تا اجرایِ نقشه نمانده بود تنم سراسر تپش شد منشی نامم را صدا زد پاهایم میلزید. حسام مقابلم ایستاد نوبت شما حالتون خوب نیست؟
با قدمهایی سست و بی حال به سمت در رفتم و حسام با احتیاط پشت سرم آمد دو مرد، چند گام آن طرفتر با لحنی عصبی و بلند با یکدیگر بحث میکردند و این اولین هشدار برایِ اجرایِ نقشه بود درب اتاق پزشک را باز کردم دو مرد دعوایشان بالا گرفت ضرب و شتم شروع شد. مردم جمع شدند دکتر به سرعت از اتاقش خارج شد حالا نوبت اجرایِ نقشه بود برایِ آخرین بار به صورتِ متین ترین خانه خراب کنِ دنیا نگاه کردم حواسش به مردها بود قصد داشت تا آنها را از هم جدا کند
آرام آرام چند گام به عقب برداشتم به سمت پله های اضطراری دویدم یک مرد روی پله ها منتظرم بود دستم را گرفت و شروع به دویدن کرد صدایِ بلندِ حسام را شنیدم نامم را صدا میزد و با فاصله به دنبالم میدوید
ریه هایم تحملِ این همه فشار را نداشت و پاهایم توانِ دویدن به خیابان رسیدیم مرد با عصبانیت فریاد میزد که عجله کنم یک ماشین جلویِ پایمان ترمز زد در باز شد و دستی مرا به داخل کشید خودش بود، صوفی ماشین با سرعتی عجیب از جایش کنده شد به پشت سر نگاه کردم حسام مانند باد از پیاده رو به داخل خیابان دوید و افتاد آن اتفاقی که دستانم را هم آغوشِ یخ میکرد یک ماشین به حسام کوبید و او پخشِ زمین شد با جیغی خفه، چشمانم را بستم
صوفی به عقب برگشت اشک در چشمانم جمع شد وحسام بی حال، رویِ زمین افتاده بود و مردم به طرفش میدویدند. ناگهان دو مرد
از روی زمین بلندش کردند ماشین پیچید و من دیگر ندیدم چه بلایی بر سر بهترین قاتلِ زندگیم آمد در جایم نشستم کاش میشد گریه کنم کاش صوفی، عینک دودی اش را کمی پایین آورد خوبی نه.. نه.. بدتر از این هم مگر حالی بود ماشین با پیچ و تاب از کوچه و خیابانهای مختلف میگذشت و صوفی که مدام به راننده متذکر میشد کسی تعقیبمان نکند بعد از نیم ساعت وارد پارکینگ یک خانه شدیم صوفی چادری به سمتم گرفت سرت کن مقنعه ایی مشکی پوشید و چادری سرش کرد
مات مانده بودم با پارچه ایی سیاه رنگ در دستم که نمادی از عقب ماندگی و تحجر در ذهنم بود صوفی به سمتم آمد عجله کن چته تو چادر را سرم کرد و مرا به سمتِ ماشین جدیدی که گوشه ی پارکینگ بود، هل داد
دلیل کارش را جویا شدم و او با یک جمله جواب داد کار از محکم کاری عیب نمیکنه نباید پیدامون کنند...
⏪ #ادامہ_دارد...
🍃🌺 @tark_gonah_1
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
استغفار_9.mp3
6.8M
#استغفار ۹ 📿
حواست باشه !
قدرت استغفار در همهی زمانها و مکانها
به یک اندازه نیست!
بعضی زمانها و مکانها، قدرت استغفار رو چندبرابر میکنند!
مثل شبهایجمعه، مثل ماه رجب و ....
@tark_gonah_1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 تعیین کنندهترین عامل در مقدرات بشر
👈🏻 همه چیز زندگی ما به این عامل بستگی دارد ...
#تصویری
@tark_gonah_1
صبح عاشوراے مهدے(؏ـج)
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_چـهـل_و_شـشم ✍چقدر زندگی در وجودش وجود داشت عطر چای آ
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_چــهـل_و_هفـتـم
✍مردِ راننده با دستگاهی عجیب مقابلم ایستاد دستگاه را به آرامی رویِ بدنم حرکت دادصدایِ بوق بلند شد صوفی ایستاد پالتو رو دربیار وقتی تعللم را دید با فریاد، آن را از تنم خارج کرد لعنتی.. لعنتی تو یقه اش ردیاب گذاشتن اینجا امن نیست سریع خارج شین صوفی چادر را سرم کرد من را به سمت ماشینِ پارک شده در گوشه پارکینگ هل داد
به سرعت از پارکینگ خارج شدیم، با چهره ایی مبدل و محجبه
چادر غریب ترین پوششی که میشناختم حالا رسیدنم به دانیال منوط به مخفی شدن در پشت آن بود به صوفی نگاه کردم چهره اش در پسِ این حجابِ اسلامی کمی عجیب به نظرمیرسید
درد لحظه به لحظه کلافه ترم میکرد حالم را به صوفی گفتم، اما او بی توجه به رانندگی اش ادامه داد کاش به او اعتماد نمیکردم سراغِ عثمان و دانیال را گرفتم بدونِ حتی نیم نگاهی گفت که در مخفیگاه انتظارم را میکشند و این تنها تسکین دهنده ی حسِ پشیمانم از اعتماد به این زن بود کاش از حالِ حسام خبر داشتم بعد از دو ساعت خیابانگردی ، در یک پارگینگ طبقاتی متوقف شدیم و باز هم تغییر ماشین و چهره چادر و مقنعه را با شالی تیره رنگ تعویض کرد سهم من هم یک کلاه و شال پشمی شد از فرط درد و سرما توانی در پاهایم نبود و صوفی عصبی و دست پاچه مرا به دنبال خود میکشید با ماشین جدید از پارکینگ خارج شدیم. این همه امکانات از کجا تامین میشد؟ دستانِ یخ زده ام را در جیبِ مانتوام پناه دادم چیزی به دستم خورد از جیبم بیرون آوردم مهر بود همان مهری که حسام، عطر خاکش را به تمامِ وجود به ریه میکشید یادم آمد آن روز از فرط عصبانیت در جیب همین مانتوام گذاشتم وبه گوشه ی اتاق پرتش کردم
نا خودآگاه مهر را جلویِ بینی ام گرفتم عطرش را چاشنیِ حسِ بویاییم کردم خوب بود، به خوبی حسام چند جرعه از نسیمِ این گلِ خشک شده، تسکینی بود موقت برای فرار از تهوع
صوفی خم شد و چیزی از داشبود بیرون کشید بگیرش بزن به چشمتو رو صندلی دراز بکش یک چشم بنده مشکی اینکارها واقعا نیاز بود؟ اصلا مگر من جایی را بلد بودم که بسته ماندنِ چشمم انقدر مهم باشد؟ از آن گذشته من که در گروه خودشان بودم
بی بحث و درگیری، به گفته هایش عمل کردم بعد از نیم ساعت ماشین ایستاد کسی مرا از ماشین بیرون کشید و به سمتی هل دادم چند متر گام برداشتن بالا رفتن از سه پله ایستادن باز شدن در حسِ هجومی از هوایِ گرم دوباره چند قدم و نشستن روی یک صندلی
دستی، چشم بند را از رویِ صورتم برداشت نور، چشمانم را اذیت میکرد چندبار پلک زدم تصویر مردِ رو به رو آرامش را به رگهایم تزریق کرد لبخند زد با همان چشمانِ مهربان خوش اومدی سارا جاان نفسی راحت کشیدم بودن در کنار صوفی دمادم ترس و پشیمانی را در وجودم زنده میکرد اما حالا این مرد یعنی عثمان، نزدیکیِ آغوشِ دانیال را متذکر میشد بی وقفه چشم چرخاندم دانیال پس دانیال کو؟ رو به رویم زانو زدصبر کن میاد دانیال به خاطر تو تا جهنمم میره لحنش عجیب بود چشمانم را ریز کردم منظورت از حرفی که زدی چیه؟خندید چقدر عجولی تو دختر کم کم همه چیزو میفهمی روی صورتم چشم چرخاند صدایش کمی نرم شد از اتفاقی که واست افتاده متاسفم چقدر گفتم برو دکتر، اما تو گوش ندادی تقریبا چیز خاصی از خوشگلیت نمونده واقعا حیف شدسارا تو حقیقتا دختر قشنگی بودی اما لجباز و یه دنده
صدای صوفی از چند قدم آن طرفتر بلند شد و احمق لحن هر دو ترسناک بود این مرد هیچ شباهتی به آن عثمانِ ساده و همیشه نگران نداشت
صوفی با گامهایی بلند و صورتی خشمگین خود را به عثمان رساند، یقه اش را چنگ زد چند بار باید به توئه ی احمق بگم که خودسر عمل نکن چرا گفتی با ماشین بزنن بهش اون جوونور به اندازه ی دانیال برام مهم بود
صوفی در موردِ حسام حرف میزد
باورم نمیشد یعنی تمامِ این نقشه ها محضِ یک انتقامِ شخصی بوداما چرا عثمان او در این انتقام چه نقشی داشت شنیدن جوابِ منفی برایِ ازدواج انقدر یاغی اش کرده بود حسام او کجایِ این داستان قرار داشت گیج و مبهم پریشان و کلافه سوالها را در ذهنم تکرار میکردم عثمان دست صوفی را جدا کرد هووووی چه خبرته رَم میکنی انگار یادت رفته اینجا من رئیسم محض تجدید خاطرات میگم، اگه ما الان اینجاییم واسه افتضاحیه که تو به بار آوردی پس نمیخواد بهم بگی چی درسته چی غلط انتظار نداشتی که تو روز روشن بندازمش تو ماشین بعدشم خودش پرید تو خیابون منم از موقعیت استفاده کردم الانم زندست...
⏪ #ادامہ_دارد...
🍃🌺 @tark_gonah_1
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
استغفار_10.mp3
7.26M
#استغفار ۱۰ 📿
اونایی که ظرف قلبشون برای دیگران بازه؛
اونایی که زیبایی و نیکی دیگران رو میبینند،
به زبان میارن،
و تشکر میکنند،
به تطهیر نزدیکترند!
و استغفارهاشون طویلالأثرتره!
@tark_gonah_1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 امتحان کله پاچه!
🔻چرا خدا بلا میفرسته؟ چرا آدما رو زجر میده!؟
#تصویری
@tark_gonah_1
یار نیستیم.mp3
4.25M
#تلنگری 💌
چرا ظهور اتفاق نمیفته؟
پس چی شد این آخرالزمانی که ازش حرف میزنن؟
حالا که بیماری و ظلم همه ی دنیارو گرفته
اگر امام زمان نیاد پس کی میخواد بیاد؟!
خسته شدیم ازین وضع
#استاد_شجاعی 🎤
@tark_gonah_1
صبح عاشوراے مهدے(؏ـج)
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_چــهـل_و_هفـتـم ✍مردِ راننده با دستگاهی عجیب مقابلم ا
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_چــهـل_و_هــشـتم
✍پس حسام زنده بود و جریانی فراتر از یک انتقامِ بچه گانه
صوفی به سمتم آمدتو پالتوش یه ردیاب بود اونو خوب چک کردین با تایید عثمان ، مرا کشان کشان به سمتِ یکی از اتاقها برد درد نفسم را تنگ کرده بود با باز شدن در، به داخل اتاق پرتاب شدم و از فرطِ درد، مچاله به زمین چسبیدم صوفی وارد شد فریادش زنگ شد در گوشهایم احمقاین چرا اینجوری شد؟ من اینو زنده میخوام درباره ی چه کسی حرف میزد؟ کمی سرم را بلند کردم خودش بود، حسام غرق در خون و بیهوش در گوشه ی اتاق قلبم تیر کشید اینان از کفتار هم بدتر بودند عثمان دست در جیب شلوارش فرو برد و لبهایش را جمع کرد من کارمو بلدم اینجام نیومدیم واسه تفریح منم نمیتونستم منتظر بمونم تا سرکار تشریف بیارن پس شروع کردم ولی زیادی بد قِلقِ خب بچه ها هم حوصله اش سر رفت
باورم نمیشد آن عثمانِ مظلومو مهربان تا این حد وحشی باشد
صوفی در چشمانم زل زد دعا کن دانیال کله خری نکنه در را با ضرب بست حالا من بودمو حسامی که میدونستم، حداقل دیگر دشمن نیست
درد طاقتم را طاق کرده بودسینه خیز، خود را به حسامِ غرقِ خون در گوشه ی اتاق رساندم صدایش کردم چندین بار مرگش با آن همه زخم، دور از انتظار نبود وحشت بغض شد در گلویم او تنها حسِ اطمینان در میانِ آن همه گرگ بود، پس باید میماند با ترسی بی نهایت به پیراهنش چنگ زدم، با تمام توان تکانش دادم و نامش را فریادی کردم در گوشش حسام.. حسااااام نفسم حبس شد
چشمانش را باز کرد اکسیژن به ریه هایم بازگشت بیرمقی را در مردک چشمانش خواندم خواست دوباره مژه بر مژه بخواباند که صدایم بلندشد نه نخواب خواهش میکنم حسام من میترسم لبخند زد از همان لبخندهایِ مخصوصِ خودش خونِ دلمه بسته رویِ گونه اش اذیتم میکرد ردِ قرمزی از بینی تا زیر چانه اش کشیده شده بود اینجا چه خبره دانیال کجاست و در جواب، باز هم فقط لبخند زد چشمانش نایِ ایستادگی نداشت رهایش کردم بی آنکه خود بخواهم ناگهان درد هیولا شد، لگدم کرد مار شدم و در خود پیچیدم به معده ام چنگ میزدم و دندان به دندان ساییده، ناله میکردم میدانستم تمام این اتفاقات از سرچشمه ایی به نام دانیال نشات میگیرد و جز سلامتی اش هیچ چیز برایم مهم نبود حسام به سختی به سمتم نیم خیز شد صدایش بریده بریده گوشم را هدف گرفته بود طاقت بیار همه چیز تموم میشه من هنوز سر قولم هستم نمیذارم هیچ اتفاقی براتون بیوفته
فریاد زدم بگو بگو تو کی هستی اینا عوضیا با دانیال چه کار دارن برادرم کجاست لبش را به گوشم نزدیک کرد، و صدایی که به زور شنیدم اینجا پرِ دوربینِ، دارن مارو میبینن منظورش را نفهمیدم یعنی صوفی و عثمان، جان دادنمان را تماشا میکردند دلیلش چه بود جیغ زدم درد.. درد دارم.. دا..دانیااال همه تون گم شید از زندگیمون بیرون گم شید آشغالا چرا دست از سرمون برنمیدارید برادرمن کجاست؟ اصلا زنده ست صدایِ بی حال حسام را شنیدم آرووم باش همه چی درست میشه
دیگر نمیداستم باید به چه کسی اعتماد کنم صوفیِ عثمان و یا حسام
تمامِ نقش ها، جایگاهشان عوض شده بود صوفیِ مظلوم، ظالم عثمانِ مهربان، حیوان و حسامِ خانه خراب کن، آرامشِ محض حالا نمیدانستم باید از دانیال هم بترسم یا نه صدایِ بریده بریده و بی حالِ حسام بلند شد با موجی کم جان، قرآن میخواندنمیدانم معجزه ی آیات بود یا صدایش که تا به جانم میرسد، حکم مسکن را میافت دردم از بین نرفت اما کم شد انقدر کم که مجالِ نفس کشیدن پیدا کردم خماریش به جانم ننشسته بود که درِ اتاق با ضربی محکم باز شد
عثمان و صوفی بودند عثمان یقه ی لباسِ حسام را گرفت و او را تکیه به دیوار، نشاند ببین بچه ما وقت این مسخره بازیا رو نداریم مثه آدم، یا اسمِ اون رابط که تو سازمان، اطلاعاتو بهتون لو میده رو بگو یا اینکه دانیال الان کدوم گوریه حسام خندید شما رو هم پیچونده؟ ما فکر میکردیم فقط به ما کلک زده؟ صد دفعه گفتم، بازم میگم.. من.. نِ .. می.. دو.. نم ..بفهم من نمیدونم نه اسمِ اون رابطو نه آدرسِ اون گوری که دانیال توش دفنه...
⏪ #ادامہ_دارد...
🍃🌺 @tark_gonah_1
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
استغفار_11.mp3
6.43M
#استغفار ۱۱ 📿
هنر سیستم بازیافت، تبدیل زباله به مواد نو و قابل استفاده است!
استغفار ، سیستم بازیافتِ روح است!
تبدیل نار🔥 ، به نــور 💫
@tark_gonah_1
﷽
✨🌸✨
اعمال، همه بر باد است، مگر آنچه از روى اخلاص باشد. (العَملُ كُلُّهُ هَباءٌ إلاّ ما اُخْلِصَ فيهِ)
[ #امام_علی علیه السلام ]
📚 غررالحكم حدیث۱۴۰۰
@tark_gonah_1
4_6019481039976531436.mp3
8.66M
عجل لولیک الفرج
کی بگو مستجاب میشه...
#جواد_مقدم
@tark_gonah_1
#هوالمهدی
دَوامُ الغَفلهِ یُغمِی البَصیرَهَ
غفلت پیوسته بصیرت را کور گرداند...
نتیجه یِ حواس پرتیِ من از شما ؛
برایم گِران تمام شد ...
به ازای هر گناه ،
سالها راهم از شما #دورتر شد...
آقایِ من...
حالا یک "مَنِ بی بصیرتِ غافل"
صدایت میزند ....
#این_صاحبنا؟!💔
@tark_gonah_1
صبح عاشوراے مهدے(؏ـج)
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_چــهـل_و_هــشـتم ✍پس حسام زنده بود و جریانی فراتر از
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_چـهـل_و_نـهـم
✍عثمان در سکوت به صورتِ حسام خیره شد. از سکوتش ترسیدم. ناگهان سیلی محکمی بر صورتِ حسام نشست انقدر محکم که سرش به دیوارِ کناری خورد باید باور کنم که اسم اون رابطو نمیدونی؟تو فکر کردی با یه مشت احمق طرفی؟ تو میگی نمیدونم، منم میگم طفلی گناه داره، یه دست کت و شلوار مارک تنش کنید بره خوونه اش؟ خودتم میدونی دانیال هیچ ارزشی برام نداره.. مهم یه اسمِ که فرق نمیکنه از زبون تو بشنوم یا دانیال تنها فرقش اینجاست که اگه تو الان بگی، هم خودت زنده میمونی، هم این دختر، هم اون دانیال عوضی اما اگه نگی، دیگه شرایط عوض میشه
چرخی به دورم زد باورم نمیشد این همان عثمانِ مهربان باشد..
دو زانو روبه رویِ حسام نشست اگه نگی.. اول تو رو میفرستم اون دنیا بعد این خانوم خانوما رواز مرز خارج میکنمو انقدر شکنجه اش میکنم تا دانیال خودشو برسونه میدونی که وقتی پایِ خواهرش وسط باشه تا خودِ کره ی ماه هم شده، میره خب نظرت چیه؟
قلبم تحملِ این همه هیجان را نداشت چرا هیچکس برایم توضیح نمیداد که ماجرا از چه قرار است؟
حسام با ضعفِ نمایان در چهره اش به چشمانِ عثمان نگاه کرد فکر کردی خیلی زرنگی؟ تو اون سازمان چی بهتون یاد میدن هان؟ من چرا باید اسمِ اون رابطو بدونم؟ خیال کردی بچه بازیه که همه خبر داشته باشن؟ شهرِ هِرته؟
آنها از کدام سازمان حرف میزدند؟ جریان رابط چه بود؟
صوفی با عصبانیت به رویِ حسام خم شد.. گلویش را فشار داد و جملاتی را ازبین دندانهایِ گره خورده اش بیان کرده با ما بازی نکن ما میدونیم شما خوونواده ی دانیالو آوردین ایران؟ من اون دانیالِ آشغالو میخوام خوده خودشو
و باز حسام خندید کجایِ کارین ابلها اون دانیال عوضی به ما هم نارو زد خوونوادشو با کلک و زبون خوش کشیدیم ایران تا بتونیم خودشو پیدا کنیم.. به قول خودتون اون به خاطر خواهرش تا کره ی ماه هم میره در واقع مادر و خواهرش دست ما گروگان بودن
با دهانی باز به حسام زل زدم. یعنی او هم حیوانی بی قید بود؟ بازیگری ماهر مانند عثمان؟
باورش از هر دروغی دشوارتر بود.. با حرفهایش حس تنفر را دوباره در دلم زنده کرد مسلمانان همه شان دروغگو و وحشی صفت بودند و حسام هم یکی از آنها..
⏪ #ادامہ_دارد...
@taek_gonah_1
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼